رمان سرپناهی دیگر به قلم غزل محمدی
سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد... .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۷ دقیقه
-مامان من نمیدونم و حرف شما هم مهم نیست! زندگی خودمه، خودم براش تصمیم میگیرم. این رو به باباهم بگو.
زن با چشمهایِ اشکی نگاهی به دخترش که با اخم به روبهرویش خیره شده بود، انداخت و گفت:
-دختر عزیزم! هرچی میگیم برای خودته. فکر میکنی ما بدمون میاد دخترمون عروس شه؟ هرچیزی به موقعش! تو سنی نداری که، فقط هفده سالته، چرا میخوای بری زیر یک سقف با مردی که پول تو جیبیش را از باباش میگیره بذار یکم سنت بالا بره، بعد به فکر بیفت.
دختر بلند شد و انگشت اشارهاش را به سمت مادرش گرفت و با صدای بلندی وسط حرفش پرید و گفت:
- بسه مامان! یا اون، یا هیچکس!
نگاه چندنفر از عابرین و رهگذرها روی زن خیره ماند. نهال از بی شرمی دخترک لبش را گزید. سرش را پایین انداخت تا شکستن یک مادر را جلوی چندنفر نبیند. نهال و نیاوش همیشه حسرت میخوردند. حسرت یک عطر مادرانه و نگرانیهای بی حد و اندازه ی آن، شانههای یک پدر که بتوانند تکیه کنند! تا بود آنها بودند و نیما. حتی اگر انقدر آن پسر را دوست داشت. چنین اجازهای نداشت که صدایش را بلند کند. دوباره به گذشته رفته بود. بیست سال قبل! همان سوالهای همیشگی را داشت. چه اتفاقی افتاد؟! وقتی چهار سالش بود چه شد که سرگذشتشان این شد؟ با صدای باز شدن در اتوبوس از فکر در آمد و به خط نگاه کرد. از صندلی بلند شد و به سمت اتوبوس رفت. بدون تماس دستانش به میلهی اتوبوس، سوار شد و اولین جای خالیای که پیدا کرد نشست. سرش را به پشتی صندلی پلاستیکی تکیه داد. راه زیاد نبود وگرنه او به خواب عمیقی میرفت. هوای گرم و دلنشین اتوبوس حس رخوت را در نهالی که دیشب نخوابیده بود ایجاد کرده بود. صدای زنی از کنارش آمد. چشمانش را باز کرد.شال گردن سورمه ای رنگش را از جلوی دهنش پایین داد و گفت:
-بفرمایید؟
نگاه نهال روی چهرهی غمگین زن چادری با سرو وضع عالی خیره ماند! متعجب کرد. نگاهش به دستبند گران قیمت برلیان و انگشتر ست آن خیره ماند. معلوم بود که پولدار است؛ با خودش گفت پس چرا با اتوبوس رفت و آمد میکند؟ از فکرش لبش را گزید و در دل فوضولی نثار خودش کرد. زن از چشمهای کنجکاو نهال، سوالش را خواند. لبخندی زد و گفت:
-ببخشید میشه شما برای من کارت بزنین؟ من از حمل و نقل عمومی استفاده نمیکنم برای همین کارت ندارم.
با شنیدن صدای زن یاد یک جمله افتاد که میگفت:«خندهی تلخ من از گریه غم انگیز تر است.» خلاف لبخندی که بر لب داشت چهرهاش خیلی ناراحت و گرفته به نظر میرسید. لبهای خندان و چشمان غمگینش پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. نهال گیج سرش را تکان داد. باشه آرامی گفت و نگاهش را به سمت بیرون سوق داد. همان طور هم خودشان گرفتاری داشتند. اگر میخواست برای مردم غریبه هم غصه بخورد که سنگکوب میکرد. به قولی زینب بشود و غم امت بخورد؟!
زن صندلی کنار نهال نشست و چادرش را روی صورتش انداخت. نهال بیخیالی زمزمه کرد و با ایستادن اتوبوس سرایستگاه، از کنار زن بلند شد که او خودش را جمع و جور کرد.دستش را به میله گرفت و دوتا کارت زد. زن در جواب کار نهال، چادر مشکی گران قیمتش را از روی صورتش برداشت و تشکر کرد. نهال پس از جواب دادن بیحال پیاده شد. فکر و خیال پنجسال بود که نمیگذاشت یک دقیقه پلک روی هم بگذارد. اگر همکاران نیما نمیآمدن یک قرص دور از چشم نیما و نیاوش میخورد و میخوابید. سرگردان نگاهش را بین دختر پسرهای جوان چرخاند تا نیاوش را که با اخم بین دوستانش ایستاده بود و به حرف های دوستش فکر می کرد را پیدایش کند. چشمش روی یک اکیپ هشت نفره ثابت ماند. نیاوش را که کاپشن سورمهای و شلوار کتان مشکی تنش بود را دید. با اخم به زمین خیره شده بود و یک پسر و دختر سعی داشتند اخمهای درهمش را باز کنند؛ ولی او حتی سرش را هم بالا نمیآورد. به نیما بابت نگرانیش حق داد. به نیاوش اخطار داده بود و الان با دیدن دختری که دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود و میخندید. اخمهای نهال درهم جمع شد. بیحیایی نثارش کرد و با قدمهای محکم به سمتشان رفت. نوک بینیش از سرما سرخ شده بود و بی حس بود؛ ولی خونش به جوش آمده بود. اکیپ آنها از جوونهای امروزی بودند، پسری که کنار نیاوش ایستاده بود را شناخت. دوست دوران سربازیش بود. نیاوش به دختر لبخند کمرنگی زد که دختر دستهایش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:
-وای آخر عشقم خندید!
نهال دستهای یخ زدهاش مشت شد. هنوز متوجه او نشده بودند. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. که نیاوش نگاهش به او افتاد. می توانست از چهرهاش عصبانیت را بخواند مخصوصا با آن اتفاقی که افتاده بود. بازواش را از دست دختر درآورد. لبهایش به خنده باز شد. بی توجه به اکیپشان به سمت او رفت و گفت:
- سلام آبجی!
نهال از آن دسته آدمها نبود که عقلش به چشماش باشد. عکسالعمل های عاقلانهی او در برابر اتفاقات از تربیت نیما سرچشمه میگرفت، با دیدنش خشماش فروکش کرد. دختره آویزانش شده بود ربطی به نیاوش نداشت.
کولهاش را پشتش مرتب کرد و نیاوش را در آغوش کشید.
- چه قدر دیر کردی! کمکم داشتم نگرانت می شدم.
لبخندی به او زد و گفت:
- نگو که میخواستی به نیما زنگ بزنی؟
نیاوش صورت یخ زدهی نهال را بین دستانش گرفت و با لحن بامزهای گفت:
- آره، اتفاقا تو فکرش بودم.
نهال مشتی به بازویش زد و آدم فروشی نثارش کرد. نگاهی به برادرش کرد. چهره ی او شبیه خودش بود. در ورژن پسرانه؛ اما از لحاظ رفتاری زمین تا آسمان تفاوت داشتند. نیاوش با خنده بازواش را جلو آورد و گفت:
- بریم نهالم؟
نگاه از او گرفت و بینی یخ زدهاش را بالا کشید.
- بریم فقط، تا کوهسر راه زیاد نیست؟
- نه نیست، فقط گشنمه! اول یک چیزی تو این خندق بلا بریزیم بعد بریم، نظرت چیه؟
اجازهی صحبت به من نهال نداد، دستش را کشید و با قدمهای بلند شروع کرد به قدم زدن. نهال خندید و سری برای شکم پرستی برادرش تکان داد و گفت:
- اگه بگم واست نهار آوردم چی به من میدی؟
نیاوش سرجایش ایستاد و متعجب گفت:
- نهال شوخی نکن! همین جوریش هم سرد هست، با شکم گشنه الان فشارم میفته.
دستش را از دست نیاوش کشید و کولهاش را از پشتش درآورد. به سمت نیمکتی که کنار خیابان بود رفت. به چهرهی ناباورانهی نیاوش که وسط خیابان ایستاده بود خندید و زیپ کوله اش را کشید و ظرف قورمه سبزی را درآورد.
- مگه میشه من قورمه سبزی درست کنم و واسهی تو شکمو نگه ندارم؟
نیاوش به مهربانی نهال خندید و به سمتش رفت. بخاطر دعوایی که با دوستش کرده بود و حرف هایی که بینشان زده شده بود انرژیاش تحلیل رفته بود.
- آی دمت گرم آبجی نهال خودم! میدونستم تو مهربونی! تو مثل نیما نیستی.
نهال اخم تصنعی کرد. که متوجه قصد نیاوش شد و گفت:
- نشین!
نیاوش که کثیف شدن کاپشن مشکی اش اهمیت آنچنانی نداشت دست هایش را در جیبش فرو کرد و روی نیمکت نشست.
نهال باحرص گفت:
- مریض بشی خودت باید خودت و جمع کنی.
نیاوش خندید و گفت:
- غصه نخور نمیشم! خواهرم، من یک جون سگی هستم که، حد نداره.
عینک بخار گرفته اش را کمی از چشمش فاصله داد و ظرف را از نهال گرفت.
- داغه؟
نهال کنارش نشست و گفت:
- نمی دونم! قبل از اینکه تو ظرف کنم گرمش کردم.
پلاستیک را باز کرد و قاشق چنگال را درآورد. با ولع شروع کرد به خوردن. نهال به سمتش برگشت و کولهاش را روی پایش گذاشت. شال گردن را جلوی دهانش محکم کرد. نیاوش با دهان پر گفت:
- خاک بهت بدن طلا درست میکنی تو شکممون میریزی، دستت طلا! قورمهسبزی یخ کرده ات هم عالیه! اگه خواهر برادر نبودیم میاومدم خواستگاریت.
بی توجه بود نسبت به حرفا و تعریف هایی که نیاوش می کرد. هنوز هم همان نیاوش کوچولو بود. نیاوشی بود که وقتی زبان باز کرد، به نیما بابا گفت. خندهی تلخی کرد و تکتک اجزای صورتش را از نظر گذراند. پوست گندمی، موهای لخت قهوهای تیره که داده بود بالا و یک تکه از موهایش نامرتب روی پیشانیش ریخته بود، چشمهای قهوه ای تیره و ته ریش و بینی نسبتا به اندازه! نیاوش که متوجه سنگینی خواهرش شده بود. با دهن پر او را از فکر در آورد.
-خوشگل ندیدی؟
نهال ابرویش را بالا انداخت و به مردمی که در آن هوای سرد قدم میزدند خیره شد و گفت:
-خودشیفته ندیدم که الان دیدم.
چشمکی به خواهرش زد. بینیش را بالا کشید. دانههای آخر برنج را از تهظرف جمع کرد.
- دست پروردهام آبجی!
نهال کوفت زیرلبی به او گفت. نیاوش به پشتی نیمکت چوبی تکیه داد و با ناامیدی گفت:
-کاش یک چیز دیگه هم بود.
تمام جانش خیس شده بود. نگاه متعجب مردم را روی خودشان احساس میکرد. در هوای سرد برفی، کدام آدم های عاقل روی نیمکت خیس مینشستند که آن خواهر و برادر دومیش باشند؟! نهال دستان یخ زدهاش را به هم کشید.
- چی؟
نیاوش که بازیگر ماهری در ایفای نقشهای مختلف چهره بود. چشمانش را با درد بست.
مریم بانو
10پایانی ناتمام داشت منتظر قسمت دومش می مانیم
۵ روز پیشباران
00رمان خوبی بود ولی کاش جلد دوم بنویسید و سرگذشت بهزاد رو بگید
۲ هفته پیشزکیه
00سلام ممنون ازخانم محمدی بابت رمان جذاب وزیبایی که نوشتین منتظرجدیدتراهم هستم
۲ هفته پیشزهرا
00واقعا رمان خوبی نبود خیلی جاها ضعیف بود هنوز هنوز گفتنتون هم اصلا جالب نبود
۴ هفته پیشالهه
00خیلی زیبا وعالی ودرعین حال مرموز.واقعا لذت بردم از خوندنش .ولی کاش آخرش برای بهزاد خدب تموم میشد نه اینجوری.
۴ هفته پیشفاطمه ❤️
10داستان خیلی خیلی زیبایی داشت ومن واقعا دوستش داشتم فقط آخرش بد تموم شد بهزاد خیلی گناه داره بمیره هر چند پایانش آزاد تمام شد لطفاً جلد دوم داشته باشه که بهزاد خوب بشه🥺 ممنون نویسنده جون ❤️🌹🌟👏👏
۴ هفته پیشم
10خیلی خوب بود،یکم جمله بندیش مشکل داشت واینکه راوی زیاد عوض میشد آدم گیج میشد راوی جدید کیه و قصه بهزاد نباید اینجوری تمام بشه،فصل دوم اگه ادامه سرگذشت بهزادو بنویسید خیلی خوب میشه
۴ هفته پیشتینا
۲۵ ساله 00واااا...اخه چرا اخرش اینقدر خونوک بود ...من گفتم حداقل بهزاد با پریا جور میشه ...بدبخت جهان .بدبخت هدیه ...چقدر همه از هم شرمنده بودن...منم از بقیه شرمنده که اخرش اینجوری تموم شد😂😂
۱ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00عالی بود ولی آخرش خیلی بد تموم شد
۱ ماه پیشگلناز
۳۰ ساله 00سلام خسته نباشید رمان بامعنی وقشنگی بود فقط اگه اسم اشخاص رو بالای هر قسمت مینوشتید بهتر بود یکم آدم گیج میشد.واینکه آخرش برخلاف کل داستان خیلی خلاصه تموم شد.به هرحال موفق باشید
۱ ماه پیشsari 45ساله
00به نظر من رمان خوبی بود. ارزش خوندن داره. از قلم نویسنده خوشم اومد امیدوارم همیشه موفق باشه.اما خوب منم مثل بعضیها با پایان باز مشکل دارم
۱ ماه پیشالینا
۱۸ ساله 00خوب بود ولی جا داشت بهتر بشه. به جورایی باز تموم شد انتظار داشتم حدقل اخرش خوب تموم بشه
۱ ماه پیشکژال
۴۵ ساله 10ببخشید تو بعضی جملات نوشتید از پشتیش بکنه یعنی چی ؟ خب باید بنویسید ازش پشتیبانی کرده . زشته برای یه نویسنده
۱ ماه پیششهناز
00خسته نباشید قشنگ بود وبا هیجان ولی پایانش مشخص نبود بهزاد چکار کرد
۱ ماه پیش
نهال
00عالی بود..ممنون نویسنده جان .ارزش خوندن و وقت گذاشتن داشت قلمت پایدار