رمان وانیا ملکه خواب ها جلد اول به قلم saniya
داستان از اونجایی شروع میشه که آنیا،دختر افسانه ای ما خواب میبینه،اما خوابای اون معمولی نیستن!خوابای وانیا میشن آینده،میشن واقعیت…
وانیا ما یک شب میخوابه ولی ایندفعه خواب عجیب غریبی میبینه و زندگیش میشه افسانه و داستان توی کتابا،پرت میشه تو یک سرزمین عجیب که پر از ماجرا های عجیب تره و همه چیزش تغییر میکنه از اسمش بگیر تا شیوه زندگیش
حالا این دختر باید اونجا چیکار کنه؟
چرا به اون سرزمین رفته؟
چطوری رفته؟
چه اتفاقایی براش میفته؟
چه ماموریت هایی داره؟
واقعیت چیه؟
اون کیه؟
چه قدرتی داره؟
چه کسانی رو میبینه؟
چه حسایی پیدا میکنه؟
من نمیگم شما باید بخونین.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۴ دقیقه
وارد قصر شد و به سمت دری بزرگ رفت
در زد و بعد چند ثانیه در رو باز کرد و وارد شد و منم به دنبالش
اتاق کامل طلایی بود و یک زن با لباسی طلایی و موهای طلایی و کلا همه چیزش طلایی روی تختی پشت به ما نشسته بود و از بدن و موهاش اشعه های نور به اینطرف و اونطرف پخش میشد
دختره خم شد و احترام گذاشت و گفت-درود بانو،حامل خبری خوشحال کننده برای سرزمینمان هستم
-چه خبری فلورا؟
چقدر آهنگ صداش روح نواز بود آدم دوست داشت ساعت ها صداش رو گوش کنه
فلورا-امروز در میان گلهایم میگشتم که متوجه غیر عادی شدن هوا و حضور فردی دیگر در منطقه ام شدم به دنبال فرد مقصر میگشتم که این دختر را یافتم.ابتدا دقتی به لباس های او نکردم ولی بعد از دقایقی متوجه لباس او شدم که پر از اشک سه رنگ بود
با آوردن اسم اشک سه رنگ زن طلایی برگشت سمت ما و من از اون همه زیبایی موندم تو کف.چشمانش دو خورشید کوچک بودن و تاجشم خورشید بود
-همین دختر است فلورا؟
-بله بانوی من همین دختر
-ولی…ولی فلورا اشک سه رنگ فقط سه رنگ است اما در بین اشک های او آبی نیز دیده میشود…
به لباسم نگاه کردم تا ببینم چی میگن اینا
نه این امکان نداشت من یادمه وقتی خوابیدم یک بلوز و شلوار زرد تنم بود اما الان…یک لباس حالت پرنسسی با نگین های اشک مانند به رنگ های سفید،طلایی،قرمز و آبی بود
فلورا-نمیدانم بانوی من
-میتوانی بروی فلورا.به عنوان پاداش به مدت دو روز سیلکا را به تو خواهم داد
-ممنون بانوی من ممنون
و بعد از این حرف رفت و من موندیم و این بانو
بانو-سلام ای دختر جوان
چه جالب نه به رفتار اون فلورا نه به بانوشون چه خوش برخورده
-سلام
-حالت چگونه است؟
-مزخرف
-بنشین دختر، بگو چرا؟
-میگین چرا؟ شما خودتو بزار جای من، در یک روز خبر خیلی بدی بشنوی و شبش از گریه خوابت ببره و وقتی بیدار شدی سرجات نباشی و فکر کنی داری خواب میبینی و بعدش یکی با وضعیت بسیار بد تو رو بکشونه یجا و کلی چیزای عجیب غریب ببینی،خدایی فکر نمیکنی دیوونه شدی؟میخوام بدونم چه حالی بهت دست میده؟
خنده ی کوتاهی کرد که نور های دور و برش بیشتر شد-اوه چه دل پری داری دختر؟پس از رفتار فلورا ناراحت شده ای؟از او دلگیر نشو اخلاق خوبی دارد اما گاهی اعصاب او خورد میشود و رفتار او خود به خود بد میشود.او را ببخش
-اصلا از اون دختر که بگذریم،من اینجا چیکار میکنم؟هان؟نه خدایی من هر خوابی هم بودم تا الان با این اتفاقا صدبار بیدار میشدم
-آری ولی خودت میگویی اگر خواب بودی،اما تو در بیداری هستی
-آهان الان یعنی من باور کنم این همه چیزای عجیب و غریب توی بیداری من داره اتفاق میفه؟ هه منم عقل ندارم دیگه
-از همه ی اینها بگذر به من بگو چگونه به اینجا آمدی؟
-خانم حالیت نیستا!اگه من بدبخت فلک زده میدونستم چطوری اومدم که همونطوری برمیگشتم
-تو راست میگویی،خب پس حالا برایم ماجرای خود را بگو تا با هم متوجه علت و چگونگی حظورت در سرزمین ما شویم،خوب است دختر جوان؟
-آره این یکی بهتره
-خب پس ابتدا خود را معرفی کنیم…من میترا ملکه آفتاب و سرزمین میترا هستم و تو کیستی؟
-ملکه آفتاب؟سرزمین میترا؟
-آری ملکه آفتاب و سرزمین میترا سرزمین مهر و آفتاب
-یعنی چی؟این مزخرفات چیه؟
-از خودت بگو
-با اینکه چیزی نفهمیدم ولی من آنیا هستم آنیا مهرابی فرزند حمید مهرابی و آتوسا صالحی 21سالمه و رشته ام تجربیه و توی شیراز به دنیا اومدم و بزرگ شدم و الان هم توی سرزمین عجیب غریب شما گیر افتادم و کم کم دارم فکر میکنم خل شدم
سری تکون داد و گفت-چه جالب…آنیا اسم جالبی است…خب بگو چگونه خود را در منطقه گلهای فلورا دیدی؟
تمام ماجرا رو از گفته عمه ام و خواب عجیبم و وحشی گری فلورا بهش گفتم
زن مهربونی بود اصلا مثل فلورا بهم نپرید و با دقت به حرفام گوش میداد
-خب پس وانیا تو…
وسط حرفش پریدم-وانیا نه،آنیا
-ما در این سرزمین نام آنیا نداشته ایم و برایم سخت است میتوانم وانیا صدایت کنم؟
آخه ی واو چه تاثیری داره؟ولی خیلی زیبا ازم درخواست کرد
-مشکلی نیس
-وانیا تو میگویی ناگهانی در اینجا حضور پیدا کردی و این برای من جالب است بدانم لباست را از کجا آورده ای؟
-لباسم؟خودمم نمیدونم من یک بلوز و شلوار زرد تنم بود ولی الان…اصلا من هیچی نمیفهمم…چطور میشه تو واقعیت آدم همچین چیزایی رو ببینه؟
-خودت میگویی انسان …اما تو انسان نیستی
-یعنی چی؟چی میگین شما؟من یک انسان کامل هستم…
-من نیرو ها را به خوبی در اطراف تو حس میکنم و این نشان میدهد تو یک انسان نیستی
گیج شدم اصلا این حرفا توی باورم نمیگنجید توی همین فکرا خمیازه ای کشیدم این خمیازه از کجا اومد؟ناگهان احساس شدید خواب کردم و بدنم شل شد و روی زمین خوردم ولی هیچ دردی حس نکردم و بعد از اون چشمانم بسته و دیدم سیاه شد
~~~~~~~
چهار جایگاه وسه گوی میدیدم،یکی پر از آتش،دیگری پر از قمر با اندازه های مختلف و دیگری پر از خورشید های کوچک و بزرگ
ناگهان گویی دیگر روی سکوی چهارم قرار گرفت گویی آبی رنگ که داخلش پر از چیزهایی قوطه ور مانند اشک بودند ولی به صورت های مختلف بعضی آتشین بودند و بعضی مشکی که با ستاره های داخلشون بیشتر به سفید میزدن و بعضی طلایی که خورشید های ریز ریز داخلشون بود.همه ی این ها در مایعی آبیرنگ شناور بودند.
با احساس سرمای عجیبی از جام پریدم و خودم رو توی اتاق بانو میترا دیدم و این یعنی…یعنی من اسیر سرزمین دیگری شدم و همه ی اتفاقاتی که برام افتادن واقعی بودن…نه نه یعنی من دیگه نمیتونم مامانمو ببینم؟بابام؟وای خدایا چرا؟چرا من؟
صدای فریادی منو از فکرام بیرون کشید-چیترا،تو این حق را نداری که در قصر و سرزمین من از قدرت ویژه ات استفاده کنی.نگاهی به بانو میترا و بعد به زن زیبایی که با صورتی عصبانی روبه روش بود انداختم.
زن خیلی زیبا بود صورتش مثل ماه شب چهارده و چشمانش سیاه بودند و درشت که وسط آن دو ستاره کوچک بود و لباسش مانند ماه بود،یعنی تو بدن این زن استخوان وجود نداره؟چطور بدنش به صورت هلالیه؟ایندفعه همون زن که احتمال میدادم اسمش چیترا باشه شروع به فریاد زدن کرد-حق دارم میترا.تو خلاف قوانین عمل کردی و این کاره تو به من این حق رو میده.
مریم کیوانی
۴۵ ساله 00عالی بود
۳ هفته پیشهستی
00واقعا فوق العاده بود
۱ ماه پیشaylar
00رمانه خوبیه ولی بعضی جاها کلا داستان جم نمیشه متاسفانه و نصفه موندن رمان تو ذوق میزنه
۲ ماه پیشمعصومه
10واقعا داستان چرتیه از بس ک وانیا چرت و پرت میگه تو داستان، با اینک این رمانو از روی یه رمان دیگ نوشتید ولی بازم نتونستید یه چیز خوب تحویل بدید، واقعا افتضاح بود
۱۱ ماه پیشسارا
00نه اون رمان از این کپی کرده
۲ ماه پیشمعصومه
۲۳ ساله 10خیلی خیلی شبیهه داستان دنیای ماوراییه، یعنی حتی اونجا هم دختره گفته بود ک خواب دیده یه سری گرگ اومدن خونشون بعد گوشی زنگ میخوره، دختره عاشق پسر فامیلشون بود و بهش خیانت میشه و..... داستان چیه؟ 😐
۱۱ ماه پیشسحر
00عزیزم دنیایی ماورایی از این رمان کپی برداری کرده وگرنه این رمان کپی نیست
۲ ماه پیشY.a.s
00عالی بود نویسنده جونم. .🥹💖
۴ ماه پیشاتنا
00خواستم از نویسنده تشکر ویژه کنم واقعا رمانتون حرف نداشت و عالی الان ۱۱ ساله رمان میخونم و میتونم بگم بهترینش همین بود و متفاوت موفق باشیییییی و شاد هرکجا هستییییی♥️♥️♥️💋💋💋
۱۲ ماه پیشهلیا
۱۳ ساله 00بنظرم شما پارانویا چشمان سرد و... اینارو بخون
۶ ماه پیشارباب
۱۵ ساله 00خیلی خوب نویسنده عزیز لطفا فصل ۳ رو بنویس
۶ ماه پیشMobinw.mk
00عالی بود
۷ ماه پیشمبینا
۱۰ ساله 00عالی بود رمان ممنون ازنویسندهی عزیز
۱۰ ماه پیشحبیبه
۱۹ ساله 00این رمان،شبیه همون رمان قلب سیاهه؟ یا فرق داره؟؟؟؟ من جلد دوم قلب سیاه رو نمیتونم پیدا کنم
۱۰ ماه پیشfateme
00عااااااااولی بود لذت بردم 😍😍 خسته نباشی
۱۰ ماه پیشمبینا
۱۰ ساله 00سلام ممنون از شما که این رمان های عاشقانه چه خوبه میشه جلد دوم رو هم بنویسید
۱۰ ماه پیشاوین
۱۶ ساله 00سلام جلد دوم کی میاد و اینکه به نظر من کاش برای ثابت کردن این که اونا فارسی حرف میزدن مثلا میگفتی ک چون قدمت ایران و تمدن بالایی دار از زبان فارسی استفاده کردی
۱۰ ماه پیش
حنانه
۱۶ ساله 00بهترین رمانیه که تو عمرم خوندم من اکثرا رمانای تخیلی و دوست دارم