رمان خانه مرگ به قلم آر.ال.استاین
آماندا و جاش فکر کنند که خانه ی جدیدشان ترسناک و عجیب و غریب است. آن ها اعتقاد دارند که آنجا توسط ارواح تسخیر شده است ... پدر و مادرشان از آنها می خواهند که بیرون خانه دوستان جدیدی پیدا کنند. اما دوستان جدید ترسناک شان آن دوستانی نیستند که پدر ومادر شان در نظر دارند آنها می خواهند تا ابد ، با جاش و آماندا دوست باشند ... برای همیشه!!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴ دقیقه
حیاط پشتی خیلی بزرگ تر از آن بود که انتظار داشتم؛سک مستطیل دراز که با شیب کمی به طرف نرده های پشت خانه سرازیر میشد.این حیاط هم مثل حیاط جلویی پر از علف های بلندی بود که از لای برگ های قهوه ای بیرون زده بودند.
یک حمام سنگی مخصوص پرنده،یک وری روی زمین افتاده بود و پشت سرش پارکینگ قرار داشت که مثل خود خانه از آجر تیره ساخته شده بود.
-آهی جاش!
جاش آن پشت هم نبود.روی زمین دنبال رد ا یا علامتی گشتم که نشان بدهد او روی برگ ها دویده.
پدر نفس زنان خودش را به من رساند و گفت:خب چی شد؟
-هیچ اثری ازش نیست.این را گفتم و خودم تعجب کردم که چرا آن قدر نگرانم.
-توی ماشین رو گشتی؟لحن پدر بیشتر عصبانی بود تا نگران.
یک بار دیگر نگاه سریعی به حیاط انداختم جواب دادم:
بله.اول از همه اونجارو دیدم.باورم نمیشه که جاش یکمرتبه راه بیفته و بره.
پدر چشم هایش را چپ کرد و گفت:ولی من باورم میشه خودت که برادرت را میشناسی،می دونی وقتی نتونه حرفش رو به کرسی بنشونه،چه رفتاری می کنه.شاید می خواد ما خیال کنیم از خونه فرار کرده!
همین که من و پدر برگشتیم جلو خانه مادر پرسید:کجاست؟
من و پدر شانه هایمان را بالا انداختیم و پدر گفت:شاید یک دوست پسدا کرده و همذاهش رفته.
وبعد دستش را بالا آورد و موهای فرفری قهوه ای اش را خاراندوخودش هم کم کم داشت نگران میشد.
مادر به خیابان نگاه کرد و گفت:باید پیداش کنیم.جاش این دور وبر ها رو بلد نیست.شاید خواسته گشتی بزنه و راه رو گم کرده.
فصل دوم
قسمت آخر
2 38
آقاي داز در خانه را قفل کرد.کليد را توي جيبش انداخت و از ايوان پايين آمد و براي اينکه به پدر و مادر دلداري بدهد،لبخندي زد و گفت:زياد دور نرفته.بيايد با ماشين تو خيابون هاي دور و بر يک چرخي بزنيم.حتما پيدايش مي کنيم.
مادر سرش را تکان داد.نگاه عصباني و نگراني به پدر انداخت و زير لبي گفت:مي کشمش.
پدر به جاي جواب دادن ضربه ي ملايمي به شانه ي او زد.
آقاي داز در صندوق ماشين هونداي ماراباز کرد،کتش را در آورد و انداخت توي صندوق و يک کلاه کابويي سياه و لبهپهن از صندوق در آورد و روي سرش گذاشت.
پدر که داشت روي صندلي جلو منار راننده سوار ميشد گفت:عجب کلاه جانانه اي!
آقاي داز پشت فرمان نشست،در ماشين را محکم به هم زد و گفت:جلو آفتاب رو ميگيره.
من و مادرم چپيديم عقب؛نگاهي به مادر انداختم و غهميدم او هم به اندازه ي من نگران است.
در شکوت راه افتاديم.هر چهار نفرمان از پنجره هاي ماشين بيرون را مي پاييديم.همه ي خانه هايي که از جلويشان رد مي شديم،قديمي بودند.خيلي از آنها حتي از خانه ي ما هم بزرگتر بودند.ولي وضعيت بهتري داشتند.با نماي تر و تميز نقاشي شده و چمن هاي کوتاه و مرتب.
هر چه نگاه مي کردم،تو خانه ها يا حياط ها هيچ کس را نديدم.
تو خيابان هم کسي نبود.
پيش خودم فکر کردم،راستي که محله ي ساکتي است.تاريک و سايه دار هم هست؛آخر درخت هاي بلند و پر شاخ و برگ،دور تا دور همه ي خانه ها را گرفته بودند.تنها جاي روشن آفتابي خيابان بود که مثل يک نوار طلايي از وسط قسمت هاي تاريک دو طرفش مي گذشت.
به خودم گفتم،شايد به همين ختطر اسم اينجا را دارک فالز گذاشته اند.
پدر که از شيشه ي جلو به بيرون زل زده بود،گفت:پس اين پسر کجاست؟
مادر زير لبي گفت:واقعا مي کشمش.اولين بارش نبود که اين حرف را درباره ي جاش مي زد.
دوبار محله را دور زده بوديم و هنوز اثري از جاش نبود.
آقاي داز پيشنهاد کرد چند تا خيابان آن طرف تر را هم ببينيم و پدر فوري قبول کرد.
آقاي داز پيچيد تو يک خيابان و گفت:اميد وارم خودم هم گم نشم.آخه من هم تازه به اين محله آمدم.و بعد ساختمان آجري قرمز و بلندي را نشان داد و گفت:اون ساختمون که مي بينيد،مدرسه است.
با آن ستون هاي سفيدي که دو طرف در ورودي اش بود،خيلي قديمي و از مد افتاده به نظر مي آمد.
آقاي داز گفت:البته الان تعطيله.
چشمم به زمين بازي نرده کشي شده ي پشت مدرسه افتاد.
خالي بود.
مادر با صداي گرفته اي که از ميشه اش بلند تر بود،پرسيد:يعني جاش پياده اين همه راه رو تا اينجا اومده؟
پدر گفت:خب بله.آخه جاش که راه تميره.مي دوه!
آقاي داز که داشت فرمان را مي چرخاند،با انگشتش روي فرمان زد و با اطمينان گفت:پيدايش مي کنيم.
به خياباني پيچيديم و وارد محله ي تاريک ديگري شديم.روي تابلوي خيابان نوشته شده بود:ورودي گورستات!
و همان موقع يک گورستان بزرگ جلويمان سبز شد،گورستان روي تپه ي کوتاهي قرار داشت که با شيب کمي پايين مي آمد،دوباره بالا مي رفت و به يک زمين بزرگ و صاف مي رسيد.سنگ قبر هاي گرانيتي با سنگ هاي ايستاده ي بالا سرشان،همه جاي آن گورستان بزرگ پراکنده بودند.چند تا گياه بوته اي تک تک،اي جا و آن جاي گورستان را سبز کرده بودند،اما درخت،زياد نداشت.همين طور که آهسته از کنار قبرها رد مي شديم،متوجه شدم آن جا آفتابي ترين نقطه اي است که من در تمام آن شهر ديده ام.
آقاي داز يکمرتبه ماشين را نگه داشت و از پنجره بيرون را نشان داد و گفت:بفرماييد.اين هم پسرتون.
مادر روي من خم شد تا از شيشه ي طرف من بيرون را ببيند.با خوش حالي فت:واي،خدا رو شکر!
بله جاش بود که ديوانه وار از منار يک رديف سنگ قبرسفيد و کوتاه ميدويد.
در ماشين را باز کردم و گفتم:جاش اين جا چکار مي کنه؟
از ماشين پياده شدم،چند قدم روي چمن جلو رفتم و صدايش زدم.اولش به فرياد هايم محل نگذاشت،ظاهرا داشت لابه لاي قبر ها جاخالي ميداد و از چيزي فرار مي کرد؛چند لحظه به يک طرف مي دويد،بعد جهتش را عوض مي کردو به يک طرف ديگر مي دويد.
چرا اين کار را مي کرد؟
چند قدم ديگر جلو رفتم...ترس برم داشت و ايستادم.
يکمرتبه کله ام به کار افتاد و فهميدم چرا جاش آن شکلي لابه لاي سنگ قبر ها مي دود و جاخالي مي دهد.دنبالش کرده بودند.
کسي...يا چيزي...دنبالش بود.
پايان فصل دوم
با ترس و احتیاط چند قدم دیگر به طرف جاش برداشتم و وقتی دیدم که دولا شد،جهتش را عوض کرد و در حال دویدن دست هایش را از هم باز کرد،تازه فهمیدم که پاک عوضی گرفته ام.
کسی دنبال جاش نمیدوید،جاش دنبال کسی می دوید.
دنبال پتی.
خیلی خب،قبول دارم.گاهی وقتا قوه ی تخیل من زیادی کار می کند.خب،وقتی آدم میبیند یک نفر اینطوری تو گورستان می دود-حتی اگر روز هم باشد-حق دارد فکر های عجیب و غریب به کله اش بزند.
دوباره جاش را صدا کردم.این دفعه صدایم را شنید و رویش را برگرداند.قیافه اش نگران بود.صدا زد:آماندا!بیا کمک!
Neda
۱۸ ساله 20اونایی که میگید ترسناک نبود کتاب های ار ال استاین گروه سنی داره و این یکی مال گروه سنی کودک و نوجوانه و خیلی ام قدیمیه ، اگه رمانای ترسناک میخواید گروه بزرگسالشو بخونید البته اکثرش هنوز ترجمه نشده.
۱ سال پیشفاطی چته؟
۱۳ ساله -15خیلی چرته فق فصل یکشو خوندم دیگه تحمل بقیشو نداشتم کلا معلوم بود یه بچه ده دوازده ساله نوشتش هم کتابی هم حرفی تایپ شده بود وو غلط املایی خیلی داشت کلا حالمو بهم زد جای شمام نمیخونمش که نخوندمشم😑🤮
۲ سال پیشیلدا
۱۳ ساله 10خیلی قشنگ بود اولین بار بود رمان ترسناک میخونم ولی مطمئنم اگه یدونه دیگه بخونم***های اتاق منم تکون میخوره کلا خیالات ورم میداره کلا بیخیال من از آخرش سر در نیاوردم یعنی کامانداوخوانوادش مردند؟؟؟؟
۲ سال پیشArmy
۱۶ ساله 66آرمی عزیز چون فقط نظر مثبت دادی که رمان خوبه میخونم چون به آرمی ها اعتماد دارم و دوست شوم دارم💜🎤
۲ سال پیشیک عدد آرمی
۱۴ ساله 61من کتابش رو دارم خیلی خوبه و هیجانیه حتما بخونید💜
۲ سال پیشیلدا
۱۶ ساله 30بیشتر هیجانیه تا ترسناک همه ی رمانای ار ال استاین اینطوره و به نظرم به خوندنش میارزه
۲ سال پیشمهی
11این رمان و نخونید هم افتضاحه هم اخرش معلوم نیست
۳ سال پیشعرفان
۱۲ ساله 02زیاد قشنگ نبود و اصلأ ترسناک نیست اما فش نمیدم چون کار زشتیه
۳ سال پیشیگانه
۱۵ ساله 22این چی بود من خوندم چ مزخرف بود خداییش کی بااین میترسه😒😒
۳ سال پیش♡کانی♡
۱۳ ساله 20من کتاب این رمان رو دارم و از اونجا خوندم☺️واقعن عالیه❤️ حتما بخونید🍊🌱
۳ سال پیشزهرا
۱۷ ساله 10کتاباش حرف نداره
۳ سال پیشلیلا.!
110کتاب های آر.ال استاین هر کدومشون یه اثر خاص هستن و هرچی نباشه ایشون توی این زمینه رکورد دارن. بهتون پیشنهاد میکنم بخونین دوسِتان و با تخیل و دنیای مور مور کننده نویسنده همراه بشین(:
۳ سال پیشندا
۱۸ ساله 70یقینا من یک مریضم ک از ساعت ۱۰ شب تا الان نشستم اینو خوندم و امشب قرار نیست بخوابم😐🥲ولی خیلی خوب بود
۳ سال پیشیگ
10سه قسمت بود فقط؟ 😐من رمان بلندع بلند میخام🙂
۴ سال پیش
یاسی
00همه که از بین رفته بودن توامفی تئاتر پس اون اخرین نفرکی بود واینکه همون ول قتی همه مردن پس ی اونها رو دفن گرده بود تازه تاریخ ولادت فوتشونم میدونسته وروسنگ قبرا نوشته بود ؟؟؟؟؟