رمان تولد مشترک به قلم کار گروهی
مکانی مشترک ، نقطه ای مشترک ،اتفاقی مشترک ،همه چیز مشترک بود…درست مثل تولد ، تولد مشترک آنها…دور هم گرد شدند …چه ترسناک است…قدم نهادن در مکانی که اطمینانش باز شدن است و پاشیدن…چه ترسناک است با وجود او نزدیکی به همدیگر…حتی با باوری سفید
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۶ دقیقه
تو خواب و بیداری سر و صداهایی می شنیدم, همین باعث شد چشم هام رو باز کنم و گوش بسپرم ببینم چه خبره...
باز هم دعوا, باز هم... باز هم جنگ, خسته شدم. هه... باید تو خواب ببینم روزی رو که تو این خونه آرامش داشته باشم.
به ساعت نگاه کردم, ساعت از دوازده گذشته بود اما دیگه برای پدر و مادر من روز و شب بی معنی بود و سر و صداها هنوز نخوابیده بود. سعی داشتم دوباره بخوابم ولی چون چشمام تازه گرم شده بود هم خستگیم دراومده بود و هم خوابم پریده بود. به سقف نگاه می کردم. امروز روز پر مشغله ای داشتم, لا به لای صداها صدای بابا رو شنیدم:
-این حق مارگاریتاست!
حق من؟! جالبه, تا این سن به یاد ندارم که چیزی حق من بوده باشه! اصلا یادم نمیاد که کسی با توجه به حق من تصمیم گرفته باشه و حرفی زده باشه!
کنجکاوی زیاد باعث شد بلند بشم, روبدوشامبرم رو پوشیدم و راه افتادم سمت سالن. با دیدن عمو جک و عمو ویلیام شوکه شدم. اون ها این جا چی کار می کردن؟
این قدر غرق حرف هاشون بودن که کسی متوجه من نشد.
-سلام, به ساعت نگاه کردید؟ اتفاقی افتاده؟
همه ی سرها به طرف من برگشت. بابا توی نگاهش ترس و تردید بود, شاید تردید برای اینکه آیا من چیزی شنیدم یا نه؟
-نه عزیزم, چیزی نیست, برو بخواب.
انگار که با بچه صحبت می کنن, من که احمق نیستم! این موقع شب جلسه تشکیل دادن, اون هیچ, اصلا چطور برم بخوابم؟ مگه می شه با این همه سر و صدا خوابید؟ رو کردم به جمعشون و نگاهم رو بینشون چرخوندم:
-اوهوم, پس بخاطر هیچی همچین بل بشویی راه انداختید؟ به خاطر هیچی من تو این خونه هیچوقت آرامش ندارم؟ آره؟
بابا یه نگاه به عمو جک انداخت.
جک:
-چیزی نیست عموجان, تو خودت رو نگران نکن.
من:
-چشم عموجان, خوب شد گفتید! من خودم رو نگران نمی کنم...!
الان اینا فقط دلشون می خواد من رو بپیچونن, مشکلی نبود مامان بعدا همه چی رو در اختیارم می ذاره و بهم می گه که چه خبره. سعی کردم خونسرد باشم, بعضی اوقات بهتر بود بی خیال باشی:
-حتما مهم نیست دیگه.
عمو ویلیام خشمگین نگاهم می کرد, انگار جرمی مرتکب شده باشم. روم رو ازشون گرفتم, واسم اهمیتی نداشتن.
من:
-روز پرکاری داشتم, می رم برای استراحت, امیدوارم دیگه هیچ صدایی مزاحم استراحتم نباشه یا اگه هست خنده و شادی باشه.
تا رسیدم تو اتاق روبدوشابرم رو انداختم رو زمین و کلافه خودم رو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزی جز خواب فکر نکنم, با همین سعی کردن ها نفهمیدم که کی خوابم برد...
****
نسیم خنک اول صبح باعث شد چشم هام رو به روی یه روزِ جدید باز کنم. به اولین چیزی که چشمم خورد عکس فارغ التحصیلیمون بود. اولین نفر خودم بودم, کنارم سندی ایستاده بود, بغلم کرده بود, ذوقمون حتی تو عکس هم دیدنی بود...
به همین ترتیب, جنیفر و دنیل و لیزا هم کنار هم ایستاده بودن.
خودم این قاب رو رو به رو زدم تا هر روزم با خاطره ی شیرینِ اون روز شروع شه.
یه آبی به دست و صورتم زدم تا کسلی فراموشم بشه و خواب از سرم بپره, یه لباس رسمی تنم کردم, برای کار مناسب بود. یه کت مشکی کوتاه با شلوار کتون, کفش های مشکی پاشنه بلندم رو هم پوشیدم. موهای مشکیم رو دورم آزاد ریختم, با یه آرایش ساده.
از اتاق اومدم بیرون. میز مثلِ همیشه چیده شده بود, با میل خیلی زیادی شروع کردم به خوردن. بابا نبود, حتما زودتر از من رفته, درحین خوردن آب پرتقال بودم که موبایلم زنگ خورد. نیکول بود, بی حوصله جوابش رو دادم:
-باز چی شده اول صبحی؟
نیکول:
-سلام دختر, چـــی شــــده!؟ من رو باش که اومدم دنبال تو تا باهم بریم شرکت...
-اوه, من هنوز دارم صبحونه می خورم.
نیکول:
-یعنی چی؟ من جلوی درتونم, زود بیا.
می خواستی نیای! انگار من بهش گفتم که بیا! با بی میلی گفتم:
-سعی می کنم زود بیام.
نیکول:
-باشه.
شانس آوردم که دوستام با شرایطم کنار می اومدن, این رو درک می کردم اما خوب متاسفم براشون که این قدر مهربونن...!
-کجایی تو دختر؟ نیکول خسته شد این قدر منتظرت موند.
صدای مامان بود.
-به من چه! می خواست نیاد!
مامان تشر زد بهم:
-جای تشکرته؟!
-مامان تورو خدا بی خیال.
رفتم سمتش بوسش کردم:
-من امشب دیر میام خونه, امشب مهمونی ساموئلِ.
مامان فقط با یه مواظب خودت باش من رو بدرقه کرد.
"آندرا گارسیا"
از آب اومدم بیرون و عینک شنا رو از روی چشم هام برداشتم. دو ساعت شنا باعث شده بود احساس خستگی شدیدی کنم. حوله رو دور خودم پیچیدم و به سمت رختکن رفتم. چون برای رسیدن به خونه عجله داشتم سریع مایو رو در آوردم و تی شرت و شلوارکی تنم کردم, موهام رو همون طوری خیس بالای سرم بستم.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم, تمام فکرم درگیر کافی شاپ بود, اگه این بار هم دیر برسم این بار حتما اخراج می شم.
با صدای بوق تاکسی تند پریدم داخل و آدرس کافی شاپ رو دادم. چند بار گوشیم رو چک کردم, شایلی گوشی رو سوزوند این قدر که زنگ زده بود.
شماره اش رو گرفتم, با اولین بوق صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید:
-کجایی دختر؟ مت خیلی عصبانیه!
خودم خیلی کم استرس داشتم این هم موج منفی بهم می ده:
-خب چه کار کنم؟ تمرینم طول کشید, الان توی تاکسی ام؛ دیگه دارم می رسم!
-نیای بهتره, مت اعصابش بهم ریخته؛ اگه بیای حتما اخراج می شی.
ساغر
۲۳ ساله 00عالی ترین رمانی که تاحالا خوندم من تاحالا سه بار خوندمش و هربار برام تازگی داره 👌
۱ ماه پیشراحیل
00خیلی جالب و عالیه. زیاد ترسناک نیست ولی داستان پردازی جالبی داره.ناخودآگاه هرسال یادش میوفتم و دوباره شروع به خوندنش میکنم و با امسال میشه ۴ سال که اینجوری میشه. ممنون از نویسنده واقعا
۲ ماه پیشمتین
۱۹ ساله 00این رمان خیلی خوب بود باید فیلم بشه👌🪦
۴ ماه پیشژیکان
10رمان قشنگیه با اینکه خیلی ترسناک نیست اما داستان خوبی داره
۹ ماه پیش...
05دوتا قسمتت اولش جالب نیس ولی بعضی از شخصیتاش واقعن چرتن البته من هنوز قسمت دومم و ربط بین این ها رو نفمیدم
۳ سال پیشناشناس
10عزیزم خب رمان حالت معمایی داره، بخون. میفهمی چی به چیه
۱۰ ماه پیشحدیث
10عالی بود
۱۱ ماه پیشMe
۱۹ ساله 20خیلی قشنگ بود رمانش دم نویسنده گرم چون خیلی قدرت تخیل بالایی داشت و رمانش جوری بود ک خودم رو تو اون موقعیت ها حس میکردم جزو بهترین رمان هایی بود ک تا العان خوندم ممنون از نویسنده❤️
۱ سال پیشسونیا
40خیلی خیلی عالی بود اصلا طولانی بودن رمانو متوجه نشدم هم ترسناک بود و واقعا ارزش خوندنشو داشت مرسی از نویسنده
۱ سال پیشسلین
50بشدت رمان قشنگی بود!
۲ سال پیشAtena
50به نظرم واقعا عالی بود من رمان ترسناک و البته فیلم های ترسناک خیلی دیدم و این جزو بهترین رمان های ترسناک بود که خونده بودم واقعا صحنه های ترسناک جلو چشمت بود
۲ سال پیشدریا
۳۰ ساله 80عالی بود دست نویسنده درد نکنه خداقوت یکی از بهترین رمانهایی بود ک تا حالا خونده بودم نویسنده عزیز قلمتون عالیه جاهای طنزش هم طوری منومیخندوند ک انگار ب چشمم میبینم
۲ سال پیشنگار
۱۹ ساله 50یکی از بهترین رمانایی بود ک خوندمممم خیلی قشنگ بود ❤️❤️❤️💋
۲ سال پیشBaran
۱۶ ساله 30عالی بود مرسی از نویسنده اش
۲ سال پیش...
50دوبار تا الان خوندمش دوست دارم دوباره بخونمش خییییلی قشنگه بعضی جاهاش و دوست دارم کلی بخندم و بعضی جاهاش از ترس نفسم حبس میشد عالیه محشره. واسه دوستامم تعریف کردم اوناهم عکس العمل نشون مثل خودم بود.🌹
۲ سال پیش
00
۰۰ ساله 00نه