رمان لیانا به قلم زهرا باقری
داستان دختری به نام لیانا که توسط ملکهی سرزمینش، به عنوان جانشینش انتخاب میشود. دختری که برگزیده میشود تا با درخشش و پاکیاش ناجی سرزمینش باشد؛ اما غافل از آنکه که او با پذیرفتن آن عنوان، بذر کینه را در دل شخصی میکارد که فرمانروایی را حقی میداند که از او سلب شده است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۶ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #فانتزی #تخیلی
خلاصه :
داستان دختری به نام لیانا که توسط ملکهی سرزمینش، به عنوان جانشینش انتخاب میشود.
دختری که برگزیده میشود تا با درخشش و پاکیاش ناجی سرزمینش باشد؛ اما غافل از آنکه که او با پذیرفتن آن عنوان، بذر کینه را در دل شخصی میکارد که فرمانروایی را حقی میداند که از او سلب شده است.
مقدمه:
به درخت نگاه کن.
قبل از اینکه شاخههایش زیبایی نور را لمس کند
ریشههایش تاریکی را لمس کرده.
گاه برای رسیدن به نور، باید از تاریکیها گذر کرد.
***
فصل اول:
«جانشین»
با گامهایی شتابزده از تالار قصر به راه افتاد. از پلکان مرمری گذشت و به راهروهای مارپیچی قدم گذاشت. با شنیدن صدای گریهی نوزاد قلبش در سینه فرو ریخت. هیجانی غیرقابل وصف وجودش را فرا گرفت و با قدمهای محکم، مسیر باقیمانده را طی کرد.
با رسیدن به پشت در اتاق ایزابل، نفس عمیقی کشید. به دلیل شور و اشتیاق بیاندازهاش صدای نامفهومی از گلویش خارج شد که خندهاش گرفت. او امروز درست مانند دوران جوانیاش سرخوش و پرانرژی بود؛ اگرچه با گذشت سالها هنوز هم زیبایی اصیلی در چهرهاش دیده میشد.
با اشارهی دستانش در به آرامی باز شد. با آنکه حالا کاملا وارد اتاق شده بود؛ اما هنوز هم کسی متوجه حضورش نبود. نگاهش به سقف رنگارنگ اتاق خیره ماند. پریها با هیجان، پروازکنان به دور اتاق میچرخیدند. گاهی هم دست از گردش برمیداشتند و در گوش هم پچپچ میکردند.
با لبخند نگاهش را از آنها گرفت و خیره به کودکی ماند که بین پارچههای ابریشمی پیچیده شده بود و تنها گردی صورتش بیرون زده بود.
با احساس حضورش، پریهایی که در مقابل آن کودک در هوا معلق بودند و با قیافههای کج و معوجشان برایش شکلک در میآوردند، جیغ خفیف و گوشخراشی کشیدند و با تعظیم کوتاهی به سرعت به بقیهی دوستانشان که در مشعلهای اتاق مشغول دیدزدن کودک بودند، پیوستند.
(پریهای بالدار؛ موجودات افسانهای، بندانگشتی با بالهای ظریفی که قدرت جادویی بسیاری دارند.)
با پراکندهشدن پریها، ایزابل به سختی نگاهش را از دخترش گرفته و نگاه آن چشمان سبز به دو چشم آبی براق افتاد که برق خوشی به وضوح در آن نمایان بود.
ایزابل کمی در جایش جابهجا شد؛ اما به سرعت درد در تمام نقاط شکمش پیچید و نالهی خفیفی سر داد. کاترین به سرعت خود را به او رساند. دستهایش را به آرامی بر روی شانههایش گذاشت و او را وادار به خوابیدن کرد.
- ملکه...
کاترین لبخندی زد و با متانت گفت:
- این بار هزارمی هست که بهت میگم؛ اما شاید یادت رفته باشه؛ پس بازم میگم. من برای تو فقط یک خواهرم، نه کمتر و نه بیشتر!
ایزابل از حافظهی قوی کاترین در زمینهی یادآوری آن جمله خندهاش گرفت. با لحن شرمگینی تکرار کرد:
- چهطور میتونم ملکهی سرزمینم رو با این عنوان خطاب کنم؟
کاترین دوباره لبخند زد. با بیخیالی دستش را در هوا تکان داده و گفت:
-به راحتی!
ایزابل شرمنده از آن همه لطف و محبت خالص سرش را پایین انداخته و با بیحواسی دستهایش را نوازشگونه بر روی صورت دخترش کشید.
از کودکی آن زن خوشقلب را میشناخت. در آن دوران بهترین دوستان یکدیگر بودند. وقتی هم که خانوادهاش را از دست داد، کاترین اجازهی خروج از قصر را به او نداد. او را در کنار خود و در آسایش و آرامش نگه داشته و تا به آن روز درست مثل یک خواهر با او رفتار کرد.
اگرچه ایزابل هرگز فراموش نکرد که کاترین همیشه یک ملکه بوده و هیچوقت پایش را از حد خود فراتر نگذاشت.
کاترین نگاهی به ایزابل انداخت که در فکر فرو رفته بود. بعد از دقایق کوتاهی که نگاهش مدام بین نوزاد و پری کوچکی که سرش را از پشت تخت بیرون آورده بود و دزدکی به آنها نگاه میکرد در نوسان بود، بیطاقت از احساس هیجانی که در وجودش بر پا بود، با احتیاط دستهایش را به طرف کودک دراز کرد. چند دقیقهای را با صبوری در همان حالت ماند تا آنکه ایزابل با گیجی نگاهش را اول به دستهای کاترین و بعد به دخترش دوخت. کاترین با نگرانی نگاهی به او انداخت؛ اما طولی نکشید که لبخند عمیقی بر روی صورت ایزابل نشست. کاترین نفس آسودهای کشید و به آرامی نوزاد را از آغوش مادرش گرفت.
گویی کودک جدایی از آغوش امن مادرش را احساس کرد؛ زیرا چشمهایش را به آرامی باز کرده و با تعجب نگاهش را بین اجزای صورت کاترین میچرخاند.
با در آغوش گرفتن آن نوزاد همهمهای در اتاق ایجاد شد. پریها همگی از سوراخ سنبههای اتاق بیرون پریدند و با بیقراری به دور سر کاترین چرخیدند. تنها یک پری با موهای کمپشتی که صورتش را پوشانده بود و چشمان درشت قرمزی که برق شرارت در آن موج میزد، سرش را از میان مشعلهای اتاق بیرون آورد و به محض دیدن صحنهی مقابلش با سرعت بیرون پرید و به سمت در ورودی پرواز کرد؛ اما آنقدر برای هدف شومش عجله داشت که قبل از بازکردن در به سمتش شیرجه زد و سرش به شدت به در چوبی اتاق برخورد کرد. لحظهای چشمانش چپ شده و در حالی که از درد به خود میپیچید، دستان لاغر و نحیفش را به سرش گرفت؛ اما کمی بعد به محض هوشیاری با همان صدای زیر و گوشخراشش خندهی ریزی کرده و بعد از بازکردن در به سرعت از اتاق خارج شد.
چهرهی غرق خواب کودک، درست مانند الههها زیبا بود. کاترین آنچنان محو چهرهی معصومش شده بود که صدای ایزابل را در جایی از اعماق ذهنش به سختی شنید:
-هنوز اسمی براش انتخاب نکردم.
کاترین سرش را بالا آورد و با گیجی نگاهی به او انداخت. ثانیهای بعد قادر به درک جملهی ایزابل شد، بلافاصله گفت:
-اما من چهطور میتونم حق اینکه خودت اسم دخترت رو انتخاب کنی ازت بگیرم؟
ایزایل لبخند پرمهری به او زد و گفت:
-درسته این حق منه که بخوام اسم دخترم رو خودم انتخاب کنم؛ اما شما اون رو به عنوان جانشین خودتون انتخاب کردین، بزرگترین لطفی که هرگز نمیتونم جبرانش کنم.
-ایزابل...
-خواهش میکنم! میدونم که شما هم مادر شایستهای برای اون خواهید بود. یک حامی بزرگ که همیشه در هر شرایطی مراقبش هستین؛ اما من ناتوانتر از اونم که بتونم به خوبی شما ازش مراقبت کنم. بهم قول بدین که اگر روزی نبودم به خوبی از دخترم مراقبت میکنین.
کاترین به سختی میتوانست به چشمهای بیحالتی که در آن لحظه برق میزد خیره شود.
بغض سنگینی در گلویش بود که سعی در شکستن داشت؛ اما او همیشه مقاومتر از هرکس دیگری بود. پس نفس عمیقی کشیده و با همان آرامش ذاتیاش به آرامی گفت:
-قول میدم!
لبخند دلنشینی بر روی لبهای خشک و بیرنگ ایزابل نشست. کاترین نگاهی به صورت خندان ایزابل انداخت. سبز درخشان چشمهایشان درست مثل هم بود. لبهای صورتیاش بیحالت بودند و موهای شکلاتیرنگش با حالتی پریشان صورتش را قاب گرفته بودند. صورت ایزایل در حین سادگی دلنشین بود؛ اما گویا آن نوزاد زیباییاش را از شخص دیگری به ارث برده بود.
نگاهش را از او گرفته و خیره به کودکی ماند که غرق در خواب بود و نفسهایش به آرامی در رفت و آمد بودند. نگاهی به ظاهر زیبا، باطن پاک و معصومانهاش انداخت و اولین اسمی را که با دیدن صورتش به ذهنش رسید را به صورت زمزمهوار تکرار کرد:
-خوش اومدی لیانا!
(لیانا به معنی بانوی زیباروی و درخشان.)
ایزابل با شنیدن نام دخترش به سختی جلوی ریزش اشکهایش را گرفت؛ اما در انتها با چشمانی که از اشک پر شده بودند، نام دخترش را چندینبار تکرار کرد؛ سپس دستهایش را به سمتش دراز کرده و به آرامی او را در آغوش گرفت. با شدتگرفتن هیجانات و پچپچهای درون اتاق، کاترین سرش را بلند کرد و با خنده رو به پریهایی که نزدیک در ورودی در حال پر و بال زدن بودند گفت:
-خیلی خب حالا میتونین برین و به بقیه خبر بدین؛ در ضمن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز جملهاش را به طور کامل تمام نکرده بود که همگی به سمت در هجوم بردند و در کسری از ثانیه از اتاق خارج شدند تا خبر نامگذاری ملکهی آیندهی آدونیس را به گوش اهالی قصر و مردم دهکده برسانند. چشمهای کاترین به پیرترین پری اتاق افتاد که با وقار و متانت سر جایش در هوا معلق مانده بود تا ادامهی حرفهایش را بشنود. با دیدن اولید لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همهی اشرافزادگان رو از سراسر سرزمین به قصر دعوت کن. امشب به مناسبت تولد لیانا جشن داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولید به نشانهی تفهیم چشمهایش را بست، با غرور سری تکان داده و از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از بستهشدن در، اتاق در سکوت مطلق فرو رفت و این بار هر دوی آنها میتوانستند در آرامش، ساعتها به آن چهرهی دلنشین نگاه کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاِویل پشت در زیبای اتاقش توقف کرد. دستهای نحیفش میلرزیدند و تمام جرأتش را با تصور ملاقات با او از دست داده بود. لحظهای پشیمان شد و قصد برگشتن را داشت؛ اما درست در همان زمان در اتاق در مقابل چشمهای وحشتزدهاش باز شد. این بار راه فراری نداشت و باید کاری را که شروع کرده بود تمام میکرد. به آرامی بالهایش را بر هم زد و وارد اتاق شد. با واردشدن به اتاق و احساس سرمای گزندهای که موهای کمپشتش را سیخ میکرد، گوشهایش لرزیدند. به آرامی بر روی سنگفرش قرمز و طلایی کف اتاق فرود آمد و با چشمهای درشت و سرخرنگش به شخص مقابلش خیره ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر جوانی با موهای بلند مشکی که نیمی از صورتش را پوشانده بود، گوشهای از اتاق کز کرده و از میان خرمن موهای زیبا و براقش به او نگاه میکرد. ثانیهای گذشت تا آنکه دستهایش را به آرامی به سمتش دراز کرده و اشاره کرد تا جلوتر بیاید. اِویل چند قدم جلوتر آمد و در مقابلش تعظیم کوتاهی کرد. نارسیسا با نفرت و انزجار نگاهی به قد کوتاه و جثهی ضعیف اویل انداخت، با لحن سردی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی میخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاویل با بیقراری بالهایش را تکان داده و ناگهان خود را بر روی پاهای ظریف و کشیدهی نارسیسا انداخت؛ اگرچه نارسیسا با این حرکت ناگهانیاش کوچکترین عکسالعملی از خود نشان نداد؛ اما اویل چنگی به لباسش زده و در حالی که تمام سعیش را میکرد تا چشمان سرخ رنگ شرورش را معصومانه جلوه دهد، با لحن چاپلوسانهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من؟ سرورم من کی باشم که از شما چیزی بخوام؟ من فقط یک پری بدبخت و فلکزدهام که مجبور به اطاعت از اوامر ملکه هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا پوزخندی زد و با دستهایش گردن نحیف اویل را گرفت و او را میان زمین و هوا معلق نگه داشت. بی هیچ عجلهای با صدای آرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انگار برعکس اونچه که فکر میکردم، اونقدرها هم به درد نخور نیستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاویل در حالی که رنگ پوستش به کبودی میزد، دست و پا میزد و بالهایش را عاجزانه تکان تکان میداد. لحظهی بعد او را رها کرد و اویل با صورت به زمین برخورد کرده و نالهی دردناکش به هوا رفت. نارسیسا که گویی کوچکترین اهمیتی به او نمیداد، با حالتی بیاعتنا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد صورتش را به او نزدیک کرد. اویل به سرعت از جایش برخاست و لبهای باریک و کج و معوجش را به گوشهای نارسیسا چسباند. ثانیهای بعد با شنیدن آن خبر نیرویی آشنا مانند برق از بدنش عبور کرد. اویل به گوشهای از اتاق پرتاب شده و سرش به سنگفرش برخورد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا به سرعت از جایش بلند شد. هیچ حسی را در صورتش نمیتوانست دید، او حتی در اوج عصبانیت هم خونسرد بود و این درست همان چیزی بود که او را تا آن حد غیرقابل پیشبینی نشان میداد. لحظهی بعد خیره به اویل، با صدای بیروحی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس بالاخره اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاویل با گیجی سر جایش نشست و در حالی که با آن جثهی کوچکش خم و راست میشد، با ترس و دستپاچگی پشت سر هم تکرار میکرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من رو ببخشید سرورم، خواهش میکنم من رو بابت آوردن این خبر منزجرکننده و نحس ببخشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با لحن سردی به آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گورت رو گم کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاویل در حالی که سعی میکرد روی پاهای لرزانش بایستد، بالهایش را عاجزانه بر هم میزد تا هر چه سریعتر از اتاق خارج شود؛ اما لرزش بدنش آنقدر زیاد بود که قادر به پرواز نبود. نارسیسا با بیحوصلگی نگاهی به آن موجود عاجز و ناتوان انداخت. با تکان مختصر دستهایش، ناگهان در اتاق باز شده و اویل از زمین فاصله گرفت. به سرعت از اتاق به بیرون پرت شده و در با صدای بلندی پشت سرش بسته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا؛ تنها فرزند ملکه، با قلبی سرشار از نفرت و کینه بود. نفرتی که از کودکی تا به آن روز در جانش ریشه دوانده بود. او هرگز نمیتوانست معنی عشق و دوستداشتن را درک کند؛ زیرا شخصیت تاریک و سیاهش را از پدرش به ارث برده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاکنون قدمزنان عرض اتاق زیبا و مجللش را طی میکرد و آهنگی را که پدرش در کودکیاش هنگام خواب برایش میخواند را زیر لب زمزمه میکرد. با به یاد آوردن پدرش، نیکولاس، تنفر عمیقش نسبت به مادرش، کاترین، را در دلش بزرگتر میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب؛ با به دنیا آمدن پاکترین دختر آن سرزمین، آخرین نقطهی روشن وجود نارسیسا نیز خاموش گشت و مانند هر وقت دیگری با آمدن نور، تاریکی هم قدم به میدان گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ارتش پنهان»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای مهمانی شب تمام قصر را با گلهای زیبا تزئین کرده و به بهترین شکل ممکن آراسته بودند. گویهای شیشهای را با نخهای نامرئی به سقف تالار آویزان کرده و لابهلای آنها شمعهای درخشان به چشم میخورد. میز طویلی در وسط سالن قرار گرفته بود که دور تا دورش را صندلیهای ظریف و طلاییرنگی قرار داده بودند و کف زمین را از ابتدای در ورودی تا انتهای تالار فرشینهای به رنگ قرمز پوشانده بود. کوتولهها که بهترین کارگران قصر محسوب میشدند، هیچگاه به اندازهی آن شب در جنب و جوش نبودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنووا و لوا، دوقلوهای سرآشپز قصر طناب نامرئی را نگه داشته بودند و هر کدام پشت میزهای وسط تالار پنهان شده بودند و منتظر عبور سربازان بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن هیاهو، پریهای کوچک با صدای گوشخراششان مشغول تمرین سرودی بودند که خودشان در وصف ملکهی آینده ساخته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمههای شب سرسرای ورودی قصر مملو از اشرافزادگانی بود که با لباسهای زیبا و مجللشان با غرور از در تالار وارد قصر میشدند. کاترین در مرکز دید همگان بر تخت فرمانروایی خود نشسته و مانند مادری مهربان با لبخند مشغول خوشآمدگویی به میهمانان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنووا و لوا هر چندوقت یکبار از میان جمعیت میدویدند و به انتهای قصر میرفتند. ماتیوس، پدر پیر و فرتوتشان با جاروی دستهبلندی که از قد خودش بلندتر بود، با داد و بیداد و صورتی سرخ دنبالشان میدوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعاتی بعد تالار پر از اشرافزادگانی بود که بیصبرانه انتظار دیدن آن نوزاد را میکشیدند. در همان هنگام کاترین از جایش برخاست. دستهایش را از دو طرف باز کرده و به جمعیت مقابلش لبخند زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بزرگان و اشرافزادگان آدونیس، به همهتون خوشآمد میگم. بدونید که با پذیرفتن دعوت من لطف بزرگی در حق این سرزمین کردید. بیشک، آدونیس همیشه مدیون پشتیبانیها و حمایتهای شما بوده و هست و حالا امشب پس از سالها، من بسیار خوشبختم که این شانس رو دارم که برای جلوگیری از تزلزل سرزمینمون اقدامی رو انجام بدم. امشب همهتون رو اینجا جمع کردم تا جانشینم، ملکه آیندهی آدونیس رو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هین بلندی که یکی از زنان حاضر در جمع کشید، جملهی کاترین ناتمام ماند و همهی نگاهها به سمت پلکان مرمری کشیده شد. نارسیسا، با لباس مشکی بلند و براقی که تا انتهای پاهای بلند و کشیدهاش میرسید، با لبخند بیروحی بر روی پلهها ایستاده بود. موهای مشکیاش که تا انتهای کمرش میرسید دور تا دور صورتش را قاب گرفته بود و زیبایی افسانهایش را دو چندان کرده بود و لبهای سرخ و آتشین او را اغواگرتر از همیشه کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت مرگباری همهی قصر را در بر گرفته بود. گویا هیچکس انتظار حضورش در آن مهمانی گرم و صمیمانه را نداشت. در همان زمان نووا و لوا خندهکنان از میان جمعیت بیرون پریدند؛ اما با دیدن صحنهی مقابلشان به سرعت سر جاهایشان خشک شدند و در حالی که از ترس میلرزیدند، بلافاصله از در تالار خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با خونسردی نگاهی به جمعیت مات و مبهوت مقابلش انداخت و با لحن بیتفاوتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم که انتظار دیدنم رو نداشتید؛ اما من تنها دختر ملکهام و امکان نداشت که مادر عزیزم رو تنها بذارم و در مراسم انتخاب جانشین حضور نداشته باشم، درست میگم مامان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت کاترین درست مانند ارواح، مات و بیحالت مانده بود؛ اما لحظاتی بعد وقتی که توانست افکارش را جمع کند و خونسردیاش را حفظ کند، با صدای آرامی که هیچگونه لرزشی نداشت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با لبخند هراسانگیزی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دیدید گفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخرامانخرامان از پلهها پایین آمد. گویا زیبایی و اغواگری را ذرهذره در وجود او تزریق کرده بودند. او اکنون دختر بیستسالهای بود که به راحتی میتوانست هر مردی را شیفتهی خود کند. این از نگاههای خیره و آبی که از لب و لوچهی مردان حاضر در قصر آویزان شده بود کاملا مشهود بود. هنگامی که از کنار میهمانان گذر میکرد، تمامی زنها نیشگون آبداری از بازوی شوهرهایشان گرفتند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از نشستن نارسیسا، دقایق طولانی گذشت تا جو دوباره به حالت عادی برگردد. بعد از چنددقیقه کاترین بار دیگر از جایش برخاست و رو به بقیه با صدای بلندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب میخوام جانشین خودم رو به بزرگان این سرزمین معرفی کنم و از بقیه ی کسانی که در این جمع حضور دارند میخوام که بعد از انتخاب ملکهی آینده، این خبر رو به گوش مردم برسونند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای نارسیسا بر روی دستههای چوبی صندلی فشرده شدند. بلافاصله پریها ورجهوورجهکنان شروع به پرواز کردند. نگاه نارسیسا به پری زیبایی افتاد که در نزدیکیاش بر روی زمین ایستاده بود و بعد از شنیدن این خبر شروع به رقصیدن کرد. همان لحظه با خونسردی و دور از چشم بقیه پاهایش را کمی بلند کرده و پاشنهی بلند کفشش را بر روی بدنش فشرد. پوزخندی روی لب هایش نشست. چند لحظهای در همان حالت ماند و بعد پاهایش را با آرامش از روی جسم بیحال او برداشت. پری بیچاره که بالهایش شکسته بودند و به سختی میتوانست بدنش را تکان بدهد، جیرجیرکنان از جایش برخاست و با مشقت بسیار خود را به بقیهی پریها رساند. کاترین بعد از اتمام حرفهایش، یکی از خدمتکارها را صدا زد و با صدای آرامی در گوشش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان وقتشه، بگو بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتکار سری تکان داده و به سرعت از در خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقهای در آرامش گذاشت و همه با نوشیدنیها و میوههای خوش آب و رنگ باغ قصر مشغول پذیرایی از خود بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطولی نکشید که حضور ایزابل را اعلام کردند. لبخند عمیقی بر روی لبهای کاترین نشست و بقیه با کنجکاوی به در خیره شده بودند. ضربان قلب نارسیسا بیقرارتر از قبل در سینهاش میزد؛ شاید به این خاطر که بار اولی بود خطر را به طور جدی در نزدیکی خود احساس کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ورود ایزابل که کودکی را در آغوش داشت، هیاهویی تمام قصر را فرا گرفت. ایزابل با قدمهایی آرام به طرف کاترین رفت و به او تعظیم کرد. کاترین در پاسخ لبخندی زد؛ اما در همان لحظه چشم ایزابل به دو چشم آبی روشن افتاد که برق نفرت به خوبی در آن مشهود بود. بیاراده دخترش را به خود فشرده و قدمی به عقب برداشت. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود. حضور کاترین تا حدودی باعث دلگرمیاش میشد؛ با این وجود از نزدیکشدن به نارسیسا هراس داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا از جایش بلند شد و با لحن سردی رو ایزابل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهت تبریک میگم ایزابل، بالاخره به اون چه که میخواستی میرسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد در حالی سعی میکرد نوزاد در آغوشش را ببیند زمزمهوار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شنیدم صورت زیبایی داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش را به سمتش دراز کرد و با صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل محکمتر از قبل دخترش را در آغوشش فشرد و نگاهش به چشمهای کاترین افتاد. کاترین لبخند کوتاهی زد و چشمهایش را با اطمینان باز و بسته کرد. با دیدن چهرهی خونسرد کاترین دستهایش کمی شل شدند و ثانیهای بعد کودک در آغوش کسی قرار گرفت که نفرتش نسبت به او بیانتها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای سبز درخشانش با تعجب به اطراف میگشت و با نگاه معصومانهاش به صورت شخص مقابلش خیره شده بود. بعد از ثانیهای مکث گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اسمش رو چی گذاشتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل کمی به لکنت افتاد، نگاهی به کاترین انداخت و پس از تایید او سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ملکه لطف بزرگی کردن که اسمی روی دخترم گذاشتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لیانا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با شنیدن این نام از زبان کاترین، نگاه سردی به صورت کودک انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-لیانا، زیبا و درخشان! اسم خوبی انتخاب کردی مامان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین نگاه کوتاهی به دخترش انداخت و با لحن ملایمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درسته؛ چون اسمی رو انتخاب کردم که لایقش باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای نارسیسا جایی میان پارچههای پر زرق و برقی که به دور لیانا پوشیده شده بودند مشت شدند. او باید خود را آرام نگه میداشت؛ اما قلب سیاهش او را وادار میکرد تا با نیروی فرا طبیعیاش آنقدر او را فشار بدهد تا همان لحظه در آغوشش جان بدهد. لحظهای را دید که به چشمان کودک خیره شده و دستانش را بر روی قلبش فشرد و درست قبل از آن که صدایی از او در بیاید، قلبش را از سینهاش بیرون کشید و به چشمان سبزش نگاه کرد که خیره و مات ماند. با تصور چنین اتفاقی لبخندی حقیقی بر لبش نشست که موجب تعجب همه شد، لحظهای این فکر به ذهن سادهی ایزابل آمد که گویی مهر کودکش بر دل خواهر ناتنیاش نشسته است؛ اما در نگاه کاترین احساس دیگری بود. با دیدن لبخند دخترش، حس ترس و دلهره به وجودش چنگ انداخته و او را بیشتر از هر وقت دیگری نگران کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احتیاط جلو رفت و لیانا را به آرامی در آغوش گرفت. با صدای زنی با موهای بلند طلایی و لباس ابریشمی سبز که در مقابلش ایستاده بود، به خود آمد و با لبخند همیشگی که بر روی لبهایش بود رو به آن زن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میتونی ببریش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن به سرعت جلو آمد و با هیجان دستهایش را دراز کرد. کاترین به آرامی لیانا را بر روی دستهایش گذاشته و با صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فقط حواست رو خوب جمع کن، تو الآن یک ملکهی کوچولو رو توی دستهات داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن زن با صدای بلندی خندید. سرش را به نشانهی اطاعت تکان مختصری داده و با قدمهای کوتاه از آن ها دور شد. بلافاصله همهی زنها به دور او جمع شدند، مردها هم از غفلت زنهایشان استفاده کرده و خود را به میزی که با غذاها و دسرهای رنگین پر شده بود رساندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ساعتی از مهمانی شب میگذشت، هنوز با همان لباسها بر روی تخت بزرگش نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن چندساعت راهحلهای بسیاری برای نابودی آن کودک به ذهنش رسیده بود؛ اما یکی از دیگری محالتر بودند. در حال حاضر محافظت از آن نوزاد برای اهالی قصر، درست به اندازهی محافظت از ملکه حائز اهمیت بوده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را روی زانوهایش گذاشته و بار دیگر به فکر فرو رفت. چندثانیهای بیشتر نگذشته بود که با احساس نسیمی که به صورتش میخورد، سرش را بلند کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. چند ثانیهای مکث کرد و بعد با صدای آرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کی اینجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسایهی موجود عظیمالجثهای را که بر روی پنجرهی اتاقش فرود آمد به راحتی تشخیص داد. طولی نکشید که آن پرندهی عجیب دهانش را به طرز شگفتانگیزی باز کرده و شروع به صحبت کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نارسیسا! باهوش، اما فراموشکار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیآنکه تغییری در چهرهاش ایجاد شود، با لحن بیتفاوتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو کی هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن پرنده تعظیم کوتاهی کرده و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هنری هستم سرورم، باید بگم از اینکه در خدمتتون هستم واقعا مفتخرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا تمسخر موجود در کلامش را نادیده گرفت و با بیحوصلگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اینجا چیکار داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته کمی ناامیدکننده است؛ اما مهم نیست. خب من، دعوت شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یادم نمیاد که برای موجود بیمصرفی مثل تو دعوتنامه فرستاده باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوه پرنسس! درسته قدرتهای من در برابر نیرویی که در تکتک سلولهای شما وجود داره چیزی نیست؛ اما به نظرتون این طرز فکر دربارهی موجودی که توانایی تغییر شکل رو داره کمی بیانصافی نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا بیآنکه جوابی به او بدهد، از پنجره دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز چندقدمی بیشتر دور نشده بود که دهان هنری به طور ناگهانی باز شدند و شعلههای داغ و سوزان آتش از انتهای گلویش زبانه کشیدند. نارسیسا به سرعت دستانش را بالا آورد و شعلههای آتش را با چرخش دستانش به قطرههای کوچک آب تبدیل کرد و بعد در حالی که با آرامش صورتش را با پارچه ای پاک میکرد، راه رفته را بازگشت و در مقابلش ایستاد. اشتیاق جنونآمیزی که در چهرهاش وجود داشت به راحتی قابل مشاهده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اونقدرها هم که فکر میکنی بیمصرف نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درسته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیده و با صدای آرامتری ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پیغام من بالاخره به دستتون رسید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته؛ اما خوب به محض رسیدن به ما جونش رو از دست داد؛ البته متاسفانه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با فکرکردن به موجود حقیری که سالها پیش به آن ماموریت فرستاده بود، خندهی کوتاهی کرد و با لحن بیتفاوتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هشت سالی از اون ماجراجویی میگذره، درسته؟ دیگه وقتش بود! با این کارش ثابت کرد اونقدرها هم بیخاصیت نبوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان زردرنگ هنری لحظهای بر صورتش متوقف شده و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر میکردم پدرت رو فراموش کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من هیچوقت فراموشش نمیکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون مرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیآنکه لحظهای از شنیدن آن خبر متاثر شود، چهرهی غمگینی به خود گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-انتقامش گرفته میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سالها پیش وقتی پدرت از اینجا تبعید شد سعی کرد شیء باارزشی رو از قصر خارج کنه؛ اما موفق نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوم... اون یهکمی توی انجام کارها ضعیف بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irثانیهای در چشمان هم خیره شدند. نارسیسا نگاه سردش را مستقیما به چشمهایش دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون شیء کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جایی در نزدیکی کاترین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیپرسم به چه دردی میخوره؛ چون این یک معامله است هنری، درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کاملا درسته! در عوض اون شیء من جون لیانا رو برات میگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خبرها زود میرسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی آن که منتظر جوابی از طرف او باشد ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما من چیزی بیشتر از این رو میخوام، جایگاه ملکه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنری که به وضوح از شنیدن این جمله جا خورده بود، سرش را کمی جلوتر آورد و با صدای آرامتری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این امکان نداره، ما سالهاست راهمون رو از ملکه جدا کردیم. اون قول داده که به ما کاری نداشته باشه، در صورتی که ما هم از قلمروش دوری کنیم، تو با این کار جون من و مردمم رو به خطر میاندازی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با من روراست باش هنری، بگو که میترسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنری با عصبانیت بالهایش را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهتره قبل از اینکه حرف بزنی فکر کنی، شاید همیشه اینقدر بخشنده نباشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند نارسیسا پررنگتر شد و با لحن جنونآمیزی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس حقیقت داره، تو اون ارتش رو در اختیار داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم در مورد چی حرف میزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زود باش هنری، اعتراف کن که در تمام این سالها ساکت نموندی، تو نقشهای داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنری با کلافگی سرش را تکان داد و با آخرین توان در برابر این کار مقاومت میکرد. نارسیسا صورتش را نزدیکتر کرد و با بیقراری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیتونی انکارش کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه حالتی در صورتش مشخص نبود؛ اما با لحن عصبی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ارتش من در حال حاضر توانایی مقابله با کاترین رو نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا با شنیدن این جمله لبخند پیروزمندانهای زد و با صدای آرامی تکرار کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونستم، میدونستم که حدسم درسته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مثل اینکه نشنیدی چی گفتم. ارتش من توان مقاومت در برابر ملکه رو نداره، حداقل الان نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هشتسال پیش نیروهای تو سعی کردند از مرز جنگل عبور کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درسته؛ اما دیدی که موفق نشدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همونطور که خودت هم گفتی هنری، ارتش تو در حال حاضر توانایی یک حملهی موفقیتآمیز رو نداره؛ اما شاید به زودی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از این حالت صورتت اصلا خوشم نمیاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا پوزخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه نقشهای داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-در حال حاضر نباید برای کشتن اون موجود بیارزش عجله کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نارسیسا نقشهات چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زمان میبره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من سالهاست که منتظر یک فرصتم، باز هم میتونم صبر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوبه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما برای شروع تو باید چیزی رو که میخوام بهم بدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا بیتوجه به حرف او شروع به قدمزدن در اتاق کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شنیدی چی گفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را در هوا تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنری این کار او را به پای تایید حرفش حساب کرده و بالهایش را به آرامی باز کرد، قبل از رفتنش به آرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منتظر پیغامت هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد بالهای عظیمش را باز کرده و در سیاهی شب ناپدید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا احساس بهتری داشت. ساعاتی پیش خشم و نفرت تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ اما حالا کاملا آرام شده بود و رضایت خشونتآمیزی در چهرهاش نمایان بود. به سمت آینهی باشکوهی با قاب طلایی که در گوشهای از اتاق قرار داشت رفت و در مقابلش ایستاد. نگاهی به چهرهی خالی از احساس مقابلش انداخت. لبخندی زد و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه میکرد، بندهای پشت لباسش را باز کرد و لباس به آرامی از تنش خارج شده و بر روی زمین افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پیشگویی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهای آخر فصل تابستان به سرعت سپری میشدند و بادهای سرد و گزندهای که گاه میوزیدند، خبر از آمدن فصل پاییز میداد. آدونیس در آن فصل از هروقت دیگری زیباتر بود. درختان سراسر سرزمین، برگهای زرد و قرمزی که را که آمادهی ریختن بودند به آرامی از روی خود به زمین میریختند. تنها یک ماه از تولد لیانا میگذشت؛ اما در این مدت همهی اهالی قصر شاهد بودند که روز به روز بر زیبایی و درخشش افزوده میشود؛ حتی او در این سن محبوبیت زیادی در میان مردم عادی داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز، قصر خلوتتر از هر وقت دیگری بود. تمامی کارگرها پس از اتمام کارهایشان در جای جای قصر، همگی به آشپزخانه رفته بودند. پریهای قصر هم برای فرار از سرما، به انباری کوچک زیرزمین کوچ کرده بودند و سربازان مانند همیشه درست مانند مجسمههایی خاموش و بیحرکت سر جاهایشان ایستاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل با لبخند به کاترین نگاه میکرد که قدمزنان به دور اتاق میچرخید و سعی در خواباندن لیانا داشت؛ اما کودک بازیگوش بی آنکه کوچکترین تلاشی برای خوابیدن انجام دهد، دستهای کوچکش را در میان موهای مواج کاترین فرو برده و با آخرین توانش آنها را میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته شدین ملکه، بذارین من بخوابونمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما انگار دلش نمیخواد که بخوابه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل لبخندی زد. کاترین روی تخت نشست و لیانا را به آرامی بر روی تخت خواباند. لیانا این بار هم بی آنکه تصمیمی برای خوابیدن داشته باشد، چشمهایش به موهای بافتهشدهی مادرش افتاد و این بار مشغول کشیدن آنها شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اصلا متوجهی گذر زمان نمیشم. جالبه، مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل لبخند مهرآمیزی به او زده و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ملکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از وقتی که اومده همهی حواسم رو به خودش پرت کرده. اونقدر که گاهی زمان و مکانی که توش هستم رو فراموش میکنم. من با تمام وجود دوستش دارم؛ اما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلشورهی عجیبی دارم و میترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهی کوتاهی کرد و به آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من واقعا میترسم، از این همه نزدیکی و وابستگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل با لحن اطمینانبخشی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما قویتر از اونی هستید که با این ترسهای کوچیک از پا در بیاید، شما خیلی بیشتر از همهی ما مقاومید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین با صدای آهستهای گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شاید؛ اما چیز دیگهای هم هست که اذیتم میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو ایزابل! من از نزدیکشدنهای بیش از اندازهام به لیانا خجالت میکشم. تو مادر حقیقی اون هستی، کسی که چندینماه در وجودش با عشق احساسش کرده. کسی که اون رو در بطنش پرورش داده و روزها و شبهای زیادی رو باهاش حرف زده و داستانهای زیادی رو براش تعریف کرده؛ ولی من... هیچ نسبتی با اون ندارم. نمیخوام اون رو از تو دور کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل لبخندی به نگرانیهای کاترین زده و خواست تا مانند همیشه او را با حرفهایش آرام کند؛ اما در همان هنگام درست قبل از آنکه بتواند حرفی بزند، ناگهان سوزش عجیبی را در گلویش احساس کرد. ثانیهای مکث کرده تا درد تمام شود؛ اما هر لحظه بر سوزش طاقت فرسایش افزوده میشد. بیاعتنا به دردی که هر لحظه انتظار قطعشدنش را داشت، با صدای ضعیفی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همچین چیزی ممکن نیست. شما اون رو از من دور نمیکنید، شما ازش محافظت میکنید. درست همونطوری که از من مراقبت کردید. در تمام این سالها، همیشه متوجه لطف و محبت بیش از اندازهای که بهم داشتید بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین لبخند کوتاهی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخرین باری که سرخ شدم زمانی بود که یکی از خدمتکارها از لباسم تعریف کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند عمیقی بر روی لبهای ایزابل نشست؛ اما در درونش غوغایی به پا بود. گویی شعلههای آتش در تمام بدنش شعلهور شده بودند و وجودش را میسوزاندند. لبخند کاترین با گذشت چند ثانیه محو شد. از جایش برخاست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مراقبت از تو برای من تنها یک وظیفه نبود ایزابل. من این کار رو قلبا و از روی احساسات عمیقم به تو انجام دادم، اگر زمان رو به عقب برگردونن من باز هم این کار رو برای کسی که درست مثل خواهرمه انجام میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجملهی آخر کاترین را دیگر به سختی و از دوردستها میشنید؛ زیرا درد تمام حواسهایش را مختل کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین با لبخند به سمتش برگشت تا واکنش ایزابل را نسبت به حرفهایش ببیند؛ اما با دیدن صحنهی مقابلش لبخند بر روی لبهایش خشک شده و ترس و وحشت همهی وجودش را فرا گرفت. با دیدن صورت کبود ایزابل با وحشت زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ایزابل!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایزابل با صورتی که هر لحظه کبودتر میشد به سینهاش چنگ میزد و قادر به نفسکشیدن نبود. سوزش طاقتفرسایی را در گلویش احساس میکرد. بدتر از آن دردی بود که در بدنش میپیچید؛ گویا مواد مذاب را در گلویش ریخته باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ایزابل، ایزابل به من نگاه کن! خواهش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدازدنهایش فایدهای به حال ایزابل نداشتند؛ زیرا هر ثانیه حالش بدتر از قبل میشد. کاترین سراسیمه از در اتاق خارج شده و نگهبان را برای کمک فرستاد. خیلی زود به اتاق برگشت و بالای سرش ایستاد. ایزابل همچنان برای نفسکشیدن تقلا می کرد و به گلویش چنگ میزد؛ اما در کمال خوشبختی، درست زمانی که آرزو میکرد هر چه زودتر بمیرد تا آن درد تمام شود، لحظهی بعد چشمهایش تار شدند و از حال رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین با نگرانی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالش چهطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساروس، درمانگر قصر، پس از معاینهی کامل او، در حالی که به فکر فرو رفته بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهتره، خونریزیش بند اومده؛ اما باید استراحت کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین در حالی که سخت نگران و پریشان بود پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما چی شد؟ تا چند دقیقه قبلش ما با هم حرف میزدیم، حالش کاملا خوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من کاملا معاینه اش کردم؛ اما متوجه هیچچیز غیرطبیعی نشدم. اون مبتلا به هیچ بیماری نیست؛ اما اینکه چهطور این اتفاق افتاده، دلیلش هنوز برام مشخص نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما چهطور تو نمیتونی متوجهش بشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خودتون میدونید بانوی من! تنها یک مورد وجود داره که من ازش سر در نمیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین در حالی که هیچ علاقهای به فکرکردن دربارهی آن موضوع نداشت با صدای لرزانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حدست چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساروس بیمقدمه حرف آخرش را بر زبان آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین فورا دستپاچه شده و با حیرت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی؟ نه امکان نداره! من به همه ی اهالی قصر اطمینان دارم. حتما حدس دیگهای هم وجود داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امکانش هست؛ اما به نظر من به این موضوع هم فکر کنید بانوی من. اگر واقعا حدس من درست باشه، خائنی در این قصر وجود داره که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرست همان لحظه در اتاق باز شده و نارسیسا با چهرهای مضطرب در چارچوب در ظاهر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدای من باورم نمیشه، چهطور این اتفاق افتاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظاهرش اضطراب کمی را نشان میداد؛ اما لحن کلامش کاملا عادی و بیتفاوت بود. کاترین با شک و شبهه به چهرهی نگران دخترش نگاه میکرد، گویی آنچه را می دید باور نداشت؛ اما هرگز دلش نمیخواست که تا آن حد به احساسات دخترش بدبین باشد و مهمتر از همه آنکه هرگز نباید اجازه میداد تا شخص دیگری از آن احساس باخبر شود. لبخند کمرنگی زده و با صدای آرامی رو به دخترش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی نیست که نگرانش باشی. الان خوابیده؛ اما به زودی حالش خوب میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا به سرعت خودش را به مادرش رساند و سرش را روی سینهاش گذاشت، دستانش را دور کمرش حلقه کرده و به آرامی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از ته دلم امیدوارم که حالش هر چه زودتر خوب بشه؛ آخه تو خیلی اون رو دوست داری، مگه نه مامان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین کنایهای را که در کلام دخترش بود نادیده گرفت و در حالی دستش را دور شانهاش حلقه میکرد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من تو رو هم خیلی دوست دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا سرش را کمی بالاتر، جایی میان گوشهای مادرش برده و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته که داری مامان؛ اما فقط کمی کمتر از لیانا! درست میگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کاترین به نقطهای نامعلوم خیره ماند و دستهایش از دور شانههای دخترش شل شدند. نارسیسا که گویی به آن نتیجهی دلخواه رسیده بود، بـ ـوسهی نرمی بر روی گونههای مادرش گذاشت و با لحن کشدار و سردی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم دوستت دارم مامان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاترین نگاهی به چشمان سرد و خالی دخترش انداخته و از ته قلبش زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دوستت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در دلش جملهاش را کامل کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دوستت دارم؛ حتی اگر تو دوستم نداشته باشی دوستت دارم؛ حتی اگر پدرت همون کسی بوده باشه که بهترین دوران زندگیام رو برام تیره و تار کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنارسیسا اما بیآنکه کوچکترین اهمیتی به احساسات کاترین و جملهای که از ته قلبش زمزمه کرده بود بدهد از اتاق بیرون رفت. بعد از بستهشدن در، کاترین نفس عمیقی کشیده و با لحن خستهای رو به ساروس زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امیلیا رو بیار به قصر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا در حالی که مشغول بافتن موهای طلایی دخترش بود، نگاهش به پسرش که با شیطنت بر روی یکی پاهایش ایستاده و با هیزمهایی که از جنگل تا به آنجا به دوش کشیده بود حرکات نمایشی انجام میداد، خیره ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن هنگام نگاه جان نیز به مادرش افتاد که با عشق تماشایش میکرد. لبخند عمیقی روی لبهایش نشسته و دستی برای مادرش تکان داد؛ سپس خیلی سریع پرچینهای کوچک خانهاش را دور زد و به سمت خارج دهکده به راه افتاد. امیلیا که از آن همه شیطنت پسر بزرگش خندهاش گرفته بود، بـ ـوسهی نرمی به سر دخترش زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا عزیزم تموم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنونم مامان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قابلی نداشت پرنسس من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلی؛ دختر کوچکترش که تنها چهارسال داشت، بسیار آرامتر از برادرش بود. او با کمی مکث با صدای آرامی رو به مادرش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان، اجازه میدی برم با دوستام بازی کنم؟ قول میدم مراقب خودم باشم، از دهکده هم خارج نمیشم، قول میدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا نگاهی به صورت معصوم دخترش انداخت. چشمهای قهوهایرنگش درست مانند همسرش بود؛ اما بینی کوچک و لبهای باریکش به خودش رفته بود. لبخند عمیقی زد. چتریهایش را که بر روی صورتش ریخته شده بودند کمی مرتب کرده و با مهربانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خب عزیزم میتونی بری؛ اما باید سر قولهایی که دادی بمونی، فهمیدی چی گفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله مامان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا گونهی دخترش را بوسید و بعد از اضافهکردن سفارشهای بسیار او را همراه با لونا، یکی از همبازیهایش که چند سالی از امیلی بزرگتر بود، راهی دهکده کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چنددقیقه از جایش بلند شده و مشغول تمیزکردن خانه شد. دستمال تمیزی را برداشت تا گرد و غبار کمی را که بر روی میز چوبی وسط خانه نشسته بود پاک کند. با نزدیکشدن به میز، ناگهان چشمش به نانهایی افتاد که تا چنددقیقهی قبل کاملا سالم بودند؛ اما اکنون هر چهار گوشهاش جویده شده بودند. رد خردهنانهایی را که بر روی زمین ریخته شده بودند، دنبال کرد و به فرش کهنه و نخنمای وسط خانه رسید. چشمهایش را ریز کرده و در یک حرکت ناگهانی گوشهی فرش را بلند کرد. به محض بلندکردن چشمش به موجود کوچکی افتاد که با آن دندانهای تیز و بلندش مشغول جویدن نانهایی بود که به سختی در دستهایش جای گرفته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(جوندهها؛ موجودی ریزنقش با بدن پشمالوی قهوهایرنگ هستند. دندانهای پیشین آنها تا لبهایشان امتداد یافته و قادر به جویدن سختترین اجسام هستند. چشمهای درشت و گردی دارند و لبهای بسیار باریکی که بیحالت هستند.)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن موجود با روشنشدن اطرافش نگاهی سریع به دور و برش انداخت و با دیدن امیلیا که با حالتی طلبکارانه به او نگاه میکرد، چشمهای درشتش برق زدند. لبخند زشتی بر لبهای بیحالتش نشست و نانها را رها کرد. چند قدم به عقب برداشت و درست قبل از آنکه بخواهد از مهلکه بگریزد، امیلیا دم کوتاهش را گرفته و او را آویزان کرد. موجود کوچک در حالی که تقلا میکرد تا خود را آزاد کند، مدام جیغ میکشید و فحشهای رکیکی را بر زبان میآورد. امیلیا بیتوجه به دست و پا زدنهایش از خانه بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب حالا میدونم با شما جوندههای کوچولو باید چیکار کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانور کوچک در حالی که میان زمین و هوا معلق بود، انگشتان نحیف و زشتش را تهدیدوار در مقابلش تکان داد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این بار آخر نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا بیتوجه به تهدیدهایش او را چندین بار در هوا تکان داد. با فهمیدن بلایی که قرار بود بر سرش بیاید فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما دیگر دیر شده بود؛ چرا که امیلیا با آخرین توان او را به باغهای پشت خانهشان پرتاب کرد؛ سپس لبخند پیروزمندانهای زد. قدمی به عقب برداشت و برگشت تا وارد خانه شود که با شنیدن فریادی سر جایش متوقف شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرش جان بود که در فاصلهی دوری از او می دوید. امیلیا با نگرانی چندقدم باقی مانده را طی کرد، شانههای پسرش را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده پسرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجان در حالی که صورتش سرخ شده بود، از سر هیجان خندهی کوتاهی کرد؛ اما ترس کمی هم به راحتی در چشمهایش محسوس بود. جان دستهای مادرش را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- داره میاد. بهش نگی کار من بود؛ البته فکر کنم خودش فهمید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جان این چندمین باریه که دارم بهت میگم؟ باید بهش بگی پدر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوب باشه، پدر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا نگاه سرزنشآمیزی به او انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز چی کار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجان با عجله شروع به تعریف کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-داشت با یکی از اون کلهگندههای قصر حرف میزد، خودم دیدمش؛ البته نه اینکه فکر کنی آدم مهمی بودها! عمرا! اما واقعا کلهش گنده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس با صدای بلندی زد زیر خنده. امیلیا در حالی که گیج و منگ بود و از حرفهای پسرش سر در نمیآورد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی رو میگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک زنه! داره با بابا میاد. منم یه جونده انداختم توی لباسش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا با حیرت فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجان خندید و در حالی که عقب عقب میرفت، با صدای بلندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من میرم پیش دوستام، هروقت رفتن برمیگردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گفتن آن جمله به سرعت باد دوید و در پیچ راه خاکی دهکده ناپدید شد. امیلیا در حالی که هنوز هاج و واج مانده بود، به جای خالی پسرش نگاه میکرد که با شنیدن صدای همسرش برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوه امیلیا عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای امیلیا به همسرش افتاد که با حالت دو به طرفش میدوید. وقتی به او رسید نفسی تازه کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امیلیا عزیزم، جان بهت خبر داده که چه اتفاق فوقالعادهای در شرف وقوعه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیآنکه به او اجازهی حرفزدن بدهد فورا اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جان! گفتم جان! این پسر گستاخ و بینزاکت کجاست؟ اگه بدونی چی کار کرده بیست و پنج تا جوندهی بالغ رو میندازی توی لباسش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا بار دیگر دهانش را باز کرد؛ اما جک دستهایش را بلند کرده و همانطور که به دورش میچرخید، با هیجان ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مهم نیست، بعدا به حسابش میرسم. تو فقط به این گوش کن. امروز که چوبهای جنگل رو برای فروختن پیش اون آلِن بیخاصیت برده بودم، چشمم بهش خورد. آه نمیدونی چه شکوهی داشت؛ حتی از چند فرسخی هم داد میزد که شخص پرنفوذیه! به همین خاطر اون چوبهای لعنتی رو همونجا ول کردم و به دنبالش راه افتادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی تازه کرده و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باهاش صحبت کردم. اون لحظه فهمیدم که شانس در خونهی کوچیکمون رو زده. نمیتونی حدس بزنی؛ مگه نه؟ بذار خودم بگم، اون آرامیس بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا با بیچارگی به همسر نادانش زل زده بود که جک با صدای بلندی خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره عزیزم درست حدس زدی، اون الههی پیشگویی که سالها به سرزمینهای مختلف سفر میکرد و آوازهاش همه جا پیچیده؛ اما مسئلهی مهمتر اینه که اون قراره برای خوشآمدگویی به قصر کاترین بره. در صورتی که بیاد اینجا و ما به نحو احسنت ازش پذیرایی کنیم، اونوقت من فرصت همراهی اون ر پیدا میکنم و اینجوری وارد قصر میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جک خواهش میکنم! کی میخوای دست از این کارهات برداری؟ این چندمین باریه که داری تلاش میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما این دفعه فرق میکنه، بهت قول میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درست مثل دفعهی قبل، درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دفعهی قبل بدشانسی آوردم! لیام در واقع اولین فرصت نبود، بدترین فرصت بود؛ اما همونطور که گفتم این دفعه فرق داره، خواهش میکنم امیلیا! این بارِ آخره، بهت قول میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا خسته از بحث بینتیجهاش با جک تنها به تکان سری اکتفا کرد. جک با هیجان جلو آمد و گونهی همسرش را بوسید، او نیز همانطور که عقب عقب میرفت با صدای بلندی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وسایل پذیرایی از مهمونمون رو فراموش نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد با سرعتی که از او بعید بود دوید و از نظر ناپدید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرامیس چند دقیقهای میشد که پاهایش را روی هم انداخته بود و نگاه تحقیرآمیزی به خانه میانداخت. امیلیا روی صندلی مقابلش دست به سینه نشسته بود و هر چنددقیقه یکبار چشم غرهی نامحسوسی به او میرفت! بعد از سکوت طولانی، جک با صدای بلندی که هر دوی آنها را از جا پراند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واقعا باعث افتخاره که میزبان بانوی بزرگواری مثل شما هستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیخونکی به پهلوهای همسرش زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه نه عزیزم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا با بیحوصلگی جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله، واقعا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لطفا از این میوهها میل کنید بانوی من، اینها از دل جنگل کاترین آورده شدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرامیس بیتوجه به وراجیهای مرد مقابلش، رشتهای از موهای سرخش را که بر روی صورتش ریخته شده بود کنار زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کی به دیدن ملکه میریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به زودی بانوی من! این افتخار بزرگیه که اجازهی همراهیتون رو داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا سرفهی ساختگی کرد تا توجه آنها را به خود جلب کند. آرامیس نگاهی به او انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میتونم سوالی ازتون بپرسم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس با اکراه اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بانوی من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک با وحشت به همسرش نگاه کرد و به سرعت رنگش پرید. از نظر او سوالکردن از یک الههی بزرگ مانند آرامیس گستاخی بزرگی محسوب میشد؛ اما بر خلاف تصور، آرامیس سری تکان داد و منتظر به امیلیا چشم دوخت. امیلیا نگاه کوتاهی به او انداخت و با صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا بعد از سالها به آدونیس برگشتید بانوی من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرامیس لحظهای به او خیره شد، گویی در حال تحلیلکردن سوال او بود. بعد از مکث کوتاهی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر کردم که بعد از خدمتهای فراوانی که به مردم سرزمینهای دیگه کردم، وقتشه که این بار به مردم خودم خدمت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدمت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درسته! من با پیشگوییهام جون بسیاری از مردم رو نجات دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک که به نتیجه آن بحث امیدوار شده بود، با اشتیاق خود را وسط انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اوه خدای من! همونطور که شنیده بودم، شما الههی بزرگ و بخشندهای هستید که با در اختیار گذاشتن دانشهاتون مردم رو از بدبختی و فلاکت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا وسط پرحرفی همسرش پرید و با اشارهی دستهایش او را وادار به سکوت کرد و بعد با احتیاط و صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی پیشگوییها میتونن مردم رو نجات بدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهای آرامیس با تعجب بالا پریدند و با لحنی که انگار اهانت بزرگی به او کرده بودند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته که میتونن! متاسفم عزیزم؛ اما اینطور که معلومه تو هنوز نتونستی نتیجهی یک پیشگویی درست و حسابی رو درک کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا که از شنیدن آن جمله عصبانی شده بود، به تندی اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگر اینطوره پس چهطور هنوز هم مردم در سراسر دنیا میمیرن؟ و یا بلاهایی طبیعی مثل جنگ، سیل، طوفانهای سهمگین و... به سر سرزمینهای دیگه میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرامیس با چشمهایی که از حدقه در آمده بودند و با دهان باز به او نگاه میکرد. جک در حالی که پوست صورتش سرخ شده بود، با صدای ضعیفی زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امیلیا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا بیتوجه به او ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اتفاقاتی که میفته جزئی از سرنوشت ما آدمهاست؛ پس هیچ پیشگویی قادر به تغییر سرنوشت مردم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک که از گستاخی همسرش از شرمندگی در حال آبشدن بود، تا نیمه در صندلی خود فرو رفته بود. آرامیس انگشت اشارهاش را بالا آورد و در حالی که از عصبانیت به لکنت افتاده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو...تو چهطور جرئت میکنی؟ من... پیشگویی... همهجا... آه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک با سرعت از جایش بلند شد و در حالی که دیوانهوار به دور او می چرخید فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بانوی من حالتون خوبه؟ وای خدایا! امیلیا یخ کاری کن، اون داره میمیره. خدایان به دادم برسید! یک الهه توی خونهی من در حال مردنه، آه زئوس بزرگ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا به آرامی از جایش برخاست و با خونسردی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اینقدر شلوغش نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس جام آب را بر روی میز کوبید، جوری که نیمی از محتویاتش به اطراف پاشیده شد. آرامیس جام را به سرعت برداشته و آن را یک نفس سر کشید. بعد از چند دقیقه که حالش کمی بهتر شد، در حالی که اشک در چشمهای ریزش حلقه زده بود زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چطور جرأت کردین؟ شما انسانهای پست و حقیر، من رو به اینجا آوردین تا تحقیرم کنین؟ سزای این کارتون رو میبینین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک در حالی که دو دستی به سرش میکوبید، با خواهش و التماس به دنبالش راه افتاد. آرامیس چنگی به شنلش که آویزان بود زده و به سمت در ورودی رفت و آن را باز کرد؛ اما به محض خارجشدن از خانه سرش با جسم سختی برخورد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض بلندکردن سرش، نگاهش به سربازی افتاد که با چهرهای جدی و خالی از احساس به او نگاه میکرد. سرباز چند لحظهای صبر کرد؛ اما آرامیس همچنان از جایش تکان نمیخورد و با تعجب نگاهش میکرد. آن سرباز بی هیچ اعتراضی با دستهایش او را کنار زد و کاملا وارد خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک به سرعت قدمی به عقب برداشته و دستهای همسرش را گرفت و رو به سرباز که مستقیما به امیلیا نگاه میکرد فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اینجا چیکار داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرباز بی آنکه به فریاد جک توجهی نشان بدهد، رو به امیلیا تعظیم کوتاهی کرده و با خونسردی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بانو امیلیا به دستور ملکه باید با من به قصر بیاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا تکانی خورد و اخمهایش را در هم کشید؛ اما با صدای آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به کمکتون نیاز داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جدی؟ اون زمانی که ما رو از قصر بیرون انداختین باید فکر اینجاهاش رو هم میکردین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جک خواهش میکنم چیزی نگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجک دهانش را باز کرد تا اعتراضی کند که با اشارهی امیلیا به ناچار خودش را کنار کشیده و عصبانیت روی صندلی نشست. آرامیس هم که با شنیدن حرفهای آنها حسابی کنجکاو شده بود، خشم و غضبش نسبت به امیلیا را فراموش کرده و در را به آرامی بست و دوباره وارد خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بیشتر توضیح بده، چه اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حال ملکه خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ملکه کاملا خوبن؛ اما بانو ایزابل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلب امیلیا در سینه فرو ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه بلایی سرش اومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ایشون مسموم شدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا با وحشت هین بلندی کشیده و دستهایش را بر روی دهانش گذاشت. جک با دیدن واکنش همسرش دوباره از جایش بلنده شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب ما فقط میتونیم آرزو کنیم که حالشون زودتر خوب بشه، خدای زئوس نگهدارش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرباز نگاه خشونتآمیزی به او انداخت که جک فورا خودش را جمع و جور کرد. امیلیا زبانش را روی لبهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالش چهطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ساروس تونسته خونریزیش رو بند بیاره؛ اما هنوز هم هیچ اثری از بهبودی در ایشون دیده نمیشه. تشخیصش اینه که چیزی هست که اون نمیتونه ازش سر در بیاره؛ یعنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یعنی زهر و یعنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یک خائن وجود داره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیلیا نگاه سریعی به او انداخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نظر ملکه در این باره چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir