رمان هناس زئوس به قلم ستایش یوسفی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
دختری از جنس خشت همانند تمامی فرزندان انسان و حوا.. با یک مرگ.. با یک تولد.. در میان شیاطین تبدیل به آجر محکم برای ساخت امپراطوری خونین خود می شود.. مردانی غم زده و خطرناک که دست سرنوشت آنها را به سوی درد دادن کشناده تا از درد خود بکاهند.. و مردی از جنس آتش ملقب به پسر لعنت شده شیطان که برای آلوده کردن کردن حوای زمانه خود دست به هرکاری میزند حتی آسیب رساندن به او.. داستانی از جنس درد و مرهم.. داستانی از جنس غم و شادی.. داستانی از جنس گریه و خنده.. آیا زیبای خفته در آخر به جادوگر طلسم کننده تعلق دارد یا به شاهزاده سوار بر اسب؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با بغض به روبروم نگاه می کردم و فکر می کردم که چطور شد که به اینجا رسیدیم.
هرشب هرشب دعوا داشتیم حتی بیشتر از روزای اول بعد از فوت مامانم.
رسماً دیگه زندانیم کرده بود و برام زندان بان هم گذاشته بود.
دو تقه به در اتاقم خورد که چشم از روبروم گرفتم و به در دوختم و با صدای بم شده از شدت گریه اجازه ورود دادم.
فکر کردم مرضیه خانمه که میخواد برای شام صدام کنه ولی بابام بود.
کسی که بعد برگشتنمون از کویت زندگی رو برام زهر کرده بود و هنوزم نمیدونم چرا و برای چی...
با ظاهری پشیمون و آشفته کنارم نشست و خواست دستمو بگیره اما من با دلخوری از زیر دستش کشیدم که باعث شد رنگ نگاهش عوض بشه و چشماش نم اشک بشینه. با ناباوری به پدری نگاه کردم که برای اولین بار در نگاهش به جای غرور، اشک و شکستگی رو می دیدم. حتی وقتی مامانم فوت کرد تا چهلمش گذاشت و رفت تا اشکشو نبینم ولی الان...
طاقت اینجوری دیدنشو نداشتم برای همین مثل گذشته کاری که برای در اومدن حرص مامان انجام میدادم و اینبار برای آروم کردن بابام انجام دادم. سرش رو به آغوش کشیدم اولش تو شوک بود. خوب حقم داشت چون آخرین بار فکر کنم حدود ۵ یا ۶ سالم بود که بغلش کردم.
بعد که کم کم به خودش اومد، محکم بغلم کرد و تو آغوش خودش فشرد و مثل بچه ای بی پناه که مادرشو به آغوش میکشه تو بغلم بغضش شکست و گریه کرد. انقدر سوزناک گریه میکرد که اشکمو در آورد. کجا رفته اون اتابک خانی که به مغرور بودن شهرت داشت؟ موهاش رو نوازش کردم و پشت سر هم چند بار روی موهاش رو بوسیدم. خودمم نمیدونستم بعد اون همه دلخوری که ازش داشتم چجوری احساساتم فوران کرد، فقط میدونستم الان باید بابامو آرومش کنم. حدود ربع ساعت گذشت و من که تا دیدم آروم نمیشه ،سعی کردم با حرفام آرومش کنم. حرفایی که بعد مرگ مامان تو تنهاییام برای پدر خیالیم تو تصوراتم میگفتم و بهش عشق می ورزیدم.
گفتم: بابایی جونم الهی غزل فدات بشه، آروم باش. آخه چیشده که اینجوری شدی قربونت برم من؟ اصلا هر چی شما بگی از خونه بیرون نمیرم! فقط توروخدا اینجوری نکن .
با حرفام به جای اینکه آروم بشه بدتر صدای گریش اوج گرفت و میون هق هق های مردونش یه حرفای مبهم میزد.دقت که کردم متوجه شدم که می گفت:
_ببخشید... ببخشید که پدر خوبی برات نبودم... ببخشید که نتونستم از تک دخترم مراقبت کنم... ببخشید ناز بابا!
دستامو دو طرف صورتش گذاشتمو سرشو از بغلم بیرون آوردم، همونطور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:
_الهی من پیش مرگت بشم بابایی.. نزن این حرفارو تو بهترین بابای دنیایی و من فقط تو رو تو این دنیا دارم. تو همیشه برای من یه اسطوره ای و هیچ وقت هیچی برام کم نذاشتی... پس دیگه هیچ وقت نه معذرت بخواه و نه شرمنده باش!
کنارش نشستم که سرمو روی پاهاش گذاشت و موهامو نوازش کرد که درگیر یک خلسه شیرین شدم.
بعد چند دقیقه با به یاد آوردن اتفاقات این چند روز اخیر رو به بابا که خیره به من موهامو نوازش میکرد گفتم:
_بابا... نمیخوای دلیل این رفتار های عصبیت رو بگی؟
تلخندی کرد و گفت:
_نه که تو این چند سال رفتار خوبی داشتم باهات...
اخمی کردم و گفتم:
_قرار شد دیگه چیزی راجع بهش نگید.
لبخندی زد و گفت:
_بهتره تو رو قاطی این مسائل نکنم دخترم.
با اخم گفتم:
_بابا لطفا! من همین الانشم قاطی این مسائلم و اگر نبودم نیازی به محافظت نبود...
انگار که قانع شده باشه گفت:
_هوووف... باشه...
من_ممنونم که میخواین بگین چه کسی و برای چی قصد جونمو کرده.
اخمی کرد و گفت:
_دور از جون... بعدشم من عمرا اجازه بدم دستشون بهت بخوره ، چه برسه به این که بخوان بلایی سرت بیارن.
و بعد ادامه داد:
_راستش...چطور بگم...اون دزدی که بخاطرش از کویت برگشتیم یه دزدی ساده نبود...
از اونجایی که پدرم توی کار سنگ های قیمتی بود ، گفتم:
من_خب این یعنی چی؟ یعنی مقدار زیادی سنگ برده شده یا سنگ های مهم دزدیده شده؟
بابا_نه اتفاقا مشکل همینجاست که هیچ چیزی دزدیده نشده و تازه یه چیزی هم اضافه شده!
از تعجب کم مونده بود دوتا شاخ روی سرم سبز بشه... با چشمای گرده شده و من و من کنان پرسیدم:
من_م..م..منظورتون چ..چیه؟
بابا_منظورم اینه که اون طرف اصلا دزد نبوده و ... اوففف خدااا... بخدا نمیفهمم برای چی اومده بوده اونجا...
با شک پرسیدم:
_خب... حالا اون چیز اضافی که آورده بود چیه؟
بابا_یه گردنبند که روش سنگ یاقوته... به بچه ها سپردم ببینن منشاء این سنگه کجاست... اما با توجه به تجربه ی چندین و چند سالم احتمال میدم که تازه از خاک در نیومده و حدود صد سال و خورده ای میشه که استخراجش کردن. به شکل خاصی تراش خورده... زنجیر گردنبند از طلاس و ... اصلی ترین موضوع و جالبترین شون اینه که گردنبند جوریه که انگار یاقوت به دوقسمت تقسیم شده و این یک نیمشه و نیمه دوم هم ...نمیدونیم چیه ولی تا اونجایی که افرادم اطلاعات بدست آوردن اون یکی نیمه توی ایرانه... بازم باید به رابط هام توی شهر های مختلف بسپرم تا ببینم اینی که میخواد باهام بازی کنه کیه!
هم متعجب بودم و هم ترسیده بودم. از طرفی هم کلی سوال تو مغزم جولون میداد که بزرگترینشون رو به زبون آوردم:
_خب اینا چه ربطی به زندونی کردن من توی خونه داره حتما از رقبای کاریتونه.
سرم رو از روی پاش برداشت و گفت:
_یه یادداشت از خودش گذاشته بود.
من_خب...
انگار اون یادداشت چیز جالبی نبوده که با به یادآوردن متنش رگ گردنش باد کرد و صورتش از خشم سرخ شد... انگار زمان و مکان از دستش رفت که بدون اهمیت دادن به حضور من با حرص گفت:
_ اون عوضی رو خودم میکشمش به چه جرئتی منو با دخترم تهدید میکنه.؟
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود حرفش رو تو ذهنم حلاجی میکردم...
یعنی چی آخه؟ چرا یکی باید پدرمو با من تهدید کنه نکنه... نکنه...
فکرمو به زبون آوردم:
_نکنه...اون...اون گردنبند و برای من آورده باشه و اون یکی نیمه اش دست خودش باشه؟
بابا چشماشو با بیچارگی روی هم فشرد و با سرش حرفمو تایید کرد:
_دقیقا... ما هم همچین حدسی میزنیم و.. این یعنی فاجعه...!
***
توی تاریکی و سکوت آرامش بخشی روی مبل مخصوص پدرم که گوشه سالن کنار پنجره تمام قد و رو به باغچه بود، نشسته بودم و ماگ داغ هات چاکلت هم دستم بود. از پنجره به بارونی که قطره قطره اش دونه به دونه برگ های گل ها و درخت هارو میشست، نگاه میکردم.
آروم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. طبق عادت بچگیم نفسم رو روی شیشه فوت کردم که بخار گرفتش و تار شد، بعد با انگشتم شروع کردم به نوشتن چیزایی که روی دلم سنگینی میکرد...
همه چی رو نوشتم از دلتنگیم برای مامان و دوستانم گرفته تا نگرانیم برای اتفاقات اخیر ، که داشت دیوونم میکرد...
سبک تر که شدم دوباره روی مبل نشستم و به پنجره ای که به خاطر متفاوت بودن دمای بیرون و داخل شیشه اش عرق کرده بود و نوشته ها رو میشست، نگاه میکردم و مثل اون اشک هام میریخت.
نگاهم رو به سمت ماه تغییر دادم.
خدایا پس کی میشد که به آرامش برسیم و مثل یک خانواده واقعی بدون تنش زندگی کنیم؟
ترس مثل خوره به جونم افتاده بود و فریاد ها و ناسزا گفتن های بابا به افرادش هم مهر تاییدی روی ترسم بود...
ماگ رو به سمت لبم بردم و قلوپی از محتویات داخلش خوردم که صدای شلیک گلوله باعث شد شکلات تو گلوم بپره و به سرفه بندازتم.
قلوپ دیگه ای از هات چاکلت خوردم تا سرفه ام آروم بگیره. اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و خواستم بیرون برم تا سر در بیارم اینجا چخبره اما با شلیک دوباره گلوله که اینبار هدفش پنجره بود ، همزمان با صدای خورد شدن شیشه جیغی زدم و به طبقه بالا دوییدم... سریع وارد اتاقم شدم و از روی پاتختی گوشیم رو برداشتم و با بابا تماس گرفتم ولی صدای زنی که می گفت " مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد " مثل ناقوس مرگ تو گوشم پیچید.
صدای شلیک گلوله ها بالا گرفته بود و منم این وسط نزدیک به پنج یا شیش بار با بابا تماس گرفتم اما هر بار همون صدا و همون جمله تکراری رو می شنیدم.
صدای تیراندازی قطع شد و سکوتی بر فضا حاکم شد... اما با صدای فریادی که انگار از سالن پایین بود ، این سکوت زیاد دوام نیاورد.
_تموم سوراخ های خونه رو بگردید و هر چه سریع تر پیداش کنید... وای به حالتون...تاکید میکنم وای به حالتون اگه یه خط و خش روش بیوفته. رئیس گفت اگه کوچکترین چیزی بهش بشه سرتون روی سینه هاتونه پس خوب حواستون رو جمع کنید.
صدای چشم گفتن عده ای رو شنیدم و بعدش فقط صدای کوبیده شدن در اتاق ها به دیوارشون بود... مثل اینکه دنبال من میگشتن پس سعی کردم به هر نحوی که شده خودم رو از اینجا خلاص کنم.
به طرف کمدم دوییدم و از توش کلی لباس در آوردم و سر و ته شون رو بهم گره زدم.
صدا ها نزدیک میشد و استرس من بیشتر. از ترس رو به موت بودم و هر لحظه منتظر بودم که سکته کنم و جنازم رو از اینجا بیرون بکشن...
ولی بالاخره تونستم همه رو به هم وصل کنم . به سمت بالکن رفتم ، در رو باز کردم و خودم رو به نرده ها رسوندم.
با دقت اطراف رو وارسی کردم تا مبادا کسی در حین فرار مچم رو بگیره...
بعد مطمئن شدن از امن بودن موقعیت طنابی که از لباس ها درست کرده بودم رو پایین انداختم تا ببینم به کجا میرسه. خدا خدا میکردم تا اندازه باشه و بتونم سریع خودم رو از این مخمصه نجات بدم...
طناب فقط حدود دو متری از ارتفاع رو کمک حالم بود و حدود یک متری رو خودم باید می پریدم که مشکلی نبود و به هر نحوی دردش رو تحمل می کردم.
یک سر طناب رو به پایه ی تختم که چسب بالکن بود بستم و با "خدایا به امیدتویی" اروم اروم به کمک طناب خودم رو به پایین کشوندم . تا چند سانتی متری پایین می رفتم، دور و برم رو نگاه میکردم تا ببینم اگه کسی خواست بیاد یه جوری بپیچونمش ...
همه چی داشت خوب پیش می رفت و این منو خیلی خوشحال کرده بود ، اما با فریاد کسی از بالا که داد میزد " ابلها از دیوار داره میره پایین بگیرینشششش" خوشحالیم درجا زهرمار شد.
سرعتم رو بیشتر کردم.. به آخر طناب رسیده بودم و وقتش بود بپرم ، اما ترس از اینکه چه بلایی به سر پاهام میاد مکث کرده بودم .
اینبارم کائنات با تموم وجودش سعی کرده بود تا بهم بفهمونه چقدر بدشانسم چون درست روبروی پنجره راه پله بودم و چشم یکی از اونا به من خورده بود... انگشت اشاره اش رو روی هندزفری توی گوشش فشار داد طوری که انگار به کسی چیزی رو اطلاع داد. همونطور که داشت حرف میزد به این سمت اومد و در پنجره رو باز کرد. منم مثل ابلها تو اون وضع خشکم زده بود. دستش رو دراز کرد تا بگیرتم که به خودم اومدم و بدون فکر دستام رو ول کردم و با جیغ گوش خراشی خودم رو پایین انداختم...
دردی که تو پاهام پیچید تا مغز استخوانم نفوذ کرد. اما این بار دست از دیوونه بازی و مکث و کوفت و زهرمار برداشتم و با پای داغونم به سرعت باورنکردنی دوییدم.
انقدر دوییدم تا به در پشتی خونه رسیدم...
کلیدش رو از زیر یکی از موزاییکا برداشتم و قفلش رو باز کردم که دو مرد مسلح به سمتم اومدن و با نگاهی که ازش " اگه فرار کنی کشتمت " موج میزد، نگاهم میکردن. اما منم با نگاهی که توش "وااای خدای من ترسیدمممم" خاصی بود، جلوی صورت برزخیشون از خونه بیرون زدم و به سمت جاده دوییدم...
نفس هام یکی در میون شده بود و دیگه نایی نداشتم. ولی تو این ساعت از شب اونم تو جاده سگ پر نمی زد.
تو این وضعیت به این فکر می کردم که چقدر تو این یکی دو ساعته بی ادب شده بودم..
سرعتم رو کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم که این بار به جای دو نفر ،چهار پنج نفری دنبالم بودن و این منو به وحشت واداشت.
درحالی که می دوییدم ، چشمم به ماشینی که در گوشه جاده لا به لای شاخ و برگ درختا بود، افتاد. حدس زدم افسر باشه و این عالی بود...
خودم رو بهش رسوندم که فهمیدم یه پورشه ی مشکیه و حدسم اشتباه بوده اما به قول قدیمیا کاچی به از هیچی!
شیشه هاش دودی درجه بالا بود و توش هیچی معلوم نبود. دوتقه به شیشه اش ضربه زدم که بعد چند ثانیه تا نصفه پایین داده شد و فقط چشمای صاحب ماشین معلوم شد. بدون دقت به چیزی سریع گفتم:
_آقا تروخدا کمکم کنید. چند تا مزاحم دنبالم هستن.
مردک بز فقط سرشو تکون داد. انگار زحمتش میشد که زبونش رو تکون بده...
با صدای باز شدن قفل مرکزی ماشین دست از فکر کردن برداشتم ماشین رو دور زدم و سوارش شدم.
اون چهار پنج نفری که دنبالم بودن به ماشین رسیده بودن اما قسمت ترسناک تر موضوع این بود که همشون سرشون رو پایین انداختن و سکوت کردن.
چرا حمله نمیکردن به ماشین؟
به خودم اومدم و بوی بلک دراگونی که دودش کل ماشین رو گرفته بود، به ریه کشیدم. به سمت راننده برگشتم که دهنم از تعجب باز موند.
ناخود آگاه زمزمه کردم:
_او...خ..خ..خدای..م..من...
انگار یک الهه روبروی من نشسته. جذاب و خیره کننده بود. همیشه مردا خیره ی خانوم ها می موندن اما انگار یه لحظه همه چی برعکس شد و من خیره مرد روبروم موندم...
چشمای قهوه ای روشن که عاری از هر نوع حسی بود، گیرایی نگاهش رو بیشتر میکرد. بینی متناسب با صورتش داشت و... ته ریش روی صورتش و موهای کوتاه مشکیش جذابیتش رو هزار برابر کرده بود.
یه دستش لبه ی پنجره ماشین بود و یه نخ بلک دراگون بین انگشت اشاره و وسطش بود. چشمای نافذش رو به اون پنج نفر انداخته بود و با اون یکی دستش که تتوی متن لاتینی داشت، روی فرمون ضرب گرفته بود.
صدای آهنگ لایتی از اندی ویلیامز که خودم طرفدار پر و پاقرصش بودم، سکوت فضا رو می شکست.
شاید این دید زدن از یک دقیقه کمتر زمان برد که با شنیدن صدای بم و گیراش که لهجه ی غلیظی داشت، حواسم جمعش شد:
_اینا مزاحمت شده بودن؟
با تته پته گفتم:
_ ب..بله...آ..آقا...
با خونسردی از ماشین پیاده شد که باعث شد منم پیاده بشم.
قدم زنان به اون مردا تک تک و با دقت نگاه میکرد و از کنارشون رد میشد.
پشتش به من بود و نمیتونستم نگاهش رو بخونم... ولی انگار چیز خوبی نبود که دستاشون می لرزید و پاهاشون سست شده بود. وحشت در صورتشون بیداد میکرد.
تازه عقل نداشته ام به کار افتاده بود و دونه به دونه سوالات مختلف به ذهنم میرسید که بزرگترین شون این بود...
"این مرد کیه و این وقت شب با این تیپ و ماشین چرا باید لا به لای درختا قایم بشه؟"
صدای ترسیده یکی از اونا به گوشم رسید که با زبونی که می گرفت التماس میکرد:
_آ..آقا..ال..التماس..تون..م..م..میکنم...م..من..زن و ب..بچه د..دارم...
اما در برابر التماسای اون مرد تنها دستی در جیبش برد و گوشیش رو در آورد. بعد کمی کار باهاش اون رو دم گوشش گذاشت...
_خودت میدونی باید چیکار کنی.
همین... ایستاد، سیگارشو روی زمین انداخت و با نوک کفشش لهش کرد. گوشی رو قطع کرد و به سمت من که خشکم زده بود برگشت و با چشماش اشاره زد تا دنبالش برم اما ... چرا باید به حرف این مرد مشکوک گوش می دادم؟
وقتی متوجه شد دنبالش نمیرم برگشت و نگاهم کرد. هیچی از نگاهش خونده نمیشد و خنثی بود ...
_زودباش دختر، پدرت منتظرمونه!
توی شوک بدی رفتم. نکنه... بلایی به سرش آورده باشن؟
_چیکارش کردین نامردا؟..
فریادم به قدری بلند بود که حس کردم صدام تا چند کیلومتر اون طرف تر رفت اما اون هنوز ریلکس بود و با این حرکتش از گوشام دود بلند شد.
به طرفش رفتم و بدون توجه به نگاه سکته ای اون پنج نفر، یقش رو توی مشتم گرفتم:
_عوضی با بابای من چیکار کردی؟ بخدا یه تار مو ازش کم بشه جوری زنده زنده آتیشت می زنم که وقتی عزرائیل دستت رو گرفت بفهمی داری می سوزی..
خودمم می دونستم دارم زر میزنم اما نمی خواستم مثل اون پنج تا ابله از همین اول خودم رو ببازم. اون انگار ترس رو بو می کشید که فهمیده بود ترسیدم و پوزخندی که عجیب جذاب ترش می کرد، زده بود.
اما جذابیتش بخوره توی سرش وقتی بابای بیچاره ام معلوم نیست توی چه وضعیتی تو چنگشه!
با پشت دستش از گوشه چشمم تا چونه ام رو نوازش کرد که از لای دندونام غریدم:
من_دستت رو بکش.
مرد_هی گربه ی وحشی.. آروم باشه و چموش بازی در نیار. وگرنه به روش غیر اخلاقی ساکتت می کنم.
منظورش رو خوب گرفتم که با خشم و خجالت دستم رو از روی یقش برداشتم و عقب رفتم.
هم زمان که یقش رو مرتب می کرد، گفت:
مرد_ بدو برو بشین که دیگه از این بازی خسته شدم و دفعه بعد تکرار نمیکنم که بری بشینی و یه گلوله حروم بابات میکنم..
از ترس اینکه بلایی به سر بابا بیاد مثل بچه آدم رفتم و داخل ماشین نشستم.. اونم داخل ماشین نشست و استارت زد. چراغ های ماشین که روشن شد ، اولین چیزی که به چشمم خورد، چند جفت چشمای وحشت زده و اشکبار بود.
پرسیدم:
_چی به سر اونا میاد؟
مرد_به آرامش ابدی میرسن...
عرق سردی به تنم نشست. من کجا بودم؟ این کی بود؟ اونا کی بودن؟ خدایا من وسط چه منجلابی بودم؟
دو دکمه ی بالایی پیرهنش رو باز کرد که چشمم به گردنبندی که تو تاریکی واضح نبود چه شکلیه افتاد.
اون واقعا جذاب بود اما ترسناک...
من-منو کجا می بری؟
درحالی که یک دستش به فرمون بود، دست دیگشو بالا آورد و انگشت اشارش رو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت:
_هیششش دختر... متوجه میشی.
میخواستم تقلا کنم ماشین رو بزنه کنار و از دستش فرار کنم...
میخواستم جیغ جیغ کنم و به هر ریسمونی چنگ بزنم تا خودم رو از این مرداب بالا بکشم...
اما وقتی یاد این میفتم که اون مردا با اون قد بلند و هیکل های ورزیدشون چجوری مثل بید می لرزیدن و برای ادامه زندگیشون چجوری التماس می کردن ، پشیمون می شدم... چون من مطمئن بودم که سر سوزنی در برابر مرد رو به روم شانس ندارم.
انگار این سکوتم اون رو هم متعجب کرده بود که گفت:
_توقع داشتم مثل بقیه دخترا تو این موقعیت با دیونه بازی مخم رو بخوری.
واقعیت رو به زبون آوردم:
من_هر چی تو باتلاق دست و پا بزنم بیشتر غرقش میشم..
مرد_منطقیه.
من_منم توقع داشتم که چشمام رو ببندی یا حداقل داروی خواب آور بزنی مثل فیلما تا نتونم جاده رو ببینم.
به سمتم برگشت و با کمی دقت تونستم گردنبد توی گردنش رو ببینم. خیلی زیبا بود... یه سنگ یاقوتی رنگ به شکل یک نیمه از گرگ بود که داخل حلقه ی طلایی بود و زنجیر نیمه کلفت طلایی داشت. بدون شک باید می گفتم، این همون گردنبندیه که بابام ازش می گفت. پس این همون مرد بود.
مرد_وقتی قرار نیست از اونجا بیرون بیای چرا باید ترس این رو داشته باشم که لوم بدی یا فرار کنی؟
من_تو نمیتونی منو زندانی کنی.
مرد_نگفتم زندانیت میکنم. تو با خواست خودت می مونی..
من_برای چی داری گند میزنی به زندگیم؟
مرد_چه گندی زدم توی زندگیت مگه؟
من_کوری واقعا؟ نه خداوکیلی کوری؟گند تر از اینکه امروز وقتی از دست چند نفر فرار می کردم و یهو یکی مثل فرشته نجات میاد تا نجاتم بده و غافل از اینکه این فرشته خانوم همون عزرائیلیه که ازش فرار می کردم. حالا دزدیدنم به کنار.. بابام رو هم این فرشته خانوم گروگان گرفته و معلوم نیست داره چه بلایی سرش میاره. ببخشید که این وضعیت رو گل و بلبل نمی بینم...
پوزخند صدا داری چاشنی حرفم کردم.
مرد_احمق تر از اونی هستی که فکرش رو می کردم.
دود از کلم بلند می شد و دندونام رو روی هم می سابیدم که دوباره با اون تن صدای آروم و خونسردش گفت:
مرد_انقدر حقیقت برات تلخه؟
من_درسته که نمی تونم از دستت خلاص شم اما می تونم هر چی از دهنم در میاد بهت بگم. مثلا همین الان می تونم بگم احمق تویی که با مسخره بازیات گند زدی به زندگیم اما چیکار کنم که ادب و کمالاتم اجازه نمیده این حرف رو بزنم.
به سمتم برگشت و نگاه ترسناکی بهم انداخت که عرق سردی به تنم نشست. با مِن و مِن گفتم:
من_ح..حالا چ..چرا اینجوری ن..نگاه میکنی... گفتم این حرف رو نمی زنم که...بی جنبه!
یه تای ابروش رو بالا انداخت که تصمیم گرفتم کلا خفه شم.
اما چیکار کنم که فکّم تازه داغ کرده بود و انگار سرم به تنم زیادی کرده بود که باز دهنم رو باز کردم و پرسیدم:
من_اسمت چیه؟
مرد_سندروم زبون بی قرار داری؟
پوکر گفتم:
من_چقدر بامزه ای تو.
مرد_انگار نه انگار دزدیدمت. یجوری رفتار میکنی حس میکنم ده ساله می شناسی منو.
من_من الان فقط نگران بابامم. از مرگ نمی ترسم.. از زندانی شدن هم نمی ترسم..
مرد_کی گفته قراره بمیری یا زندانی بشی؟
من_پس قراره باهام چیکار کنی؟
نیشخندی زد و گفت:
مرد_مگه نگفتی برات مهم نیست چی به سرت بیاد؟
نمی خواستم جلوش شکننده به نظر بیام اما بغضی که ناخودآگاه کردم دست خودم نبود و سعی در از بین بردنش داشتم. اما نتونستم و با همون بغض گفتم:
من_من که تا الان فقط زنده بودم و زندگی نکردم. پس برام مهم نیست از این به بعد چی به سرم بیاد. اما بابام همه ی دنیامه و نمی خوام کوچکترین خاری به پاش بره. میخوام این وسط به اون چیزی نشه. چون مطمئنم که طرف حساب تو منم، نه بابام.
نیشخندش با شنیدن صدای بغض دارم، جاش رو به یه اخم گنده داد:
مرد_اونقدرم احمق نیستی. ولی این اولین و آخرین باریه که بهت میگم.. هیچ بلایی نه به سر تو میاد، نه به سر بابات! ..
من_پس چرا گرفتینش؟
مرد_فقط خواستم بوسیله اش به تو برسم.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحالیم واسه اینکه بلایی به سر بابا نمیاد و ناراحت واسه آخر و عاقبتی که معلوم نیست به خیر میشه یا نه!
من_ با من چیکار داری؟
مرد_همین الانشم بیش از حد فهمیدی. وقتی رسیدیم جواب این سوالت رو میگیری.
حالا یکم موضعم رو پایین آورده بودم که پرسیدم:
من_لهجه داری اما لهجت به لهجه ی تبار های ایرانی نمیخوره.. لهجه ی کجا رو داری؟
مرد_می دونستی زیاد حرف میزنی؟
ضایع شده گفتم:
من_ منو باش دو قرون آدم حسابت کردم. بدبخت خواستم باهات آدم مابانه رفتار کنم. لیاقت نداری که..
باز برگشت سمتم که حس کردم لبخند کوچیکی زد اما اشتباه کردم و لبخند که نداشت هیچ، تازه نگاهش مثل اون سری ترسناک شده بود.
اما انگار از اینکه بلایی سر پدرم نمیاره شیر شده بودم که پرو پرو زل زدم تو چشماش و گفتم:
من_ها.. چته.. اونجوری نگاهم نکن.. میزنمتاا..
کم مونده بود از پروییم دهنش باز بمونه اما چیزی نگفت.
***
بعد حدود نیم ساعت دیگه که داخل شهر شدیم، انگار آدم دیگه ای شد. چهره اش دوباره خونسرد شد و آدم جرئت نمیکرد چیزی بهش بگه.
(صدای ذهنم: حالا نه که تا الان داشتین گل می گفتین و گل میشنفتین کفترای عاشق!!)
حرفاش منطقی بود. واسه همین دهنم رو که باز کرده بودم تا بهش بتوپم رو بستم.
صدای سردش منو از دیونه بازیام بیرون کشید:
مرد_اینجا کلی حرف زدیم و کلی گفتیم و خندیدیم ولی همین جا چالش میکنی و پیاده میشی. اگه باز اون کولی بازیایی که جلو اون پنح نفر در آوردی رو تکرارش کنی، بلایی که سر اونا آوردم رو سر تو هم میارم.
منم سعی کردم مثل خودش برخورد کنم که سرد و خشن گفتم:
من_از مرگ نمی ترسم.
مرد_مگه گفتم که اونارو کشتم؟
باز وحشت وجودم رو گرفت اما نذاشتم که اثری ازش توی چهره ام هویدا بشه.. با چهره ی خونسرد و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
مرد_ اونارو دادم دست آدمام تا زجر کششون کنن.
من_چ..چرا؟
مرد_ سزای آدمای خیانت کار و کسایی که با من در میوفتن اینه.
من_یعنی چی؟
سکوت کرد و چیزی نگفت.
خدایا داشتم دیوونه می شدم کم کم..
این مرتیکه از کدوم گوری تلپی افتاد تو زندگیم و گند زد به همه چیم؟
خسته شده بودم از این موش و گربه بازیایی که راه انداخته بود.
خب یهو بگو فلانی من باهات فلان مشکل رو دارم. دیگه این برو و بگیر و ببر و کوفت و درد و مرض و..
(صدای ذهنم: ریلکس باش عزیزم. دم، بازدم.. دوباره دم، باز...)
من_خفه میشی یا تورو هم به جای این بوزینه خفت کنم؟
با ترمز یهویی ماشین کم مونده بود با کله برم تو شیشه که دستی مانع شد.
صدای بوق و ناسزا از اطراف به گوش می رسید. حتی یکی دو نفر هم پیاده شدند و به این سمت اومدند و تهدید کردند که "اگر جرئت داری پیاده شو"..
اما اون بی توجه به همه با چشمای متعجب و به خون نشسته برگشت سمتم و گفت
مرد_چی گفتی الان؟ دو قرون تو روت خندیدم،دور برداشتی؟
داشتم طلبکار نگاهش می کردم و خواستم دهنم رو باز کنم تا جوابش رو که تازه فهمیدم چه گندی زدم..
خدایا یعنی این قدر، همش این قدر اندازه نوک انگشت کوچیکم هم شانس ندارم؟
چرا این عادت گند بلند حرف زدن با خودم رو نتونستم ترک کنم..
الان یاد حرف بابام افتادم که همیشه میگفت( یه جایی با این عادتت گند میزنی، بدم گند میزنی.. ) اما من می خندیدم و می گفتم نه بابا حواسم هست..
دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد، اما چیزی ازش بیرون نمیومد..
مثل همیشه که وقتی سوتی می دادم گریه می کردم، آبغوره گرفتم و چشمام رو شبیه خر شرک کردم. بهش زل زدم که اینبار داد زد:
_چشماتو اونجوری نکن. گفتم حرفت رو دوباره تکرار کن.
شونه هام از ترس پرید و لکنت افتادم:
من_چ..چیزه..چ..چیزه...
مرد_چیزه و زهرمار.. اشک تمساح نریز!
سرم رو انداختم پایین که چونم رو توی دستش گرفت و سرم رو به سمت صورتش چرخوند.
حرفم واقعا زشت بود. اما توقع نداشتم به این شدت واکنش نشون بده. از خجالت نتونستم به چشماش نگاه کنم و چشمام رو بستم..
با صدای ترسناک و آرومی گفت:
مرد_به چشمام نگاه کن
محکم تر چشمام رو روی هم فشار دادم که چونم رو با انگشت شست و اشاره محکم فشار داد. از زور درد یه چیزی مثل آخ از دهنم بیرون اومد که فشار انگشتاش رو بیشتر کرد.. حس کردم فکم داره خورد میشه. اما اون بدون اهمیت به فشاری که وارد میکرد دوباره داد زد:
مرد_کری مگه.. میگم اون چشمات رو باز کن..
اینبار بدون مقاومت باز کردم که اشکی از گوشه چشمم ریخت..
فشار دستش کمتر شد اما هنوز عصبی بود و رنگ نگاهش همرنگ خون بود..
توی چشماش زل زدم که با صدای آروم گفت:
مرد_ دیگه تکرار نمیکنم حرفم رو. دفعه بعد دندونات رو توی دهنت خورد میکنم...
هر چرندیاتی که به زبونت میاد ،جلوش رو بگیر که یه موقع نپره بیرون. وگرنه خونت حلاله دختر اتابک... فهمیدی؟
همینجوری نگاهش میکردم که داد زد:
مرد_فهمیدییییی؟
سرم رو تند تند تکون دادم که چونم رو ول کرد.
بدون توجه به بقیه ماشین رو راه انداخت و حرکت کرد.
اون یه دیونه زنجیری بود. با بغض و درد چونم رو جای دستاش رو می مالیدم تا دردش آروم بشه.
خب یه بوزینه گفتم دیگه.. مگه چیه؟ مرتیکه عقده ای..
سعی کردم حداقل به تابلو ها دقت کنم تا ببینم داره کجا میره..
داشت به سمت فرشته می روند.
یکی از خاله های مادرم توی اون محل زندگی میکنه و شاید بتونم فرار کنم و به اونجا پناه ببرم..
داشتم نقشه فرار می کشیدم و متفکر به داشبرد زل زده بودم که گفت:
مرد_حتی یک درصد فکرشم نکن که با اون نقشه احمقانه ای که توی ذهنت چیدی، بتونی از دستم در بری و پیش خاله ی مامانت که اسمش سکینه اس و 68 سالشه و درگیری آسم داره و الان سه ماهه که به خاطر آسمش مجبور شده بره کانادا و الان فقط توی خونه اش پسراش و تک دختر ناتنیش اونجاس ، بری..
فقط ناباورانه بهش زل زده بودم. اون تا خاله های مادرم رو هم می شناخت. اون واقعا با نفوذ بود چون خاله سکینه از بابام خوشش نمیومد و خودش رو نشون نمی داد. بابامم با اون همه آدم و نفوذی که داشت 5 سال دنبالش گشت و نتونست پیداش کنه اما این..
دستش جلوی صورتم تکون خورد که به خودم اومدم و اکسیژن رو با سخاوتمندی به ریه هام هدیه دادم که یادم افتاد تا الان نفس نمی کشیدم.
فقط یه جمله از دهنم خارج شد:
من_ ت..تو..ک..کی..ه..هستی...؟
پوزخندی زد و سرش و به نشونه تاسف تکون داد.
تو بهت به سر می بردم که ماشین ایستاد و صداش رو شنیدم که می گفت:
مرد_ دوباره تکرار نکنم که دهنت رو ببندی و هر چیزی به زبون نیاری..
به سمتش برگشتم که به رو به رو اشاره زد.
به سمتی که اشاره میزد برگشتم..
چشمام فقط در بلند روبروم رو می دیدن که دو درخت سر به فلک کشیده به شکل مار حَرَص شده ، کناره هاش بود.
دو بوق کوتاه زد که در باز شد و یک مرد هیکلی با دو خودش رو به ماشین رسوند و عرض ادب کرد.
ایششش... مگه کیه که اینجوری جلوش خم و راست میشن؟
مرده به سمتم برگشت که چشماش از تعجب گشاد شد..با اجازه ای گفت و رفت که آروم غریدم:
من_ ای حناق بگیری.. بخاطر چی تعجب میکنی؟
مرد_ بخاطر وضعیت آسف بارت..
به خودم نگاه کردم که تازه متوجه سر و وضعم شدم. تیشرت و شوار تام و جری تنم بود و موهام رو خرگوشی بافته بودم.. تازه اون بدبخت دمپایی ابری های خرگوشی سفیدم رو ندیده بود که اینجوری میخندید.
حالا فکرش رو بکن با این وضع یک ساعتم داشتم واسه این خط و نشون می کشیدم..
یهو خودمم پقی زدم زیر خنده. مثل آدمم نمی خندیدم هااا مثل اسب شیهه می کشیدمممم!..
خودمو موقع لات بازی جلوی این مرده اونم با این وضع تصور می کردم و از خنده داشبورد و گاز می زدم.
بین خنده هام آب دهنم تو گلوم پرید و سرفه ام گرفت که دستی به پشتم ضربه زد تا آروم بگیرم. آروم تر که شدم ضربه ها متوقف شد.
این دست به جز اون متعلق به کَس دیگه ای نمی تونست باشه.
معذب شده بودم و نمی دونم چرا زبون چهار متریم قفل کرده بود...
به سمتش برگشتم که نگاهم قفل چشمای خاصش شد. میخ چشمام شد.
چشماش رگه های قرمزی داشت و مردمکش گشاد شده بود. رنگشون روشن تر از قبل شده بود و مثل دو گوی طلا یا عسل بود. همونقدر ناب و همونقدر شیرین.
ندازه دوانگشت فاصلمون بود که چشمام رو بستم و دست راستم رو روی سینش گذاشتم. قلبش مثل گنجشک میزد و بی قراری می کرد.
لبخند محوی زدم و روی قلبش رو نوازش کردم. هیچ کدوم از حرکاتم دست خودم نبود و انگار چشماش جادوم کرده بود...
با این حرکتم فاصله رو به صفر رسوند و بوسیدتم که چشمام روی هم افتاد.
یهو با به یاد آوردن موقعیت برق از سرم پرید و با دستام به عقب هولش دادم که صورتش رو عقب کشید.
چشمامو باز کردم که دیدم چشمای اونم بازه و سوالی نگاهم میکنه.
من_و..ولم..کن...!
انگار اونم تازه خودشو پیدا کرد که دستاش رو برداشت و در ماشین رو سریع باز کرد و از ماشین، به عبارتی خودش رو پرت کرد بیرون.
داغ بودم و عرق از سر و صورتم شره میکرد.
خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم به اتفاقی که افتاد، فکر نکنم. اما اون چشمای خمارش و برخورد ته ریش تیزش به صورتم رو چطور میتونستم از یاد ببرم؟..
در ماشین باز شد و همون مردی که بهم خندیده بود، اینبار جدی گفت:
مرد_ بفرمایید خانوم.. ساحل برای راهنماییتون اونجا منتظرتون هستن.
سر و وضعم که کمی بهم ریخته بود رو درست کردم و از ماشین با ممنونم آرومی پیاده شدم.
به سمت داخل خونه حرکت کردم که صدای ماشین از پشت سرم بلند شد..
برگشتم و مردی که به نظر میرسید جزو افراد این خونه باشه رو دیدم که ماشین رو از در دیگه که مخصوص ورود ماشین بود ، داخل میاورد..
پس خودش کجا بود؟
به دور و برم نگاه کردم که توی تاریکی چیزی به جز یک آبنمای فرشته ی کوزه به دست، چیز دیگه ای به چشمم نخورد.
راه سنگ فرشی رو به کمک نور چراغ های باغی کناره راه ، طی کردم که نزدیک های آبنما زن زیبارویی رو دیدم..
پیرهن مشکی رنگی تنش بود که بلندیش تا ساق پاش میرسید و جلوش پیشبند سفید رنگی قرار داشت. موهاش گوجه ای ساده بسته شده بود و کفشایی تخت مثل کفش های باله پاش کرده بود. چشمای درشت و موهای طلایی روشن داشت...
رنگ چشم هاش بخاطر تاریکی مشخص نبود. اما با توجه به رنگ موهاش قطعا چشماش مشکی یا قهوه ای نبود.
لبخند زیباش من رو هم به لبخند وا داشت.
بهش که رسیدم ، سرش رو پایین انداخت و گفت:
دختر_خوش اومدید خانوم! من ساحل هستم ، خدمه شخصی شما...
ابروهام بالا پرید. اوهوع! چه غلطا..
با مهربونی سری تکون دادم و گفتم:
من_دفعه ی آخرت باشه که سرتو میندازی پاییناااا.. اینجوری حس میکنم تو قرون وسطام .
تک خنده نخودی میزنه که چال گونه اش معلوم میشه.
سرش رو بالا میگیره و چشمی میگه که ادامه میدم:
من_ منم غزاله ام و از آشنایی باهات خوشبختم عزیزم.
ساحل_ممنونم.. همراهم بیاید تا اتاقتون رو نشونتون بدم.
من_نه نمیخواد مرسی. اول اتاق این بچه خوشگلی که منو آورد و نشون بده..
ساحل با تعجب گفت:
ساحل_کدوم بچه خوشگل؟
من_همین سگ اخلاقه دیگه...
با ترس گفت:
ساحل_ منظورت رئیسه؟؟! این حرفو جای دیگه ای نزنیااا..
من_چرا چی میشه مگه؟
ساحل_ وای دختر مگه جونت رو از جوب پیدا کردی که همه چی برات بی اهمیته؟. رئیس بفهمه کسی راجع بهش اینجوری حرف زده حسابت با کرام الکاتبینه!
بدبخت نمی دونست چجوری با دیونه بازیام خون به جیگرش کردم.
چیزی نگفتم که خودش گفت:
ساحل_آقا گفتن ورود همه رو به اتاقشون ممنوع کنیم.
تعجب کردم و پرسیدم:
من_ خب حالا تکلیف من این وسط چیه؟
ساحل_هیچی.. به من گفت اتاقت رو که آماده کردیم بهت نشون بدم تا استراحت کنی.
با شوک به جمله آخرش فکر کردم.
آماده کردیم؟ یعنی از قبل برنامه ریزی شده بود همه چی؟
(صدای ذهنم: خب آره دیگه کودن مگه افرادش رو پی تو نفرستاده بود؟)
آره درسته اما مگه اونایی که پی من بودن رو زجر کششون نکرده؟ چرا باید آدمای خودش رو که داشتن به وظیفه ی رئیسشون عمل میکردن و خیانت کار خطاب کنه و بخواد زجر کششون کنه؟
(صدای ذهنم: باور کن خسته ام این همه سوالای کلیشه ای نپرس. تورو به روح مادرت قسم یقه مارو ول کن.)
زر نزن احمق آخه به تو هم میگن صدای ذهن؟ صدای ذهن بقیه چه قشنگ و شیک راهنماییشون میکنه مال من کودنه هیچی حالیش نیست..
همراه ساحل به راه افتادم که به طبقه بالا رفت. اونقدر عصبی و خسته بودم که حتی حس تجزیه و تحلیل رو هم نداشتم..
فردا صبح میرفتم کل خونه رو وجب به وجب دید می زدم. الان فعلا وقت لالاس..
پشت سرش همینجوری گیج راه می رفتم که در یک اتاقی رو باز کرد و لامپش رو روشن کرد که نالیدم:
من_ ساحل ببند این رو بذار بکپم..
ساحل_ وا.. تو که همین الان داشتی پشتک ملق میزدی..! چرا یهو اینجوری شدی؟
من_نمیدونم چرا یهو اینهمه خستگی هجوم آورد بهم. انگار تازه با حرفت یادم اومد که ساعت چنده و چقدر خسته ام.
ساحل_باشه عزیزم. تو بخواب منم فردا صبح سر ساعت بیدارت میکنم.
بی توجه بهش خودم رو روی تخت انداختم و از هوش رفتم.
***
با احساس تشنگی شدید و خشکی گلوم، بزور لای چشمام رو باز کردم.
گیج و منگ خواستم بچرخم تا از روی عسلی پای تخت پارچ آبم و بردارم، که... تلپپپپ...
وحشت زده هوشیار شدم و اطرافم رو نگاه کردم که توی تاریکی متوجه شدم اینجا اتاقم نیست..
یا خود خدا من کجام؟ نکنه منو دزدیدن؟
با چشمای وق زده از جام پریدم و به سمت در اتاق دوییدم و دستگیره رو کشیدم که درش باز نشد.
مائده
۱۴ ساله 00عالی و قشنگ
۱ هفته پیشمینا
۱۸ ساله 00عالی و زیبا
۳ هفته پیشمریم
۲۵ ساله 00عالی و خیلی زیبا
۴ هفته پیشدلربا. و
00عالیه یعنی خیلی خوبه
۲ ماه پیشهلیا
۱۸ ساله 00عالیه بزارید زودتر
۲ ماه پیشستایش
00سلام سازنده لطفا زودتر بزارید دیگه از انتظار خسته شدم
۲ ماه پیشثنا
00وای بزارید من از انتظار مردم
۲ ماه پیشزینب
00بزارییییییییییید دیگههههه
۲ ماه پیشفاطمهههه
00وااااا سازنده این چه وضعشه چرا رمانو نمیزارید خیلی خوبهههههههههه بزاری دیگه تعداد رای مثبت از ۳۰ تا رد شدهههه
۲ ماه پیشگلی
00عالی
۳ ماه پیشنسرین
۳۰ ساله 00واقعا عالی بود توروخدا روتر بزارین بخونیم ممنونم نویسنده جون
۳ ماه پیشنرگس
00خیلی خوبه لطفا زودتر قرارش بدید
۳ ماه پیشNajme
00متفاوت بود خوشم اومد واقعا ایوللللل بزارینش لطفا😍😍😍تو تلگرام پیداش میشه؟
۳ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00این رمان کامل بزارین دیگه
۳ ماه پیش
ملورین
۱۳ ساله 00ممنون عالی بود