رمان هیچکسان - جلد سوم (حقیقت رمانتیک قتل )
- به قلم sober
- ⏱️۶ ساعت و ۱۹ دقیقه
- 83.5K 👁
- 507 ❤️
- 495 💬
شخصیت اصلی داستان ، بهراد مثل جلد قبل با کمک جنی به اسم هاموس به مردم کمک می کنه…یه شب که بهراد داره از سر کار به خونه ش برمی گرده یه پسری رو می بینه که توی کوچه مونده و جایی نداره بره،دلش می سوره و با خودش می برش خونه.فردای اون شب مامورای آگاهی بهش خبر میدن که یه قاتل زنجیره ای دنبالشه…کمی که می گذره بهراد متوجه میشه پسری که توی خونه ش راه داده…
اونم محکم زد روی دستم و گفت : این فضولیا به تو نیومده! ...( یه حرف زشت هم زد که اصن روم نمیشه به زبون بیارم!)
هیولایی بود واسه خودش...توحید هم فقط بهش گفت : اِ، بی ادب!...
حالا اگه بابای من بود با کمربند سیاه و کبودم می کرد.
با توحید و برادر عتیقه ش رفتم تو.خونه شون ویلایی بود.ساختمون خونه وسط حیاط قرار داشت و خیلی خیلی قدیمی به نظر می رسید، از شیروونی ش گرفته تا در و دیوارهاش...همه جاش درب و داغون بود.
به محض ورود به خونه ناگهان مادر توحید یه سلام به طرفم شلیک کرد که برق از کله م پرید! هم بلند گفت و هم اینکه یه جایی وایساده بود که من نمی دیدمش، این بود که خیلی جا خوردم.باهاش احوالپرسی کوتاهی کردم.توحید داشت برای مادرش در مورد اومدن ِ من توضیح می داد... .
ازشون کمی فاصله گرفتم و تا نگاهی به دور و بر بندازم.فضای خونه شون به شدت سنگین بود، آدم فکر می کرد هر لحظه ممکنه چند تا جن بریزن روش و کتکش بزنن! با اینکه خونه ی بزرگی بود اما پنجره های کم و کوچیکی داشت.با توجه با جهتِ قرار گرفتن پنجره ها، میشد حدس زد که اصلا آفتاب گیر نیست و روزا نور خوشیدو به چشم نمی بینه.
- توی خونه اتاق یا محل خاصی هست که آزار و اذیت ها اونجا بیشتر باشن؟
توحید اومد پیشم و گفت : نه...ولی این اواخر از آشپزخونه خیلی صدا می شنویم.صداهایی مثه جا به جا شدن و به هم خوردن ظرف ها.
به دور و برم نگاهی انداختم اما آشپزخونه رو ندیدم...گویا اُپن نبود.بهش گفتم : میشه بریم اونجا؟
توحید – بله، بفرمائین از این طرف.
با هم به آشپزخونه رفتیم و من کنار اجاق گاز ایستادم.ظاهرا که همه چیز رو به راه بود.این قسمت از خونه هم مثل جاهای دیگه ش خیلی قدیمی بود.چیزی که باز هم توجهمو جلب کرد پنجره ی کوچیک آشپزخونه بود.فک کنم یه مقدار از اون سنگینی جو به خاطر همین پنجره های کوچیک و بدیِ تهویه ی هوا بود.
- امیدوارم ناراحت نشی اما معماری خونه تون داغونه!
توحید – درسته...اگه می تونستم حتما عوضش می کردم.
- بگو ببینم، مطمئنی همه چیزو به من گفتی و چیزی رو جا ننداختی؟
توحید – خب...نه...همه ی اتفاقای عجیب رو نگفتم!
- نه، منظورم اینه که مطمئنی خودتون کاری نکردین که باعث تحریک جن ها به آزار و اذیتتون بشه؟!
توحید – آهان...آره مطمئنم.اگه چیزی بود حتما بهتون می گفتم.
همین لحظه مادر توحید هم اومد توی آشپزخونه و پرسید : چیزی دستگیرتون شد؟
- بله، با توجه به حرفای توحید و ظاهر خونه تون، من فکر می کنم مشکل از خونه ست.ببینید معمولا جن هایی که به یه مکان خاص تعلق خاطر دارن یا از اول توی اون مکان بودن و خودشونو صاحب اصلیش می دونن، یا اینکه به خاطر شرایط اون مکان بهش جذب میشن.حدس من اینه که شرایط خونه تون جن ها رو به اینجا علاقه مند کرده.اگه اشتباه نکنم یه حموم عمومی هم توی کوچه تون دیدم...
توحید – اگه حدس شما غلط باشه و این جن ها صاحبای اصلی خونه باشن چی؟
- خیلی از اون جن ها همراه آدما توی خونه ها زندگی می کنن و با این قضیه هم مشکلی ندارن و اینکه جن های مومن، با هر دین و مذهبی، علاقه ی چندانی به همنشینی با آدما ندارن.این جور مواقع خودشون از اون خونه یا محل کوچ می کنن، اما جن های خونه ی شما کتاب های مذهبی رو می سوزونن و اذیتتون می کنن...یعنی می خوان شما رو فراری بدن...البته اینو هم بگم، حدس من کمی خوش بینانه بود و امیدوار هم هستم به خاطر شرایط خونه تون به اینجا جذب شده باشن وگرنه چاره ای جز ترک خونه ندارید.
مادر توحید با نگرانی گفت : یعنی واقعا باید از این خونه بریم؟
- اگه جن ها از نوع اول باشن بله.ولی نگران نباشید، من سعی می کنم شرایط به ضرر شما نشه...خب، بهتره کارمو شروع کنم.میشه برام قرآن بیارید؟!
توحید – ولی ما قرآن نداریم...بعد از اینکه کتابخونه مونو سوزوندن دیگه جرأت نکردیم توی خونه قرآن بیاریم.
- در هر صورت من الان به قرآن نیاز دارم.
توحید – اگه واجبه می تونم برم از همسایه ها بگیرم....ببخشید می پرسم ولی اینا که قبلا قرآن رو سوزوندن، یعنی ممکنه ازش ترسی هم داشته باشن؟!
لبخندی زدم و گفتم : این استفهام انکاری ت جوری بود که انگار خیلی قرآن رو دست ِ کم گرفتی.ببین اونا قرآن رو آتیش زدن و البته کار خیلی بدی هم کردن اما خوندن ِ کلام خدا یه اثر خیلی متفاوت داره.چون اونا تحمل شنیدنش رو ندارن...و من شک ندارم که کافر هم هستن و این اثر قرآن چند برابر میشه.
توحید – خب... پس من برم از یکی از همسایه ها قرآن بگیرم.
توحید و مادرش داشتن در مورد اینکه از کدوم همسایه قرآن بگیرن حرف می زدن.من هم توی اون چند لحظه نگاه دوباره ای به اطراف انداختم که دیدم یکی از شعله های اجاق گاز بدون دلیل روشن شد! حسابی جا خوردم و خیلی سریع متوجه شدم همه ی حرفامون رو شنیدن و احتمالا احساس خطر کردن.بدون اینکه توحید و مادرش متوجه بشن آروم حرکت کردم ،جلوی شعله وایسادم و خاموشش کردم.
ترجیح دادم دیگه توی آشپزخونه نمونم و از اونجا بیرون اومدم.توحید هم ازم چند دقیقه مهلت خواست تا بره و از یکی از همسایه هاشون قرآن بگیره.
استرس داشتم و نمی تونستم بشینم، همش توی پذیرایی شون چرخ می زدم و هر از گاهی هم از پنجره به حیاط نگاه می کردم ،برف خیلی شدید شده بود و هر لحظه ارتفاعش روی زمین بیشتر میشد.پنج دقیقه که گذشت صدای زنگ در به گوش رسید.از قرار معلوم توحید برگشته بود.خیالم کمی راحت شد.
دوباره رفتم پشت پنجره و پرده رو کنار زدم تا ببینم برف بند اومده یا نه که یه آن چشمم به صورت یه نفر پشت شیشه افتاد.ترسیده بودم اما چیزی نگفتم، نمی خواستم بقیه رو هم بترسونم.کسی که پشت پنجره ایستاده بود صورتی به سفیدی برف با چشمای کاملا سیاه داشت.چند قدم عقب رفت و شروع کرد به دویدن و لحظه ای بعد از جلوی چشمم ناپدید شد.
سعی کردم آروم باشم، نفس عمیقی کشیدم و از پشت پنجره کنار رفتم.توحید ، قرآن به دست وارد پذیرایی شد و به طرفم اومد.قرآن رو سمتم گرفت و گفت : ببخشید اگه دیر شد.
- اشکالی نداره...
توحید – الان شروع می کنید؟!
- بله فقط...( بهش نزدیک شدم و آروم گفتم )...به نظرم بهتره تا وقتی که کارم تموم میشه مادر و برادرت رو بفرستی برن یه جای دیگه.
توحید – چرا؟!
- هیچی...به خاطر خودشون میگم.ممکنه یه چیزایی ببینن که تا چند وقت تاثیر بدی روشون بذاره.
توحید – باشه...الان به مادرم میگم.
رفت پیش مادرشو قضیه رو بهش گفت.چند لحظه بعد دیدم مادر و برادرش آماده ی رفتن شدن.
توحید اومد پیشم و گفت : اگه میشه من برم مادرم اینا رو تا یه جایی برسونم.
اما مادرش سریع گفت : ما خودمون میریم...میریم خونه ی یکی از همسایه ها.لازم نیست تو بیای.
طبیعی بود که مامانه نمی خواست من توی خونه شون تنها بمونم، که البته حق هم داشت.من هم بودم اعتماد نمی کردم.
توحید بدون هیچ بحثی قبول کرد و بلاخره مادر و برادرش رفتن.
توحید – حالا می خواید چی کار کنید؟
- اول برو برام یه کاسه آب بیار.
توحید – اگه برای خوردن ِ توی لیوان بریزمش؟
- نه، برای دعا می خوام.
توحید رفت تا برام آب بیاره، من هم قرآن رو باز کردم و سوره ی آل عمران رو اوردم. توحید خیلی زود برگشت و کاسه ی آب رو بهم داد.همونجا، وسط پذیرایی روی زمین نشستم.آیه ی 144 سوره رو پیدا کردم.توحید هم کنارم نشست.
- می دونی، مسیحی ها با صلیب آب مقدس درست می کنن، ما با قرآن.البته اگه صلیب رو هم توی این آب می نداختم مقدس میشد منتها قرآن برای ما مسلمونا موثرتره.
توحید – جالبه...نمی دونستم...
کاسه ی آب رو جلوی دهنم گرفتم، بسم الله گفتم و شروع کردم به خوندن آیه.بعد از هفت مرتبه خوندن از جام بلند شدم تا آب رو تو همه ی گوشه های خونه بریزم.این کارم که تموم شد دوباره برگشتم وسط پذیرایی و نشستم.تمام مدت توحید هم دنبالم بود...
- خب...به قسمت سختش رسیدیم.حالا می خوام سوره ی احقاف رو بخونم.
توحید – من باید چی کار کنم؟!
- بلدی قرآن رو بدون غلط با صوت بخونی؟!
توحید – نه.
- پس کاری از دستت برنمیاد.البته منم با صوت بلد نیستم ولی بدون غلط می خونم.تو همین جا، دور و بر من بمون.سوره رو که تا آخر بخونم همه چی تمومه.
توحید – به همین راحتی؟
پری
38من جلد ۴ دارم هرکی میخاد بگه براش بفرسم
۳ سال پیشSoroush✍
6کامل نیست
۳ سال پیشمرضیه
3میشه واسم بفرستید.
۳ سال پیشرها
2عالی
۳ سال پیشمریم
1اگه داری بفرست
۳ سال پیشزینب
1واس من بفرست جلد چهارم همین رمانو🌹
۳ سال پیشلیان
0جلد 4 رو بفرس برام
۳ سال پیشبنیامین
0واس منم بفرست
۷ ماه پیشحدیث
0اغا جلد دومش نی تو ای برنامه😭😭😭😭
۳ سال پیشهست هیچ کسان اینجوری
0هیچ کسان
۳ سال پیشبرازنده
0تا 4اومده
۲ سال پیشbanoo
0من میخام
۳ سال پیشMary
0سلام چجور میشه باهاتوت ارتباط گرفت؟
۳ سال پیشیگانه
12سه فصلش رو خوندم فوق العاده بود ولی آخرش تو خماری موندم چیشد خب:(
۳ سال پیشمیشه برای من بفرستی
1میشه برای من بفرستی لطفااااااا
۳ سال پیشآوا
1آقا انقدر التماسشو نکن الکی میگه برو از داخل بخش رمان های آنلاین بخون تا ۵ اومده
۷ ماه پیشمن میخواااااااااام
5من جلد چهارشو میخوام
۳ سال پیشپرستش
1برای منم بفرست
۳ سال پیشkian
2در به در دنبال فصل چهارم
۳ سال پیشNadia
0منمممم😭😭
۱ سال پیشسلام میشه جلد ۴واسم
1منم جلد چهار میخوام
۳ سال پیشNazanin
1لطفا برا منم بفرس جلد4رو
۳ سال پیشبفرست برام پلیز
0عالیه
۳ سال پیشسلام خوبی من میخام
0میشه برام بفرسی تو وات ساب *** *** شاد
۳ سال پیشمنم میخوام
0عالی بود
۳ سال پیشHappy
0میشه واس من بفرستی
۳ سال پیشیاسی
0بفرست خب
۳ سال پیشRahil
0برای من بفرستش
۳ سال پیشبفرست لطفا : imnotmn
0mona
۳ سال پیشS.R
0جلد چهارمشو بفرستین
۲ سال پیشKhA_moo_sh
1میشه برای من جلد ۴ رو بفرستین؟ ایدی روبیکم اسمم هست
۲ سال پیشرامین
1بفرس جان من هرچی میگردم نیس
۲ سال پیشفاطمه
0میشه بفرستیییی ؟ و میگن این جلد سه تا اهر نزاشتن اونم داری؟؟
۲ سال پیشواسه من بفرس
0لطفا
۲ سال پیشاز بچه های بالا
0من میخاممم کلی گشتم نتونستم پیداش کنم
۲ سال پیشبرای منم بفرست
0رمان قشنگی بود
۲ سال پیش..
0میشع برای منم بفرستین فصل چهارمشو ؟؟
۲ سال پیشدریا
0میشه برام بفرسی🥺
۲ سال پیش...
0اطف کن برای من هم بفرست
۲ سال پیشMohadese
0میشه برا منم بفرستید؟لطفااا
۲ سال پیشآنه
0بفرست برامم
۲ سال پیشزهرا
0میشه لطفا واسم بفرستی
۲ سال پیشServeh
0لطفاً جلد چهارم رمان هیچکسان رو برا منم بفرست 🙏🙏🙏
۲ سال پیشامیر
0لطفا داری بفرس,
۲ سال پیشیگانه
0برا من بفرس
۲ سال پیشFateme
0جلد چهارم رو بفرست مرسی
۱ سال پیشمیشه جلد ۴ رو برام ب
0میشه جلد چهار رو برام بفرستیی
۱ سال پیشزهرا
0میشه برای منم بفرستی
۱ سال پیشNiaz
0توروووخدااا چهارشو بفرستین براممممم
۱ سال پیشکوثر
0میشه برام بفرستی؟
۱ سال پیشعلی
0بفرست براممم
۱ سال پیشFate me
0لطفا جلد چهارم رو بفرست برام اینم ایدی *** ***
۱ سال پیشFateme
0لطفا جلد چهارم بفرست برام اینم ایدی *** ***
۱ سال پیشسعیده
0میشه لطفا فصل چهاراش روبفرستی
۱۲ ماه پیشمینا
0میشه برای منم بفرستی آیدی تل *** اینه
۱۲ ماه پیشمهسا
0میشه جلد ۴ رمان هیچکسانو واسم بفرستین یارانه هایی کنین ازکجادانلودکنم ممنونم
۱۲ ماه پیشمهسا
0سلام میشه جلد۴ و۵ رمان هیچکسانو واسم بفرستین یا بگین چطوری میتونم پیداشون کنم؟
۱۲ ماه پیشگلشن
0میشه برام بفرستی لطفا
۱۱ ماه پیش- 0
من فصل چهار رو میخوام بفرستی ممنون میشم
۱۱ ماه پیش رویا
0اگ امکانش هست برام بفرستی
۱۱ ماه پیشثریا
0میشه برای من بفرستی؟
۱۰ ماه پیشدیان
0جلد چهارمش رو چطور میتونم پیدا کنم ؟؟؟
۱۰ ماه پیشدیان
0سلام میشه برا منم بفرستی جلد ۴
۹ ماه پیشبنیامین
0من میخوامش برام بفرس
۷ ماه پیشمیفرستی؟
0برام میفرستی
۶ ماه پیشنجمه
0من جلد چهارم رو میخوامممممممم
۶ ماه پیشبنیامین
0اگه میشه واسه منم بفرس
۶ ماه پیشزری
0میشه برای من بفرستید
۶ ماه پیشMasi
0من میخوام😭💔
۵ ماه پیشسارا
0عزیزم میشه برای من بفرستی؟ آیدی *** ***
۴ ماه پیشصبا
0سلام میشه برام بفرستی
۴ ماه پیشمیخوامش
0جلد ۴داره آیا
۴ ماه پیششیوا
0میشه برام بفرستی
۳ ماه پیشبرای من هم بفرست
0عالیلیلیلیلیلیلیلی بود برای من هن بفرست
۳ ماه پیشاگه تو گوگل سرچ کنی
0به نظرم رمان فوق العاده ای هست
۴ هفته پیشدوقلو افسانه ای
0برای من بفرست گلم
۲ هفته پیشدوقلو افسانه ای
0خیلی زیبا بود اصلا زیبا تزیین رمانی بود که تا به حال خوندم رمان پسران بد هم عالی بود ولی هردوش یه حس غمناکی بهم میدن اینجا رمان مناقصه و من از یه جا دیگه مطالعه کردم تهش بهراد نجات پیدا می کنه و از هاموس و مادرش خدافظی میکنه
۲ هفته پیشفاطمه
1ادامش؟جلد چهارش که اصلا یه جور دیگه شروع میشه
۲ هفته پیشمریم
0چ جای مزخرفی تموم شد کسی میدونه اسم جلد چهارم چیع
۳ هفته پیش
sober | نویسنده رمان
رمان اینجا ناقص آپلود شده و من برای تکمیلش دسترسی ندارم
۳ هفته پیش........
0میشه برای منم بفرستی
۳ ماه پیشپرنیا
0سلام رمان خیلی خوبی هستش و من با اینکه رمان خیلی نمیخوندم عاشقش شدم🎀 فقط یه سوال برام پیش اومده اونم اینه که اخر رمان نوشته ادامه دارد !یعنی جلد سه هنوز کامل نشده 🤷🏻 ♀️😳
۳ ماه پیشپرنیا
0رمانت عالی بود من جلد اول و دوم رو تو یه روز خوندم، غیر قابل بیش بینی بود و عالی بود، لطفا جلد سوم رو کامل کنید. ❤️✨
۴ ماه پیشsima
1رمانتون واقعا عالیه خیلی خوبه فقط ببخشید چجوری میتونم پایان جلد سوم رو بخونم هرجا گشتم پیدا نشد خیلی ممنون میشم واسم بفرستید بازم ممنونم بخاطر رمان واقعا محشرع
۴ ماه پیشp.F
0سلام ممنون از نویسنده بخاطر داستان زیبایی که نوشته داستان خیلی خوبی بود ولی نمیدونم چرا فصل سوم تموم نشد ینی بقیش رو از کجا پیدا کنیم ؟
۵ ماه پیشMia
1خیلی خیلی عالیه حرف نداره بهترین رمانی که تاحالا خوندم واقعا بینظیره
۵ ماه پیشالهام
1داستان و سبک نگارش تا اینجا عالی بوده بخصوص طنزی که در داستان اورده شده باعث میشه لحظات ترسناکش تحمل پذیر تر باشه😉😬 فقط ممنون میشم بفرمایید ادامه فصل ۳ رو کجا باید بخونیم چون جلد ۴ ربطی به ادامه داستان نداره🤔🙏
۵ ماه پیشزری
0سلام وقتتون بخیر رمان تون عالی بود میشه خواهش کنم هیچکسان 4 رو هم بزارید؟
۶ ماه پیشبنیامین
0ببخشید جلد ٤ کی کامل میشه؟
۶ ماه پیشزینت
0عالی بودولی جلدچهارمشومیخام.لطفااگه داریدبرای من بفرستید
۱۱ ماه پیش
آزاده | ناظر برنامه
به زودی قرار داده میشه 💚🌻
۱۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده shadybloodmoon -
آیدی تلگرامی نویسنده sober_dark_art@ -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
هیچکسان جلد ششم | نوند هیچکسان ژانر : #ترسناک #فانتزی
-
هیچ کسان 5 (روح لکه دار) ژانر : #ترسناک #فانتزی
-
هیچ کسان 4 (ریونیز) ژانر : #ترسناک #فانتزی
-
هیچکسان - جلد سوم (حقیقت رمانتیک قتل ) ژانر : #ترسناک #معمایی
-
هیچ کسان - جلد دوم(دژاســـــــــو) ژانر : #ترسناک #معمایی
-
هیچکسان (جلد اول) ژانر : #ترسناک #معمایی
زهرت
0تو چنان *** نویسنده گفتن که جلد 6 اینجا منتشر شده ولی نیست..