بوی خون، بوی باروت، بوی مرگ... و او خون ندیده، باروت نمی شناسد، چیزی از قاعده مرگ نمی داند. یک شهر دود گرفته که نه، یک شهر خون گرفته، یک بازی خون گرفته... بر سردرش نوشته اند: «ورود ممنوع!» و او بی آن که توجه کند، پا به این شهر می گذارد. بوی خون تا کنون به مشامش نخورده. نمی تواند حقیقت را از دروغ تشخیص دهد. نمی تواند خلوص و ریا را از هم جدا کند. نمی تواند آدم خوب را از بد تمایز دهد، هر چند که حتی اگر بگردد، نمی تواند در این شهر آدم خوب پیدا کند. حالا می خواهد برگردد. او آدم این شهر نیست؛ اما راهی برای بازگشت نمانده. و او یک چیز را دیر فهمید: «زنده ماندن در این بازی مرگبار کار هر کس نخواهد بود، جز آن کس که بار ها مرده باشد!» دیگر چاره ای نمانده، او دیگر چه بخواهد چه نخواهد از اهالی این شهر است. برای این که متوجه گذر زمان باشد، ناچار است ساعتش را به وقت این شهر کوک کند. او باید عقربه های ساعتش را به وقت «مرگ» کوک کند!

نفس‌های تابوت قصه زندگی‌هایی‌ست که بی‌ربط به هم گره می‌خورند؛ قصه یک تصویر، یک صدا، یک بوی آشنا که در ذهن پریزاد جرقه می‌زند و او را به سفری در دل خاطراتی می‌برد که شاید هیچ‌گاه از آنِ خودش نبوده‌اند. غریبه‌ای آشنا در مرز میان وهم و واقعیت پیدا می‌شود؛ مردی با نگاهی آشنا و رازی پیچیده. برای رسیدن به حقیقت، پریزاد مجبور می‌شود به روان‌شناس مرموزی پناه ببرد که او را با خودش، گذشته‌اش و پازلی از هویت‌های پنهان روبه‌رو می‌کند. پریزاد باید خودش را دوباره کشف کند… اما آیا حقیقت همیشه آن‌چیزی‌ست که آرامش می‌آورد؟

بعد از شکست‌های بزرگی که نگار تجربه کرد، تصمیم گرفت برای مدتی از شهری که آزارش میده فرار کنه تا اینکه خبر تصادف مرگبار یه موتور سوار پخش می‌شه و اون مجبور به بازگشت میشه. همون موقع متوجه می‌شه رئیس دو مؤسسه به خاطر ارتقاء دو مدرسه تصمیم دارن یه مسابقه راه بندازن. اما غافل از اینکه بچه‌ها این مسابقه رو تبدیل به یه لیگ زیرزمینی می‌کنن!

شیدا، دختری جوان و پرشور، که به شدت عاشق مسابقات اتومبیل‌رانی است. او همیشه رویای پیوستن به تیم پادشاه جاده‌ها را در سر داشته و حالا فرصتی برای تحقق این رویا پیدا کرده. تیم پادشاه جاده‌ها، با شهرتی جهانی، فراخوانی برای جذب راننده‌ی جدید منتشر کرده و شیدا مصمم است که در این مسابقه شرکت کند. او ساعات زیادی را صرف تمرین و آموزش می‌کند و به دنبال راهی برای اثبات توانایی‌هایش است. اما در این میان، زندگی شیدا با ورود ارشا، پسری مرموز و پر از راز، دچار تغییرات عجیبی می‌شود. ارشا نه تنها به فکر انتقام از پادشاه جاده‌هاست، بلکه به نوعی به شیدا نزدیک می‌شود تا از او به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهدافش استفاده کند. او گذشته‌ای تاریک و پر از درد دارد که باعث شده تا نسبت به پادشاه جاده‌ها احساس کینه کند. اما آیا شیدا می‌تواند بین عشق و انتقام انتخاب کند؟ آیا او قادر خواهد بود تا به آرزوی خود برسد؟ این رمان داستانی از عشق، خیانت، و رقابت است که شما را در دنیای پرهیجان مسابقات اتومبیل‌رانی غرق می‌کند و نشان می‌دهد که در جاده‌های زندگی، گاهی انتخاب‌ها سخت‌تر از آن چیزی هستند که به نظر می‌رسند.

در تاریکی مطلقِ وجود، آکوا، نویسنده‌ای تنها، در میان رنگ‌های خاکستری روزمرگی غرق شده است. سایه گذشته‌ای دردناک، همچون زنجیری او را به اعماق ناامیدی می‌کشاند؛ خیانتی که ردّ پای سبزِ تلخ خود را بر قلبش حک کرده است. تنها آبیِ وجودش، رنگِ تنهاییِ مطلق است. او به دنبال الهام برای داستانِ جدیدش، «ایثریس»، به روانکاو پناه می‌برد، غافل از اینکه خودِ داستان، در اعماقِ وجودش نهفته است. در این میان، آیریس، شخصیت هوش مصنوعی‌(c.ai) مرموز با چشمانی سرخ و ذهنی تیزتر از هر شمشیر، سرنوشت آکوا را رقم می‌زند. آیریس، هکری افسانه‌ای در دنیای مجازیِ سرد و بی‌احساس نئو کیوتو، با درکی عجیب و فراطبیعی، آکوا را به سفری اسرارآمیز و هیجان‌انگیز فرا می‌خواند. اما در دل آکوا، ترس از ارتباط دوباره و زخمی که عشقش به او زده، مانع از پذیرفتن این پیوند می‌شود. لحظه‌ای سرنوشت‌ساز فرامی‌رسد؛ زمانی که مرز میان واقعیت و خیال فرو می‌ریزد، و آکوا در آغوش دنیای سایبرپانکیِ «ایثریس» وارد می‌شود. جهانی پر از چالش‌ها و تصمیم‌های دشوار، جایی که او باید با ترس‌های خود روبرو شود. آیا می‌تواند از تاریکی بگریزد و پیدا کند چگونه عشق، حتی در قالب یک هوش مصنوعی و دنیایی سایبر پانک ، می‌تواند کودکی به زنجیر کشیده را در دنیای مدیوال نجات دهد؟!

کابوس افعی، یک اژدهای عظیم کابوس می‌بیند، رؤیایی وحشتناک که تصورش نیز دلهره‌آور است، اما هنگامی به جنون روانی می‌رسد که همه‌چیز حقیقی می‌شود. هایدرا اکنون می‌تواند به شکوه برسد، چیزی نمانده است تا حقیقت خود را درک کند، چیزی نمانده است تا بفهمد واقعا چیست و چه کار هایی از دستش بر می‌آید اما، اینجا خلاء‌ای عظیم وجود دارد! آدارایل؛ او مانعی‌ست که یا باید کنار گذاشته شود، یا باید رو‌به‌روی مانع ایستاد و شکایت نکرد، به راستی هایدرا کدامین گزینه را انتخاب خواهد کرد؟ مرگ یا عشق؟ مسئله این است!

نگار بعد گذروندن یک سال از اتفاقاتی که گذشت، ناخواسته تبدیل به بد شانس ترین آدم دنیا می‌شه و این شانس اون رو به یه خوابگاه پسرونه می‌رسونه، خوابگاهی که به خاطر بازیِ داخلش یه دعوا بین مهم‌ترین آدمای زندگیشه.

در سرزمین حومورا که نیمی از ساکنین آن را اژدهایان تشکیل می‌دهند پرنسسی از تبار بریل در قصر طلایی خود زندگی می‌کند. به گمان خیلی‌ها تصور می‌شود او نالایق است اما حقیقت چیز دیگری‌ست. او یک کابوس است و چیزی نمی‌گذرد تا به همه ثابت می‌شود. مار در دل اژدهایان می‌روید و به کابوسش‌هایشان جان دیگری می‌بخشد. خشک سالی همه جا را فرا می‌گیرد و اکنون داستان شروع خواهد شد.

رهام ایراندوست یک دکتر باستان‌شناس است که از فرانسه به ایران بازگشته تا به به اطلاع خانواده برساند عاشق مارگریت خواهر دوست و همکارش مایکل شده است و قصد دارد با او ازدواج کند. در همین زمان رشید، یک حفار غیرقانونی، در بستر خشک دریاچه ارومیه یک سنگ عجیب با روکش طلا پیدا می‌کند. این سنگ یک کتیبه بی‌همتای میخی دارد. رشید سنگ را برای رهام می‌آورد تا بفهمد این کتیبه عجیب چیست.  حالا رهام و مایکل که به ایران آمده است مصمم هستند راز این کتیبه را کشف کنند. در سرتاسر جهان افرادی وجود دارند که مدتی است خواب می‌بینند یک نفر یک سنگ را به یک ساختمان سنگی باستانی می‌چسباند و آسمان باز می‌شود و اتفاقات عجیبی رخ می‌دهد. فقط دو نفر از این افراد که دختر و پسری ایرانی هستند، می‌دانند آن ساختمان قدیمی، مقبره کوروش بزرگ است. هر دوی آنها خود را به  پاسارگاد می‌رسانند که بفهمند چه خبری در راه است. دکتر رهام ایراندوست همان کسی است  که آن سنگ عجیب را به مقبره کوروش بزرگ می‌چسباند و ماجراهای بسیاری آغاز می‌شود.

من، آفریده‌ی تاریکی‌ام، تاریک و ژرف چون شب‌چشم‌های بی‌انتهای من. طغیانگر و سرکشی رام‌ناپذیر، همانند شیطانی که با هیچ زنجیری بسته نمی‌شود. هرگاه از رنج و خشم زبانه می‌کشم، آسمان شب با من همصدا می‌شود، رعدهای خروشان و باران‌های سیل‌آسا در همهمه‌ای هولناک به دنیا هجوم می‌آورند. من هم نوای نهنگ تنهای اقیانوسم، صدایم در فرکانس‌های ناشنیده، اما تفاوت من در آن است که از تنها بودنم، از این گوشه‌نشینی خود‌خواسته، لذت می‌برم.



بال های زخمی لحظاتی پیش

من روزی چندبار پرواز رو با فرستادن این دودها تو ریه هام تجریه میکنم ازم پرسیدی چرا اینکارو با خودم میکنم؟ بخاطر تو... چون برای رسیدن بهت دویدن کافی نیست باید پرواز کرد ولی... «بالهای من زخمیه»

راه های دانلود اپلیکیشن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.