رمان شاهزاده چشم سبز من به قلم اسرا.خ (asra.kh)
نفس دختریست که در یتیم خانه بزرگ میشود، نفس یک انسان عادی نیست، نفس دختری از جنس طبیعت است...
در تولد هجده سالگیاش او را به سرزمین مادریاش میبرند. در آنجا شاهزاده ی چشم سبز خود را مییابد و عاشق میشود، یک عشق آتشین؛ عشق به یک پسر چشم سبز...
جان همه دردستان نفس است، نفس بازنده است یا برنده؟؟؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۳ دقیقه
گذاشته بودم، با دیدن این صحنه بازم پقی زدن زیر خنده، خودمم درد رو فراموش کردم و خندیدم. بازم مشغول بازی و رقص شدیم، حسابی که خسته شدیم، به سمت اتاقمون رفتیم. همه روتخت ولو شدیم، کمی استراحت کردیم.
بلند شدیم اسم و شهرت بازی می کردیم، البته بماند که من همه اش سرم تو برگه اون ها بود، ومتاسفانه باوجود جر
زنی های من، آوا مثل همیشه برنده شد. بعد از بازی به سمت حموم رفتم بو لش مرده می دادم. (چندشتون نشه فقط اغراق کردما) وارد حموم شدم. لباس هام رو دراوردم به تن بلوری ام خیره شدم سی*نه های برجسته ام زیادی خودنمایی می کرد، اوه نگاه باس*نمم بخاطر افتادنم کبود شده بود، البته من یکی نوازشمم کنه کبود می شم از بس نازکم. بعد از کری خوندن و قردادن دل از حموم کندم و حوله رو دور خودم پیچیدم، البته حوله جان از رو سی*نه ام تا زیر باس*نم بود. از حموم بیرون اومدم. به محض این که وارد شدم، عین بز بهم زل زل زدند.
طلب کارانه گفتم:
_ها چیه فرشته ندیدین؟
نرگس(یکی از دخترای خوابگاه) گفت:
_ دیده بودیم اما به این زشتی رو نوچ همه بااین حرفش پقی زدن زیر خنده.
_ هه هه از خداتم باشه مثل من خوشگل باشی عنتر
_ خدانکنه مثل تو باشم
_ گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه پیف پیف بو می ده و زدم زیر خنده
_ گربه شدم الان؟
_ ازاولم بودی
فاطی که از کل کل ما خوشش نیومده بود، گفت:
_گمشو نفس الان میام می خورمت ها و به این حرف مسخرش کلی خندید. سرپایی پام رو درآوردم و به طرفش پرتش کردم، خورد تو صورتش آخیش حقش بو د پرو! دادی کشید ولی بهش توجه نکردم. به سمت کمد کوچولوی کنار تختم رفتم و یه تیشرت سفید و یه شلوار آبی برداشتم جلو اون ها تنم کردم...
بعد کمی حرف زدن، بالاخره وقت شام شد و همه شاممو نرو خوردیم و عجیب اینجا بود که پیراشکی هم بود و این از اون عجوزه(محمدی)بعید بود. خب حالا هرچی ماکه تا تونستیم پیراشکی خوردیم و من الان شکمم درد می کنه و تو راه دستشویی ام و گلاب به روتون اسهال شدم، نخند دارم می میرم مگه شماتاحالا اسهال نگرفتین؟
دیشب اصلا نتونستم بخوابم. شکم درد داشتم و زود زود بلند می شدم و به سمت دستشویی می رفتم. انگار پیراشکی بهم نساخته بود. یه هفته خیلی زود گذشت و امروز می دونید کجام؟ نوچ نمی دونید الان تو کلاس نشستم و امتحان می دم و نگاهی به برگه ی عزیزم انداختم، سفید سفید بود. به فاطی نگاه کردم، انقدر تند می نوشت هرکسی می دید می گفت این خانوم رو دارن دنبال می کنن، جوری که معلم نشنوه روبه فاطی گفتم:
_پیس پیس.
ولی جوابی نگرفتم بازم کارم رو تکرار کردم، غافل از یه نگاه فاطی، از حرص کری و ناشنوایی اش موهای بلندش که از مقنعه اش بیرون زده بود، رو با تمام تواونم کشیدم؛ آخ بلندی گفت. توجه معلم بهمون جلب شد، خاک تو سرت فاطی، خودم رو زدم به کوچه ی معروف علی چپ و الکی مثلا داشتم روبرگه چیز می نوشتم معلمم درست اومد کنار من وایستاد. نگاه چه زشته زنیکه ی خرفت! بیخیال تقلب شدم هرچیزی رو که یاد گرفتم و نگرفتم نوشتم، نصفشم از ذهن باز خودم کمک گرفتم، بلند شدم و برگه رو، روی میز گذاشتم و سرجام برگشتم. کلاس امروز هم بالاخره تموم شد و مثل لشکر شکست خورده به پرورشگاه برگشتیم. همه لباسامون رو درآوردیم و به سمت غذاخوری رفتیم.
غذامون که تموم شد. به اتاق برگشتیم و چند تا زیورآلاتی که درست کرده بودیم رو ببریم بفروشیم، به بازارچه ی قدیمی رسیدیم، زیورآلات دستی رو چیدیم...
درحال فروش زیور آلات بودیم، چند پسر جوون اومدن. پولدارهای بی خاصیت یکیشون که موهاش مثل جوجه تیغی سیخ کرده بود چندش و حال بهم زن گفت:
_جـون بخورمت.
حالا با کدوممون بود نمی دونم و نمی خوام بدونم. اون یکی بدتر از اون گفت:
_جااین کارها شب رو باما بگزرونین بد نمی گزره ها، پولم درمیارین و چشمکی زد...
بعد زری که زد کفش هام رو در آوردم. خواستم بزنم تو کله شون که همه زدن زیر خنده، (منظورم از همه دوست های خودم و اون پسرهای بی ریخته) منم عین بز بهشون زل زدم، فاطی به پاهام اشاره کرد، بادیدن پام خنده ام گرفت.
جورابم پاره شده بود و انگشت بزرگه ام زده بود بیرون، اوف خدا جلو این بچه ننه ها ضایع شدم. ولش باو خودم سلامت! به دخترها تیزنگاه کردم که حساب کار دستشون اومد و خفه شدن. پسرهارو هم دک کردم، البته باکلی فحش که درست نیست بگم، یاد می گیرین بدبخت می شم. دخترها ازم معذرت خواهی کردنن و با لحن ناراحتی گفتن:
_متاسفیم خندمون گرفت نتونستیم جلو خودمونو بگیریم
از چهرشون معلوم بود جلو خنده شون رو گرفتن، چون عین گوجه سرخ شدند. خب خودمم بزور جلو خودم رو گرفته بودم
بااین حال خشک و عصبی گفتم:
_باشه نمی خوام درموردش چیزی بشنوم.
اون هام که انگار باور کردن ازشون عصبی ام خفه شدن، ولی خب عصبی نبودم ها، اگه برای اون هان یه همچین اتفاقی می افتاد؛ منم می زدم زیر خنده. اخه یکی نیست بگه جورابت پاره ست غلط می کنی کفشت رو درمیاری دختر! یکم دیگه زیورآلات فروختیم، یه دختر انگار از دماغ فیل افتاده باشه اومد و قیمت هارو پرسید، ماهم قیمت همشون رو واسه خانم گفتیم. بعد از توضیح ما، چینی به بینی عمل کرده اش داد و باطعنه گفت:
_انتظاردارین از شما گداگشنه ها چیز بخرم و پشت بندش یه پوزخند زد. معلوم بود رلش ولش کرده و می خواد حرصش رو سر یکی خالی کنه و کی بهتر از ما؟ منم متقابلا پوزخند زدم و گفتم:
_ماهم چیزی به جن*ده ها نمی فروشیم خانم.
_ خفه شو دختره ی گدا تو کی باشی به من می گی جن*ده؟
_ گلم من نفسم نفس حتما چیزی ازت دیدم که م یگم جن*ده و پشت بندش یه چشمک زدم. دخترها پقی زدند زیر خنده. دختره با عصبانیت دادی زدو دمش رو گذاشت رو کولش و گورش رو گم کرد. مردشورتون و ببرم پولدارهای بی خاصیت (قصد توهین به هیچکسی رو ندارم دوستای گلم) بعد یه ساعت بساط رو جمع کردیم و به سمت پرورشگاه رفتیم. توراه بودیم یه دختر کوچولو و ناز دست مامانش رو گرفته بود و باهم خوشحال قدم می زدند دروغ چرا؟ حسودی ام شد و بغضم گرفت. به بچه ها نگاهی انداختم، حال اون هاهم از من بهتر نبود. با لحن شوخی بهشون گفتم:
_بریم جوراب بخریم که باز ضایع نشم.
اون هاهم انگار از فاز غم پرت شده باشن، پقی زدند زیر خنده نرگس گفت:
_بریم تا بازم آبرومون رو نبری و هرهر زدن زیر خنده. نخواستم تو ذوقشون بزنم چون خودم خواستم این خنگ ها از فاز دپ بیرون بیان. جوراب خریدیم و به سمت پرورشگاه رفتیم، ارشیا (دوست پسر آوا)جلو در پرورشگاه ایستاده بود. سوت می کیشد و رژه می رفت. آوا همین که چشمش به ارشیا افتاد، مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق زده شد و به طرف ارشیا دوید. ارشیا چیزی به آوا گفت و آوا عین گوجه فرنگی سرخ شد. آوا بطرف ما برگشت و با ذوق و خوشحالی گفت:
_بچه ها زود برمی گردم فعلا
براش دست تکون دادیم و وارد پرورشگاه شدیم. با محمدی روبرو شدیم، بااخفم بهمون خیره شد و گفت:
_تااین وقت کجا بودین؟فاطی بااحترام گفت:
_خانم محمدی زیورآلات فروختیم واسه همین دیر شد!
_ باشه برید اتاقتون.
هه هه اگه نمی گفتی نمی رفتیم پیرخرفت. داخل اتاق شدیم هممون خسته بودیم و از شانس بد فاطی، امروز نوبت فاطی بود حیاط رو بشوره. چون حیاط رو باید خودمون می شستیم وماهم نوبتی کرده بودیم.
فاطی با قیافه زاری بلند شد بره حیا ط رو بشوره. منم چون حوصله ام سررفته بود، دنبالش رفتم و رو پله نشستم، حیاط شستن اون رو دید می زدم. دختر خیلی خوشکلی بود با چهره ی آروم، ولی خب قیافه اش به یه دختر هجده ساله نمی خورد. تو حال خودش بود یه فکر شیطانی به سرم زد. به طرف شیر آب رفتم و آب رو بستم. باعجله اسم فاطی رو صدا زدم:
_فاطی، فاطی!
تو هنگ بود انگار به چیزی فکر می کرد چون متوجه بسته شدن آب هم نشد و این به نفع من بود. با قیافه ی متعجبی گفتم:
_فاطی فاطی نوک لوله ی شیلنگو ببین.
اونم از دنیا بی خبر کاری رو که گفتم رو انجام داد و منم آب رو تااخرین فشار باز کردم و فاطی کلا خیس شد. انقدر تو هنگ بود که حتی شیلنگ رو از روی صورتش دور نکرد. شیرآب رو بستم که انقدر خیس نشه. فاطی باعصبانیتی که ازش بعید بود گفت:
_نفس
_جــون نفس خواهریم
_ کوفت می کشمت و به طرف شیرآب رفت و شیلنگ رو به سمتم گرفت یکم خیس شدم ولی جاخالی دادم، ول کن نبود این دختر. با شوخی و مسخره بازی حیاط رو شستیم و به سمت حموم رفتیم. بعد از حموم به سمت غذا خوری رفتیم اصلا حس خوردن نبود، واسه ی همین سهم خودم رو به آوا دادم. نمی دونم چرا؟ ولی حس می کردم اخرین شبه باهاشونم، بغض عجیبی راه گلو ام رو گرفته بود. باز خل شدم، همه شون تو ارامش عجیبی که ازشون بعید بود غذاشون رو تموم کردن و بازم به سمت اتاقمون رفتیم. یعنی تااین حد زندگیمون کسل کننده بود. فردا هم تولدم بودا ببینم این ها چی می خرند واسم. نشسته بودیم می خواستیم درس بخونیم، که یهو برق ها قطع شدن چندتا شمعاضافی داشتیم، برعکس بچه ها من اصلا از تاریکی نمی ترسیدم برعکس ازش لذت هم می بردم، شب کوری هم نداشتم (اون هایی که تو باووجود ماه تاریکی نمی تونند ببیند یا حس کنند بهشون می گند شب کور). تو کشوی کنار تختم یه شمع برداشتم و گوگرد هم که شکر خدا بود. خواستم شمع رو روشن کنم با چیزی که دیدم دهنم اندازه غار باز شد. ای...ای...این امکان نداشت چ...چ...چطور ممکنه؟ امکان نداره، دستم که به آتیش خورد هیچی رو حس نکردم، دریغ از یه سوزش!
واقعا چرا حس نمی کردم؟ این غیر ممکنه، حتما بازم خیالاتی شدم؛ فاطی متوجه من شد با تعجب کنارم اومد، پس توهم نزدم، این بار واقعی بود. روبه فاطی بالکنت و بریده بریده گفتم:
_ت...ت...توهم می بینی؟
_اره ولی این امکان نداره، غیرممکنه نفس!
باترس و بریده بریده گفتم:
_فاطی می ترسم چرا حس نمی کنم نکنه فلج شدم؟
_ دیوونه شدی نفس، اگه فلج می شدی که دستت تکون نمی خورد.
راست می گفت، باز خل شدم.
Ariana
00داستانش (به جز پایانش) قشنگ بود ولی نویسنده اش تازه کار بود واقعا قلم بدی داشت حیف وقتم که پای این رمان گذاشتم اخرشم که...بیخیال اعصابم خورد شد☹️
۲ هفته پیشپرنیان
۱۸ ساله 10خیلی خوب بود ولی اخرش خیلی بد تمومش کردی
۳ ماه پیشعسل
۱۴ ساله 12واقعا چرت بود آلفای .الفای.الفای .واقعا یعنی چی قوه تخیلت منو کشته آخرش ک افتضاح بود
۷ ماه پیشنازی
۲۲ ساله 20خیلی خوب بود میتونست هیجانش بیشتر باشه ولی اخرش خیلی غمگینش کردی ❤
۵ ماه پیشاسرا نهتانی
10سلام رمان خیلی خوبی بود ولی ای کاش آخرش نمیمردن 🖤❤️
۵ ماه پیشنازنین
۱۲ ساله 11رمان قشنگ و جذابی بود و پایان دردناکش سنگ روهم آب میکرد یکی از بهترین رمان های عاشقانه بود
۵ ماه پیشغزل
۱۶ ساله 10قشنگ بود ولی دوست نداشتم کارن بمیره و غمگین تموم بشه یه ذره هم با عقل جور در نمیاد آخه آلفای بزرگ ایدز میگیره و میمیره؟ یا مثلا اونجوری خنجر میخوره و با جادو خوب میشه؟! ولی درکل رمان قشنگی بود
۷ ماه پیش..
۱۳ ساله 00خیلی خوب بود ولی ای کاش ب جای سرزمین زامبی یک سر زمین خیالی دیگ میزاشتی یکم مسخرش کرد و آخرش خیلی غمگین تموم شد اصلادوست نداشتم کارن بمیره ای کاش اینجوری تمومش نمی کردی خب یک بدی هایی داشت یک خوبی ه
۷ ماه پیشزینب
۱۸ ساله 01جالب نبود
۷ ماه پیشلیلا
00رمان جالبی نبود همش اهنگ بود من می خوام اینو بدونم آدمی که تو بعد زمان سفر می کنه باید اهنگ ایوان باند رو بخونه یه خورده دیدتون رو نسبت به دنیا وسیع کنید
۷ ماه پیشلیلی
۲۱ ساله 30خیلی خیلی دست پایین بود اصن آدم فکر میکرد انشای یه بچه 12سالس نه ترسی داشت توش نه هیجان همچی راحت و سریع اتفاق میفتاد نصفشم اهنگ بود من زیادرمانخوندم وخب متاسفانه این رمان واقعا بدبود ونکته مثبت نداشت
۷ ماه پیشFateme
۱۵ ساله 00آخرش بد تموم شد
۷ ماه پیشMohanna
۱۶ ساله 01خیلی رمان قشنگیه و قدرت تخیلشم عالیه😍🤍 فقط آخرش خیلی خیلی بد شد😍 من دوست داشتم بچه بیارن بعد به خوبی خوشی زندگی کنن🌈✨
۸ ماه پیشپرهام
۳۲ ساله 42ضعیف بود . خیلی . ولی آخرش رو خیلی کصیدی
۸ ماه پیش
آوا
۱۵ ساله 00رمان قشنگی بود ولی کاش یکم طولانی ترش میکردی همه اتفاقات خیلی سریع رخ داد و اینکه کاش آخرش نمیمردن یه چیز مگه نفس یه نوع قدرت شفا بخشی نداره ؟ خب کارن می تونست به نفس بگه و خیلی راحت بیماریشو درمان کن