رمان لیانا به قلم زهرا باقری
داستان دختری به نام لیانا که توسط ملکهی سرزمینش، به عنوان جانشینش انتخاب میشود. دختری که برگزیده میشود تا با درخشش و پاکیاش ناجی سرزمینش باشد؛ اما غافل از آنکه که او با پذیرفتن آن عنوان، بذر کینه را در دل شخصی میکارد که فرمانروایی را حقی میداند که از او سلب شده است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۶ دقیقه
-من هیچوقت فراموشش نمیکنم.
-اون مرده!
بیآنکه لحظهای از شنیدن آن خبر متاثر شود، چهرهی غمگینی به خود گرفت و گفت:
-انتقامش گرفته میشه.
- سالها پیش وقتی پدرت از اینجا تبعید شد سعی کرد شیء باارزشی رو از قصر خارج کنه؛ اما موفق نشد.
-اوم... اون یهکمی توی انجام کارها ضعیف بود.
ثانیهای در چشمان هم خیره شدند. نارسیسا نگاه سردش را مستقیما به چشمهایش دوخت و گفت:
-اون شیء کجاست؟
-جایی در نزدیکی کاترین.
-نمیپرسم به چه دردی میخوره؛ چون این یک معامله است هنری، درسته؟
-کاملا درسته! در عوض اون شیء من جون لیانا رو برات میگیرم.
نارسیسا پوزخندی زد و گفت:
-خبرها زود میرسه!
بی آن که منتظر جوابی از طرف او باشد ادامه داد:
- اما من چیزی بیشتر از این رو میخوام، جایگاه ملکه!
هنری که به وضوح از شنیدن این جمله جا خورده بود، سرش را کمی جلوتر آورد و با صدای آرامتری گفت:
-این امکان نداره، ما سالهاست راهمون رو از ملکه جدا کردیم. اون قول داده که به ما کاری نداشته باشه، در صورتی که ما هم از قلمروش دوری کنیم، تو با این کار جون من و مردمم رو به خطر میاندازی.
-با من روراست باش هنری، بگو که میترسی.
هنری با عصبانیت بالهایش را تکان داد و گفت:
-بهتره قبل از اینکه حرف بزنی فکر کنی، شاید همیشه اینقدر بخشنده نباشم.
لبخند نارسیسا پررنگتر شد و با لحن جنونآمیزی زمزمه کرد:
-پس حقیقت داره، تو اون ارتش رو در اختیار داری.
-نمیدونم در مورد چی حرف میزنی.
-زود باش هنری، اعتراف کن که در تمام این سالها ساکت نموندی، تو نقشهای داری.
هنری با کلافگی سرش را تکان داد و با آخرین توان در برابر این کار مقاومت میکرد. نارسیسا صورتش را نزدیکتر کرد و با بیقراری گفت:
-نمیتونی انکارش کنی.
با اینکه حالتی در صورتش مشخص نبود؛ اما با لحن عصبی گفت:
-ارتش من در حال حاضر توانایی مقابله با کاترین رو نداره.
نارسیسا با شنیدن این جمله لبخند پیروزمندانهای زد و با صدای آرامی تکرار کرد:
-میدونستم، میدونستم که حدسم درسته!
-مثل اینکه نشنیدی چی گفتم. ارتش من توان مقاومت در برابر ملکه رو نداره، حداقل الان نداره!
-هشتسال پیش نیروهای تو سعی کردند از مرز جنگل عبور کنند.
-درسته؛ اما دیدی که موفق نشدیم.
-همونطور که خودت هم گفتی هنری، ارتش تو در حال حاضر توانایی یک حملهی موفقیتآمیز رو نداره؛ اما شاید به زودی...
-از این حالت صورتت اصلا خوشم نمیاد!
نارسیسا پوزخندی زد.
-چه نقشهای داری؟
-در حال حاضر نباید برای کشتن اون موجود بیارزش عجله کنم.
-نارسیسا نقشهات چیه؟
-زمان میبره.
-من سالهاست که منتظر یک فرصتم، باز هم میتونم صبر کنم.
-خوبه!
-اما برای شروع تو باید چیزی رو که میخوام بهم بدی.
نارسیسا بیتوجه به حرف او شروع به قدمزدن در اتاق کرد.
-شنیدی چی گفتم؟
دستانش را در هوا تکان داد.
هنری این کار او را به پای تایید حرفش حساب کرده و بالهایش را به آرامی باز کرد، قبل از رفتنش به آرامی زمزمه کرد:
-منتظر پیغامت هستم.
و بعد بالهای عظیمش را باز کرده و در سیاهی شب ناپدید شد.
حالا احساس بهتری داشت. ساعاتی پیش خشم و نفرت تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ اما حالا کاملا آرام شده بود و رضایت خشونتآمیزی در چهرهاش نمایان بود. به سمت آینهی باشکوهی با قاب طلایی که در گوشهای از اتاق قرار داشت رفت و در مقابلش ایستاد. نگاهی به چهرهی خالی از احساس مقابلش انداخت. لبخندی زد و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه میکرد، بندهای پشت لباسش را باز کرد و لباس به آرامی از تنش خارج شده و بر روی زمین افتاد.
***
«پیشگویی»
روزهای آخر فصل تابستان به سرعت سپری میشدند و بادهای سرد و گزندهای که گاه میوزیدند، خبر از آمدن فصل پاییز میداد. آدونیس در آن فصل از هروقت دیگری زیباتر بود. درختان سراسر سرزمین، برگهای زرد و قرمزی که را که آمادهی ریختن بودند به آرامی از روی خود به زمین میریختند. تنها یک ماه از تولد لیانا میگذشت؛ اما در این مدت همهی اهالی قصر شاهد بودند که روز به روز بر زیبایی و درخشش افزوده میشود؛ حتی او در این سن محبوبیت زیادی در میان مردم عادی داشت.
آن روز، قصر خلوتتر از هر وقت دیگری بود. تمامی کارگرها پس از اتمام کارهایشان در جای جای قصر، همگی به آشپزخانه رفته بودند. پریهای قصر هم برای فرار از سرما، به انباری کوچک زیرزمین کوچ کرده بودند و سربازان مانند همیشه درست مانند مجسمههایی خاموش و بیحرکت سر جاهایشان ایستاده بودند.
ایزابل با لبخند به کاترین نگاه میکرد که قدمزنان به دور اتاق میچرخید و سعی در خواباندن لیانا داشت؛ اما کودک بازیگوش بی آنکه کوچکترین تلاشی برای خوابیدن انجام دهد، دستهای کوچکش را در میان موهای مواج کاترین فرو برده و با آخرین توانش آنها را میکشید.
-خسته شدین ملکه، بذارین من بخوابونمش.
- اما انگار دلش نمیخواد که بخوابه.
ایزابل لبخندی زد. کاترین روی تخت نشست و لیانا را به آرامی بر روی تخت خواباند. لیانا این بار هم بی آنکه تصمیمی برای خوابیدن داشته باشد، چشمهایش به موهای بافتهشدهی مادرش افتاد و این بار مشغول کشیدن آنها شد.
رویا
۲۰ ساله 00سلام دوستان عزیز از این رمان خیلیییی خوشم اومد😍،فقط میشه بهم بگید در کدوم برنامه میتونم جلدهای دیگه شو پیدا کنم؟
۵ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
سلام عزیزم ❤️ همه ی جلدهاش همینجا هست، تو بخش آفلاین سرچ کنین🙏
۵ ماه پیش§ᎯʝҽȡҽĦ꧅
۱۵ ساله 160سلام بچه ها اسم جلد اولش که لیاناست اسم جلد دوم بازگشتی برای پایان اسم جلد سوم کلبه ای میان جنگل اسم جلد چهارم که جلد آخرشم هست جدال نهایی
۳ سال پیشعسل
01میگم هیچ کدوم از جلدا تو این برنامه نیس که
۳ سال پیشخدای جذابیت
200یا حضرت جلد😐🚶 ♂️
۳ سال پیش.
90برگام ریخت اینهمه فصل😶
۳ سال پیشHoda
20خدا خیرت بده 😂♥️
۳ سال پیشب ط چ؟
00کجا میتونم جلدای دیگش و پیدا کنم؟؟؟
۳ سال پیشZ
۱۵ ساله 00تو صفحه اصلی که سرچ هست من که اونجا زدم لیانا هرچهار جلدش اومد و یه کتاب دیگه که اون جزو اینا نبود
۶ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
تو بخش رمان های آنلاین سرچ کنین. لیانا جزو رمانای آنلاین نیست🙏
۶ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00این قسمت که عالی بود ممنون نویسنده جون ❤️❤️
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
😘😘🤩🤩مرسی عزیزدلم
۱ سال پیشمن
۱۸ ساله 40این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
تی تی
۳۰ ساله 00نمیاره چرا می خوام بخوانم حیف خیلی اذیت شدم تا دانلود کنم ولی حیف نشد چرا ؟؟؟فقط ۱رو میاره دیگر. جواب نمیده 🥺🥺
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
لیانا واست نمیاد؟ چرا من که امتحان کردم اومد عزیزم 🥺💜
۱ سال پیشزهرا باقرس
۱۵ ساله 21اسم نویسنده با فامیلش مث منههههههههههه نویسنده بیا فامیل در امدیم
۲ سال پیشزهرا باقری
۲۴ ساله 00😁❤️
۱ سال پیش
00قلبم:)))))
۲ سال پیشالهه
00این جلدکه تموم شد وعالی بود میرم برای جلد بعدی
۲ سال پیشliyana
21چ باحال اسمه منم لیاناعه
۲ سال پیشآرزو
۱۸ ساله 10وای عالی بود خیلی قشنگ بود ولی حتما فصل های بعدیش روهم بخونید
۲ سال پیشیکتا
۱۲ ساله 10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Z
۳۲ ساله 11عالی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید البته هر۴ تا جلد رمان رو باید بخونید چون به هم مرتبطه قابل تحسین بود نویسنده محترم
۲ سال پیشنگار
51این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
الینا
۱۵ ساله 50احساسم میگه سباستین بچه جاناتان قراره با روبی اون نوزاد افسانه ایه مچ شه ولی خو انتظار داشتم لیانا شخصیت اصلی باشه تا روبی که در عین اینکه فرعی بود ولی اصلی بود🥲😂
۳ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
ثنا
01من واقعا از رمانتون بدم اومددد یعنی چی که همه اتقد راحت مردن😭😭😭😭😭 لعنتتیییی