رمان کلبه ای میان جنگل (جلد سوم لیانا) به قلم زهرا باقری
روبی و مایکل در ادامهی مأموریتشان، به شمشیری که میراث سرزمینشان بود، رسیده و با بهدستآوردن آن، قدم بزرگی را برای نابودی نارسیسا برمیدارند. اما آیا واقعاً همهچیز آنطور پیش میرود که روبی میخواهد؟
آیا سرنوشت میگذارد که او به راحتی راه خود را ادامه دهد؟ سختیها و دشواریهای راه هرگز به پایان نمیرسند. تا جایی که بهطور ناگهانی ناامیدی سراسر زندگی روبی را پر میکند و درست آن موقع است که کلبهای را میان جنگل پیدا میکند؛ کلبهای که روشنکنندهی ذهن تاریک اوست و... .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴ دقیقه
بعد از او، آدریان، امیلی و رابین تنها کسانی بودند که دور تابوت مایکل زانو زده و به سوگ نشسته بودند.
در آن میان، جای خالی روبی بیش از اندازه به چشم میآمد و جیمز و سلنا که تا آن لحظه امید به آمدنش داشتند، با خارج شدن تابوت از مرز حفاظتی کوهستان، ناامید و دلسرد شدند.
پس از اتمام تشییع تابوت مایکل، همهی مردم متفرق شده و هرکدام به یک سو رفتند. آدریان نیز با اشک و آه و التماس دین را با خود بـرده و امیلی و رابین نیز به سمت چادرهای خود حرکت کردند. در این میان جاناتان به طرز محسوسی ناپدید شده و تا تاریکی هوا پیدایش نشد.
- باید بری پیشش، اینجوری نمیشه، می ترسم دیوونه شه.
سلنا بیهوا از جا پریده و در حالی که به بازوهای جیمز چنگ میزد، گفت:
- این حرف رو نزن! معلومه که نمیشه. اون قویتر از این حرفهاست؛ ولی... درسته باید برم پیشش.
جیمز از حرکت ایستاد و گفت:
- خب، من تو چادر منتظرت میمونم.
- باشه، میبینمت.
زمانیکه سلنا وارد چادر شد، چند لحظه طول کشید تا او را که کنج کلبه کز کرده و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود، پیدا کند.
با احتیاط به روبی نزدیک شد و با نشستن در کنارش، سرفهی ساختگی کرد تا او را متوجه خود کند؛ اما روبی با شنیدن صدای او نیز، کوچکترین واکنشی از خود نشان نداد و این باعث نگرانی سلنا شد.
- روبی؟ حالت بهتره؟
زمانی که همچنان جوابی از او نشنید، با ناراحتی ادامه داد:
- تا کی میخوای همینطور ساکت باشی و اینجا بشینی؟ میدونم، واسهت سخته؛ ولی... فکر میکنی مایکل راضی هست که به خاطر اون این همه زجر بکشی؟
روبی با شنیدن اسم مایکل از دهان او، سرش را بلند کرد و سلنا با دیدن چشمهای سرخ و صورت برافروختهی او، به سختی آب دهانش را فرو داد.
چند ثانیهای سکوت برقرار شد، سلنا تردید داشت که باز هم به دلداری دادن روبی ادامه دهد؛ زیرا حالت چهرهاش به گونهای بود که انگار هر لحظه ممکن است به او حملهور شود.
- تو، بابا و جیمز، چطوری اومدین اینجا؟
سلنا با شنیدن صدای گرفتهی او از جا پرید و در حالی که مشتاقانه به او نزدیکتر میشد، فورا جواب داد:
- با یک وسیلهی خیلی عجیب، اولش اصلا باورم نمیشد که کار کنه و دوباره بتونم ببینمت؛ ولی...
- کی خواست که شما بیاین اینجا؟
سلنا با شنیدن لحن سرد و بیتفاوت او، هیجانش فروکش کرده و این بار با صدای آرامتری گفت:
- جاناتان.
برای یک لحظه، سایهی نفرت روی صورت روبی افتاده و گفت:
- بگو وقتی من رفتم چی شد؟ از همون شب آخر تا وقتی به اینجا بیاین، چه اتفاقاتی افتاد؟
- خب، حرف زدن راجعبهش اصلا جالب نیست، پدرت داشت دق میکرد، بعد از اینکه مامورها از پیدا کردنت ناامید شدن، از اونجا رفتن؛ ولی... بعدش جیمز و پدرت حسابی از خجالت کوین دراومدن.
سلنا نفس عمیقی کشید و در حالی که به سختی میتوانست شور و شعف حاصل از آن اتفاق خوشایند را پنهان کند، ادامه داد:
- باید بودی و میدیدی که چه عربدههایی میکشید، مدام میگفت که تو یک جادوگری و کار همهی ماها هم تمومه؛ ولی خب... جیمز و پدرت هم که کوتاه نمیومدن.
سلنا نگاه دزدکی به روبی انداخت و با دیدن حالت خنثای چهرهاش، اتفاقات بعدی را آهستهتر از قبل تعریف کرد:
- بعدش هم... نمیدونم، فقط میتونم بگم بدترین روزهای زندگیم بودن. ما نمیدونستیم تو کجایی، پدرت هم حرفهای عجیبی میزد، میگفت که اون باعث اختلال توی کار وسیلهی مایکل شده و معلوم نیست شماها از کجا سر در بیارین. ما که هیچی از حرفهاش نمیفهمیدیم، باور کن وضع ما حتی از پدرت هم بدتر بود، میدونی، آخه حداقل اون از گذشته و خیلی چیزها باخبر بود؛ ولی ما...
- متاسفم.
لحن کلام روبی، ملایم و خونسرد بود، با این وجود سلنا به او لبخندی زد که بیجواب ماند:
- متاسفم که باعث شدم اونقدر رنج بکشین، اینو به پدرم هم بگو، هیچوقت نمیخواستم باعث عذابش بشم، توی تمام اون روزها منم به فکر شما بودم.
سلنا دستش را دور شانهی او حلقه کرده و گفت:
- دیگه مهم نیست، حالا که دیگه همه چیز تموم شده...
- تموم؟ فکر میکردم جاناتان همهچی رو براتون تعریف کرده.
- آره ولی...
- پس تموم نشده، میدونی که همهچیز به من ختم میشه، پس اینم بدون که هنوز راه زیادی مونده تا...
- چرا توی مراسم خاکسپاریش شرکت نکردی؟
روبی که از قطع شدن حرفش توسط سلنا خشمگین بود، چشمغرهای به او رفته و گفت:
- نمیخوام راجعبهش حرف بزنم.
- چرا؟
- چون در این صورت از اون جاناتان لعنتی و تموم مردم این سرزمین نفرین شده، متنفر میشم.
- اما اونطور که من دیدم، جاناتان هم عذاب وجدان داره.
- باید هم داشته باشه...
- از کی تا حالا انقدر بیرحم شدی؟
- از همین حالا.
هر دو با چهرههایی غضبآلود، جوری به هم خیره شده بودند، که انگار برای اولینبار بود که یکدیگر را میدیدند.
- باورم نمیشه که این خودت باشی.
- ولی من ساعتهاست به این باور رسیدم که دیگه اون روبی سابق نیستم. دیگه حتی نمیخوام یک ثانیه هم به اون آدم احمقی که قبلا بودم فکر کنم.
- تو احمق نبودی.
- بودم! بودم و نمیخوام راجعبهش بحث کنم. فردا به دیدن جاناتان میرم. باید قبل از شروع این داستان، به یک «انسان» تبدیل بشم.
روبی با انزجار جملهی آخر را اضافه کرد، انگار که تا آن لحظه یک موجود وحشی و درنده در وجودش نفس میکشید و او را از انسانیت دور کرده بود. انگار که هنوز خود را یک انسان کامل نمیدید، باید تمامش میکرد، او باید تفاوتی را بین خودش و نارسیسا ایجاد میکرد. نارسیسا، کسی که از مردی نفرینشده به وجود آمده بود و نیروهای پلیدی در تک تک سلولهای بدنش وجود داشت. از این رو، او میخواست که یک انسان باشد. نه یک دورگهی بیخاصیت که تنها به نیروهای نامتعادلش تکیه میکند؛ یک انسان در برابر یک شیطان.
سلنا که تا آن لحظه با دهانی باز به او مینگریست، زمزمهوار تکرار کرد:
- ولی...تو یک انسانی.
- نیستم.
- چرا؟ چون مادرت یک الهه بوده؟ اوف! خدای من؛ این غیرقابلباوره ولی...تو هم یک انسانی، یعنی حداقل نیمی از وجودت...
- درسته، نیمی از وجودم؛ ولی من میخوام کامل باشم.
- اما اینجوری ممکنه نتونی...
Z
۱۵ ساله 00چلد چهارم داره
۵ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
آره عزیزم
۵ ماه پیشرویا خجسته
00سلام ی سوال داشتم من چطوری میتونم رمانی که دارم مینویسم رو ذخیره کنم؟!
۵ ماه پیشیاسی
10تو فصل سوم باید تموم میشد فصل چهارم طولانی وخسته کنندش کرده ،با اینحال رمان خوبیه ارزش خوندن داره
۸ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
والا من خودمم انگیزه ام و از نوشتنش درک نکردم🤣🤣❤️
۸ ماه پیشعلی
۱۲ ساله 00این داستان جالبی است ولی طولانی است
۹ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
ممنونم. آره یکم طولانیه🥰
۹ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00عالیه برم برای قسمت پایانی 👏👏👏
۱۱ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
چقدر سرعتت بالاست😁😁
۱۱ ماه پیشمهسا
۲۲ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Haniye
00جلد چهارمشو بخون جدال نهاییه اسمش میتونی دانلود کنی
۱ سال پیشزینب
00خیلی خیلی قشنگه ولی چرا همه میمیرن، اون از جان و لیانا اینم از مایکل چرا هیچکی به عشقش نمیرسه اوف☹️
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
اینو داری میخونی؟😁😁😁
۱ سال پیشامیرمحمد
۲۵ ساله 00واسه چی اذیت میکنی خب توکه نمیتونی یه رمان وکامل کنی ازاول ننویس همین که به اخرمیرسه نصفه ولش میکنی
۲ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
من این رمان و چهار سال پیش نوشتم که😐🤣
۱ سال پیشنرگس
00خیلی خوب بود
۲ سال پیشسهیل
۱۰ ساله 00خیلی خیلی خیلی خیلی خوبه به من الان صفحه بیستم با حآله پ یکم ترسناکه بقیه هم امیدوارم خوششون بیاد من از نویسنده اش خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم که کتاب خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی ساخته است ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
۲ سال پیشالهه
00این جلد هم هیجانی وعالی. بریم برای آخرین جلد
۲ سال پیشhadjs
۲۲ ساله 00کو بقیش پس
۲ سال پیشستاره
01خیلی وقت بود منتظرش بودم. ممنون سازنده
۲ سال پیشپریسا
01علی بود مممون
۲ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
بهارین
۲۰ ساله 20کاش جلد چهارم داشت از بقیه رمان مطلع میشدیم🤭