ستاره من به قلم حوریه رادانفر
داستان در مورد یک دختر ایرانی به اسم بنیتاست که از بچگی توی فرانسه زندگی کرده . به دلیل موفقیت های خیلی زیادی که توی رشتش داشته اونو به عنوان اولین زن به فضا میفرستن اما متاسفانه سفینه از کنترلش خارج میشه و سمت یک سیاهچاله کشیده میشه ، سفینش متلاشی میشه اما خودش نه و این تازه شروع ماجراهای عجیب و غریبیه که هیچوقت برای هیچکس اتفاق نیفتاده …
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۲ دقیقه
گفت :« موبايلت خاموشه ؟»
ـ آره .
ـ خوبه .
ـ چقدر وقت داريم ؟
ـ نيم ساعت .
نفس عميق کشيدم . با دستم روي ديواره سفينه ضرب گرفته بودم . ياد موهام افتادم جيغ زدم :« واي .» باترس برگشت :« چيه ؟»
ـ موهامو نبستم .
نفسشو دادبيرون و گفت :« ترسونديم . » يک شاخه کوچولو ازموهامو برداشتم و به حالت دم اسبي به جاي کش دور بقيه موهام بستم و با يک گيره ي خيلي کوچولو که موهامو پوژداده بودم ادامه
شاخه رو بستم . اومد طرفم و بهم خيره شد . زمزمه کردم :« چي شده ؟»
ـ موفق باشي .
ـ ممنون .
ـ خواهش ميکنم . کلاهتو بذار . کمربندت فراموش نشه . يادته که چي گفتم ؟ سفينه روي کنترل خودکاره بدون اطلاع ازاون حالت درش نيار و مدام بامادرارتباط باش .
ـ يادم ميمونه .
ـ خوبه . خب من ديگه برم .
و ازکنارم رد شد و درو بست . وقتي رفت يکهو احساس تنهايي کردم . نميدونم چرا . خيلي ناراحت بودم . رفتم طرف صندلي و روش نشستم . ميدونستم بيرون الان غلغلست . کمربندو بستم و
تاشروع پرواز چشمامو بستم و دعا کردم تا آروم شم . خب موقعيت خيلي سختي بود . کلاهمو گذاشتم . صداش توگوشم پيچيد :« آماده اي بنيتا ؟ سفينه تا دودقيقه ديگه پرواز ميکنه .» نفس عميق
کشيدم و گفتم :« آ...آره فکرکنم آمادم .» يعد يک دقيقه شروع کرد به اعلام ثانيه ها ومن هرلحظه بيشتر ازقبل نفسم توي سينم حبس ميشد . توگوشم پيچيد چهار ... پلک زدم ... سه ...خودمو به
صندلي فشار دادم ... دو ... يک ... و اين شد شروع يک اقدام ، يک موفقيت ، يک پيشرفت ، يک تجربه ، يک اختراع ، يک افتخار و ... يک زندگي جديد . زندگي اي که تا قبل اون حتي توخوابم
نميديدم . اتفاقي برام افتاد که واقعا حاضر بودم بميرم اما يک لحظه بيشترهم تواون دنياي عجيب غرق نشم ..
سفينه از روي زمين بلند شد . سرعتش بالا بود . خيلي بالا . روي کنترل خودکار بود . به نظرم اون لحظه خوب بود که اينطور باشه . انقدر استرس داشتم که دستام کاملا ميلرزيد . کم کم سفينه از
زمين فاصله گرفت . يوزف هرچند دقيقه يکبار باهام حرف ميزد . سفارش ميکرد و ... بعد يک مدت گفتم :« يوزف صدامو ميشنوي ؟»
ـ آره . بگو .
ـميخوام خودم سفينه رو هدايت کنم .
ـ مطمئني ؟
ـ آره . دارم ميرسم . ميخوام خودم هدايتش کنم .
ـ باشه مواظب باش .
چيزي نگفتم و سفينه رو از حالت کنترل خودکار درآوردم . آرومترشده بودم . زدم زيرخنده . از سرخوشي . ديگه کم کم داشت هيجان معمول بهم وارد ميشد . جيغ زدم :« واوووووووووووو .
بالاخره اين بالام .» يوزف گفت :« عالي داري ميرونيش . مواظب باش . 11درجه برو به چپ . » کاري که گفته بود رو با احتياط و دقت انجام دادم . چندثانيه بعد زمزمه کرد :« خب بنيتا ... »
اماديگه ادامه نداد . دوباره پرسيدم :« چيه ؟»
ـ تو ک ... ا ...
با گنگي گفتم :« يوزف ؟ يوزف سيگنال نميده . يوزف حرف بزن .» ديگه صداش نميومد فقط صداي موج راديويي ميومد . قلبم تند ميزد . چندبارگفتم :« الو ؟ يوزف؟ چه خبر شده ؟» اما بازم نشد .
ترسيده بودم . تموم اعتماد به نفسم يکهو ازبين رفته بود تند تند نفس کشيدم . ناخودآگاه گرمم شده بود . زمزمه کردم :« چه خبر شده ؟ چرا سيگنال نميده ؟» دوباره صداش اومد . يک کلمه گفت :«
نرو ...» اما باز اون موج لعنتي اومد . خشکم زد . يعني چي نرم ؟ کجا نرم ؟ به روبه رونگاه کردم . ترسيدم . حتما چيزي ميدونه . بدون معطلي دستمو بردم طرف دکمه که برگردم . روي دکمه زدم .
اما کار نميکرد . ترسيده بودم . به شدت . چند بار روي دکمه زدم اما افاقه نکرد . هيچ دکمه اي کار نميکرد . انگار همشون قفل کرده بودن . ديگه داشتم سکته ميزدم . گريم گرفت و صدام ناخودآگاه
اوج گرفت . با ترس و عصبانيت گفتم :« چه خبره اينجا ؟» که با سرعت خيلي زياد به کنار کشيده شدم . ناخودآگاه جيغ زدم . خدايا چه غلطي کردم . برگشتم تا ببينم چيه که شوکه شدم . باورم نميشد
. زبونم بند اومده بود . سياهچاله بود . يک سياهچاله بزرگ . سفينه کشيده شد طرفش . به خودم که اومدم تند تند شروع کردم به زدن دکمه اما کار نميکرد . زيرلب تند تند تکرار ميکردم:« لعنتي کار
کن . کار کن .» اما نشد . دوباره به راست برگشتم . سکته زده بودم . اصلا عقلم دست خودم نبود . رفته بودم داخل سياهچاله . نميدونستم چيکار کنم هنگ کرده بودم . هيچ عکس العملي نداشتم .
يکهو سفينه با صداي خيلي مهيبي متلاشي شد . همزمان با صداش بي اختياز جيغ زدم و از حال رفتم
*****************
فصل دوم :
يوزف :
هرکارکرديم نتونستيم باهاش ارتباط برقرار کنيم . انگار مشکلي پيش اومده بود . صداش درست نميومد فقط بعضي اوقات يک کلمه ميشنيديم . مطمئنا خيلي بهش اضطراب وارد شده . داشتم گيج
ميشدم . ازکنار صندلي خم شده بودم و با دستم روي ميز ضرب گرفته بودم .به موقعيتش نگاه کردم . داشت به راهش ادامه ميداد. سرکسي که سعي داشت دوباره سيگنالو برگردونه داد زدم :« زود
درستش کن .» ميکروفون توگوشم بود . دوباره توي ميکروفون با نگراني گفتم :« بنيتا صدامو داري ؟ مواظب باش بنيتا بايد همين الان برگردي . ديگه نرو . ما نمي تونيم بفهميم دليل اين نقص چيه
. بهتره زود تر برگردي . نرو بنيتا . نرو» اما هيچ جوابي نشنيدم . با دست به پيشونيم زدم . دونه هاي عرق صورتمو خيس کرده بود . با عصبانيت گفتم :« نه نه . برگرد .» کلافه بودم . نميدونستم
چيکار کنم . بهش گفته بودم 11 درجه بچرخه درصورتيکه بايد 18 درجه ميچرخيد . گفتم :« خدايا کمکش کن .» رييس با صداي فرياد من اومد تو . گفت :« چه خبر شده ؟» دستمو رو شقيقه هام
فشردم و رو به کسي که پشت کامپيوتر نشسته بود گفتم :« چرا هيچ کاري نمي کني ؟ دليلش چيه ؟» با ابهام گفت «: نمي دونم . هيچي نميبينم اينجا . با اطلاعاتيم که از قبل داشتيم مسيرو اشتباه رفته
ولي اون چيزي که فکر مي کنم ...» داد زدم :« چيه ؟»
ـ نقص از ما نيست قربان يک جوري انگار رفته باشه سمت سياهچاله .
داد زدم :« ديونه شدي ؟ اون دوروبر که سياهچاله اي نيست .» سرشو به نشونه ي اين که نمي دونه تکون داد . رييس دوباره ازم توضيح خواست . با اضطراب گفتم :« هيچي نمي دونيم .» با
خشونت گفت :« يعني چي ؟ مگه شما کنترلش نميکنين ؟»
ـ خواست ... خواست خودش کنترلش کنه . منم درجه چرخشو 7 درجه بهش اشتباه گفتم و ...
اونم داد زد :« چه غلطي کردي ؟ حواست کجا بود احمق ؟»
ـ متاسفم .
بلند تر داد زد :« تاسف به چه دردم ميخوره ؟ بهش خبربدين که نبايد بره .»
ـ رييس سيگنال نميده . نميتونيم باهاش ارتباط برقرار کنيم .
ـ براي من مهم نيست . دارين به کشتن ميدينش . فورا همين الان بهش خبر بدين .
و دويد بيرون . خودمم داشتم ميمردم . دويدم تا دوباره موقعيتشو چک کنم . هيچي نبود روي صفحه . سرجام ميخکوب شدم . با لکنت گفتم :« پس ... پس سفينه کو ؟»
نازنین
۱۳ ساله 00در کل زیبا بود مرسی🌻
۲ ماه پیشنازنین
۱۳ ساله 00یا اینکه مثلا الهه نور بود بعد یهو از زمین سر دراورد دوس داشتم ملکه زمان باشه ولی نشد تازه اصلا از قدرتش استفاده نمیکرد بعضی موقع ها اگه زمانو نگه میداش اتفاق بد براش نمیوفتاد یا میتونس فرار کنه
۲ ماه پیشنازنین
۱۳ ساله 10به نظر من با اینکه طولانی بود ولی قشنگ بود از اخرشم اصلا خوشم نیومد بکمم نقص داشت که باید دقت میکردی تا بفهمی مثلا اینکه مگه تنها سیاره حیات دار زمین نبود،پس اینا کجا بودن؟
۲ ماه پیشیگانه
00عالی بود❤👌🏻 یه رمان تخیلی بی نظیر و در مورد بچه هاشون، خب مطمئنا بچه هاشونم هستن دیگه فقط احتمالا خاطراتشون عوض شده و چیزی یادشون نیست چون فقط بنیتا و گلاسیوس وارد دریاچه نور شدن
۴ ماه پیشAzar
۲۰ ساله 00بسیار مزخرف تا کجا خیالات اخع 😐بس کنین
۵ ماه پیشالهه
10به عنوان یه رمان تخیلی جذاب بود خوندنش رو بهتون توصیه میکنم
۵ ماه پیشسلین
۲۱ ساله 20رمان قشنگی بود برای کسایی که رمان علمی تخیلی دوست دارن خوب بود
۵ ماه پیشمریم
۲۱ ساله 10واقعا رمان قشنگی بود درسته تخیلی بود و همچینین چیزی وجود نداره اما خیلی قشنگ بود خوشم اومد ازش
۶ ماه پیشفاطمع
40تورووو خداااا یکی بگه بچه هاش چی شدن من تو خماری موندم انتظار نداشتم واقعا یه چیز دیگ تو ذهن من بود یهو بد تموم شد خدااااااااااااا
۸ ماه پیشعاطفه
13👎
۸ ماه پیشرزالین
20اوکیییی ولی بچهاشون چیشدن تهش؟؟؟؟؟
۸ ماه پیشنور
۳۱ ساله 30برای منی ک فیلمهای تخیلی علاقه دارم واقعا قشنگ بود .میشه از روی این کتاب یه فیلم ساخت . نویسنده قلم خوبی داشت .فقط آخرش کاش درباره بچه هاشم توضیح میداد
۹ ماه پیشدختر شمالی
۱۵ ساله 60خیلی عالی بود اما واقعا شوکه شدم اینطوری تموم شد، بنیتا اصلا حواسش ب بچه ها نبود فقط خودشو گلاسیسوس، ینی چی خب بچه هاشون چی ب نظرم باید ی فصل داشته باشه😕😕😕😕
۹ ماه پیش☆
10دقیقا نظر منم همینه
۹ ماه پیشتینا
۱۶ ساله 21عالی بود فوقالعاده بودددد خیلییییی خوب بو بهترین رمانی بود که خوندم عاشقش شدممممم
۹ ماه پیش
نسرین
00رمان خوبی بود ولی حیف شد واقعا من همش منتظر بودم شوهر سابق لاریسا با بنیتا ازدواج کنه نه لاریسا اینجوری بهتر میشد:)