رمان بازگشتی برای پایان (جلد دوم لیانا) به قلم زهرا باقری
داستانی از هزارتوی حقیقتهای زندگیاش، راهی پر از خطرات مرگبار و حضور موجوداتی مافوق تصوراتش.
به واقعیت پیوستن رویاهای ترسناکش. همه و همه به دلیل گذشتهای تاریک و یک اشتباه؛ اشتباهی که موجب تباهی سرزمینی آرام و موجب برگزیدگی و بازگشت او شد.
بازگشتی پرقدرت برای نجات سرزمین و مردمش؛ مردمی که روزی توسط لیانا و بهخاطر فداکاریهایش، نجات پیدا کرده بودند.
بازگشت شخصی که دست انتقام همهی مردم رنجکشیدهی آدونیس از بیرحمترین انسان بر روی زمین، یعنی ملکه نارسیسا است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۶ دقیقه
- برادرم صبح ماشینم رو ازم قرض گرفته بود، حالا بابا زنگ زده و میگه که تصادف کرده. اَه لعنتی! من میرم؛ اما... در اولین فرصت حرفی رو که میخواستم بزنم بهت میگم، نگران نباش.
وقتی کوین با عجله از در کلاس خارج شد، روبی با لحن متحیری گفت:
- لعنت به اون کسی که نگران باشه!
سپس بلافاصله کیفش را برداشته و با آخرین سرعت از کلاس خارج شد. ناگفته نماند که تا قبل از بیرونرفتن از دبیرستان نزدیک به دوبار تا مرز افتادن از راهپلهها پیش رفت.
هنگامی که وارد خیابان شد، با دیدن ساختمان کج و معوج همیشگی لبخندی از سر خوشحالی زده و با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کرد. تنها چند قدم تا رسیدن به در خانه باقی مانده بود که موبایلش زنگ خورد. با دیدن صورت سلنا که بر روی صفحهی موبایل چشمک میزد، دستش را بر روی علامت سبزرنگ کشیده و گفت:
- الو؟
- سلام عزیزم!
- سلام، چه خبر؟
- میخواستی چه خبری باشه؟ مگه بدون تو هم به من خوش میگذره؟
روبی که به لحن گفتار او کمی مشکوک شده بود، با ناراحتی گفت:
- سلنا خواهش میکنم فقط بگو چی میخوای!
- واقعا که! تو راجع به من چه فکری...
روبی با لحن خستهای گفت:
- سلنا!
- خیلی خب، میخواستم با من به مهمونی امشب بیای.
- کدوم مهمونی؟
- جیمز دعوتم کرده؛ اما میدونی که دلم نمیخواد تنهایی برم، واسهی همین میخوام باهام بیای.
- اما...
- اما چی؟ نکنه نمیخوای بیای؟ خودت گفتی که میای.
لحن کلام سلنا کمابیش تهدیدآمیز بود و روبی نیز این را فهمیده و سعی کرد از راه دیگری وارد شود:
- معلومه که میام، فقط واسهی این گفتم که جیمز تو رو تنها دعوت کرده. شما تازه با هم آشنا شدین و...
- بهخاطر همین میخوام که بیای.
روبی که گیج شده بود، گفت:
- چرا؟
- چون این اولین قرارمونه، نمیخوام خیلی پیش بریم.
- آها پس من میام اونجا که جلوی عشقبازی شماها رو بگیرم.
***
این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است
www.negahdl.com
***
- نه! یعنی... آره!
روبی به خستگی و اتفاقات آن روز فکر کرد، دلش پر میکشید که چند ساعتی را بی آنکه به چیزی فکر کند بخوابد؛ اما جرأت نهگفتن به بهترین دوستش را هم نداشت؛ بنابراین با لحن اطمینانبخشی گفت:
- خیلی خب، من الان دم خونهم، تا شب استراحت میکنم و بعدش حاضر میشم.
سلنا فورا گفت:
- اما نمیشه!
- برای چی؟
- برای اینکه مهمونی ساعت شیش شروع میشه، تولد یکی از دوستهای جیمزه. الان هم ساعت دوئه، تا ساعت شیش چیزی نمونده.
روبی با شنیدن آن حرفها، لحظهای گمان کرد که فشارش افتاده است؛ اما بی آنکه اعتراضی کند، قبول کرده و تماس را قطع کرد.
وقتی وارد اتاقش شد، با حسرت به تخت خوابش نگاه کرد؛ اما بی آنکه به طرفش برود در کمد را باز کرده و لباس قرمزرنگی را از آنجا بیرون آورد. لباسهای دبیرستانش را درآورده و لباس مهمانیاش را پوشید، روی میز مقابل آینه نشست و به عکس خودش در آینه نگاه کرد.
چیزی نمانده بود که از خستگی بیهوش شود، چشمهایش را به آرامی بست و در همان حال موهایش را شانه کرد. وقتی کار شانهکردن موهایش به اتمام رسید، به ناچار لای پلکهایش را باز کرده و با عصبانیت رژ قرمزرنگش را بر روی لبهایش کشید؛ فرقی میان موهایش باز کرده و آنها را به حال خود رها کرد، کفشهای قرمزرنگش را پوشید و خود را بر روی تخت گرم و نرمش رها کرد. چه میشد اگر میتوانست تنها چند دقیقه چشمهایش را روی هم بگذارد. با نگاهکردن به ساعت آه از نهادش بلند شد؛ چیزی به ساعت چهار نمانده بود. اگر قرار بود یک ساعت را هم در راه باشند، وقتی برای استراحت باقی نمیماند. با بیحالی از جای برخاسته و از اتاق بیرون رفت، وارد آشپزخانه شد تا برای خود قهوه درست کند؛ اما با بازکردن در کابینت و دیدن جعبهی خالی با بهت و حیرت زمزمه کرد:
- این حجم از بدشانسی غیرممکنه! آخه چرا؟!
روبی بعد از گفتن آن جمله سعی کرد به خود دلداری بدهد و وانمود کند که این اتفاقات کاملا طبیعی هستند و ربطی به آنکه واقعهای شوم در راه است ندارد. چند نفس عمیق کشیده و شروع به مرتبکردن خانه کرد. تنها اینگونه میتوانست چنین افکار ترسناکی را از ذهنش بیرون بریزد. وقتی کار تمیزکردن خانه به اتمام رسید، عقربههای ساعت عدد پنج را نشان میدادند. چیزی به آمدن سلنا باقی نمانده بود.
روبی تی را در گوشهای از آشپزخانه رها کرده و به سرعت وارد اتاقش شد، رژ قرمزش را مجددا روی لبهایش کشیده و موهایش را کمی مرتب کرد، سپس چند قدمی به عقب رفته و اندامش را نیز در آینه برانداز کرد. برای چند ثانیه خستگیاش را فراموش کرده و تنها با دقت به لباسش نگاه کرد، سپس با صدای آرامی زمزمه کرد:
- این لباس فوقالعادهست!
او بیاغراق حقیقت را میگفت. لباس کوتاهش با آن دامن طبقهای، زیبایی خاصی داشت و در تن او بیش از اندازه عالی به نظر میآمد. روبی برای اولینبار در آن روز نحس لبخندی زد. چند دقیقهی بعد با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کیف دستیاش را نیز برداشت و از اتاق خارج شد.
***
با رسیدن به سالن اصلی، روبی انگشتهایش را محکم در گوشش فرو کرد تا از کرشدنش در برابر صدای بسیار بلند موسیقی جلوگیری کند. سلنا برعکس او با شنیدن صدای موسیقی قری داده و با جیغ و داد خود را میان دوستانش پرتاب کرد. روبی با تاسف سری تکان داد و با بیحوصلگی به جمعشان پیوست.
این جمع دوستانه را به خوبی میشناخت؛ ایان، سارا و لورا بعد از او صمیمیترین و یا به قول خودشان اهل حالترین دوستان سلنا به حساب میآمدند.
ایان، پسری بلندقامت و لاغر بوده که شباهت عجیبی به یک مداد باریک داشت، موهایش به طرز ناخوشایندی فر بود و روبی با نگاهکردن به او به یاد دانشمندان قرن نوزدهم میافتاد.
لورا برعکس ایان قد و قامت بسیار کوتاهی داشته و موهایش همیشه بلوند بود و اعتقاد عجیبی داشت که این رنگ مو بسیار به او میآید و دربرابر حقیقت مقاومت عجیبی از خود نشان میداد! روبی با دیدن او نیز هربار به یاد خوانندگان قدیمی با موهای عجق و وجقی میافتاد که با شنیدن صدایشان مو بر تن همه سیخ میشد.
سارا تنها فرد در آن جمع بود که اندکی خجالتی بوده و تیپ و ظاهرش به دخترانی میماند که گویی برای اولینبار در طول عمرشان وارد اجتماع شدهاند. او موهای قهوهای بلندی داشت با چشمهای سبزرنگی که صورتش را معصومانهتر نشان میداد.
روبی دست از نگاهکردن به آنها برداشت و خود را مشغول تماشای باقی افراد حاضر در سالن کرد؛ انسانهای سرخوش و بیخیالی که در آن لحظه فارغ از هر غمی، با ریتم آهنگ بالا و پایین پریده و عربده میکشیدند.
- هی روبی! اون اومد.
روبی رد نگاه به اصطلاح شرمگین سلنا را دنبال کرده و چشمش به جوان خوشقیافهای افتاد که با لبخند معناداری به سمت آنها میآمد. برعکس سلنا او هیچ اصراری برای محجوب نشان دادن خود نداشت و شیطنت از آن چشمهای مشکیرنگش میبارید.
هنگامی که جیمز به آنها رسید، روبی تازه توانست چهرهاش را در نور سالن به طور کامل تشخیص بدهد. او چشم و ابروی مشکی با بینی بسیار کوچک و لبهای خوشفرمی داشت که صورتش را با آن تهریش مردانهاش جذابتر نشان میداد.
روبی برای یک لحظه متوجه نگاه خیرهی سلنا به جیمز شد، آنگاه دستش را از زیر میز پایهبلندی که دور آن جمع شده بودند رد کرده و نیشگون آبداری از پاهای سلنا گرفت؛ زیرا با آن نگاههای خیرهاش تمامی زحماتش را برای تبدیلشدن به یک دختر خوب و متین به هدر میداد.
- آخ!
- چی شد؟
...
11سلام. اسم جلد اولش «لیانا» است توی اسم همین رمان هم اگه دقت کنید نوشته (جلد دوم لیانا) ضمناً همه ی جلد ها از 1 تا 4 توی همین برنامه موجوده
۲ سال پیشنیلوفر ابی
00عالی بود جلد اول مطمئن فصل های بعدی هم عالی مثل رمان های قبلیتون
۵ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
مرسی عزیزم 🥰
۵ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 10جلد دوم هم عالیه ممنون نویسنده جون ❤️❤️
۱۱ ماه پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
مرسی عزیزدلم 🥰
۱۱ ماه پیشنفس
۱۷ ساله 00خیلی عالی بود
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
عه بازگشتی برای پایان🥹🥹😭یادش بخیر 🥲 😘😘😘
۱ سال پیشپریا
۱۷ ساله 00میشه بگید فصل اول این رمان اسمش چیه
۲ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
لیانا
۱ سال پیشنیلای
00لیانا
۱ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 00هر چی بگم کمه عالی
۱ سال پیشزهرا
۲۱ ساله 00سلام نوسنده عزیز و زحمت کش قطعا رمان ای زیبایی می نویسید ولی رمان لیانا(بازگشتیبرای پایان) جلد 2 هست (کلبه ای میان جنگل) جلد 3 هست (جدال نهایی) جلد پایانی🤔 رمانتون جلد اول (1) هم داره؟
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
خودِ لیانا جلد اولشه
۱ سال پیشزهرا
۲۱ ساله 00آخه گیج شدم که چطور بخونم اگه 3 جلدی هستش بهم بگین که از کدوم فصلش شروع کنم بخونم. 💖
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
چهار جلد بود این رمان. لیانا-بازگشتی برای پایان-کلبه ای میان جنگل-جدال نهایی
۱ سال پیشالهه
10خب این جلد هم تموم شد وعالی بود بریم ادامه داستان در جلد سوم
۲ سال پیشReihaneh
۱۶ ساله 00عالی بود فقط کاش داستان سباستین و یکم جالب تر میکردی مثلا برای اطرافیانش مهم میشد و دوباره عاشق میشد
۲ سال پیشرها
۱۳ ساله 00عالی
۲ سال پیش
۰ ساله 00فصل یکش کوشش
۲ سال پیشیکتا
۱۲ ساله 10عالی بود👌🏻♥
۲ سال پیشاهانا
00ببخشید این ادامه رمان لیانا هست یا جلد دومش کامل با جلد دوم فرق داره ؟
۲ سال پیش..
۱۶ ساله 30فوق العاده زیبا بود پیشنهاد میکنم حتما بخونید 😍😍
۲ سال پیش...
۱۶ ساله 30فوق العاده زیبا بود🥰🥰 پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۲ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
Pari
۱۷ ساله 21لطفا اسم جلد اول رو بگید