
رمان محکوم به تماشا
- به قلم فاطمه زارعی (دلارا)
- ⏱️۳۰ دقیقه ۱۲ ثانیه
- 1K 👁
- 15 ❤️
- 25 💬
جنا دختری دبیرستانی است که شاهد مرگ دلخراش شخصی مهم بوده و کابوس آن را میبیند با پخش شدن خبر مرگ آن شخص در اخبار وحشتش بیشتر میشود زیرا خود را مقصر می داند. اما زمانی وحشت واقعی را میفهمد که قاتل را در مدرسهاش میبیند. قاتلی که انسان نیست...
آقای فلیپس خواست جوابی بده که صدای جیغ بلند وحشتناکی اومد. و پشت اون جیغ های دیگهای شنیده شد!
همه با وحشت همدیگه رو نگاه کردن، دستام رو روی دهنم فشردم و با وحشت به سمتی که صدا از اونجا اومد نگاه کردم، از طرف سالن ورزشی بود.
- خدای من!
به طرف مری که با جیغ این رو گفت برگشتم. با چشمایی گرد شده از وحشت به اون سمت نگاه میکرد. ادامه داد: بچه های کلاس ما هستن، اونا رفتن به سالن ورزش!
احساس کردم قلبم از جا کنده شد. اولین کسی که به خودش اومد آقای ویلسون بود که به سمت سالن ورزشی دوید و چند تا از معلم ها هم دنبالش به اون سمت دویدن. اما من همچنان خشکم زده بود و از ترس به خودم میلرزیدم. کارمون تمومه! هممون میمیریم!
دستی بازوم رو گرفت، جیغی زدم و با وحشت چندین قدم ازش دور شدم.
نگاهم به نگاه مبهوت مری خورد. چشمهام رو روی هم فشردم. نزدیکش شدم و با شرمندگی بهش نگاه کردم. سرش رو به طرفین تکون داد، نفسش رو بیرون فرستاد و گفت: دارن بچهها رو تخلیه میکنن، باید هر چه سریعتر بریم.
نگاهم به بچهها افتاد که یکی یکی از کلاسها خارج میشدن و با گیجی توی سالن پخش میشدن. با نگرانی گفتم: اگه به پخش شدن توی سالن ادامه بدن، بیرون رفتم برامون مشکل میشه. باید منظم باشیم.
مری نگاهی بهم کرد و گفت: اونا که به ما گوش نمیدن که بخوایم مرتبشون کنیم، هرکاری دلشون میخواد میکنن.
نگاهم رو توی سالن نسبتا شلوغ چرخوندم و با نگرانی به طرف سالن ورزشی نگاه کردم. چرا نیومدن!
نگاهم رو زمین کشیده شد و با چیزی که دیدم خشکم زد. چندین قدم عقب رفتم و سعی کردم تا جای ممکن ازش دور بشم. خونی که روی بازوهاش بود، وحشتم رو چند برابر میکرد. سالن توی سکوت مرگ باری فرو رفت، تنها صدایی که میشنیدم صدای تپش دیوانه وار قلبم بود.
بالاخره سکوت شکسته شد.
-اون دیگه چیه!؟
و پشت اون، سالن پر از همهمه شد.
هر کسی چیزی میگفت، یکی ترسیده و یکی کنجکاو بود. اما من خشک شده، خیره نگاهش میکردم. توجهش به بچهها جلب شده بود، روی زمین میغلتید وصداهای ریزی از خودش در میآورد. با تنهای که بهم خورد تلویی خوردم و کسی جلوی دیدم رو گرفت، جا به جا شدم تا بهتر ببینم. پسری به آرومی بهش نزدیک میشد، روی پاهاش نشست و با کنجکاوی به اون موجود نگاه کرد و دستش رو به سمتش برد تا لمسش کنه.
فصل ششم
جمعه گذشته، ساعت ۴:۱۵ دقیقه بعد از ظهر.
امروز بر خلاف همیشه، پیاده از مدرسه برگشتم. به آسمون نگاه کردم، هوا ابری بود و خیابون ها به طرز عجیبی خلوت بود. لبههای کتم رو به هم نزدیک کردم تا از لرزی که به بدنم افتاده بود، جلوگیری کنم. بخاطر هوای ابری، فضا به شدت دلگیر و تا حدودی تاریک بود.
سر و صداهایی از طرف یک کوچه باریک نظرم رو به خودش جلب کرد. انگار صدای دعوای بین دو نفر بود. بی تفاوت خواستم رد بشم، اما صدای یکی از اونها برام آشنا بود و باعث کنجکاویم شد. آروم داخل رفتم. قرار نیست دخالتی کنم، فقط یکم نگاه میکنم. و در همین حین صدای پدرم رو شنیدم.«یک روز این کنجکاویهات کار دستت میده جنا.» فقط یکم نگاه میکنم.
با نزدیک تر شدنم صداشون رو واضح تر میشنیدم. اما هنوز متوجه حرفهاشون نمیشدم. تا اینکه ساکت شدن، به سرعتم اضافه کردم و نبش کوچه ایستادم و نگاه ریزی کردم. تنها کسی که دیدم مردی بود که پشت به من ایستاده بود و تنش عجیبی توی بدنش داشت. جلوتر رفتم تا بهتر ببینم. به سمت من برگشت و با حیرت گفت: تو دیگه کی هستی!؟
با چشمایی گرد نگاهش کردم، چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.
- آ... آقای رئیس جمهور! شـ... شما اینجا چیکار میکنید؟!
با دستپاچگی نگاهم کرد و گفت: خودت اینجا چیکار میکنی، اصلا کی هستی؟
خواستم جوابی بهش بدم، اما با چیزی که روی دیوار پشت سرش دیدم، چشمام گرد شد، با دستم بهش اشاره کردم و با وحشت گفتم: اون چیه!؟
برگشتنش مساوی شد با حمله اون موجود به سمت صورتش. با وحشت دستهام رو روی دهنم فشردم و با چشمایی گرد به خونهایی که روی زمین میریخت نگاه کردم. روی زانوهاش افتاد و بعد با صورت با زمین برخورد کرد. زمین با سرعت از خونش پر میشد و من حتی توان فرار کردن هم نداشتم. اون موجود از زیر بدنش بیرون اومد و به آرومی روی کمرش به سمت من حرکت کرد؛ با حرکتش پیراهن سفید رئیس جمهور، بیشتر به رنگ سرخ در میاومد. مدتی بی حرکت به من نگاه کرد و بعد با سرعت از دیوار بالا رفت و دور شد.
نگاهم دوباره روی جسد و خون ریخته شده روی زمین کشیده شد و بعد با تمام توان از اون کوچه خارج شدم.
فصل هفتم
زمان حال
-نه صبر کن!
با دادی که زدم متعجب به سمتم برگشت. با وحشت گفتم: ازش فاصله بگیر!
نگاه متعجبش به نگاهی پر از تمسخر تغییر کرد. صدای خنده چندتا از بچهها بلند شد و اون پسر بی توجه به من دوباره دستش رو به سمت اون موجود برد. اون موجود بازوهای کوچیکترش رو دور دستش چرخوند. قالب تهی کردم. اون پسر خندهای کرد و گفت: آخه این چیه که ازش بترسی، ببینش آخه... آزارش به مورچه هم نمیرسه.
هنوز مدت زیادی از حرفش نگذشته بود که داد پر دردی کشید و خودش رو عقب کشید. نگاهم از روی خون ریخته شده روی زمین بالا اومد و روی دست اون پسر ثابت موند. دستی که... دستی که از مچ قطع شده بود!
شوکه بهش نگاه کردم، دستم رو روی دهنم فشردم تا از جیغ زدنم جلوگیری کنم. دور مچش رو گرفت و با شوک بهش نگاه کرد، چشمهاش گرد شدن و دادهای بلند و دردناکی کشید. بقیه بچهها به سمتش اومدن و جلو من وایسادن. همهمه بزرگی به پا شد. آروم آروم عقب رفتم، سعی کردم خودم رو از اونجا دور کنم.
باید مری رو پیدا کنم. باید فرار کنیم. وگرنه هممون میمیریم. سرم رو بلند کردم و با چشم دنبال مری گشتم، ولی پیداش نکردم، تا خواستم صداش کنم، سالن از صدای جیغ و دادهای بچهها پر شد!
با وحشت بین بچههایی که این طرف و اون طرف میدویدن دنبال مری میگشتم. سعی میکردم با نگاه کردن بین شلوغی پیداش کنم. بچهها با سرعت به این طرف و اون طرف میدویدن، جیغ میکشیدن و به هرکسی که سر راهشون بود تنه میزدن. شونههام بخاطر تنههایی که بهم زده شده بود، درد میکرد و با این حال دست از تلاش برای پیدا کردن مری بر نمیداشتم. با صدایی بلند و با شباهت به جیغ اسمش رو داد زدم. و به نگاه کردن به اطراف ادامه دادم. بالاخره دیدمش. اما با موجودی که رو به روش دیدم قالب تهی کردم. سعی کردم راهم رو از بین بچهها باز کنم و به سمتش برم. باید نجاتش بدم. حالا من بودم که با تمام توان به بقیه تنه میزدم و راهم رو به طرف مری باز میکردم. باید نجاتش بدم!
اون موجود با آرومی به سمت مری حرکت کرد، اما مری خشک شده فقط به اون نگاه میکرد و هیچ حرکتی انجام نمیداد. با زیاد شدن سرعت اون موجود تلنگری بهم وارد شد و سرعتم رو دو برابر کردم و همزمان اسمش رو با جیغ صدا زدم. با پریدن اون موجود به سمت مری جیغی زدم و با تمام توان خودم رو روی مری انداختم. هر دومون محکم به زمین برخورد کردیم. موجود رو دیدم که از بالای سرمون رد شد و به دختری برخورد کرد و جفتشون روی زمین افتادن و جیغهای دردناک دختر بلند شد. با وحشت از جام بلند شدم و دست مری رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم و سرش داد زدم: به خودت بیا احمق! معلوم هست داری چیکار میکنی؟ زود باش اون پاهات رو حرکت بده و فرار کن!
با چشمهایی که از شدت ترس دو دو میزد خیره نگاهم کرد، آب دهنش رو قورت داد و سرش رو تکون داد. دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم. به سمت در خروجی مدرسه دویدیم. از پیچ راهرو گذشتیم. اما با دیدن تعداد زیادی از اون موجودات جلوی در، به زور ایستادم و جیغی از گلوم خارج شد. قفسه سینهام با سرعت بالا و پایین میشد و چشمم با سرعت دنبال راه فرار میگشت مری دستش رو روی دهنش گذاشت و با وحشت گفت: تعدادشون خیلی زیاده، نمیتونیم زنده از این قضیه قسر در بریم.
به دنبال خودم به سمت سالن ورزشی کشوندمش. باید از بین همهمه بچه ها و اون موجودات میگذشتیم. با دیدن تی ای کنار دیوار به سرعت برش داشتم. هرچی باشه بهتر از دست خالی هست. محکم با دو دستم گرفتمش. به سمت مری که با قیافه ای درهم نگاهم میکرد برگشتم.
- چیه؟
- آخه یه تی؟ مگه تو فیلما چوب بیسبال برنمیدارن؟
چشم هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: مری... الان جدی هستی؟
شونههاش رو بالا انداخت و زمزمه کرد: خیلی خب بابا.
چشمهاش گرد شد و به پشت سرم اشاره کرد و با داد گفت: بهتره کار کنه!
سریع برگشتم و با دیدن یکی از اون موجودات که به سمت ما پریده بود تی رو بالا آوردم و با دادی به اون موجود کوبیدم. محکم با دیوار برخورد کرد و بعد با صدای تلپی روی زمین افتاد.
با نفس نفس خیره بهش نگاه کردم. مری نزدیکم شد و پرسید: مُرد؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم: نمیدونم، فقط بیا از اینجا بریم.
دستش رو گرفتم و بین هیاهو بچهها به سمت سالن ورزشی دویدیم.
با تمام توان راه رو باز میکردم و از اون موجودات دوری میکردم. با رسیدن به در ورودی با عجله در رو باز کردم و خودمون رو داخل انداختیم و با صدای بلندی در رو به هم کوبیدم. با دیدن صحنه رو به روم جیغی کشیدم، تی از دستم افتاد و چندین قدم عقب رفتم. سالن پر از جسدهای دانش آموزا بود، و کل سالن رو خون فرا گرفته بود.
-وای خدای من... وای...
به مری نگاه کردم که با وحشت به صحنه رو به رو خیره بود. دستم رو پایین آوردم و با احتیاط نزدیک تر رفتم که بازوم توسط مری گرفته شد. به سمتش برگشتم. با چشمهایی از حدقه در اومده نگاهم کرد و گفت: دیوونه شدی؟ میخوای چیکار کنی؟
دستم رو کشید و گفت: بیا یه راه برای بیرون رفتن پیدا کنیم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم، به ته سالن اشاره کردم و گفتم: راه رو قبلا پیدا کردم.
به اون طرف نگاه کرد، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: تقریبا در پشتی رو فراموش کرده بودم.
توجهی نکردم و آروم بین جسد ها شروع به راه رفتن کردم. با هر قدمی که بر میداشتم پاهام در دریایی از خون فرو میرفت. دیوار ها از خون سرخ شده بود و بوی تعفن همه جا رو پر کرده بود. جلوی دهنم رو گرفتم تا از حالت تهوعم جلوگیری کنم. چیزی نمونده بود که به در برسیم که دستی رو دور مچ پام احساس کردم. با وحشت جیغی زدم و سعی کردم خودم رو آزاد کنم. پام رو کشیدم، اما تعادلم رو از دست دادم و روی زمین پر از خون فرو افتادم. با وحشت به دستی که پام رو گرفته بود نگاه کردم، نگاهم رو بالا تر بردم و با دختری که چشمهاش رو به زور باز نگه داشته بود رو به رو شدم. به زور لب زد: خوا... خواهش... میکنم. کـ... کمکم کن.
با وحشت پام رو از دستش بیرون کشیدم و به سر تا پای خونیش نگاه کردم. به مری که با وحشت به دختر نگاه میکرد نگاهی کردم و با عجله از جام بلند شدم. سرم رو به طرفین تکون دادم و خواستم چیزی بگم، اما با خونی که از دهنش بیرون ریخت دستم رو روی دهنم فشردم. با دیدن یکی از اون موجودها که به سمتمون میاومد، دست مری رو چنگ زدم و به دنبال خودم کشیدم. با تمام سرعت از بین جسد های روی زمین به طرف در پشتی، دویدیم. با رسیدن به در، دست مری رو ول کردم و با تمام توان در رو باز کردم. با چیزی که جلوام دیدم سنگ کوب شدم. مثل این بود که لشکری از اون موجودات بیرون منتظرمون بودن. با پرش سریع و دیوانه وارشون به سمت ما فقط خودم رو روی زمین انداختم. دیدم که از بالای سرم رد شدن و...
با تمام توانم جیغ زدم و عاجزانه به اون موجودات که از بدن مری بالا میرفتن نگاه کردم. مری فقط شوکه شده و با ترس به من نگاه میکرد. عاجزانه داد زدم: نه!!
بازوی اون موجود از سینه مری بیرون اومد و بعد یکی دیگه از شکمش. چشمهام دو دو میزد و دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد. روی زانوهاش افتاد و خون از دهنش بیرون ریخت. به زور لب زد: فرار کن! > Thana: از بغل روی زمین افتاد. اشکهام روی صورتم به راه افتادن. اون موجود رو دیدم که روی کمر مری بود، بازوهاش رو از بدنش بیرون آورد و شروع به حرکت به سمت من کرد. از خشم و غم میسوختم. احساس میکردم قلبم میسوزه و با سوختنش تمام بدنم رو گرم میکنه، گرمایی از خشم!
روی چهار دست و پا، با سرعت به سمت مری رفتم. با تمام قدرت موجودی که به سمتم میاومد رو به سمتی پرت کردم. مری رو توی آغوشم کشیدم، سرش رو روی پاهام گذاشتم و تارهای موهاش رو از صورتش کنار زدم. اشکم روی صورتش چکید، اشکهام با سرعت بیشتری شروع به ریختن کرد، کم کم گریه بی صدام تبدیل به هق هقی بلند شد. بدن بی جون مری رو به خودم فشردم و از ته دلم جیغ کشیدم و زار زدم، خودم رو پیچ و تاب دادم و با تمام وجودم گریه کردم.
دلارا
00خوشحالم لذت بردی و ممنون از وقتت💕
۱۳ دقیقه پیشاول داستان ادمومیبره
30ب ۵_۶سالگی وقتایی ک ی اتفاق افتاده و هیج ربطی ب تو نداره؛اما بی دلیللل حس کودکانت میگه:تو باید استرس بگیرییی....!😂💔
۶ روز پیشدلارا
00خوشحالم که برات حس دژاوو داشته:)
۱۳ دقیقه پیش(اول داستان)
20قدرت تخیل...،افرین،ژانری بود ک دوس داشتم؛ادامه بده:)♡
۶ روز پیشدلارا
00خوشحالم لذت بردی و ممنون از نظرت💕
۱۴ دقیقه پیشeli
20این رمانن فوق العاده ستتتتتت اون تذس و دلهوره ای که موقع خوندن به ادم وارد میکنه اونقدر واقعی و طبیعیه که انگار خودتم تو رمانی واقعاا محشرههه توصیه میکنم از دستش ندید این رمان بینظیرهه
۶ روز پیشدلارا
00خوشحالم لذت بردی و ممنون از نظرت💕
۱۵ دقیقه پیشثریا
10جالب بود خسته نباشی عزیزم 💕🥰
۱۸ دقیقه پیشدلارا
00خوشحالم که خوشت اومده💕
۱۶ دقیقه پیشالی
20این رمان فوق العاده ستتتتتتت اونقدر طبیعی و عالی نوشته شده که کاملا غرق خوندنش شدم و به جرعت میتونم بگم تو ژانر خودش بینظره ایده داستان و نحوه نوشته شندنش جوریه که اصلاا خسته نمیشید و نمیتونید وسطش ولش کنید توصیه میکنم ختما بخونید چون واقعاا عالییییه
۶ روز پیشدلارا
00خیلی خوشحالم که دوستش داشتی💕
۱۶ دقیقه پیشهانا
01زیادی بی معنی بود یعنی موضوعش خوب بودا ولی یکم مزه بهش میدادی مثلا میتونستی یه ژانر عاشقانه هم بهش اضافه کنی و ترسناک تر و غمگین ترش میکردی یه کوچولو هم بیشتر میشد. خسته نباشی
۴ روز پیشدلارا
00عاشقانه که جزو ژانر ها نبود... ولی در مورد بقیه چیز هایی که ذکر کردی تلاشم رو می کنم در رمان های بعدی رعایت کنم ممنون از وقتی که گذاشتی💕
۲۰ دقیقه پیشصاعقه
20داستانش مثل سریال وظیفه بعد از مدرسه بود.لذت بردم🤝💜
۳ روز پیشدلارا
00خوشحالم لذت بردی دقیقا ظاهر اون موجودات الهام از اون فیلم بود:)
۲۱ دقیقه پیش....
10موضوع خوبی داشت کاشت ادامه داربود
دیروزدلارا
00در رمان های بعدی باز هم جنا رو خواهیم داشت🫴🏻
۲۲ دقیقه پیشسحر
10خیلی جالب و متفاوت و جذب کننده بود واقعا لذت بردم
۵ روز پیشدلارا
00خوشحالم لذت بردی:)
۲۳ دقیقه پیشالهه
01خب الان این یعنی چی؟؟؟؟!!!!!!!
۴ روز پیشاسرا
20داستان کوتاه جالبی بودوقابلت رمان داره🙏
۵ روز پیشدلارا
00ممنونم از نظرت اتفاقا در رمان های بعدیم به این داستان اشاره میشه (تقریبا میشه گفت یه اسپین آف برای رمان دیگم هست)
۵ روز پیشعالیهههههه
20خیلی خوب بود بی نظیره ب نظرم رمان خیلی خوبی هست حتما مطالعه کنید خیلی عالی بود🤩😍
۶ روز پیشدلارا
10ممنونم عزییزممم
۵ روز پیش
(اول داستان)
20اخراشم منو یاد خوابام میندازه وقتی ک یجا تنها گیر کرده بودم و حس میکردم یچیزایی دنبالمن ولی نمیدیدمشون