رمان تنها در باغ به قلم هوای تو
داستان ما داستان سحر مسرور فرزند هفتم خانواده پر پسر ، این دختر ما رو مظلوم گیر آوردن ، به زور فرستادنش دنبال گنجی که در باغ اجدادیشون در مازندران قرار داره همزمان با کاوش های دختر ما اتفاقات هیجان انگیز و مفرحی براش اتفاق می افته که خوندنش خالی از لطف نخواهد بود
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۹ دقیقه
_ یه بار که با دوستام رفته بودیم شمال ، یعنی رفته بودیم نور از ساکنین اونجا شنیدم که تو کوههای اونجا پر از گنجه ، خیلی ها شبانه می رن زمینا رو می کنن و فرداش پولدار می شن ، خیلی ها رو پلیس فرستاده زندان و اون اثار باستانی و گنج ها رو به نفع دولت پس گرفته ، پس نود درصد احتمال داره که نوشته های این کاغذ درست باشه
یاد یکی از دوستان دوران دانشگاه افتادم
_فاطمه زینب یکی از بچه های کارشناسی یادته ؟ همونی که بچه نور بود
فاطمه _همون چشم سبزه
_افرین ... به علی و نوید نگاه کردم .... یه بار ازش شنیدم که چند تا از بچه های محلشون به خاطر گنجی که پیدا کرده بودن، وقت تقسیم کارشون به زد و خورد می کشه و یکیشون کشته میشه ، پس شاید ....
علی رفت سمت در
علی _ من می رم با بابا صحبت کنم
_کسی نفهمه علی ، حتی به پریماه هم نگو ، باشه ؟
علی _اخرش هم دست از خواهر شوهر بازی برنداشتی
_ خب راست می گم دیگه ، اگه بفهمه همه جا جار می زنه ، در ضمن عمو و عمه هم نفهمن ، قربون داداش گلم .... چشمامو جمع کردم و با صدایی خبیث گفتم : این به گنج خانوادگیه
نوید محکم زد پس گردنم
_زر زیادی نزن سحر ، جو گرفتت؟
اومدم بگیرمش که از اتاق فرار کرد ، وقتی دیدم دستم بهش نمی رسه بلند گفتم
_یا میای یا می زنم تو شکم زنت
علی با تاسف سر تکون داد و از اتاق رفت بیرون
فاطمه آروم گفت
_خیلی نامردی ، از من سوء استفاده می کنی ؟
_باید حالشو بگیرم ... دوباره بلند گفتم ... چی شد جناب پدر؟
نوید درو باز کرد و سرشو اورد داخل
_به جون سحر زدی نزدی
_به جون نوید راه نداره ، تا سه شمردم باید جلوم ایستاده باشی
تند شمردم ، اون هم سریع اومد کنار فاطمه ایستاد
اول یکی زدم به شونش
_ پسره بی شعور داری بابا می شی؟
نیشش باز شد که ناغافل زدم تو شکمش
_به خاطر بابا شدنت کتک نزدمت والا حالتو می گرفتم.
سریع از کتابخونه دویدم بیرون ... برگشتم تو سالن که دیدم ای دل غافل ، عمو وعمه و اهل و عیال به غیر از آقاجون کنار علی نشستن و در مورد کاغذ تو دستش صحبت می کنن ... اون لحظه حاضر بودم با دندونام خرخره علی رو بجوام ، خاک بر سر من که انقدر دل بسته این داداش خنگم هستم ، خیر سرم بهش گفتم کسی متوجه نشه .. چشمای علی به من افتاد
_بفرمائید ، خودش اومد ، الان تعریف می کنه
یه چشم غره حسابی براش رفتم و کنار بابا نشستم و تمام ماجرا رو تعریف کردم و در اخر تصمیم حمع بر این شد که سر فرصت بریم زمینو سوراخ سوراخ کنیم تا گنج مذکور رو پیدا کنیم .
وقت شام کنار علی نشستم و اروم گفتم
_مگه نگفتم کسی نفهمه ، اخه چرا لو دادی علی
اونم اروم گفت
_به جون سحر تقصر من نبود .. از کتابخونه که اومدم بیرون به بابا گفتم بریم تو حیاط تا بهش بگم ، وقتی داشتم براش ماجرا رو می گفتم یهو امیر بچه عمو بهرام جلومون ظاهر شد ، مثل اینکه فال گوش وایستاده بود ، چند دقیقه بعد عمو هم اومد ، مثل اینکه عمو رو هم خود امیر نامرد خبر کرده بود. دوباره برا اونا هم گفتم ، وقتی برگشتیم تو سالن دیدم که همه دارن چپ چپ نگامون می کنن ، وقتی پرسیدم چی شده ، عمه چشم غره رفتو گفت " دستت درد نکنه داداش ، با همه آره با ما هم آره ؟" .... یه نفس عمیق کشید ... از قرار معلوم اونا هم از پریسا نوه عمه ساره شنیده بودن ، من خنگو بگو که توجهی به این بچه 4 ساله نکردم و تو حیاط جلوش با بابا صحبت کردم ... خلاصه ...
_عجب خر تو خری شد
_آره ، چیزی از گنج برای ما نمی مونه
_من اون کاغذو پیدا کردم پس بیشتر گنج برا خودمه
بعد از شام وقتی تو سالن نشستیم آقاجون شروع به صحبت کرد
_ مهران از فردا باید بری دنبال کارای وقف یکی از زمینا
همه در سکوت به دهنش نگاه کردیم
_می خوام زمینی که تو مازندران دارم رو وقف کنم
آه پرسوز بود که از س*ی*ن*ه همه برخواست
همه به بابا نگاه کردیم ، بنده خدا لباش مثل ماهی که از آب دور مونده باز و بسته می شد ، هیچ کس جیک نمی زد ، نمی دم یهو شجاعتم از کجا قلمبه شد
_اما آقاجون ...
آقاجون با اخم نگاهم کرد
_چی می گی بچه
خیلی لجم گرفت اما الان وقت دعوا نبود
_میشه اون زمینو وقف نکنید؟
تیز نگاهم کرد
_چرا اون وقت؟
امیر دهنشو باز کرد
_خب راستش برای اینکه .. اوم ... خب ......
علی _آقاجون چه اصراریه که اونجا رو وقف کنید ، نمی شه بی خیال شین ؟
_درست صحبت کن بچه ، این چه طرز حرف زدن با بزرگترته ؟مهران اینه تربیت بچت؟
وای خدا جون ، داشتم از حرص پرپر می شدم
بابا به علی تشر زد
ناگهان یه لبخند اومد گوشه لب آقاجون
_یه شرطی داره
نور امیدو خیلی راحت می شد تو چشم همه دید
SAzde
۱۳ ساله 00ترسناک نبود ولی قشنگ بود فقط از شخصیت فیل افکن حرصم گرفت هی میومد سیر میخواست در کل داستان جالبی بودفقط من هرچی تصور میکردم سخر پنچ تا برادر محمد 5تاخواهر و هر کدوم زن و شوهر و یه عالمه بچه هنگ میکردم
۴ ماه پیش.....
00این خیلی خوب بود لطفا فیلمش رو هم بسازید
۷ ماه پیشآیناز
10هعییییی این العان کجاش ترسناکِ هوفف دوستان یه رمان ترسناک معارفی کنید.
۱ سال پیش....
۱۷ ساله 00ویلای وحشت خیلی خوبه
۸ ماه پیشاین رمان خیلی عالیه
00این رمان کاملش عالیه من نمیدونم غیر از این ماجرا ها مثلا فصل های دیگه ای هم داره غیر از ازدواج ودزد و جن چیز های دیگری نمیدونم هست یا ن ولی زودتر بسازید لطفا من عاشقشم خیلی خوب بود یا تشکر از نویسنده
۸ ماه پیش....
00خوب بود ولی ترسناک نبود
۸ ماه پیشم
10چون مذهبی بودوکلیشه ای نبود دوست داشتم،کمی عاشقانه،کمی طنز وکمی ترسناک ،میتونست پخته تر وبهتر باشه
۱۲ ماه پیشم
00خوب بود
۱۲ ماه پیشسحر
۳۰ ساله 10خوب بود ولی اصلا ترسناک نبود بازهم ممنون
۱ سال پیشپروانه سلیمانی
۲۰ ساله 01میگم چرا بخش نویسنده سو کار نمیکنه پس شما ها چطور رمانتونو تو برنامه قرار دادین
۱ سال پیشپروانه سلیمانی
۲۰ ساله 00سلام به همه رمانی ها، میشه یکی بهم بگه که من رمانم رو از چه طریقی انلاین بزارم تو برنامخ لطفااااااااااااااا
۱ سال پیشParvanehsi
۲۰ ساله 00سلام من هنوز داستانتو نخوندم تازه برنامه رو نصب کردم ومیخوام این داستانو بخونم لطفا میشه بگید که رمان شما چطور تو این برنامه قرار گرفت منم یه رمان دارم میخوام بزارمش اینجا. میشه کمکم کنید
۱ سال پیشریحانه
11افتضاح بود اخه کجای این ترسناک بود که زدید تو لیست ترسناک ها
۱ سال پیش.
01چرا من نفهمیدم چیشد؟😐 مگه بابا بزرگه خودش سحرو مجبور نکرد؟😐 یکی ک فهمید ب منم بگه چیشد اخرش😐
۳ سال پیشMasoume
10بابابزرگه از گنج خبر داشت ، میخواست ببینه بچه هاش در مواجه با این موضوع چجوری رفتار میکنن . وقتی هم دید که سحر گنج رو به دولت تحویل داده به بقیه گفت گنج وجود نداره که سحر رو مواخذه نکنن .
۱ سال پیشفریبا
۵۹ ساله 00سلام تبریک میگم طنزظریف وزیبایی اشت.موفق باشید
۲ سال پیش
فاطمه
۲۸ ساله 00دوست دارم این رمانو شخصیت سحر یجورایی عین خودمه ☺️♥️