رمان افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین به قلم سعیده نعیمی
در دورهی زمانی چند هزار سال پیش دختری به نام دِرمَنه در دورهی پادشاهی شاه هامین زندگی می کنه. خانوادهی اون جزو اشراف و طبقهی مرفه هستند. پدرش داروگر و جزو کاهنانی به نام «شِنایا»ست. یک روز درمنه به صورت اتفاقی متوجه میشه که پدرش جوانی رو برای مراسمی مخفی آماده میکنه. اون که تا به حال درمورد چنین مراسماتی نشنیده بوده کنجکاو میشه تا سر از کار پدرش دربیاره و به همراه دو تن از بردگان خانه زادشون، به معبد قدیمی میرند و متوجه حقیقتی پنهان میشند که از مردم مخفی شده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۳ دقیقه
-می روم به مادرم سر بزنم.
مادر را در تالار حوضچه یافتم. ماهره در حال شستن دست و صورت بچهها بود. سه خواهر و دو برادر قد و نیمقد داشتم که بازیگوشیهایشان تمامی نداشت. به روی هم آب میریختند و یکدیگر را خیس میکردند. مادر در قسمت نیمسایه، روی تختِ کنار حوض نشسته بود و موهایش را شانه می زد. با دیدن من دست از کارش کشید و پرسید:- برای غذا نیامده بودی حالت خوب است؟
- بله مادر جان بگذار کمکت کنم.
شانهی چوبی را گرفتم و موهای آبشار مانندش را شانه زدم. با هر شانه کشیدن، بوی حنا در بینیام میپیچید. مادر هر هفته موهایش را حنا می گذاشت و به همین خاطر گیسوانش مانند رشته های طلا میدرخشیدند. آینهی دستی را روبه روی صورتش گرفته بود و خودش را در آن نگاه می کرد. مادرم زن زیبایی بود و پدرم او را بسیار دوست میداشت. هرروز خودش شخصا داروهای سلامتیاش را آماده میکرد. ماهره صورت برادرم را که خیس از آب بود با پارچه ای خشک کرد و با لبخند به مادرم گفت:- بد اندیشان از شما به دور باشند. در کنار هم همچون ماه و خورشید هستید. درمنه روز به روز زیباتر می شود.
مادر آینه را کمی چرخاند و با شوق از داخل آن به من نگاه کرد:- دخترم حتی زیباتر از شهدختهای قصر است.
-اگر درمنه بخواهد اینگونه به زیباتر شدن ادامه دهد ممکن است شاهزاده نیز خواهان ازدواج با او شود.
هردو خندیدند و من به توصیفاتشان لبخند زدم. چشمان قهوهایِ درشت و مُوَرَبم، کاملا شبیه به مادر بود اما لبهای من کشیدهتر از او بود و صورتم را بیضی نشان میداد.
ماهره برادرم، راد را که از همه کوچکتر بود به آغوش کشید و با خود بیرون برد تا لباس هایش را عوض کند. شانه را پایین گذاشتم و موهای ضخیم مادر را به سه قسمت کرده و شروع به بافتن کردم.
- مادر؟
-بله؟
-در آیین و مراسم ما قربانی کردن وجود دارد؟
مادر به آرامی سر تکان داد:- البته که وجود دارد. گیاهِ هوم قربانی است که به خداوندگار تقدیم می کنیم تا سرزمینمان را از بلا و مصیبت به دور دارد.
-به جز گیاه هوم آیا مراسمی وجود دارد که نیاز باشد ما انسانی را قربانی کنیم؟
مادر حیرت زده کمی به عقب برگشت و گفت:- این رفتار در شأنِ انسانهای متمدن نیست. خون انسانی را ریختن زشت و ناپسند است. برای همین خداوندگار به ما لطف داشته و قربانیِ غیرخونینی مانند گیاه هوم را پذیرفته تا ما برای جلب رضایتش هرگز چنین عمل دهشتناکی مرتکب نشویم.
با اندوه و ناراحتی نجوا کردم:- حق با توست مادر قربانی کردن انسان ها کار وحشتناکی است.
-این مسئله را از کجا شنیدهای؟
نتوانستم حقیقت را به مادر بگویم. گفتم: -شنیدهام... فکر میکنم در یکی از داستانهای پیرزن نقال آن را شنیده بودم. برایم سوال بود که آیا ما هم در آیینمان قربانی کردن انسان را داریم یا خیر.
انتهای موهای مادر را با روبان گره زدم و شانه را به او پس دادم. پیشنهاد داد که موهای من را هم ببافد تا مرتب و آراسته باشم. موهای جلوی صورتم را با چند بافت به پشت سرم برد و با سنجاق و گیرههای متعلق به خودش محکمشان کرد. با ذهنی آشفته از کاری که پدر میخواست انجام دهد، سالن حوضچه را ترککردم.
به زودی شب از راه میرسید و من ناآرام، در حیاط جلویی خانه راه میرفتم. «یَشَنگ» برگهای درختان کُنار و لیمو را جارو میزد. او پسر بچهی ده سالهای بود که از پنج سالگی در خانه کارهای کوچک را انجام میداد و به همه جا رفت و آمد میکرد. نزدیکش شدم و گفتم:- یشنگ تو پسر زرنگ و خوبی هستی و همیشه کارهایت را به درستی انجام میدهی. حیاط غربی را هم جارو کردهای؟
با خوشحالی دست از کارش کشید و گفت:- بله بانو آنجا را هم جارو زدهام. اگر خودتان ببینید متوجه میشوید که یک ذره گردوغبار هم وجود ندارد.
دستی روی موهایش کشیده و لبخند زدم:- مطمئنم که همینطور است. پدرم را نیز دیدی؟
-بله وقتی که سر گل شاهدانه میچیدند ایشان را دیدم. اما زود کارشان تمام شد و به طبابت خانه رفتند.
- یَشَنگ مهمانان پدرم همیشه از در پشتی رفت و آمد میکنند؟
یشنگ وزنش را روی جارو انداخت و متفکر جواب داد:- بله. هرموقع بیماری به خانه بیاید برای اینکه آرامش خانه را به هم نزنند از در پشتی استفاده میکنند. اما بعضی اوقات وقتی که مهمانانشان ویژه و از اشراف باشند، یوکو نمی گذارد هیچکس به طبابت خانه نزدیک شود. یک بار که من نمی دانستم کسی به حضور ارباب رسیده رفته بودم تا راه آب را باز کنم اما وقتی یوکو من را دید عصبانی شد و بعد از رفتن مهمانها به کف پاهایم را شلاق زد. قسم می خورم نمیدانستم ارباب مهمان دارند.
نوازشش کردم:- می دانم تو پسر راستگویی هستی. ناراحت نباش. یوکو ذاتا آدم تند خویی است و زود عصبانی می شود.
صدای کوبیدن در بلند شد. یشنگ جارو را به تنهی درخت تکیه داد و برای باز کردن در به سمتش دوید. با شور و شوق فریاد زد:- آبتین! آبتین است. ماهره آبتین آمده است.
صدای آبتین را شنیدم که به او میگفت:- کمی آرامتر بانو را ناراحت میکنی... در این مدت که تو را ندیدهام حسابی قد کشیدهای.
-خودت هم تغییر کردهای شبیه مردها شدهای.
به داخل که قدم گذاشتند، خنده از صورت آبتین محو شد. سرش را پایین انداخت و سلام داد:- درود بانو.
یشنگ مانند قرقی به سرعت دوید تا ماهره را خبر کند. جلو رفتم و به آبتین لبخند زدم:- به خانه خوش آمدی. مادرت از دیدنت خوشحال میشود.
سر بلند کرد:- برای صحبت کردن با ارباب آمدهام.
-من با آفره صحبت کردهام به او هم گفتهام که به پدرم حرفی نمیزنم. از اینکه آفره بخواهد تنهایم بگذارد عصبانی بودم اما حالا آرامم. پدرم برای یک سال تو را آزاد کرده پس هر چه بخواهی میتوانی انجام دهی.
خنده به چهرهاش بازگشت:- متشکرم.
ماهره خودش را رساند و پسرش را سخت در آغوش گرفت:- بسیار دلم برایت تنگ شده بود پسرم... چه خوب که آمدی برایت خرمای بندی پختهام.
-می دانم آفره گفته بود.
کیسهای را به مادرش داد و با ذوق گفت:- با سکههایی که خودم به دست آوردهام اینها را برای تو خریدهام.
ماهره کیسه را باز کرد. داخلش چند گل سر و روبان رنگی بود. اشک در چشمانش جمع شد و آبتین را دوباره در بغل گرفت. از شادی آنها مسرور بودم اما هنوز نمیتوانستم درک کنم که چرا میخواهند اسمِ آزاد بودن بر رویشان باشد. مادرم هدایایی زیباتر از آنچه که آبتین خریده را به مادرش داده بود. ما با آنها مهربان بودیم و هر چه میخواستند میتوانستند از من و یا مادرم تقاضا کنند؛ پس نیازی به داشتن سکه های اضافه نداشتند. هردو با هم به مطبخ رفتند و من هم در مهتابی به تخت تکیه زدم. آفره از خانه بیرون آمد و سراندازم را نشانم داد:- ببین می پسندی؟
جای سوختگی را با گل سرخی پوشانده بود. تشکر کردم:- زیبا شده است.
کنارم نشست و پرسید:- از وقتی به خانه برگشتهایم اصلا سرحال نیستی. بیمار شده ای یا اتفاق دیگری افتاده است؟
دست زیر سرم زدم و گفتم:- بیمار نیستم فقط افکارم پریشان شده.
-می خواهی کمی بازی کنیم؟
-مثلا چه؟
-«پیشکُلی» چطور است؟ تخته را بیاورم؟
حوصلهی بازی را نداشتم اما سر تکان دادم:- بیاور.
تختهی ضخیمی که دوازده سوراخ گود، شبیه به کاسه داشت را از اتاق بردهها آورد و در مقابلم گذاشت. تخته را یوکو با حوصله و شکیل ساخته بود. پیشکُلی یکی از سرگرمیهای محبوب مردم عادی و بردهها بود که در زمانهای استراحتشان بازی میکردند. آفره درون هرکدام از سوراخهایی که در دو ردیف پنج تایی رو به روی هم قرار داشتند،پنج سنگِ کوچک ریخت. آنها سنگریزهها را از میان بستر رودخانه پیدا کرده بودند تا به یک اندازه و صاف باشند.
آفره پرسید:-اول تو شروع می کنی یا من؟
-تو شروع کن
سنگهای یکی از خانهها را برداشت و به ترتیب بین خانه های دیگر تقسیم کرد و وقتی که تمام شد سنگهای خانهای که سنگی در آن نینداخته بود را برداشت و آنها را هم روی خانههای دیگر تقسیمشان کرد. این کار را باید تا وقتی ادامه میداد که یکی از خانه ها کاملا از سنگ خالی میشد و سنگ هایی که او پخش میکرد در یک خانه، قبل از خانهی خالی تمام شود. آن موقع، تمام سنگ هایی که در خانهی بعدی اش وجود داشت را برنده میشد و در خانهی جایزههایش ذخیره میکرد.
برای بار چهارم سنگها را تقسیم میکرد که آبتین پیشمان آمد و گفت:- پیشْکُلی بازی میکنید؟
آفره سر بلند کرد:- آمدی؟ مادر را دیدهای؟
-اری از نزد او میآیم.
من خودم را کنار کشیدم و جایم را به او دادم:- تو بیا جای من با آفره بازی کن.
-بانو درمنه...
نگذاشتم حرفش را تمام کندو با تحکم گفتم:- من، تو و آفره تمام عمرمان با هم بودهایم فقط چند ماه دوری از هم باعث شده که احساس کنی باید نامم رابا لفظ بانو صدا کنی؟ بنشین آبتین...
اینبار با خنده و برای عصبانی کردن من گفت:- هرچه بانو امر کنند.
تا ساعاتی هردو مشغول بازی بودند. خانهی جایزه های آبتین پر از سنگ میشد و هر دور که بازی میکردند آبتین میتوانست خانه های بیشتری از سمت آفره را از آن خود کند و در آخر آفره شکست خورد. آبتین در حالی که برای آفره رجز خوانی میکرد تخته و سنگها را جمع کرد و با خود برد.
آفره با خشم نفسش را بیرون فرستاد:- با حقه بازی همیشه برنده میشود.
-حقه نمی زند او فقط سریعتر از توست و به سرعت سنگهای هر خانه را می شمارد و میفهمد که از کدام خانه شروع کند تا به خانهی خالی برسد.
سعیده نعیمی | نویسنده رمان
سلام. واقعا مشکله بخوام زمان تعیین کنم احتمال داره تا آخر امسال طول بکشه یا هم اردیبهشت سال بعد
۳ هفته پیشM
۲۸ ساله 10یه ماهه دنبال یه رمان عالی بودم وخوشحالم که خوندمش...فقط میشه بگین جلددوم داره یانه؟واینکه منتشرشده یادرحال تایپه
۱ ماه پیشکرشمه
10واقعا خوشم اومد عالی بود.ممنون از نویسنده محترم
۱ ماه پیشتیام
۲۱ ساله 00عالیی بود ولی دوست ندارم فصل دومش رو بخونم میخوام درمنه و هوم همین طوری توی ذهنم بمونن خداقوت
۱ ماه پیشرمان خون
00نویسنده جان جواب بدید ک اصلا جلد دوم وجود داره یا سرکاریم
۲ ماه پیشسعیده نعیمی | نویسنده رمان
بله عزیزم جلد دوم داره و بعد از رمان ماسیس که پیشدرآمد چمروش هست، اون رو مینویسم
۲ ماه پیشبیتا
10خانم نعیمی نمیدونید با گفتن این خبر چقدر طرفدارن خودتون و رمان همه چی تمومتون(افسانه ای از چمروش)رو خوشحال کردید بی صبرانه منتظر جلد دومم...
۲ ماه پیشKosar
۲۰ ساله 10توروخدا جلد دوم رو هم توی این برنامه قرار بدین🥲
۱ ماه پیشدل
۱۹ ساله 01خانم نویسنده بعدش فصل دوم رایگانه یا بایت بخریم میشه بصورت رایگان تو همین بزنامه بزارین البته اگه میشه
۲ ماه پیشایمان
۳۴ ساله 10رمان های خانم نعیمی بسیار جذاب و خواندنی هستن
۲ ماه پیشکژان
10واقعا در طول رمان بارها ذهن و توانایی نویسنده رو تحسین کردم فوق العاده بود.
۲ ماه پیشمری خانوم
۲۵ ساله 10خیلی خیلی خیلی قشنگه
۲ ماه پیشفاطمه گلی
۳۳ ساله 10خیلی خوب بود احسنت بر نویسنده خوب وخلاق
۳ ماه پیشعالی بود
10عالی بود
۳ ماه پیشFarzaneh
10یکی از بهترین رمان های که خوندم قلم بسیار قوی داشت
۳ ماه پیشسمیه
10رمان عالی بود .لطفاً این همه سوال کردن راجع ب جلد دومش جواب بدید تا بدونیم جلد دومی وجود داره یان ؟
۳ ماه پیشفاطی
۲۵ ساله 10من وقتی آنلاین بود میخوندمش واقعا خیلی خیلی قشنگ بود دم نویسندش گرم ایولا داره
۴ ماه پیشفریبا
۲۸ ساله 10خیلیییییییییی قشنگ بود.قلم بسیار قوی داشت به نویسنده ی عزیز تبریک میگم.همه چیز رو خیلی خوب میشد تجسم کرد بسیار عالییییی
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
ماهان
10سلام ببخشید میشه لطفاً دقیقتر بگید چه چند وقته دیگه پیش درآمدتون منتشر میشه؟؟ مثلا سه ماه دیگه یا اصلا عید یا ساله دیگه حدودی هم باشه لطف میکنید چون صبر کردن خیلی سخته علل خصوص با این قلم جادویی شما