رمان تحول یک کابوس به قلم مبینا حاج سعید
دختری که نخواست اما مجبور شد؛ مجبور به کار کردن در سازمانی مخوف و غیر قانونی!
سازمانی که ماموریت های نامعقول و خطرناک به همراه دارد. سازمانی که عجیب بود؛ به اندازهی نامش، کایانْ کابوس!
دختری که مجبور به رفتن به یکی از ماموریت ها شد؛ ماموریتی که آخر آن، نامعلوم بود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴۴ دقیقه
- اگه دروغ بگی...
پوفی کشیدم و گفتم:
- اوه، آره دختر! قوانین رو از بَرَم. نمیخواد یاد آوری کنی!
سرش رو تکون داد و با زمزمه ای از کنارم رد شد:
- حواسم بهت هست دختر دردسر ساز سازمان!
وقتی رد شد، با علامتی به پسره که هنوز نگاهم میکرد، از کلاس بیرون زدم. از محوطه بیرون رفتم، کنار ماشینم ایستادم و عینک دودیم رو روی چشم هام گذاشتم.
چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد که این سمت میاومد.
نامحسوس دستی تکون دادم که سر تکون داد. سریع خودش رو به ماشین رسوند و نشست.
من هم نشستم و ماشین رو روشن کردم. تصمیم گرفتم برم سمت بهشت زهرا تا کمتر شک کنن؛ هر چند، تا الان خیلی خطر کردم.
- اسمت چیه؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مسیحا و تو؟
عینکم رو بالاتر زدم، در حالی که سرعتم رو زیاد میکردم و از آینه، به ماشینی که تعقیبمون میکرد نگاه میکردم گفتم:
- مانلی.
- تو کی هستی؟
با دقت لایی کشیدم و گفتم:
- عضو سازمان کایانْ کابوس؛ سازمانی که میخواد قدرتت رو بگیره.
با بهت سمتم برگشت و گفت:
- تو... تو...
با نیشخند گفتم:
- نترس پسر! به سازمان نارو زدم. شاید ندونی اما قوی ترین موجود جهان تویی!
- نه!
کیلومتر شمار روی صد و بیست رفت و گفتم:
- راجب خودت بگو.
با جدیت گفت:
- قرار بود تو حرف بزنی!
- آره ولی تا وقتی ندونم کی هستی، قدرت هات چی هستن، نمیتونم برات کاری بکنم.
با سردرگمی و عصبانیت گفت:
- مگه نمیگی قویترین موجود جهانم؟! خب همین که قوی ام کافی نیست؟!
با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
- باید ببینم تا چه حد میتونم باهات خطر کنم! آدم های سازمان شوخی بردار نیستن.
از آینه به عقب نگاه نامحسوسی انداخت و گفت:
- هوم، معلومه!
کیلومتر شمار بالا تر میرفت و سرعت ماشین پشت سرم هم بیشتر میشد. رانندگیم خوب بود؛ خوب که نه، عالی بود!
سازمان ورزش های رزمی، رانندگی با سرعت بالا، آمادگی هایی مثل آتیش روشن کردن توی جنگل رو یادمون داده بود. برام کاری نداشت دست به سر کردنشون اما باید میدیدم مسیحا با کار هایی که من میکنم دووم میاره یا نه چون کار های من سراسر خطر بود.
نترس بودم، خیلی زیاد!
- ببین، یه سازمان وجود داره که خیلی وقته هست؛ البته قبلا طرفدار آدم های غیر طبیعی و... بوده ولی نسل کسی که اون سازمان رو به وجود آورد، همه چیز رو عوض کرد. راجب خودم نمیگم اما باید بدونی خیلی ها رو نجات دادم و خیلی هم توی خطر افتادم ولی... تو فرق میکنی پسر! قدرتت از همهی اون ها بیشتره و کایان، کسی که رئیس سازمانه دنبالته. من تو رو با یه دوربین پیدا کردم. امیدوارم اون ها هنوز نفهمیده باشن!
با نیم نگاهی به اطراف گفت:
- الان نقشه چیه؟ میخوای من رو هم نجات بدی؟ من از پس خودم بر میام!
نزدیک تر شدم و گفتم:
- تو نمیفهمی! اونایی که دنبالتن خیلی زیادن؛ ته تهش من بتونم جلوی چهل نفرشون رو بگیرم!
لب هاش رو با حرص از هم فاصله داد و گفت:
- پس باید چیکار کنیم؟
- یه نقشه دارم که باید مو به مو انجامش بدی.
پوفی کشید و با کلافگی گفت:
- خب؟!
با احتیاط لب زدم:
- نمیشه یهویی نیای؛ چون اینجوری به من هم شک میکنن. اول ده دقیقه، ده دقیقه دیر بیا. مثل همیشه باش. وقتی ذهنشون رو حسابی درگیر کردی، دیگه کلا نیا. من سرشون رو گرم میکنم و ذهنشون رو یه جای دیگه میبرم. برو شمال. نه، نه، کلا دور شو از اینجا! کار های سفرت رو آماده کن و برو خارج.
با بهت گفت:
- فکر کردی اسونه؟ اصلا این به کنار؛ اگه بلایی سر تو بیارن چی؟! من... چه جوری خودم رو ببخشم که به خاطر من یه نفر نابود شده؟
سرش رو تکون داد و ناباور گفت:
- باور نمیکنم به خاطر آدم های عجیب، غریب جون خودت رو به خطر بندازی.
با بغض زمزمه کردم:
- چون جون خیلی ها رو هم به اجبار گرفتم.
به چشم هام زل زد، من هم بهش خیره شدم. چشم هاش انگار نور امید میدادن. زیبا بودن؛ خیلی... زیبا!
آروم و خیره به چشم هام گفت:
- ولی تو جبران کردی؛ با تموم سر وقت رسیدن هات، با تموم مهربونی هات، با... با فداکاری هات!
با بهت نگاهش کردم که با لبخند بیجونی گفت:
ترنم
۱۶ ساله 00رمان قشنگی بود ولی آخرش نصفه موند باید فصل دومی هم داشته باشه بی صبرانه منتظر فصل دومش هستم
۶ ماه پیشپری
01رمان جذابی نبود وفقط برای هدر کردن وقت بود واقعا قلم نویسند ضعیف بود
۱۱ ماه پیشدرسا
۱۹ ساله 00من اول میپرسم دوستان رمان خوبه؟بخونمش؟ بعد دیگه نمیام جواب نظرمو بخونم🍌😑
۱۲ ماه پیشAre
00سلام رمان تون خیلی عالی بود. فصل بعدی داره؟ چون نیمه تمومه
۱ سال پیشمبینا حاج سعید | نویسنده رمان
سلام بله عزیز اما هنوز نوشته نشده
۱ سال پیشShain
12سلام رمان خوبی نبود درکل خیلی بد بود حیف زمانی که براش گذاشتم
۲ سال پیشM. H
۱۶ ساله 50خیلی خیلی خفن بود! قوه تخیل نویسنده خیلی قویه و قلمش هم به داستان میخوره.... امیدوارم ادامش بده
۲ سال پیشرها
۱۷ ساله 51هرچند کوتاه بود ولی رمان خیلی قشنگی بودی خیلی متفاوت تر از هر رمانی که تا به حال خونده باشین. دست نویسندش درد نکنه بخاطر این رمان زیباش اگر که فصل دوم هم داشته باشه خیلی خوب میشه ممنون از زحماتتون
۲ سال پیشLeila^^
40اوم قشنگ بود واقعا با اینکه کوتاه بود از خوندنش لذت بردم و منم امیدوارم فصل دوم داشته باشه
۲ سال پیشاسمم?
00رمان ت مثل همیشه عالی بود مبینا جون😘
۲ سال پیشABRA
22چرا فقط دو قسمته
۲ سال پیشبیلی
۱۴ ساله 10عالی بود یک ساعته تموم شد خیلی قشنگ بود در ادامش امید وارم مسیحا و مانلی با هم ازدواج کنند
۲ سال پیشNAFAS
۲۳ ساله 00سلام جلد دوم نداره؟؟؟
۲ سال پیشپوکر
31عالی نبود اماجالب بود 🤧اگ بیشتر توضیح میداد و کمی طولانی تر میبود برای خانندع جذاب تر بود در هر حال پایانش رو دوست داشم بر خلاف اکثریت یجورایی پانش باز بود . خوب بود !!
۳ سال پیشدریا
71خیلی جالب بود قدرت تخیل نویسنده عالی بود عاشق همچین رماناییم امیدوارم جلد دومی براش در نظر داشته باشه خانم نویسنده🙂💜
۳ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
بسیار زیبا
00بسیار عالی و اما بهتر بود بیشتر بود و حماسه بیشتری توش اتفاق می افتاد