رمان جدال نهایی(جلد پایانی لیانا) به قلم زهرا باقری
روبی پس از جمع کردن ارتشی بزرگ و متحد، به جنگ تنها دشمن خونی اش، نارسیسا رفته و نبردی را آغاز می کند که پایان دهنده ی نفرین هِدِس و آزادی مردم آدونیس است.
او به قصد انتقام مرگ گذشتگان و عزیزانش به پا می خیزد تا یک بار برای همیشه سایه ی سیاه تاریکی را از سرزمینش برداشته و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۸ دقیقه
رافائل که انگار مسافت طولانی را دویده بود، نفس نفس زنان گفت:
-اون... من... وقتی اومدم توی آینه بود، قبل از اینکه من بیام این تصویر توی آینه بود... معذرت می خوام ولی... من همین الان باید به چادرم برگردم.
رافائل با چنان سرعتی از چادر خارج شد که روبی حتی فرصت نکرد دلیل آمدنش به آنجا را بپرسد. گرچه آنقدر از دیدن آن هیولای درون آینه جا خورده بود که حتی فراموش کرد حضور خود را به او یادآوری کند.
یک بار دیگر با دقت به شیشه ی درخشان و صیقلی آینه نگاه کرد، اما اثری از آن موجود هراس انگیز نبود.
روبی خود را بر روی تخت خواب بزرگ و راحتشان رها کرده و به فکر فرو رفت، خوب می فهمید که در آن چند وقت رفتار رافائل به طور عذاب آوری تند و خشن شده است و همین بود که نگرانش می کرد. همین که رفتارش از موقعی که به همراه مایکل از کالینوس رفته بودند، با الان زمین تا آسمان فرق کرده بود.
از این تغییر ناگهانی هیچ سردرنمی آورد، اما میان آن همه مصیبت همیشه بی اهمیت ترین مسئله برایش همین بود. حالا می فهمید که کاملا اشتباه کرده است، حالا که آینه ی حقیقت احساس درونی رافائل را به نمایش گذاشته بود می فهمید که باید از این موضوع سردرمی آورد، وگرنه ممکن بود عواقب بدی را به همراه داشته باشد. برای روبی بسیار عجیب بود که رافائل را در دسته ی انسان های بد و خبیث قرار دهد، زیرا ماه ها پیش، او بود که به آن ها کمک کرده و آن ها را در شهر کوچک و دنج خود پناه داده بود. گرچه روبی این را نیز فراموش نکرده بود که او با حیله و نیرنگ آن ها را برای پس گرفتن گنجینه اش فرستاده بود.
شاید کمی اغراق آمیز به نظر می رسید اما... انگار که حتی از مدت ها قبل نیز آمادگی رفتن به سوی پلیدی و زشتی را داشت.
روبی با ناراحتی سرش را تکان داد، هیچ دلش نمی خواست که رافائل را از دست بدهند، با آنکه پیرمردی عبوس و تند خود بود اما گاهی وقت ها نیز نشانه ای از مهر و محبت را در چهره اش دیده بود. اگر این موضوع حقیقت داشت و در درون رافائل کشمکشی میان نور و تاریکی بود ، او باید به کمک جاناتان و کاترین نور و روشنایی را به قلب رافائل باز می گرداند.
با این فکر به سرعت از جا پرید و بی توجه به باقی نگرانی هایش به سمت چادر عظیم جاناتان به راه افتاد.
به محض وارد شدن، متوجه شد که آن ها نیز انتظارش را می کشیدند، زیرا جاناتان لبخندی زده و گفت:
-چه خوب شد اومدی روبی، ما هم همین الان داشتیم راجع به تو حرف می زدیم.
روبی نگاه سریعی به کاترین انداخت و او فورا پرسید:
-چی شده؟
روبی از پرسش او خوشحال شد و بی آنکه لحظه ای درنگ کند، همه چیز را برای آن ها تعریف کرد و در آخر هر دوی آن ها در حالی که به فکر فرو رفته بودند، سری تکان دادند. آنگاه جاناتان گفت:
-فکر نمیکنم موضوع چندان مهمی باشه.
چشم های روبی از شدت تعجب گشاد شد و جاناتان فورا ادامه داد:
-ببین روبی، من می دونم که تصور تو از اون آینه دقیقا چیه، ولی شاید لازم باشه این رو بدونی که اون آینه همیشه هم حقیقت رو نمی گه.
روبی با شنیدن این حرف اخمی کرده و خواست حرفی بزند، اما کاترین که تا آن زمان در حال فکر کردن بود با لحن قانع کننده ای شروع به صحبت کرد:
-گوش کن روبی، من می دونم که الان چه حسی داری، ممکنه فکر کنی تا الان تمام فکر و خیال هات درباره ی اون آینه اشتباه بوده ولی...
بزار این طوری واست بگم که ما آدم ها همیشه یک تصور کلی از همه ی چیزهایی که در زندگیمون وجود داره داریم و... و گاهی وقت ها ممکنه اشتباه کنیم.
روبی با بی قراری گفت:
-یعنی شما میگین که ممکنه اون آینه گاهی وقت ها دچار اشتباه بشه؟
کاترین گفت:
-به هیچ وجه!
و جاناتان اضافه کرد:
-ما فقط میگیم که اون آینه تصویر انسان رو درست در لحظه ای نشون میده که در مقابلش وایسته.
جاناتان با لبخند و نگاه عمیقی به روبی خیره ماند . روبی نیز در حالی که نگرانی و اضطرابش به طور ناگهانی فروکش کرده بود، با لحن شگفت زده ای گفت:
-یعنی، ممکنه که رافائل فقط در اون لحظه کمی...
-عصبانی و یا خشمگین بوده باشه.
جاناتان جمله ی او را کامل کرده و نگاه محبت آمیزی به او انداخت.
روبی بی اراده نفس راحتی کشید و فکر کرد که سطحی بودن بیش از اندازه ی افکار آینه ی حقیقت، بهترین خبری بوده که در آن چند روز اخیر شنیده است.
-روبی؟
روبی که اکنون حالش خیلی بهتر از قبل شده بود، لبخندی زد و گفت:
-بله؟
-بالاخره تونستی کسی رو پیدا کنی؟
روبی با شنیدن این حرف وا رفته و نگاهش را به جایی غیر از صورت جدی کاترین دوخت. فکر به رافائل و تصویر درون آینه چنان حواس او را پرت کرده بود که به کلی فراموش کرد فرصتش به پایان رسیده و هنوز کسی را به عنوان جایگزین خود پیدا نکرده است.
روبی درحالی که هنوز از نگاه کردن به چشم های پرنفوذ کاترین خودداری می کرد، شروع به بازی کردن با بندهای انگشتش کرده و جویده جویده گفت:
-خب... نمی دونم... من... خیلی فکر کردم، ولی...
کاترین ابروهایش را بالا برده و روبی با درماندگی گفت:
-خیلی خب، من نتونستم کسی رو پیدا کنم... یعنی، بعضی ها برای این کار داوطلب شدن ولی... مطمئن نبودم که از پسش بربیان.
جاناتان با خوشحالی گفت:
-می تونم حدس بزنم چه کسی داوطلب شده.
روبی لبخند کم رنگی به جاناتان زد، ولی کاترین با چهره ی جدی و مصممی گفت:
-پس قبول کردی که فرماندهی ارتش رو به عهده بگیری.
روبی به ناچار سرش را تکان داد و کاترین با دقت به او نگاه کرد، سپس با لحن ملایم تری گفت:
-می دونم این کار در نظرت چه قدر سخت و دشواره، می دونم که تا همین الان هم خیلی رنج و ناراحتی کشیدی ولی...
کاترین از جا برخاست و روی صندلی کنار روبی نشست، سپس دست هایش را در دست خود گرفت و فشرد و ادامه داد:
-برای رسیدن به اهداف بزرگ، باید قدم های بزرگ برداشت. و از دست دادن، یکی از اتفاق هایی هست که در راه های سخت می افته. اما فراموش نکن روبی، ما ممکنه برای رسیدن به آزادی خیلی از چیزها رو از دست بدیم، ولی مطمئن باش که در انتها چیزی بیشتر از اون ها رو به دست میاریم.
روبی که با دقت به حرف های کاترین گوش می داد، لبخند عمیقی به صورت پر چین و چروکش زده و ناگهان به یاد جمله ای افتاد که پوسایدون درست قبل از ترک کردنش به او گفته بود:
- بستگی به خودت داره روبی، تو می تونی با عملکردت بهم ثابت کنی که لیاقت یک پاداش بزرگ رو داری یا نه.
روبی زیر لب تکرار کرد:
-پاداش بزرگ...
آن گاه در دل به خود گفت:
-شاید باید این مسئولیت و به عهده بگیرم، شاید این سختی لازم باشه... شاید اینطوری می تونم به اون پاداش بزرگ برسم.
روبی سرش را بلند کرده و نگاهی به چشم های درخشان کاترین و چهره ی کنجکاو و مشتاق جاناتان انداخت، سپس سرش را با اطمینان تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
-باشه. قبول می کنم، اما... باید قول بدین که کمکم می کنین.
روبی با دلواپسی به آن ها نگاه کرده و کاترین فورا چشم هایش را با اطمینان باز و بسته کرد، جاناتان نیز با خوشحالی از جا پریده و در حالی که کف دست هایش را به هم می مالید، گفت:
-پس پیش به سوی موفقیت ها و پیروزی های آینده، آخ! مطمئنم که اون ها هم سخت انتظار ما رو می کشن.
زینب
۱۵ ساله 00عالی بود اصلا نقص نداشت خیلی رمان خوبی بود و من عاشقش بودم از بین رمان های تخیلی لیانا و اخرین بازمانده از طبیعت رو دوست دارم کارت حرف نداشت لطفا همینطوری بنویس
۴ ماه پیشپریزاد
00عالی
۶ ماه پیشریحان
00وای نمیشه ادامش بدی ایندفعه با یه موضوعی که حالت طنز داشته باشه همه توش بخندن شاد باشن مثلا روبی حامله بشه یا هرچی نمیدونم فقط میدونم معتاد شدم به قلمت😂😂
۶ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
لطف داری گلی، لیانا و جلدهای بعدش نقص زیاد داشتن، خوشحالم خوشت اومد ❤️ نه دیگه پرونده ی این داستان سال هاست بسته شده🤣🤣❤️
۶ ماه پیشریحان
00فوق العاده بود واقعا کاش ادامه داشت کاش تموم ممیشد😅😅 ولی جوری که سباستین بیگناه بود و من روش کراش زدم
۶ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
عزیزم من دیگه دور فانتزی رو خط کشیدم، رمان ترسناک دارم اگه میخوای اونارو بخون🤣🤣🌹🌹🌹❤️
۶ ماه پیشکیانا
۱۲ ساله 00من بعد مدتها رمان تخیلی خوندم و این خیلیی رمان قشنگی بود و تنها رمان تخیلی ای بود که بعد هری پاتر قبولش کردم و خیلی دوست دارم فیلم بشه این رمان در کل خیلیییی رمان خوبی بود و بدون هیج نقصی عالیییییی
۸ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
خیلی ممنونم از لطفت عزیزم 🥰🌹
۸ ماه پیشیاسی
00خیلی زیبا بود ولی طولانی به نطرم میتونست تا فصل سوم رمان رو تموم کنه واینکه سباسین حیف شد مایکل یه دوره ای با روبی بود ولی سباسین بی نصیب موند😅
۹ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
این رمان کلا نقص زیاد داشت، دیگه نهایت تلاش یه دختر نوزده ساله بود😁😁😁❤️❤️
۹ ماه پیشمریم
۴۴ ساله 00خیلی رمان جالب وقشنگی بود خسته نباشین
۹ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
قربونت، مرسی 🥰
۹ ماه پیشفاطمه
00ممنونم بابت این رمان زیبا زهرا خانم ای کاش مایکل دیگه زنده نمیشد چون ناراحتی های روبی به خاطر مرگش تموم شده بود و روبی سباستین با هم مچ میشدن دیگه(با تمام خباثتم دوست داشتم این شکلی تموم بشه) 😁😁😅
۱۲ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
این رمان قدیمیه قطعا الان بود عوضش میکردم🫠🥹 ممنون ازت که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم 🥹🥹😘😘😘
۱۲ ماه پیشshahry
۱۹ ساله 80رمانی عالی بود ولی همه بعد مرگ مایکل منتظر بودن که روبی و سباستین شیب بشن و یه عشق آتشین بینشون وجود بیاد اما وقتی مایکل دوبار برگشت و به روبی رسید خواننده ها مجبور بودن قبول کنن چون چاره ای نداشتن
۲ سال پیشیگانه
۱۳ ساله 00اتفاقا وقتی مایکل زنده شد خیلی خب بود خیلی بد میشد اگه عشقشون اینجوری تموم میشد
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
الان اگه برگردم عقب شاید مایکل زنده نشه 🤣🤣🤣🤣
۱ سال پیشیگانه
۱۳ ساله 00خیلی رمان عالی هست مت دو تا از جلد هاشو خوندم من دوسال هست که رمان های آیت اپلیکیشن و میخونم بهترین رمانش این رمان لیانا بوده
۱ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 10خوب بود . ولی کاش روبی و سباستین عاشق هم میشدن..!
۲ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
من برگردم عقب خیلی از چیزای این رمان و تغییر میدم ولی حیف نمیشه کاریش کرد
۱ سال پیشسهیل شاوی پور
۲۶ ساله 30بهترین وکاملترین رمان تخیلیی که تا حالا خونده بودم.دمت گرم خانم باقری قوه ی تخیل بسیار بالایی داری..بنظرم این رمان حتما باید به صورت سریال کوتاه چند قسمته اجرا بشه.اونوقت همه میبینیم که چقد دیدنی میشه
۲ سال پیشسما
۳۱ ساله 10یکی از بهترین رمانهای چند قسمتی بود که خوندم،ممنون از نویسند قلم بسیار قوی داشتند
۲ سال پیشHelen
00بهترین رمانی بود که خوندم 🖤
۲ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
Ayhan
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
خوب بود ولی نارسیسیا خیلی راحت کشته شد