رمان آن سوی اقیانوس خطرناک به قلم شری انوری
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
دیوانگیست ، با تو بودن ! با تو بودن مانند بودن در تاریکی است ، مانند اقیانوسی بی انتها که عمقش ناپیداست ... میدانم اگر با تو بمانم غرق میشوم ! اما حال که قرار است غرق شوم می خواهم با تو غرق شوم می خواهم در این تاریکی بی انتها هم قدمم تو باشی ...... تو سرمایی هستی که آتش وجودم را خاموش می کنی و من آتشی هستم که یخبندان وجودت را میسوزاند ......... و چه زیباست یک عشق ناممکن و زیبا ! ......یک عشق سمی ...... سمی که باهم می نوشیم و به مرگ لبخند می زنیم ، دست هایی که دَرهَم گِره خورده است و بدنهایی که دَرهَم تندیده شده است و لب هایی که مسموم شده است نمی ترسم و فرار نمی کنم ! چون تو شرور من هستی ...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصل یک
« آغاز و پایانی برای تو شرور ... »
سکوت بود ....... اما نه سکوت مطلق ، تنها چیزی که داشت سکوت آن اتاق سرد و تاریک را میشکست صدای نفس های او و نفس های هیولایی بود که در چنگش بود ، نفس های او از ترس و التماس و نفس های آن هیولا از لذت و سرمستی ...
حضورش فضا رو سنگین کرده بود ... نفس هایش سنگین شده بود ، نوک انگشتان پایش را به کف زمین میکشد تا بلکه بتوند خودش را از زیر آن هیولا نجات بدهد اما نمی شود دستانش اسیر شده ... نمی توند تکان بخورد
موهای کوتاهش از جلوی صورتش کنار می رود ، حسش میکند هیولای درندهایی با نگاه آبی ، جرعت خیره شدن به آن چشمهای آن هیولا را ندارد ... صورتش سمت مخالف بود اما نگاه خیرهای را حس می کرد ، لرزش بدنش ذرهای کم نشده و بیش از از پیش میلرزید ، دستی در موهایش گره میخورد و صورتش را به سمت خودش برمی گرداند ... نفس های کشدار و سردی به صورتش می خورد ، نفسایش سرد بودند اما در عین سرد بودن داغی غیر قابل وصفی از انها خارج میشد .......
نفس هایش مثل یه زهر تلخ ، روی روح و جسمش بود ، چشمانش را روی هم فشار میدهد تا جلوی قطرههای اشکی که لجبازانه از چشمانش خارج میشدند را بگیرد ، روحش خیلی وقت بود مسموم شده بود ، الان نوبت جسمش بود که ذره ذره مسموم میشد
از کجا به اینجا رسید ... یعنی او میآید تا نجاتش بدهد قبل از آنکه خورده بشود... ؟ اما حالا که فکرش را میکند او الآنم در حال خورده شدن بود ....!
فروزان
پالتویش را جلوتر میکشد و حرکت می گند ، عاشق سرمای زمستانی بود ، در سرما بودن و قدم زدن را دوست داشت ... نمی دانست چرا اینگونه است شاید دیوانهاست که نیست ، بدون شک او نه مجنون بود و نه لیلی کسی ، فقط کمی احمق بود ، آره این واژه بهتری بود ...
قدم هایش را سریع تر میکند بی توجه به آدمای اطرافش راهش را میکشد و میرود ، سوز سرما شدید تر میشود با دستمال در دستش بینی اش را تمیز می کند میتواند حدس بزند که بینیاش ماند یک گوچه رسیده سرخ سرخ است ، اما باز از اینکه در آن سرمای شدید بود پشیمان نبود
فروزان در دل گفت :
هوا خیلی سرد شده ، همش به خاطر این بود که دیگه وارد دیماه شدهیم ، برعکس دوستام که از هوای سرد زمستونی متنفرن ، من عاشق زمستونم ... و حس خوبی از برخورد سرما یا بدنم دارم ، باعث میشه نفسهای عمیقی بکشم و سرما رو وارد شش هام کنم ، که البته بعد آن سرما می خوردم ...
از صبح که از خانه بیرون زده بود برنگشته بود به خانه ، تا الان که خورشید داشت غروب می کرد و قصد نداشت تا پاسی از شب به آن خانه برگردد ...
با خود فکر تا آخر امشب را کجا سر کند تا زمان بگذرد دوست نداشت به دوستانش زنگ بزند ، امروز از آن روز های دلگیر بود که میخواست تمام روز را با خودش باشد ......
با فکر کردن به اینکه چهار روز دیگر امتحان دارد بهتر برای مطالعه به کتابخانه برود و یک مرور کتاب ها را بکند او دانشجوی رشته روانشناسی بود ، به این رشته علاقهی زیادی داشت ...
علاقهی زیادی برای فهمیدن آنچه که روی ساختار روحی و روانی ثاتیر می زارد داشت ، انکار میخواست روانشان باشد تا بتواند درون آدم ها را ببیند ...
پا تند می کند و مسیر پارک رو تند طی میکند تا به ماشین برسد ...
با کشیدن کیفش طوست یک نفر میایستد
_ چیکار می کنی آقا ؟
_ ببخشید خانم کاغذ و خودکار دارید میخوام یه آدرس رو بنویسم
با تعجب به آن مرد یا بهتره بگویید مردی که مانند پسر بچه های جلف لباس پوشیده نگاه کرد و گفت
_ بهم بگید آدرس کجا رو میخواید کمکتون می کنم ...
_ نه آخه نمی شه ...
با اینکه در تعجب بود دستش را داخل کیفش برد و دفترچه یاداشتی که همیشه در کیفش بود را همراه با یک خودکار به آن مرد داد
_ بفرمایید
_ خیلی ممنون
منتظر به او نگاه کرد ،ان مرد شروع کرد به نوشتن یک چیز ، کارش که تمام شد دفترچه یادداشت را با خودکار بع سمت او گرفت ، دستش را دراز کرد و دفترچه یاداشت را از آن مرد یا آن مَردنما گرفت که قیافهاش به مردها نمی خورد ...
به برگه نگاه کرد دید که یک شماره نوشته شده و در پایین آن نوشته شده بود فرزاد
با چشمای گرد شده به آن مرد نگاه کرد ، دید که با لبخند گشاد نگاهش میکند
_ آدرسم هست هروقت خواستی زنگ بزن خوشگله
و عقب گرد کرد و رفت
او مات مانده بود با برگهی در دستش ، رفتن آن مردنما را نگا کرد ، تا حالا چند بار شماره گرفته بود اما این یکی نوبرترینشان بود
سرش را کج کرد و لبخند کجی زد و زیر لب گفت :
_ پس این روش جدیدی مخزنی هست ...
شانهاش را بالا انداخت ، شماره را در جیبش گذاشت ، البته که به آن زنگ نمی زند مردنمای بچه پرو را ، فقط میخواست این نامه مخزنی را به دوستانش نشان دهد و موردش بگند و بخندند ...فرزاد .....اوممم..................... فرزاد نی نی زاد ... هه هه
زندگی را خلاصه کردهام
در چهار دیواریهای اتاقم
زندگی را اسیر کردهام
در تنفس های کم جان تنم
زندگی را با جانم بهم گره زدم
در دل تنگی های تمام نشدنی
زندگی را زندگی نکردم ام
در رفتن های بین راه
زندگی گر زندگی بود
این زندگی این نبود
چند ساعت بعد
با تکانهایی که خورد چشمانش را آرام باز کرد
_ ساعت اداری تموم شده خانم داریم کتابخونه را می بندیم
خسته دستی بر چشمانش کشید و آرام گفت
_ بله ممنون الان میرم
نگاهی به ساعت کرد ساعت ۲ نیمه شب بود ، به کتاب هایی بر روی میز بودنند نگاه کرد ، از ساعت هشت شب تا آن ساعت در کتابخانه بود ، از آن کتابخانه های شبانه روزی بود البته فقط تا ساعت ۲ شب ،برای کسانی که در شب بهتر می توانستند مطالعه کند خوب بود ،اما او امروز را فقط برای گذارند وقتش به آنجا رفته بود ...
کتاب ها در کشوی میزش گذاشت ، او آن میز را برای یک سال از شنبه تا دوشنبه از ساعت 19 تا 2 شب اجاره کرده بود ، اینطور راحت تر میتوانید مطالعه کند
کارت عضویت را از کتابدار گرفت و به بیرون رفت ، در بیرون از ظلمات خبری نبود ، خب جای تعجب نداشت آنجا تهران بود ، خیابان ها حتی کوچه های کوچک چراغانی بود یه سمت ماشینش رفت ، الان باید بر می گشت یه خانه ، حس سنگینی راه گلویش را بسته بود ...
به در خانه رسد آرام ریموت را زد و ماشین را داخل پارکینگ برد ، چراغ های خاموش نشان از آن بود که اهل خانه های اند ...
پس آرام کلیدش را از بیرون آورد ، و در را باز کرد ...
و وارد خانه شد پاورچین پاورچین به سمت پلکان رفت
خندهای در دل کرد و به خودش افتخار کرد کم کم داشت به یک دزد حرفهای تبدیل میشد
اما ناگهان صدایی باعث شد که سر جایش میخکوب شود
_ فروزان کمالی پور تا الان کجا بودی
بی شک آن صدای سرد و محکم فقط صدای یک نفر بود در آن لحظه حاضر بود هرکس ، هرکس دیگری را ببیند جز او ...
پدر ... ، آری پدرش بود ...
فروزان نفس حبس شده اش را رها کرد ، روی پاشنه پا چرخید و لبخند به لب گفت
_ اوه خدای من شاید شما بیدار بودید
انگشتش را روی چانهاش به صورت متفکر گرفت و با همان لبخند ادامه داد
_ از اونجایی که جلوی روم هستین پس خواب نیستم هومم !
پدر به او نزدیک شد ، ندانست چه شد ناگهان خود را بر روی زمین واژگون یافت ...
_ فکر نمی کردم توی همه ای این سالها همچین دختری بزرگ کرد باشم ، بهتر است مسخره بازی رو تموم کنی
اما ذهن فروزان حجم آن همه اتفاق را در چند ثانیه یا در یک دقیقه را نداشت ، تنها چیزی که در ذهنش بود این بود که « چه شد » ... « چه شد » تنها کلمهای که در ذهنش تکرار می شد این بود
دستش را روی گونه اش گذاشته بود موهای کوتاهش از زیر شالش یه بیرون آمده بود و روی صورتش پخش شده بود ...
زیر لب زمزمه کرد
_ مسخره ...
از روی زمین بلند شد و لباسش زا تکاند ... حرکاتش دست خودش نبود
مثل دیوانه ها شروع به خندیدن کرد و در حال خندیدن کلمهی مسخره را تکرار میکرد
بعد از آنکه خندهاش تمام شد رو کرد به سمت پدرش آری پدر ... پدری که همه چیز بود جز پدر ...
_ آره مسخرس ، خیلی خیلی مسخرس بعد از چند سال تازه متوجه شدی که یه دختر داری آره ، حالت خوبه چرا یهو متوجه شدی دختری هم تو این خونه وجود داره
به سمت پدرش رفت و یقهاش را در دست گرفت ، خشم و عصبانیتی که چندین سال در اعماق قلبش بود را بروز داد
در چشمان سرد پدرش خیره شد و با صدایی که از شدت خشم میلرزید ادامه داد
_ تو بزرگم کردی اما هیچوقت تربیتم نکردی نه من و نه آرین رو ...
دستانش از یقه پدرش شل شد در چشمان پدرش خیره شد سرد بود سرد سرد ...
شکست مثل همه سال ها جواب تمام احساساتی که در آن همه سال جمع کرده بود فقط آن نگاه سرد بود و یک سکوت ، همیشه همانطور بود او کوهیخ بود مانند یک مُرده او قطعاً یک پدر نبود حامی نبود ، فقط تندیسی تو خالی بود که نامش پدر بود
صدای پایی که آمد به طرف پله ها چرخید ، ندانسته هم میتوان گفت که آن صدا صدای تلق تلق کفش های پاشنه بلند مال که بود ... مصیبتی که آن همه سال گرفتارش شده بود ، « نامادری » ...
صدای نامادری فروزان که پدرش را مخاطب قرار داده بود شنیده شد
_ امیر دیگه بسه ...
شیوا آرام و با وقار مثل یک خانم از پله ها پایین آمد ،
تمام جنبه های یه کدبانو را در خودش نشان میداد ، یک زن بی مانند ....
برعکس او ، او هیچوقت نمی خواست یک زن مثل او باشد از آن زن بیزار بود نفرت داشت کینه داشت
کلا از انسان های دو رو بیزار بود ...
هرکس شیوا را میدید یک زن شایسته زیبا و جذاب را میدید که آن قیافه به سنش نمی خورد ، اصلا پیر و شکسته دیده نمی شد ، اگر کسی آنها را نمی شناخت فکر می کردند آن دو خواهر هستند ، با اینکه مادر واقعی او نبود اما دقیقاً سن مادرش را داشت ...با خود فکر اگر مادرش زنده بود همانند او زیبا و فریبنده میشد ، و انصاف نبود هر چقدر که از او متنفر بود نمی توانست در جذابیت ذاتی آن زن را انکار کرد ... و گذشته از آن این واقعا نفرت انگیز بود که سرش را برای پایین آمدن آن زن کذایی که داشت پله ها را پایین می آید بالا نگه دارد ، به سمت مبل های سمت حال حرکت کرد که دوباره با صدای امیرخان میخکوب شد
_ مگه بهت گفتم می تونی بری خانم کاویانی ؟
شیوا خود را وارد بحث آنها کرد و گفت
_ فروزان دخترم ، ادب داشته باش این که پشتت رو به پدرت کنی اصلا مودبانه نیست ...
دلش میخواست دهان آن زنک را ببند و بگوید دخترت دیگر کیست ، تو مادر من نیستی و من هم دخترت ، چرا آن زن آنقدر دو رو بود ، او که خوب میدانست که آن زن چقدر از او و آرین بیزار است .......
برای هزارمین بار در فرهنگ لغتش تکرار کرد که از انسان های دو رو بی ... زا ... رِ ... است ...
اعصابش را خراب میکرد ... مشتهایش را به هم فشار داد طوری که فرو رفتن ناخون هایش در کف دستش را حس می کرد ...
لعنتی ، واقعا درد داشت ...
اما حرف های آنها بیشتر عاصیش می کرد ، چشمایش را روی هم فشار دارد باید به آنها حالی می کرد ، او آدم کنترل کردن نبود روی پاشنه پا به سمتشان برگشت .....
فاطمه
10قشنگه ادامه بدید ولی به زبان عامیانه باشه بهتره