رمان یابنده الماس (diamond finder) به قلم زهرا باقری
داستان پسری به نام باگراد که از دهکده و مردمش دل کنده و قصد دارد آنجا را برای مدتی طولانی ترک کند، و علی رغم مشکلات بسیار در نهایت موفق میشود رویایش را محقق کند. اما این فقط آغاز راه اوست، زیرا در سفر هیجان انگیزش به مشکلاتی برخورده و پس از آن نیز به جواهری ناب دست مییابد که پس از مدت کوتاهی در مییابد که موجودات مخوفی نیز در پی یافتن آن هستند.
و از آنجاست که مسافرت آرام و بیدغدغهای که در ابتدای راه داشتند تبدیل به کابوسی هولناک شده و باگراد در طی راه مجبور میشود خود را از چشم دشمنان پنهان کرده و برای رساندن جواهر به مکانی امن، پا به راه طولانیتر و خطرناکتری بگذارد که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۶ دقیقه
بقیه در تایید حرفهای استفان تندتند سرشان را تکان دادند و شروع به پچ پچ کردند.
باگراد با انزجار نگاه از آنها گرفت و پوزخند زد. کاملا مشخص بود که از نظر او تریتر دقیقا با چند احمق طرف شده است.
همان موقع که سر و صدا و شلوغی بسیار زیاد شد، فِرد نگاه غضبناکی به بقیه انداخت و آنها به سرعت ساکت شدند.
او بار دیگر رویش را به سمت تریتر برگرداند و با دیدن دستهایش که هنوز مقابل چشمهایش بودند، با عصبانیت فریاد زد:
-دستهات رو از جلوی چشمهات بردار و حرف بزن!
تریتر با درماندگی سرش را تکان داد و زیر ل**ب چیزی گفت و با ترس و لرز خود را جمعتر کرد.
فِرد که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، با مشت به شکم او زد و نعره زد:
-دستهای لعنتیت رو بردار و اعتراف کن!
تریتر با مشتی که فرد به او زد، روی زمین افتاد و خروسهایی که به او بسته شده بودند به نشانهی اعتراض یک بار دیگر به او نوک زدند.
باگراد با دیدن فرد که میخواست به تریتر حمله ور شود، طاقت نیاورد و خود را جلوی مرد انداخته و فریاد زد:
-بسه فِرد! داری چی کار میکنی؟ نکنه میخوای بکشیش؟
فِرد با عصبانیت سعی کرد باگراد را از جلوی تریتر کنار بزند و فریاد زد:
-به تو ربطی نداره! دخالت نکن و برو کنار!
باگراد که دستهایش را از دو طرف باز کرده بود، اخمهایش را درهم کشید و گفت:
-اتفاقا کاملا به من ربط داره! استفان منو برای این کار صدا زد، اونم برای اینکه ازش بازجویی کنم نه اینکه بکشمش!
باگراد با خشم به چشمهای مشکی فِرد که گویی از آنها خون میبارید خیره شد، اما بر عکس بقیهی کسانی که در انباری ایستاده بودند و با وحشت و کنجکاوی به بحث آنها گوش می دادند به هیچ وجه از حالت چهرهی او ترسیده و هراسان نشد. آن دو لحظهای به یکدیگر نگاه کردند، سپس فِرد رویش را برگرداند، نفس عمیقی کشید، بار دیگر برگشت و...
-آخ!
به نشانهی تلافی مشت محکمی به بازوی باگراد زد و بیمعطلی، در حالی که پاهایش را محکم روی زمین پوشیده از کاه انباری میکوبید از آنجا خارج شد.
باگراد دستش را روی بازویش گذاشت و آن را فشرد. دیگر داشت فراموش میکرد که دست فِرد تا چه اندازه سنگین است که خوشبختانه بار دیگر به یاد آورد!
نگاهش به جمعیتی افتاد که بر و بر به او نگاه میکردند، گویی بحث میان آن دو بسیار تعجب آور و بعید به نظر میرسید. اما برای باگراد چندان هم تازگی نداشت، فِرد بارها سر موضوعاتی حتی کوچکتر از آن نیز از کوره در رفته بود.
باگراد همچنان با دست بازویش را میمالید که ناگهان لونا که تا آن موقع در گوشهای کز کرده و میلرزید، جلو آمد و دستمال دخترانهای را جلویش نگه داشت و نگاه ستایش آمیزی به او انداخت.
باگراد که طاقت چنین نگاههایی را نداشت فورا دستمال را از او گرفت، عرق سرد پیشانیاش را پاک کرد و گفت:
-متشکرم لونا.
سپس برگشت و بیمعطلی طنابی که به تریتر بسته شده بود را باز کرد. به محض باز شدن گره، خروسها با شادمانی و جست و خیز کنان از آنها دور شده و خود را به لانهی کوچکشان در گوشهی انبار رساندند. ظاهرا از آزادی خود بسیار راضی و خشنود بودند.
باگراد به تریتر گفت:
-حالا میتونی دستهات رو برداری.
تریتر که تا کنون از نگاه کردن به اتفاقاتی که در اطرفش میافتاد اکراه داشت، با شنیدن صدای مخاطب جدیدش دستهای لرزانش را از صورتش برداشته و به باگراد نگاه کرد.
باگراد نیز به او نگاه کرد، چشمهای مرد درست مثل چشمهای خودش آبی و درخشان بودند و تنها تفاوتش در این بود که با حالت بدی از حدقه بیرون زده و حالتش طوری بود که انگار همیشه مکر و حیلهای در سر دارد. بینیاش کشیده و ل**بهای متوسطی داشت، با پوستی زرد.
باگراد گفت:
-تو زخمی شدی! بیا، باید از اینجا بریم بیرون.
باگراد زیر بازوی تریتر را گرفت و کمک کرد تا بر روی پاهای لرزانش بایستد. اما هنوز یک قدم برنداشته بودند که استفان یک قدم به جلو برداشت و با حالت طلبکارانهای گفت:
-پس تکلیف مرغهای من چی میشه؟ اون دخل دوتاشون !رو آورده، یک نگاه به جفتشون بنداز! افسردگی گرفتن، شاید هم دست به خودکشی بزنن!
باگراد حرفی نزد و با نفرت نگاه از صورت استفان گرفت و به دو خروسی که جلوی در لانه کز کرده بودند نگاهی انداخت، ظاهرا که بیاعتنا و خونسرد به نظر میرسیدند.
باگراد به فرصت طلبی استفان پوزخندی زد و یک مشت سکه طلا از جیبش برداشته و جلوی پای او ریخت. استفان بر روی زمین شیرجه زد.
باگراد حرکت کرد و تریتر را با خود کشید، هنوز به در انباری نرسیده بودند که استفان دوباره با صدای ضعیفی گفت:
-پس بازجویی چی میشه؟ اون متهم به جاسوسیه و...
استفان با دیدن نگاه باگراد خود را باخت و زیر ل**ب گفت:
-پس جواب فرانسیس رو کی میده؟ (رئیس شورای دهکده)
باگراد گفت:
-فردا صبح زود خودم میارمش پیش فرانسیس، نگران نباش، پاداش گیر انداختنش میرسه به خودت و دخترت.
باگراد نگاهی به لونا انداخت و او فورا سرش را پایین انداخت و سرخ شد. سپس بیآنکه توجهی به چندین جفت چشمی که به او زل زده بودند نشان دهد از انبار بیرون رفته و تریتر را نیز با خود برد.
فرد در فاصلهی دوری از آنها ایستاده و ظاهرا مشغول نگاه کردن به آسمان بود، اما باگراد متوجه شد که زیرچشمی به آنها نگاه میکند. با اینکه از ماندن او بسیار متعجب شده بود اما سعی کرد به روی خود نیاورد.
آنگاه با خونسردی از کنارش گذشت و به سختی تریتر را از پلهها پایین برد. فِرِد خود را به او رساند و با بیمیلی و اکراه، دست دیگر تریتر را روی شانهاش انداخت و باعث شد سنگینی که بر شانههای باگراد بود به طور قابل ملاحظهای کمتر شود. (تریتر با دیدن او رنگ از رخش پرید و با صورتی وحشت زده به جلو نگاه کرده و به نقطهی نامعلومی خیره ماند.) البته باگراد از این بابت از فرد تشکر نکرد و ناگفته نماند که فِرد نیز متوجه دلخوری او شد.
لحظهای سکوت برقرار شد، تا آنکه از پلهها پایین آمده و راه دهکده را در پیش گرفتند. سپس فِرد سرفهی تصنعی کرد و گفت:
-متاسفم.
باگراد نگاهی به او انداخت و با لحن خشکی گفت:
-اشکالی نداره.
از آن لحظه به بعد میزان دلخوریاش از فِرد کمتر شد، اما صورت فرد برافروختهتر و سردتر از قبل شد.
وقتی به خانه رسیدند شب از نیمه گذشته بود.
فِرد و باگراد با کمک یکدیگر تریتر را داخل خانه برده و روی صندلی نشاندند. سپس باگراد خود را به آشپزخانهی کوچکش رساند و فرد نیز پشت سر او وارد شد. فضای آشپزخانه چنان کوچک بود که با ورود فرد جای کمی برای باگراد ماند و مجبور شد به دیوار بچسبد.
فرد نگاه طلبکارانهای به باگراد انداخت و باعث شد این فکر به ذهنش بیاید که قرار است باقی عصبانیتش را نیز بر سرش خالی کند.
فرد دستش را به سمت باگراد دراز کرد و او دستهایش را مشت کرد تا در صورت لزوم از خودش دفاع کند.
اما خوشبختانه نیازی برای دفاع از خود پیدا نکرد، زیرا فِرد به جای زدن او، دستش را برای گرفتن جعبهی کوچکی دراز کرده و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
باگراد نیز نفس عمیقی کشید و پشت سر او به راه افتاد. چند دقیقهی بعد فرد از درون جعبه، نوارهای چسبناک ارغوانی رنگی را درآورده و آنها را با خشونت روی زخمهای صورت تریتر میگذاشت.
باگراد متوجه شد که با هر بار چسباندن زخم، صورت تریتر از درد در هم میرود اما ظاهرا جرئت ابراز ناراحتیاش را نداشت. باگراد که از دیدن آن وضع چندان خوشنود نبود از جا برخاسته و خود را با جمع کردن ظروف کثیف و نشُستهی روی میز مشغول کرد.
وقتی کار شستن ظرفها به اتمام رسید، فِرد از جایش برخاست، به باگراد نزدیک شد و با بیمیلی گفت:
-من دیگه باید برم.
باگراد که بسیار از این موضوع خوشحال شده بود، به سختی جلوی لبخندش زدنش را گرفت و گفت:
م
00رمان خوب بود ، کاش فرد اینقدر بی رحم نبود تا آخر داستان اینقدر افسرده نشه
۱۲ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
عه یابنده ی الماس 😵💫😵💫😵💫😂😂😂
۱۲ ماه پیشنیلا
۲۰ ساله 20رمان عالی بود .واقعا ارزش خوندن داشت ❣
۲ سال پیشزهرا
۱۵ ساله 10به نظر من این رمان عالیه فقط کاشکی یکم طنز تر بود
۲ سال پیشآرزو
۱۸ ساله 20عالی بود من ک خیلی دوسش داشتم ولی آخرش و انتظار نداشتم برای تریتر و فرد اتفاقی بیفته ولی درکل خیلی خوب بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ سال پیشMelis
10رمان خوبی بود و میشه تو دسته رمان های آموزنده هم فرارش داد ولی آخرش کمی افسرده کننده بود برام
۲ سال پیشفاطمه
06رمان قشنگی بود
۲ سال پیشسلام
16خیلی عالی بود یه پایان تراژدی از نظر من داشت وای چقدر صحنه ی مرگ فرد گریه کردم یا تو صحنه ی خواب باگراد خیلی عالی بود بیشتر از این رمان ها بزارید لطفا
۲ سال پیشحدیث
22من هنو کل رمان رونخوندم ولی یه احساسی دارم که میگه تریتر دختره😅
۲ سال پیش...
11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
___
04نویسنده عزیز رمانت ک فانتزی بود حداقل اون الماسه جون تریتر و فرد رو نجات میداد داستانشو دوست داشتم تهشو ن
۲ سال پیشزهرا
82من عاشق ژانر های تخیلی و فانتزیم اگه میشه بیشتر بذارید ممنون🌸💖
۲ سال پیشترنم
14رمان قشنگ بود 👍
۲ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
مریم
۲۹ ساله 00عالی بود😍 من از اول به فرد شک داشتم