تام و دستگاه شگفت انگیز، ج.اول

به قلم عبدالرضا آراسته

تخیلی هیجانی ماجراجویی

تام ،پسرک جوان قصه ،پس از یافتن دستگاهی کوچک و مرموز مقابل خانه خود ،توانایی سفر در زمان را به دست می‌آورد؛ او با استفاده از این دوست جدید و کوچک خود، سفر در زمان را تجربه کرده و به گذشته سفر می‌کند، با وقایع تاریخی به بازی می‌نشیند و در گوشه ای از سرزمین وسیع انگلستان، قوانین فضا و زمان را به چالش می کشد. اما آیا همه چیز با سفر در زمان به پایان می‌رسد؟ آیا پدیدار شدن این شیء عجیب در کنار خانه تام ،تصادفی بوده است ؟ پس از مدتی ،تام آگاه میشود که رازی مرموز در گذشته این دستگاه وجود دارد که علاوه بر خودش، خانواده و دوستانش را نیز تهدید می‌کند، او می‌فهمد که تنها شخص باقیمانده و برگزیده شده برای نجات بشریت از خطراتی است که نیروهای اهریمنی برای انسان ها به ارمغان آورده اند، او به معنای واقعی از دست میدهد تا به دست بیاورد...


21
827 تعداد بازدید
5 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

فصل اول:
خواب بودم!
وقتی چشام رو که باز کردم، خودم رو داخل یه چادر دیدم، چادری سبز رنگ با پوششی نظامی!
از بیرون صداهایی به گوشم میخورد، صداهای ترسناک ، بلند و مهیب، صدای شلیک گلوله، ترکیدن بمب و... .
نمیدونستم کجا بودم؛ اصلاً از هیچی خبر نداشتم. مثل اینکه جن دیده باشم، از ترس حتی نمیتونستم تکون بخورم!!!
بالاخره با شنیدن فریادهای یه نفر که داشت بیرون چادر داد میزد همه شش حواسم رو جمع کردم، به اطرافم نگاهی انداختم، لباس خوابم هنوز تنم بود، اطرافم پر بود از سلاح و انواع بمب و...!!
یعنی چی؟ چخبره یعنی؟ اینجا چه اتفاقاتی داره رخ میده؟؟؟ از تختی که زیاد راحت و نرم نبود بلند شدم و آروم زیپ چادر رو باز کردم و قایمکی بیرون رو دید زدم، ولی بلافاصله با صحنه ای که مشاهده کردم سرجام میخکوب شدم!!!
اون چیه؟؟؟؟ یا خود خداااا!!!

همه چیز از دیشب شروع شده بود، از اون موقع که اون دستگاه رو از سطل زباله پیدا کرده بودم؛ ظاهر عجیبی داشت، روش یه صفحه کلید داشت که از اعداد صفر تا ۹ حک شده بود، درست بالای صفحه کلیدش یه قسمت اندروید مانند قرار داشت که سه تا عدد بایستی نوشته می شد، تقریباً میشه گفت شبیه یه ماشین حساب معمولی بود، و البته دوتا دکمه سفید و قرمز رنگم وجود داشت.
شبانگاه بود که از درس خسته شدم و سراغ اسباب بازی جدیدم رو گرفتم. به یاد تاریخ ۱۹۱۵ افتادم، تاریخی که جان میلیون ها نفر رو گرفت، تکلیف درسی امشب بنده بود؛ با یه تلاش کوتاه مدت، ژوئن سال ۱۹۱۵ رو وارد صفحه سفید رنگ دستگاه کردم و سپس با کمی بازی کردن باهاش، اونو کنار گذاشتم.
رفتم سراغ ادامه تکلیفم.

+ اَه... این چجور تکلیفیه، مسخره، اصلاً از تاریخی که تو مدرسه درس میدن خوشم نمیاد، معلوم نیست چی به خورد ذهن آدم میدن!!

دیگه ساعت داشت دیر میشد و منم واقعاً کلافه شده بودم، خوابم میومد، خودمو انداختم رو تختمو به خواب عمیقی فرو رفتم، درحالی که خبر نداشتم وارد عجیب ترین خواب زندگیم میشدم.
وسط شب یه نور عجیبی رو داخل اتاقم حس کردم، ولی با در نظر گرفتن چشمان خواب آلودم،توجه چندانی بهش نکردم!

حالا فهمیدممممم، پپپ..پپپس، اون دستگاه یجور ماشین زمان بوده که الان منو آورده تو سال ۱۹۱۵، اونم وسط یه ... وسط یه جنگ، جنگ جهانیییی!!!!
خیلی گیج شده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم، پشیمونی سختی وجودم رو فراگرفته بود، از اینکه تاریخ جنگ جهانی اول رو وارد اون دستگاه اسرار آمیز کرده بودم؛ ولی دیگه کاریه که شده، باید حواسم رو جمع کنم تا بتونم از این شرایط دشوار نجات پیدا کنم.

+اگه اون دستگاه یه ماشین زمانه و منو آورد وسط این جنگ، پس میتونه دوباره منو به خونه برگردونه!!

حالا داشت فکرای درست و حسابی به ذهنم می رسید، فورا دنبال اون دستگاه گشتم، همه جای چادر رو دید زدم ولی اثری ازش نبود، به جاش فهمیدم که این چادر متعلق به روسیه است و من احتمالاً الان تو خاک این کشورم؛ چون پرچم این کشور همه جای چادر نصب شده بود.
فراموش کرده بودم که روی تخت رو بگردم، آره روی تخت بود؛ هرچه سریعتر برش داشتم، خواستم تاریخ دوره زندگی خودم رو وارد صفحه کلیدش کنم که یهو یه بمب کنار چادر ترکید!!!

+این دیگه چی بود، لعنتی، گوشام کر شدن(حالت گیجی بهم دست داد)

دستگاه زمان از دستم افتاد، یه سرباز قد بلند و ژنده فیل وارد چادر شد، همه چیز توی یه لحظه داشت اتفاق می افتاد، لحظه ای نفس گیر و سخت. اون سرباز احتمالاً به زبان روسی صحبت می کرد؛ چون من از گفته هاش چیزی سردر نمی آوردم!!
به سرعت دستگاه رو گرفتم و داخل جیبم پنهونش کردم تا نبینه، استرس درونم لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد، یعنی ممکن بود کارم رو با یه گلوله تموم کنه؟؟؟ اینجا آخر خطه یعنی؟؟؟؟
تجهیزات جنگی مثل چندتا اسلحه و بمب رو جمع کرد و چندتا هم دارو برداشت، بعدش بهم خیره شد و یه چیزایی گفت که من بازم نفهمیدم و عین یه برده، گوش به فرمان و منتظر حرکتش بودم؛ برخلاف انتظارم منو از دستم گرفت و همراه خودش از چادر بیرون برد!!
اوضاع جنگ خیلی وخیم و دردناک بود، این همه آدم واسه یه مقدار خاک و زمین مرده بودن، حالا واقعاً اینایی که با شرافت و شجاعت کامل میجنگن و جون خودشون رو فدا میکنن، با اختیار درونی خودشون وارد جنگ میشن یا همشون مهره های یه بازی شطرنجن که از بالا دارن هدایت میشن و بالاخره از دور بازی خارج میشن؟ نمیدونم!
پرچم کشور روسیه رو میدیدم، همه جا برافراشته شده بود، وسط راه چند تا سرباز دیگه که فکر کنم آلمانی بودن بهمون حمله کردن، ولی سربازای روسی اونارو کشتن؛ خداروشکر من هنوزم سالم بودم!!
بعد از طی مسیر کوتاهی به یه پایگاه جنگی رسیدیم، افراد زیادی مقابل چادر های نظامی داشتن پاسبانی میکردن. زبان روسی خیلی تند و سخت بود و من هیچکدوم از حرفاشون رو نمیفهمیدم!!
سربازای کنار من رفتن داخل یه چادر بزرگ که وسط پایگاه قرار داشت و بعد از چند دقیقه با یه شخص برگشتن، فکر کنم فرمانده این منطقه بود؛ همه اونا از تعجب شاخ درآورده بودن، از اینکه یه بچه وسط جنگ داره چیکار میکنه؟؟
فرمانده جلو اومد و یه چیزایی بهم گفت، منم با اینکه متوجه حرفاش نشده بودم در مقابل بهش گفتم که بریتانیایی هستم و اتفاقی به اینجا اومدم. از یه جهت خوش شانس بودم؛ چون بریتانیا و روسیه در یه جبهه بودن و خلاصه کلام، دشمن هم محسوب نمیشدن!
تصور می کردم که اونا فهمیده باشن من چی گفتم، بعدش منو همراه یه سرباز فرستادن داخل یه چادر دیگه، وارد چادر که شدم ،روی صندلی و پشت یه میز کوچیک نشستم و همراه اون سرباز، در انتظار سرنوشتم موندم. جعبه داخل جیبم بود و باید تو یه فرصت مناسب فرار میکردم و به خونم بازمیگشتم، لباس خوابم هم هنوز تنم بود و شاید یکی از صد علتی میبود که تعجب همه رو برانگیخته!!
پس از گذشت چند دقیقه، فردی وارد چادر شد و با لهجه انگلیسی بهم سلام کرد، لبخندی روی لبام نشست، فوراً و بدون معطلی جوابش رو دادم و گفت و گوی بین ما دو نفر شکل گرفت.

- اسمت چیه پسر؟!
+ امم، من تام بریدل (Tom Bridle) هستم.
-خیلی خب تام، چند سالته؟
+ ۱۸ سالمه قربان!
- خونوادت کجان؟!
+ اممم، قربان همونطور که قبلاً بهش اشاره کردم من اهل بریتانیا، از شهر لندن هستم. من با خونوادم در محله کارنابی زندگی می کنیم.
-بریتانیا؟! پسر وقتی واسه شوخی های تو ندارم، اینجا روسیه اس! حالا دوباره ازت میپرسم که تو داخل اون چادر نظامی داشتی چیکار میکردی؟؟؟
+ جناب باور کنید دارم راستشو میگم، من از بریتانیا...
- کافیه(با چهره ای خشمگین و ترش)، خب فرض کنیم تو از بریتانیا هستی، حالا بگو ببینم چطور سر از یه چادر نظامی اونم وسط یه جنگ در آوردی؟ این لباسایی که رو تنته چیه؟
+هممم، قربان منمن من منننن.....
(باید راجب قضیه اون دستگاه رازآلود بهشون بگم یا نه؟! نه! بهتره چیزی نگم وگرنه ممکنه اونو ازم بگیرن و دیگه شانس برگشت به خونه رو هم از دست میدم!!!)
- خب؟! حرف بزن زود باش تام!
+ قربان! نمیدونم باور میکنید یا نه، ولی من داشتم درس میخوندم، بعدش خوابم برد و وقتی هم که بیدار شدم خودم رو توی اون چادر دیدم و چیز دیگه ای یادم نمیاد!!همونطور که می بینید لباس خواب هم دارم.
- همممم! یعنی چیز دیگه ای یادت نمیاد؟!
+ نه متاسفانه.
- خب، یه پسر بچه نوجوون داریم که اسمش تامه، اهل بریتانیاست و وقتی هم که خوابش برد و بیدار شد ،سر از یه چادر نظامی دراورد.
+ کم و بیش همینطوره که شما گفتین!
- حالا ازم میخوای که من این چرندیات رو باور کنم؟؟
+ ولی قربان دارم حقیقت رو میگم!!!
- به هر حال ما سعی می کنیم با خونوادت تو بریتانیا ارتباط بگیریم، تا اون موقع باید اینجا بمونی و تکون نخوری، معلوم نیست شاید جاسوس باشی!!
+ باشه، هرچی شما بگین، قربان!؟
- باز چیه؟
+ میشه دستشویی برم؟! کارم ضروریه!!!
- (با کمی مکث...) سرباز، همراهش برو و مواظبش باش، اگه خطایی ازش سر زد اجازه شلیک داری!!
× چشم قربان!

همه این حرفارو مقابل من و با لهجه انگلیسی گفت تا بهم هشداری داده باشه. وقتی که وارد سرویس بهداشتی شدم فوراً اون دستگاه لعنتی رو از جیبم درآوردم تا روشنش کنم.

+چی؟! اوه نه، این چرا روشن نمیشه، لعنت به شانس من!!
× این سروصداها دیگه چیه؟؟ زودباش هرچه سریعتر کارتو تموم کن و بیا بیرون!
+ هیچی ببخشید یکم شکمم درد میکنه.

هر کاری کردم روشن نشد؛ ناچار بیرون اومدم و منو دوباره به همون چادر برگردوندن و اون سرباز هم از بیرون مراقب من بود، توی چادر هم خیلی سعی کردم تا به کار بندازمش ولی نشد که نشد!!!

+دلیلش چی میتونه باشه؟! چرا روشن نمیشه آخه؟؟؟
× قربان، ما با افرادمون توی کشور ارتباط برقرار کردیم و فهمیدیم که محله ای به اسم کارنابی و خونواده ای با نام فامیلی《بریدل》اونجا وجود نداره.
- پس که اینطور!!!
× قربان، حالا با اون جوون چیکار کنیم؟!
-ازش خلاص شید، نباید کار رو به شانس واگذار کنیم، ممکنه جاسوس دشمن یا همچین چیزی باشه و من نمیخوام که اسرار جنگ فاش بشه!
×اطاعت قربان!
+ آخ روشن شو دیگه لعنتی!
(صدای قدم از بیرون چادر)
+ اون صداها دیگه چیه؟ اگه فهمیده باشن من کی هستم چی؟؟ شایدم فکر میکنن من دشمنشونم!!! روشن شو روشن شووووو!!!

نه نمیشه، هر کاری کردم ،همه کلیدهاش رو زدم ولی بازم کار نمیکنه، داشتن نزدیک می شدن، هر آن ممکن بود وارد چادر بشن!

+تمام!! دیگه چاره ای ندارم، یا باید از بینشون بپرم بیرون و تا جایی که میتونم فرار کنم یا هم اینجا هر چی که سرنوشت واسم تعیین کرده باشه رو قبول کنم، نه، من نباید بمیرم، حداقل اینجوری وسط جنگ جهانی که تو گذشته اتفاق افتاده و تموم شده نهههههه!

صدای قدم پاهاشون متوقف شد، دو سرباز داشتن با مراقب کنار چادر من صحبت می کردن، منم از فرصت استفاده کردم و عین یه پلنگ از چادر زدم بیرون و فرار کردم، وسط راه دستگاه دستم بود و هنوزم خاموش و خفته!!!

×بزنیدشششششش!!!!!

دیگه داشتم امیدم رو از دست میدادم که یهو دستگاه روشن شد و لبخندی رو روی لبام نشوند؛ سربازا میخواستن بهم شلیک کنن، فرصت رو غنیمت شمردم و هر دوتا دکمه قرمز و سفید رو باهم فشار دادم، به امید اینکه یکیشون کلید بازگشت به خونه باشه.
(2023/...)
بالاخره رسیدم به خونه، بعد از یه جون کندن طولانی، زندگی خودم رو نجات داده بودم، یه نگاه به ساعت انداختم، (۱:۴۵) دقیقه بامداد بود؛ من ساعت یک و نیم شب اون نور عجیبی که من رو به وسط جنگ برده بود رو احساس کرده بودم!(ساعتارو اکثرا چک میکنم شبا) آخه چطور میشه، از این بابت مطمئن بودم که من اونجا حداقل یه ساعتی معطل شده بودم، پس فقط یه گزینه میمونه، اونم اینه که احتمالاً واسه هر ساعتی که توی زمان سفر میکنیم، حدود پنج دقیقه توی دنیای خودمون تلف میشه!!
احساس ضعف و گرسنگی میکردم که منجر شد به سمت آشپزخونه و یخچال روانه بشم، همه خواب بودن و از این همه ماجرایی که برام رخ داده بود بی خبر بودن!!
در یخچال رو باز کردم و یدونه پرتقال و سیب خوردم و یکمی هم کیک بود که میلش کردم، لباس های خوابم کلاً خاک آلود شده بود، برای همین رفتم عوضشون کردم و چون فردا مدرسه داشتم، باید انرژی ذخیره می کردم.

کارلا(با صدای بلند) : تام بیدار شو مدرسه ات دیر میشه، صبحونه هم آماده اس پسر!
+ آه لعنتی، بازم یه روز خسته کننده دیگه!

ایشون مادر من هستن، البته مهربونترین، نازنین ترین و زیباترین مادر دنیا!
چون دیشب درست و حسابی نخوابیده بودم، بدنم خسته و کوفته بود و حتی درست نمیتونستم راه برم. ناچار خودم رو به طبقه پایین رسوندم و با نگاه خواب آلودم به مادرم خیره شدم :《 اومدم مامان.》
استیو : صبح بخیر برادر.
رُز : صبح بخیر.
+ صبحتون بخیر بچه ها، چی شده رز؟ بازم اخم کردی که!
رز : هممم.

اینام برادر و خواهر کوچیک من هستن. استیو، ده سالشه و یه پسر خوش بین و امیدواره؛ ولی رز، اون سیزده سالشه و همیشه اخمالو و جدیه و کمتر کسی خندیدنش رو دیده، البته من جزو اون چند درصدی هستم که لبخندش رو مشاهده کرده!!!

+پدر کجاست مامان؟! نکنه زود رفته سرکار؟!
مامان : اره. گفت کار داره و با عجله و بدون اینکه چیزی بخوره رفت، امیدوارم سرراه واس خودش خوراکی بخره!

پدرم اسمش دیویده و یه مکانیک ماهر و سخت کوشه، یه آدم پرتلاش که از پس خرج یه خانواده شلوغی مثل ما در میاد.

+منم باید زود برم وگرنه دیرم میشه. خداحافظ همگی!

صدای خداحافظی خونواده ام رو داشتم می شنیدم، مثل یه ملخ پریدم بیرون که دوستم《جان》منتظر من نشسته بود.

جان : چطوری رفیق؟!
+خوبم تو چطوری داداش؟! زیاد منتظرت گذاشتم؟
جان : بخوبیت! نه منم تازه رسیده بودم اینجا.

جان، بهترین رفیقمه، اونم مثل من از یه خونواده معمولیه. درساش یکم بده ولی اخلاقش خوبه و تو رفاقت کم نمیذاره. همه چیز تا الان، بعد اون ماجرای سفر به جنگ، خوب پیش رفته بود و امیدوار بودم همینطور هم بمونه؛ ولی معلوم نیست الان اون دستگاه یا بهتره بگم ماشین زمان در چه وضعیه.

کارلا : بچه ها زود باشین وگرنه دیرتون میشه ها، بعدش من حوصله سروکله زدن با مدیرتون رو ندارم، گفته باشم!
رز (از داخل اتاقش) : اومدیم مامان!
استیو : وای آبجی!! مدادم نیست. نمیدونم کجاست!!!
رز : چرا اینقدر به خودت استرس وارد میکنی؟ برو از اتاق برادرم یدونه از اون مدادهای نوک شکسته اش رو بردار و بیار دیگه، منم فقط یدونه مداد دارم وگرنه بهت قرض میدادم!
استیو : باشه تو برو من پشت سرت میام.
استیو وارد اتاق تام شد و گشتی توی اتاق زد، دوتا مداد پیدا کرد و گفت :《 فکر کنم این یکی خوب باشه، بعدا با برادرم صحبت میکنم و میگم که برش داشتم.
(استیو درحال خروج از اتاق بود که...)
استیو : این دیگه چیه؟! شبیه یه رادیوست. رادیو هم نیست، چون صفحه کلید و دکمه های عجیب و غریبی داره، این دکمه کاربردش چی میتونه باشه؟! با یه بار فشار دادنش دنیا که به آخرش نمیرسه، فقط دوتا فحش از برادرم می شنوم همین دیگه!!!
رز (بیرون از اتاق) :کجایی استیو؟ دو ساعته منتظرتیم!
استیو : اومدم آبجی، اومدم! بهتره بزارم سرجاش، به دعوا و داد و فریادش نمی ارزه.

یه روز سخت دیگه تو مدرسه تموم شده بود و بالاخره به خونه رسیدم.

+ سلام به همگی.
دیوید : سلام پسرم، خوش اومدی، مدرسه چطور بود؟
+ مثل همیشه!
دیوید : پس خوب بوده ها؟
استیو : برادر امروز از اتاقت یدونه مداد برداشتم، مدادم رو گم کرده بودم!
+ باشه مشکلی نیست، حالا تونستی پیدا کنی مدادت رو؟
استیو : آره، زیر تختم بود، چون امروز عجله داشتم نتونستم توی اتاق رو خوب بگردم؛راستی، یه دستگاه هم دیدم تو اتاقت که شبیه رادیو بود!!
+ چیییی؟! چی کارش کردی؟؟ باهاش چیکار کردی استیو؟؟
استیو : هیچی. میخواستم باهاش بازی کنم که رز منو صدا زد! مجبور شدم بزارم سرجاش و اتاق رو ترک کنم. مگه چیه؟! اصلاً اون دستگاه چی بود؟؟
+ اوه خوبه!! نه چیز خاصی نبود!
کارلا : چیزی شده تام؟؟
+نه مامان، گفتم که همه چی مرتبه!

اینکه استیو اون دستگاه لعنتی رو پیدا کرده بود، ترس سنگینی رو به دلم نشوند، اگه اونو روشن می کرد چی؟ ولی بازم رز، فرشته نجات خونمون!!
با جمله "من سیر شدم" از جمع خونوادگی جدا شدم و به سمت اتاقم رفتم، همه از اینکه من عجیب و غریب رفتار میکردم متعجب شده بودن. باید یه راه و چاره ای واسه این مسئله پیدا میکردم! چیکار میتونستم بکنم؟ بهترین کار این بود که داغونش کنم و بندازمش! نه، بهتره سالم و همونطوری که پیداش کرده بودم تحویلش بدم به اون سطل زباله ای که از توش سر در آورده بود. آره، این میتونست بهترین راه برای رهایی از شر این دستگاه نفرین شده باشه!
رفتم و انداختمش داخل همون سطل زباله، دیگه هر کی که صاحبش باشه میاد دنبالش میگرده و برمی داره؛ ولی سفر توی زمان هم جذاب بود، حیف شد واقعاً. اما سلامتی خودم و خانواده ام رو هم باید در نظر بگیرم، اون دستگاه در کنار جذابیتش، وسیله خطرناکی محسوب میشد، به هرحال همه چیز دیگه تموم شد.

+ اوه راحت شدم، دیگه با خیال راحت میتونم به کارام برسم!

برگشتم به اتاق و به فکر درس و مشقم افتادم.
(چند ساعت بعد از شام)
ساعت بازم دیر شده بود(۲ شب)، برای همین خوابیدم تا یه روز تکراری دیگه رو شروع کنم.

(صدای زنگ ساعت)
+ اوففففف!!!

هر چه سریعتر بلند شدم؛ چون خواب مونده بودم و داشت دیرم میشد. دیگه امشب زود میخوابم تا بتونم یه خواب حسابی داشته باشم!!! سرو صورتم رو شستم و کیفم رو جمع کردم و به سمت در حرکت کردم که یه صدایی توجهم رو جلب کرد، یه صدای ربات گونه که تیزی زیادی داشت!!!

رنچ : کجا داری میری؟؟

این دیگه صدای چی بود؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و با صحنه وحشتناکی روبه رو شدم، فکر کنم بازم داشتم خواب میدیدم، ولی با دوتا سیلی‌ای که به صورتم زدم فهمیدم که این خود واقعیته!!!

+ تو!!!؟؟؟ چی؟! چطور یعنی؟؟ تو چطوری داری حرف میزنی!!؟؟
رنچ : چرا تعجب میکنی؟!
+ آخه... تو کی هستی؟؟ یا بهتره بگم چی هستی؟؟ مگه من دیشب تو سطل زباله ننداخته بودمت؟
رنچ : من "رنچ" هستم و یه ماشین زمانم؛ جز اینا چیز دیگه‌ای یادم نمیاد. وقتی که دیشب تو منو انداختی تو سطل، دوباره اومدم تو اتاقت دیگه! راستی واسه چی منو توی اون آشغالدونی گذاشتی؟!
+چون یه وسیله خطرناکی!!! حالا چرا من؟؟ چرا میای پیش من؟؟؟
رنچ : چون تو ازم استفاده کردی دیگه، از طرفی کس دیگه ای رو نمیشناسم که برم پیشش، فکر کنم فقط تو از هویت من خبر داری و چاره دیگه‌ای نداشتم!
+اوففففف، تو چه دردسری افتادیم خدایا! ببین رنچ، تو نباید پیش من بمونی، ممکنه به خونوادم یا کس دیگه ای آسیب برسه، باید به همونجایی برگردی که ازش اومدی یا ساخته شدی، حالا نمیدونم چجوری یا از چه طریقی، ولی این برای هر دومون بهتره!
رنچ : ولی من هیچکدوم از خاطرات گذشته‌ام رو به یاد نمیارم که بتونم از اینجا برم. وقتی بیدار شدم، خودم رو توی اون سطل زباله دیدم و اینکه یادمه که تو منو برداشتی و آوردی خونه‌ات، تام، تو باید بهم کمک کنی!
+ (با کمی تامل) خب، حالا بیا تو کیفم و تکون نخور! اگه تو خونه بمونی احتمال اینکه بقیه ببینت وجود داره، بعدا دوباره باهم حرف می‌زنیم و یه کاریش میکنیم، هنوز دیرم شده!
رنچ: صبر کن، کجا میریم؟؟؟ واسه کجا دیرت شده؟؟؟ هی؟؟
+ هنوز بیا این تو بعدا حرف میزنیم دیگه!
رنچ : باشه بریم پس.

یعنی چطور ممکنه؟! اون دستگاه داشت حرف می‌زد. این چیزی که من دیدم احتمالاً معجزه قرن ۲۱ هست و مرز های علم و تخیل رو جابه جا میکنه!! کلی سوال تو ذهنم بود، اینکه کی این ربات رو ساخته، از کجا اومده، با چه تکنولوژی‌ای ساخته شده و...؟
یه لیوان چای خوردم و با یه خداحافظی سریع از خونه بیرون رفتم‌.

کارلا: کجا هنوز چیزی نخوردی که!!؟؟
دیوید :حتما دیرش شده باز.
(در راه مدرسه)
+ خب بگو ببینم تو حالا هیچی یادت نمیاد یعنی؟!
رنچ : نه، فقط اسمم رو یادمه!
+ کلاً هیچی؟!
رنچ : چیزی یادم نمیاد دیگه، انگار که حافظه‌ام رو پاک کرده باشن!
+ خب تو حالا کجاها میتونی بری توی زمان؟!
رنچ : هر جا که دلت خواست، فقط کافیه تاریخ و مکانش رو بهم بگی!
+ پس که اینطور، بعد مدرسه یه امتحان میکنیم ببینیم چی میشه! راستی اون موقع که منو به سال ۱۹۱۵ برده بودی چی؟ چرا منو آوردی وسط جنگ اونم توی روسیه؟؟
رنچ : خب، تکلیف درسیت در مورد همون جنگ و البته کشور روسیه بود دیگه!!
+ راست میگی، خیلی خب ساکت باش، دوستم داره میاد.
رنچ : اون کیه؟!
+ گفتم مخفی شو. کس دیگه ای نباید ببینتت رنچ!
رنچ : باشههه.
جان : تام شرمنده پسر، نتونستم از خواب بیدار شم، یکم دیر کردم!
+ همدردیم جان!

(بعد مدرسه)
جان: خداروشکر امروزم تموم شد، ولی باز فردا مدرسه هس، هی دارم با تو صحبت میکنم تام!
+ها؟ چیزی گفتی؟!
جان : بازم داری "مری" رو نگاه میکنی نه؟
+نه، چطور آخه؟!
جان : برو بابا، میخوای بهترین رفیقت رو گول بزنی، خیلی دوسش...!
+هیسسسس! ساکت شووو!
مری : سلام بچه ها.
جان : سلام مری.
+ سلام.
جان : خب حالا ولش کن بریم، رفتش!
+آره، دیگه هم راجع بهش صحبت نکن!
جان : اووو، آقای بریدل دیگه نمیخواد در مورد نیمه گمشده اش حرف بزنه، ها؟
+ جان، مجبورم نکن اینجا حسابی بزنمت!!!
جان : باشه باشه تام!!!

وقتی که رسیدم خونه، بدون اینکه کسی ببینه سریع رفتم تو اتاقم.

رنچ : هی منو بیرون بیار دیگه، توی این تاریکی هیچی معلوم نیست!
+ باشه، باشه.
رنچ : اوه راحت شدم.
+ خب همونطوری که گفتم هر جا که بخوام میتونی سفر کنی، درسته؟
رنچ : آره ولی صبر کن، من یه اسباب بازی نیستم و نمیتونم بازیچه دست یه بچه باشم!!!
+ خب با یه سفر کوچیک که چیزی نمیشه. حالا ازت میخوام که...
رنچ : به نظر میاد که چاره‌ای جز انجام این کار ندارم، خب حالا کجا میخوای بری؟!
+ اممم، میخوام به چند صد میلیون سال قبل سفر کنم. یعنی سفر به عصر دایناسورها!
رنچ : تو دیوونه شدی؟؟؟ خیلی خطرناکه آخه!
+ آره میدونم! ولی خیلی دلم میخواد ببینم دایناسور ها چجوری بودن و خلاصه از نزدیک میخوام ببینمشون.
رنچ : ببین این کار ممکنه تهش مرگ باشه تام!
+ چیزیمون نمیشه نگران نباش.
رنچ : حالا که خودت خواستی باشه، از من گفتن بود، بریم!
+ صبر کن!
رنچ : چی شده باز؟
+ این دستبند رنگی رو باید بردارم. دستبند شانسمه!
رنچ : قشنگه، خب بالاخره میخوای بریم یا نه؟؟
+ بریم بریم، دیگه وقتشه!!
(نورانی شدن اتاق و سفر در زمان)
+ واووووو، لعنتی! اینجا رو ببین!
رنچ : قشنگه نه؟!
+ خارق العاده‌اس، صدبرابر بهتر از فیلم پارک ژوراسیکه!!
رنچ : خب این نسخه واقعی اون فیلمه دیگه پسر!
+ اینو ببین، این یه دایناسور از خونواده "تیتاناسورها"ست، تقریبا ۹۰ میلیون سال پیش تو آمریکای شمالی و قسمتهای مختلف کره زمین زندگی می‌کردن، فکر کنم اینا بزرگترین دایناسورهایی باشن که روی زمین قدم گذاشتن!! اونو نگاه کن رنچ، یه "تنونتوسور" . این یکی دیگه باحاله، هم‌ میتونه روی دو پا حرکت کنه و هم چهار دست و پا. اوه اوه این یکی رو ببین، یه "یوپلوسفالوسه" جوان! واو عینه خارپشته مگه نه؟ تقریبا 2 تن وزن داشته و 6 متر قد، کل سر و بدنش زره هست و وسیله دفاعیش مقابل دشمن، دُمشه!
رنچ : تام میدونم که اطلاعات عمومیت خوبه ولی دیگه بهتر نیس برگردیم خونه؟؟
+ صبر کن!!
رنچ : چی شده؟ این صدای چیه؟؟
+ این صدای پا... باید فرار کنیم رنچ، اونم هر چه سریعتر!!
رنچ : چیه مگه چی شده ها؟؟؟
+ این صدای پا مربوط به یه "تیرکسه"، به شدت گوشت‌خوار و شکارچی ماهریه و البته...
رنچ : حالا ولش کن هر چی باشه، بدو سریعتر، زودباش لعنتی!
+ داره میاد پشت سرمونه! چقدر بزرگه این جونور، هیچ وقت تصور نمیکردم اینقدر عظیم الجثه باشه!
رنچ : جاخالی بده تام، حالا بپر سمت راست و بعدش برو و پشت اون درخت خودتو پنهون کن!
+ کجا؟؟؟
رنچ : اونجا برو احمق، زود باش تا سرمون رو به باد ندادیییی!!!

طبق گفته رنچ، خودم رو پشت درخت قایم کردم و کمی منتظر موندم تا اون تیرکس قاتل از اینجا دور شه!

رنچ :کجا رفت؟!
+ فکر کنم گممون کرد!! به نظرت اینجا جامون امنه؟؟
رنچ : فعلا. اینا همش سر توئه تام و خواسته‌های تو مارو به اینجا... اوه پسر، داره میاد چیکار کنیمممم؟؟؟
+ معلومه باید برگردیم خونه دیگه!!
رنچ : باشه باشه، صبر کن!!
+نه نه نه، تو صبر کن رنچ!
رنچ : چی شده؟! نکنه کارمون تمومه؟؟؟
+ ببین رفت، فکر کنم نتونست ردمون رو بزنه، هنوز جامون امنه، صبر کن!
رنچ : چییییی، نه باید همین الان از این جهنم کده خارج بشیم!
+ نه دیگه رنچ عزیز، این همه زحمت کشیدیم و اومدیم اینجا، یکم صبر کن دیگه!
رنچ :مطمئنی رفته؟؟
+ آره بریم یکم دیگه بگردیم، خودم میگم کی باید برگردیم خونه.
رنچ : مطمئنی تام؟؟
+ مطمئن مطمئنم رنچ!!
رنچ : اوکی پس.

با رنچ از محل اختفامون دور شدیم، چند تا دایناسور گوشت‌خوار و گیاه‌خوار دیگه رو هم تماشا کردیم، البته همه چیز خوار هم وجود داشت، واقعاً که فوق العاده بودن، تماشای جلوه ای از خلقت بی نظیر خداوند خیلی جذاب و دلچسب بود. به یکی از گیاهخوارا نزدیک شدم و خواستم بهش غذا بدم، این یه صحنه تکرار نشدنی تو تاریخ بود.

رنچ (با صدای آهسته): داری چیکار میکنی تام؟! نکنه میخوای مارو به فنا بدی؟!
+ نه آروم باش، اتفاقی نمیوفته بهم اعتماد کن، بیا دایناسور کوچولووو! دیدی گفتم هیچی نمیشه، اینا گیاهخوارن و به ما ضرری نمیرسونن!
رنچ : به هر حال اسمش که دایناسوره، خیلی خب، حالا بهتر نیست برگردیم؟!
+ آره، چقدر اینجا موندیم؟
رنچ : تقریباً دو ساعت و نیمی میشه.
+ پس توی دوره خودمون تقریباً ۱۵ دقیقه سپری شده مگه نه؟؟
رنچ : آره دقیقاً
+ بریم که برگردیم خونه مون!

(برگشت به خانه)

رنچ : هیچ جا مثل خونه آدم نمیشه!
+ یه سفر عالی و تکرار ناپذیر رو تجربه کردم، ممنون ازت رنچ!
رنچ : قابلی نداشت، انجام وظیفه اس!
+ خب اول یه غذا بخوریم، بعدش یه سفر دیگه داریم پسر!!
رنچ : تو دیوونه شدی؟؟؟
+ نه ولی من صاحبتم، باید از دستوراتم اطاعت کنی ربات کوچولو!!
رنچ : چی؟ فکر کردی صاحب منی تام؟؟ تو فقط شانسی منو از توی یه سطل زباله که بوی گندی میداد پیدا کردی!!!
+ معذرت میخوام رنچ، ولی فقط یه سفر دیگه!!!!!! خواهش میکنم ازت!
رنچ : ببین اینجوری بری کارمون ساخته اس، تو نباید به خاطر خواسته هات مارو به خطر بندازی، مگه خودت نمیگفتی که من برای تو و خونواده‌ات خطر آفرینم؟!
+ حالا دیگه اوضاع فرق کرده، از یه طرف بابت اون تیرکسه ازت معذرت میخوام!
رنچ : باشه ناز نکن دیگه.
+ خب میریم حالا؟؟؟؟
رنچ : چی؟؟ من چیزی نگفتم که هنوز!!!!
+ رنچچچچچ!
رنچ : باشه یکاریش میکنیم حالا.
+ ایول رفیق! حالا تو استراحت کن تا من غذا بخورم و لباسام و عوض کنم و بیام.
رنچ : اوکیه.

رفتم سر یخچال و مقدار کمی از باقیمونده ناهار رو برداشتم تا بخورم.

کارلا : کی اومدی خونه؟! یه ربع پیش استیو گفت وارد خونه شدی ولی اینقدر صدات زدیم واسه ناهار، توی اتاقتم نبودی!؟ لباساتم کثیف شده، انگار از جنگ دراومدی! اصلاً بگو ببینم کجا رفته بودی؟؟
+امم، عه، مامان بیرون بودم با بچه ها داشتم...
کارلا : دعوا کردی؟؟؟؟؟
+ نه مامان تو راه برگشت به خونه با بچه ها افتادم زمین و خلاصه گل و لای بود و فلان و بهمان، اینطوری شد که لباسام یکم کثیف شد!
کارلا : باید بیشتر مواظب خودت باشی، ۱۸ سالته ولی مراقب سر راهت نیستی!! رفتاراتم عجیب شده امروزا! خب هنوز غذات رو بخور، بعداً حرف میزنیم!

مادرم امروزا خیلی به من شک کرده بود! فوراً غذارو یکم گرم کردم و خوردم، بعدش برگشتم اتاقم، رنچ داشت با کامپیوترم بازی می‌کرد، دست و پاهای کوچیکی داشت که باهاشون وارد سیستم میشد.

+ خب رنچ عزیز!
رنچ : دستگاهت عالیه تام!
+ اونو نمیگم.
رنچ : خب پس منظورت چیه؟
+ موضوع بیست دقیقه پیش رو!
رنچ : آها، خب برگردیم سر اصل مطلب، تصمیمت رو گرفتی؟! کجا میخوای بری؟!
+ اممم، فرصت بده یکم فکر کنم، بهتره به... صبر کن ببینم، دستبندم کو؟؟
رنچ : کدوم دستبند؟؟
+همونی که دستم بود دیگه، اون برام خیلی باارزش بود، اون دستبند رو مری بعنوان هدیه تولدم بهم داده بود!
رنچ : مری دیگه کیه؟؟!
+ همکلاسی من، الان دیگه وقت این حرفا نیست، باید زودتر پیداش کنیم رنچ!
رنچ : باشه باشه، ببین اممم، من متوجه شدم از وقتی که از سفر در زمان به عصر کرتاسه برگشتیم دستبندی که داری میگی دستت نیست!
+ منظورت چیه؟؟ یعنی میگی ممکنه...؟؟
رنچ : آره، امکان داره اونجا از دستت افتاده باشه، متأسفم تام!
+چییییییی؟ باید برگردیم به اونجا! به همون زمان و مکان باید دوباره سفر کنیم!!
رنچ : ببین تام، تقریباً دیگه پیدا کردن اون دستبند غیرممکنه، حتی معلوم نیست که بتونم دوباره زمان و مکان درست رو تعیین کنم یا نه، واقعاً متأسفم!
+رنچ، تو درک نمیکنی، اون دستبند خیلی برام اررزشمنده، ازت خواهش میکنم کمکم کن تا دوباره بتونم به دستش بیارم!!
رنچ : نمیدونم چی بگم واقعیتش!
+رنچ، خواهش میکنم، تو میتونی انجامش بدی!
رنچ(با کمی مکث و تأمل) : اوفففف باشه تام، باشه. منو خیلی تو دردسر میندازی، امیدوارم آخر ماجرا هر دومون زنده از آب بیرون بیایم!
+ خیلی ممنون، واقعاً ازت مچکرم!!
اون دستبند همیشه منو به یاد مری مینداخت، تنها چیزی بود که درد آتش عشق درون قلبم رو تسکین میبخشید، برای همین واس پس گرفتنش حاضر بودم تا جونم رو بدم!!
رنچ : خب همه چیز آماده است تام، حاضری دوباره با دایناسور ها سرو کله بزنی؟؟؟
+ چرا که نه؟
رنچ ( با خودش) : امیدورام بتونم دوباره همون جایی که رفته بودیم رو بیارم!!

(سفر مجدد به عصر دوستان فسیلی)

رنچ : خدایا شکرت، تونستم انجامش بدم!
+کارت عالی بود رنچ، خب از کجا باید شروع کنیم به گشتن؟
رنچ : به نظرم بهترین جا برای شروع، همونجاییه که داشتیم از تیرکس فرار میکردیم.
+ پس بهتره تموم محوطه ای که توش فرار کرده بودیم رو گشت بزنیم!
یک ساعت گذشت، تقریباً ناامیدی تموم وجودم رو فراگرفته بود!
رنچ : هی تام، اونجا رو نگاه کن، اونجاست!
+ کجا؟؟؟ نمیتونم ببینمش!
رنچ : مگه کوری، کنار اون تخته سنگ رو یه نگاه بنداز!!
+ اوه خدای من، همونه، ولی تو چطور تونستی تا اون مسافت رو ببینی؟؟
رنچ : چشام قویه حتما!!!
+ خب ببین، تو همینجا کنار تخته سنگ منتظرم بمون تا من برم و پیداش کنم!
رنچ : چرا با هم نمیریم حالا؟!
+چون اون محل خیلی تو چشمه و ممکنه با این صدای گوش خراشت هردومون رو به باد بدی، من مخفیانه و تنهایی میرم و میارمش نگران نباش!
رنچ : باشه، وقت رو تلف نکن، برو.

از رنچ جدا شدم و به سمت دستبند رفتم، اطرافم رو خوب میپاییدم تا مبادا گرفتار یه جونور خطرناک دیگه بشم، با قدم های آروم و بی سروصدا مسیر نه چندان طولانی رو طی کردم و بهش رسیدم. بعد از اینکه گرفتمش، خواستم برگردم که دیدم یه گله از تریسراتوپس ها دارن از مسیری که من اومدم به سمتم میان، چاره ای نداشتم، باید فرار میکردم، سرعتشون کم بود ولی جثه و هیکل بزرگی داشتن. به سمت یه تخته سنگ بزرگ رفتم و خودم رو پشتش پنهون کردم؛ بعد از گذشت مدت کوتاهی که فهمیدم گله ازم دور شده به سمت رنچ حرکت کردم، ولی رنچ نبود!!!!! اونم فرار کرده بود لعنتی، ولی کجا میتونه رفته باشه، لعنت، تو یه جایی که حتی نمیشناسم کدوم کشوره و کدوم دشت و کویر، دارم دنبال دوست رباتم میگردم، دیگه بدتر از این نمیشد!!! روی همون تخته سنگ نشستم و منتظر موندم که شاید برگرده، کاش رنچ رو هم با خودم می‌بردم و این بلاها سرمون نمیومد. اگه برنگرده چی؟!؟ یعنی ممکنه اینجا بپوسم و غذای پتروسورها (دایناسورهای پرنده) بشم؟؟ همه اینا تقصیر منه، توف به این شانس خشکم!!

+رننننننننننننننننننننچ، کجایییی؟!
رنچ : همه جا امن و امانه؟؟من اینجام چرا داد میزنی پسر؟
+ رنچ؟! لعنت بهت، تو از اولش اینجا بودی؟؟فکر کردم که منو گذاشتی و رفتی!!
رنچ : چطور بدون تو میرفتم؟ بعد از اینکه گله دایناسورها پدیدار شد، مجبور شدم وارد این حفره بشم تا زیر پاهاشون له نشم و اونجا خوابم برده بود، آخه بایستی انرژیم رو جمع میکردم برای برگشت به خونه!!
+ هوففف یه لحظه ترسیدم.
رنچ : خب حالا نمیخوای برگردی؟! من بازم خستمه، فکر کنم بیش از حد به خودم فشار آوردم.
+خیلی خب پس زود باش برای همیشه مارو از خونه خزنده ها ببر بیرون!

(بازگشت به خانه )
رنچ : تام من باید استراحت کنم.
+ باشه، تو بخواب منم خودم رو مشغول یه کاری میکنم دیگه!
+
رنچ خاموش شد و به خواب عمیقی فرو رفت. من از روی صندلیم بلند شدم و به دستبندی که با هزار زحمت تونسته بودم پسش بگیرم نگاهی انداختم و گفتم، ارزشش رو داشت، همه چیز به خاطر مری بود.

کارلا : تام، دوستت جان اومده!
+اومدم مامان.
جان : سلام تام.
+ سلام چطوری!؟
جان : خوبم، اممم، اومده بودم تا تکلیفی که مربوط به درس جغرافیا بود رو انجام بدیم، نکنه فراموش کردی؟؟
+آهااا، یادم اومد، ببخشید که جلوی در منتظر موندی، خب بفرما داخل!
کارلا : شما راحت باشین بچه ها، من یکم خرید دارم، برای همین میرم بیرون، تام اگه چیزی خواستین بخورین از توی یخچال بردارین.
+ ممنون مامان.
+
تکلیف راجع به ناهمواری های زمین بود که باید یه تحقیق کوچولو در موردش انجام میدادیم. با هم رفتیم تو اتاقم و پشت میز نشستیم، من توی رایانه سرچ میکردم و جان هم مطالب مورد پسندش رو یادداشت می‌کرد. پایان کار هم با همدیگه جمع بندی کردیم و یه روزنامه دیواری جذاب ازش ساختیم.

جان : عالی شد.
+ آره دستمون درد نکنه!
جان : خب دیگه من برم، دوشنبه یادت نره با خودت بیاریش تام!
+نگران نباش جان، خودم رو تو خونه جا میذارم ولی اینو نه!
جان : از منطقت خوشم میاد رفیق...اون دیگه چیه؟!
+ چی چیه؟!
جان : همون دستگاه کوچولوئه که روی تختت افتاده دیگه احمق خان!!
+آها! اونننن... اون مال خواهرمه، یه جور ماشین حساب واس محاسبات ریاضیشه!
جان : به نظر جالب میاد، میتونم ببینمش؟؟
+ آره ولی الان نه، چون باتریش تموم شده و کار نمیکنه؛ برای همین رز بهم داد تا براش یه باتری سالم بخرم!!
جان :باشه پس، خدا نگهدارت تام.
+ من تا در همراهیت کنم!

جان رفت ولی نزدیک بود رنچ رو سرتا پا آنالیز کنه، نمیدونم مخفی کردن مهمترین راز زندگیت از بهترین دوستت کار درستیه یا نه، ولی یه حسی از درون بهم هشدار میده که اگه قضیه رنچ رو با جان در میون بذارم در آینده سخت پشیمون میشم!!! به هر حال، روزنامه دیواری رو گوشه اتاقم نصب کردم تا آسیبی بهش نرسه، رنچ هم فعال شد.
+ حالت چطوره؟!
رنچ : اوه دیگه خوبم، این خواب خیلی بهم چسبید‌.
+خوشحالم که خوبی، بابت امروز ازت ممنونم و اگه اذیت شدی معذرت میخوام!
رنچ : انجام وظیفه بود، خب، حالا اونجایی که میخواستی بهش سفر کنی رو نگفتی!!
+ کجا؟؟
رنچ : مگه چندی پیش نمیخواستی که یه سفر دوم هم توی زمان داشته باشی؟؟؟
+آها آره یادم اومد، ولی مطمئنی که میتونی بری؟؟ یعنی از دستم عصبانی نیستی؟
رنچ : حقیقتش آره، اگه دستای بزرگتر از اینی که دارم نصیبم شده بود الان میکوبیدمت به دیوار ولی حالا از شانس ما!!!
+ ای کلک، تو هم دلت میخوادا!!
رنچ : پررو نشو!
+ باشه باشه، راستش من میخواستم به دوره زندگی نیوتن سفر کنم!
رنچ : نیوتن... در حال بررسی... سِر آیزاک نیوتن(4 ژانویه 1642 - 20 مارس 1727)ریاضیدان، فیزیک‌دان، اخترشناس، متخصص الهیات و نویسنده اهل انگلستان بود.
+آره، درسته، ولی از کی تا حالا میتونی این کارو انجام بدی؟؟؟
رنچ : دومین بارمه که دارم با خوابیدن انرژیم رو جمع میکنم، فکر کنم به خاطر همین باشه که میتونم به اینترنت وصل بشم و جست و جو کنم!!! خب حالا میخوای بری اونجا و چیکار کنی؟؟
+ خب راستش، قبل اینکه سیب به سر نیوتن بیوفته و ایده جاذبه زمین به ذهنش بیاد، میخوام قضیه رو براش روشن کنم و بهش توضیح بدم که علت سقوط اجسام به زمین چیه!!
رنچ : ببین، اینکارت آسیب بزرگی به چرخه زمان میزنه و باعث بهم ریختن رویدادهای گذشته و البته حال و آینده میشه، خیلی خطرناکه!
+ خب منم میخوام به جای نیوتن، خودم توی تاریخ به عنوان کاشف جاذبه زمین ثبت بشم!
رنچ : ولی...این غیرممکنه...گذشته رو نمیتونی تغییر بدی تام!!!
+ بزودی خواهیم دید رنچ، قراره با تاریخ بازی کنیم!!
رنچ : فقط برای اینکه بهت ثابت کنم که نمیتونی تاریخ رو تغییر بدی میخوام ببرمت، بریم، آماده‌ای؟!
+ آره بزن بریم رفیق.

(سفر به زمان آیزاک نیوتن)

رنچ :اونجا رو نگاه کن، یه نفر به درخت لم داده و داره یه چیزی مینویسه فکر کنم!
+ آره، اون نیوتنه! بریم پیشش.

همراه رنچ به طرف نیوتن حرکت کردیم، زیر درخت سیبی که نیروی جاذبه زمین رو کشف کرده بود، سخت داشت مطالعه می‌کرد. فکر کنم وقتشه اون صحنه تاریخی فرا برسه!
بالاخره‌ سیب افتاد، یواشکی خطاب به رنچ گفتم که خودش رو پنهون کنه!

+ سلام آقا!
نیوتن :سلام، تو کی هستی جوون؟!
+ اسمم "تام بریدله"، من... من همین اطراف زندگی میکنم، داشتم قدم میزدم که دیدم تنها نشستین و مطالعه میکنین، فکر کردم به یه هم صحبت احتیاج داشته باشین.
نیوتن : منم آیزاک هستم، " آیزاک نیوتن". درسته، مشغول مطالعه بودم ولی با این سیبی که از درخت افتاد و الان تو دستامه تمرکزم از بین رفت.
+ ببخشید، جسارتاً چطور یه سیب باعث شد که تمرکزتون بهم بریزه؟
نیوتن : اینکه چرا همه اجسامی که از بالا رها میکنیم به سمت زمین سقوط میکنن، چرا ما همیشه چسبیده به زمینیم و نمیتونیم تو فضا معلق بمونیم، از طرفی قبل این اتفاق من داشتم به این فکر میکردم که سیاره ها چطور توی مدار خودشون، پیرامون خورشید میچرخن بدون اینکه از همون مدار خارج بشن! معتقدم پشت هر رازی یه دلیل علمی و منطقی باید باشه!!
+ فکر کنم شاید من بتونم یه نظریه ای ارائه بدم!
نیوتن : خب؟
+ من فکر میکنم احتمال داره زمین یه نیرویی داشته باشه که اجسام رو به سمت خودش میکشه، یه نیروی جاذبه که همه چیز رو جذب میکنه؛ نظرتون؟؟
نیوتن : آره، منطقی به نظر میرسه، ولی چطور به این نتیجه رسیدی هان؟
+ فقط چیزی که به ذهنم رسیده بود رو گفتم، از طرفی فکر نکنم خارج از این قاعده هم باشه.
نیوتن : هممم، به نظرت این نیروی جاذبه میتونه ارتباطی با چرخش سیاره ها به دور خورشید هم داشته باشه؟!
+ به نظر من؟ خب البته، چرا که نه!
نیوتن : خوبه، ازت خوشم اومد، به نظر تیزهوش میای! بیا خونه من تا یه لیوان چای مهمونت کنم!
+ حتماً!

(۵ دقیقه قبل)

بروک : جرج، پسر بیارش، برو توپو بیارش!
جرج(سگ) : هاو هاو هاو!!
بروک : اوه جرج، امروز خیلی خسته کننده‌اس میدونی؟ انگار که... انگار... هی پسر، اونجا رو باش!!!!
جرج : هاو هاو!
بروک : هیسسسسس، ساکت باش جرج. اون پسر... الان چطوری... اوه اون دستگاه کوچولو رو که تو دستشه رو نگاه کن، داره حرف میزنه، اون دیگه چه کوفتیه خدایا!!! باید بفهمم که اون چجور دستگاهیه، شایدم به آیزاک نشونش بدیم تا برامون تفسیرش کنه!

فردی بروک، مردی بزرگسال و ۳۵ ساله در همسایگی دانشمند گرانقدر، آیزاک نیوتن میباشد.
وارد خونه نیوتن شدم، یه خونه معمولی که شباهت زیادی به یه قلعه داشت. منو به سالن خونه اش هدایت کرد. نوشته ها و عکس های بیشماری رو بر سر راهم مشاهده کردم که نشون از علاقه فراوان ایشون به علم بود.

نیوتن : بفرما بشین، من میرم تا دو فنجون چای و یه مقدار بیسکویت بیارم.
+ ممنونم آقا!

(پس از گذشت مدتی کوتاه)

نیوتن : بالاخره چای آماده شد، بفرما تام.
+ خیلی ممنون، زحمت کشیدید!
نیوتن :خب پسر، بگو ببینم تو دقیقاً کی هستی؟
+ من چند خیابان دورتر از اینجا زندگی میکنم، اسم پدرم دیویده، دیوید بریدل و من چون اسم شما رو شنیدم و داشتم از کنار خونه تون رد میشدم، میخواستم از نزدیک باهاتون آشنا بشم!
نیوتن : شنیدی یا شنیده بودی؟
+ از اطرافیانم شنیده بودم!
نیوتن :هممم، همونطور که گفتم باهوش به نظر میای!
+ نظر لطفتونه!
نیوتن : کجا درس میخونی؟ کدوم مکتب یا مدرسه‌ی آموزشی؟
+مدرسه‌ی--------!
نیوتن : اون دیگه کجای این شهر بزرگه؟؟ این نزدیکیا که مدرسه ای به این نام وجود نداره!!!!
+هممم، همین...

(صدای زنگ در خونه نیوتن)

نیوتن ‌: معذرت میخوام، الان برمیگردم!

نیوتن رفت تا ببینه پشت در کی منتظره که همین لحظه رنچ بیرون پرید و گفت:《نزدیک بودااااا!》
+ آره خدایی، حالا در جواب چی بگیم بهش؟؟ چیکار کنیم رنچ؟؟ یه چیزی بگو زود باش!!!
رنچ : یه بهانه پیدا کن و مارو ببر بیرون، بعدش برمیگردیم به خونه.
+ ولی هنوز هیچ صحبتی راجع به کشفیات و اختراعاتش نکردیم که!!
رنچ : ببین، توی فضا و زمان یه قانون مهم وجود داره و اونم اینه که هیچ کس تو زمان نمیتونه گذشته رو تغییر بده و اگه بخوای اینکار رو بکنی...!
+ خب، اگه بکنم چی می‌شه؟؟
رنچ : فاجعه به بار میاد!!
+ یعنی چی؟ منظورت از فاجعه چیه؟؟
رنچ : تا حالا راجع به قضیه《جهان های موازی》چیزی شنیدی؟؟؟

(صحبت های نیوتن و شخص پشت در)

نیوتن : خوش اومدی بروک، لطفا بفرما داخل!
بروک : ممنون آیزاک، من مزاحم نشم، فقط... فقط یه سوال داشتم!
نیوتن : خب اون چیه؟؟
بروک : من دارم دنبال یه پسر میگردم، چند دقیقه پیش کنار درخت سیب تو دیدمش، تو اونو ندیدی؟
نیوتن : فکر کنم تام رو میگی، اون الان پیشمه و دارم باهاش صحبت میکنم، کاری داشتی باهاش؟؟ بزار صداش کنم تا بیاد اینجا!
بروک : نه نه نه نه، نمیخواد فقط، عه، خب من برم دیگ خداحافظ، ممنونم!
نیوتن(با خودش): توی حالت سردرگمی غوطه ور شده، ولی چرا؟!
+ عه ببخشید، آقای نیوتن!
نیوتن : اوه اومدی، داشتیم راجع به چی صحبت میکردیم؟؟
+ عههه، اگه اجازه بدین من یکم میخوام هوا بخورم، احتیاج به هوای پاک دارم. اگه میشه بعداً صحبت کنیم.
نیوتن : تو حالت خوبه ؟؟ یکم مضطرب بنظر میای!!
+همم آره، من حالم توپه توپه!
نیوتن : خیلی خب، میتونی بری، یکم تنفس عمیق و قدم زدن توی چمن حالت رو جا میاره!
+پسسس، من فعلاً برم، به امید دیدار مجدد!
نیوتن : اوکی، مراقب خودت باش!
+ ممنون حتماً!

از خونه نیوتن خارج شدم و کنار درخت سیبش رفتم، درخت سیب معروف!!

رنچ : بالاخره از خونه خارج شدیم یا نه؟؟
+ آره، میتونی بیای بیرون رنچ!
رنچ : خب دیگه وقتش رسیده که از اینجا بریم، زیادم موندیم، دیگه کافیه!!
+ مطمئنی؟؟
رنچ : صددرصد!
+ خیلی خب، انگار چاره‌ای نیست، بریم!
بروک(با خودش): پس اینجایین ها!! این دیگه چجور وسیله ایه که داره حرف میزنه؟؟؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • 16 زهرا

    10

    بابا چرا لایک نمیکنید تا به 30 برسه من منتظر ادامشم الان دقیقا یک هفتست دارم هی چک میکنم ببینم ادامش اومده یا نه، اییش! لایک کنید بابا گدا نباشید.

    ۸ ماه پیش
  • شادی

    00

    عالیییی بودددد.

    ۹ ماه پیش
  • حدیث

    ۱۷ ساله 10

    عالی بود امید وارم فقط رمانت قبول بشه واقعا خوب بود

    ۹ ماه پیش
  • شادی

    10

    خیلی قشنگ بود اصلا کلیشه ای نبود، من خیلی رمان نمیخونم ولی رمانت خیلی جذبم کرد وقتی داشتم میخوندمش باخودم میگفتم اگه فیلمش بسازن چی میشه! خلاصه که خیلی خوب بود کیف کردم.

    ۹ ماه پیش
  • اسرا

    10

    امیدوارم رمانتون موردقبول قراربگیره

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.