رمان به طعم شکلات (نسخه کامل) به قلم حانیا بصیری
راستین و کیارش دوستای برادر شهرزاد هستن همه چیز دست به دست هم میده که شهرزاد و راستین با همدیگه مواجه بشن و از هم خوششون بیاد اما راستین بعد اینکه متوجه میشه شهرزاد خواهر دوستشه رفتارش با اون تغییر میکنه.
چرا؟ جواب ساده است اون نمیخواد یک ضلع مثلث عشقی باشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۲ دقیقه
دوباره به پیام بابا نگاه کردم و مأیوسانه گفتم :
- پنج.
با چش به داخل آسانسور اشاره کرد:
- فکر کنم وقتش الانه!
مضطرب به اتاقک نقره ای مقابلم نگاه کردم:
- اگه شانس منه که مطمئنم همین الان این خراب میشه.
چشمک سوالی زد:
- فیلم زیاد میبینی نه؟
از ری اکشن باحالی که انجام داد خنده ام گرفت و سرمو به نشونه تایید تکون دادم:
- بی تاثیر نیست!
به چشمام نگاه کرد و جدی گفت :
- برو تو قول میدم چیزی نشه.
دوباره به آسانسور نگاه کردم :
- یه لحظه.. باید خودم و قانع کنم.
اخم کمرنگی کرد و مبهم گفت :
- چی؟
پشتمو بهش کردم و چشمام و بستم. دوتا انگشتمو گذاشتم رو شقیقه ام گفتم :
- تو میتونی؟ ترست و بزار کنار باشه؟
یک دستمو مشت کردم و بهش نگاه کردم و خودم جواب خودمو دادم :
- باشه.
اعتماد به نفسمو جمع کردم و بدون حرف وارد آسانسور شدم و برای اینکه بیشتر از این آبرو ریزی نشه بند کیفم رو محکم گرفتم و به بدنه آسانسور تکیه دادم و به بسته شدن در نگاه کردم، کنارم دست به سینه ایستاد و با چشم به آینه مقابل اشاره کرد :
- این آینه رو میدونی برای چی اینجاست دیگه؟
به تصوير پسر قد بلند و مو خرمایی توی آینه نگاه کردم و همونطور که صدای ضربان قلبم و میشنیدم گفتم :
- برای اینکه ترسویی مثل من احساس تنهایی نکنه.
درحالی که از توی آینه بهم نگاه میکرد انگشت اشاره اش و به سمت تصویرم گرفت :
- رنگت پریده.
آب دهنم و قورت دادم و همونطور که لبام از شدت استرس سفید شده بود نگاهم و از آینه گرفتم و دستم و گذاشتم روی گونه ام و سعی کردم خودم و معمولی جلوه بدم.
با صدای توقف آسانسور و باز شدن درش انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پریدم بیرون و گفتم :
- ، آخيش بالاخره رسیدیم. خيلی ممنون.
ذوق زده اومدم برگردم و ادامه حرفمو بزنم که بخاطر فاصله کمی که بینمون بود دوتایی بهم برخورد کردیم، هول شده خواستم سریع برم عقب که تعادلم و از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که خم شد و سریع دستشو گذاشت روی پشتم و مانع شد، حیرت زده در همون حالت مونده بودم و اونم انگاری شوک شده بود و به چشمام نگاه میکرد.
یهو به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم و صاف ایستادم، اونم آهسته عقب رفت. خودمو جمع و جور کردم و با لبخند زورکی به سمت مخالف نگاه کردم و تند ،تند گفتم :
- چیشد، بخیر گذشت.
از فرط خجالت این که چرا انقدر دست و پا چلفتی ام گرمم شده بود.
به اطراف نگاه کرد و با لبخند معذبانه ای برای عوض کردن بحث به پله ها اشاره کرد :
- اگه با پله ها میخواستی بیای یه دو ساعتی تو راه بودی.
زیر لب گفتم :
- کاش با همون پله ها میومدم.
هول شده سرم و تکون دادم:
- آره، آره.
دستم و توی کیفم بردم تا گوشیم و بردارم که یهو بند کیفم کنده شد و هرچی داشتم و نداشتم ریخت رو زمین،
از صدای ریختن وسایلم روی زمین چین کمرنگی وسط دوتا ابروش ایجاد شد.
بدون اینکه تکون بخورم به روبه رو نگاه کردم و زیر لب گفتم :
«منو به این همه خوشبختی محاله!»
خم شدم و نفس حرصی کشیدم زیر لب غرغر کنان وسایلم و جمع کردم، چم شده بود؟ روی زمین نشست و بهم کمک کرد. چقدر خجالت میکشیدم ای کاش میرفت . خداروشکر دیروز تمام رسید های خرید و پوستای شکلات و بیسکوییت دوماه پیش و از توی کیفم برداشتم ریختم دور وگرنه الان شرفم جلوش خدشه دار شده بود. دوتا کتاب و از روی زمین برداشت ، قبل اینکه بهم بده اسمش وخوند و گفت :
- دوتا! باید کتاب خوبی باشه.
کتابارو ازش گرفتم و لبخند زدم و خواستم خداحافظی کنم که یه حس عجیبی مانعم شد، با عجله خودکارمو از توی کیفم بیرون اوردم و درشو با دندونم باز کردم و بی توجه به صدای زنگ تماس گوشیم صفحه اول یکی از کتابارو اوردم و امضا کردم و سریع به سمتش گرفتم و گفتم:
- کهاب هودمه من...
چشمم به چهره سوالیش که افتاد فهمیدم اول باید در خودکارو از توی دهنم در بیارم . سریع در خودکارو از توی دهنم برداشتم و دوباره گفتم.
- کتاب خودمه، من نویسنده ام، خدمت شما بابت تشکر از کمکتون.
ابروهاش بالا رفت و کتابو ازم گرفت و بهش نگاه کرد :
- خیلی ممنونم ،کاری نکردم.
محکم پلک زدم :
- خواهش میکنم، خدانگهدار .
مکث کرد و آهسته گفت :
- خداحافظ .
به سمت چپ راه افتادم و نفسمو رها کردم، یکی یکی شماره واحد هارو خوندم ومتاسفانه چشمم به پلاک بیست و چهار نخورد!
شماره بابا رو گرفتم و به سمت راست راه افتادم و با دیدن همون پسره دوباره دستپاچه شده گفتم:
- ببخشید من واحد بیست و چهارو پیدا نمیکنم.
اطلاعیه ها :
رمان جدید من :
«بالهای زخم»
رو در بخش آنلاین بخونید ✅
این رمان تا انتها کاملا رایگان خواهد بود.
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
نیکا
00چرا برام رمان بالا نمیاره؟ 🥲
۳ روز پیشمهناز
۳۰ ساله 00به نظرم عالی بود به امید موفقیت های بیشتر
۱ هفته پیشفاطمه
00خب رمان قشنگی بود من خودمم مینویسم وشاید بزارم توی دنیای رمان ای کاش میشد نویسند ها اونقدر به ترسو بودنشخصیت اشاره نکن به جاش گستاخی و قدرت بود ☺
۱ هفته پیشزهرا
00عالللیییییی بود 👌 متشکرم از نویسنده محترم 🌱
۳ هفته پیشZ.y
۲۳ ساله 00خیلی عالی بود متشکرم
۳ هفته پیشریحآنه
10به طرز غیر قابل باوری از خوندنش راضیم از طنز قسمتای اول که باهاش قهقهه میزدم گذشته همه ی صحنه ها با هوش و خلاقیت تمام نوشته شده بود نرماله که انقد مانلی و هومنو دوست دارم؟ 😂😂
۳ هفته پیشنمیدونم؟
131هومن واقعا شخصیت قویی داشت ترکیب دوستیش با مانلی خیلی خوب بود ولی اگه شخصیت راستین و کلا فاکتور می گرفتیم هومن واقعا ب شهرزاد میومد و اونجایی که گفت نتونستم ب قولم عمل کنم ینی عاشق شهرزاد شده :)
۱۱ ماه پیشالهه
10عررررر چقدر خوشحالم با من هم نظریییییییی هومن خیلی به شهرزاد میومددددددد😭😭😭😭😭😭😭
۴ هفته پیشالهه
۱۹ ساله 10حانییییی لطفاااا یه رمان بنویسسس که زندگی هومن رو ادامه بدهه من سندروم نقش دوم گرفتممم عمیقا دلم میخواد رمانی بخونم که نقش اولش هومنه😭😭😭😭😭😂
۴ هفته پیشماهی
۲۴ ساله 00رمان قشنگی بود و طنز لوس نداشت حتی خیلی هم جالب و قشنگ بود واقعا خوشم اومد ازش. خسته نباشید❤️
۱ ماه پیشمریم
00سلام من نمیتونم فصل دوم این رمان به طعم شکلات رو بخونم چطوری میتونم این مشکل رو حل کنم ؟
۱ ماه پیشالهه
30به نظر من شخصیت هومن و اون تیکه که گفت نتونستم به قولم عمل کنم عالی بود ولی نمیدونم چرا انتظار داشتم به هومن برسه کلا من خاصیت دوم رو بیشتر از اولی دوست دارم و امیدوار به هومن برسه
۱ ماه پیشملینا
00موضوع متفاوت و جذابی داشت
۲ ماه پیشسوگند
00عااااااااااااالی و یه پایان خوب
۲ ماه پیشH.a
۴۰ ساله 00عالی بود یه جاهایی از ته دل خندیدم.ممنون
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
Meli
00یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم واقعا عالی بود فقط تهش استاد امیدوار چیشد؟ نمیدونم چرا همش انتظار داشتم با مانلی ازدواج کنه😂😂😂