داستان دختری که وسط یک کابوس اسیر می‌شود. کابوسی که تکراروار در حال وقوع است. پسری که دل از او ربوده و هویتش مشخص نیست... . کابوس نقطه‌ی پایان ندارد و سوالِ هر شب راه رسیدن به جواب معما را نشان می‌دهد... .

گاهی دوست داری بنشینی و ساعت‌ها به فنجانِ قهوا‌ت خیره شوی؛ بدونِ اینکه حتی جرعه‌ای بنوشی. اما داستان، درست زمانی آغاز می‌شود که بالاخره تصمیم‌ات را می‌گیری؛ تمامِ جرئتت را جمع می‌کنی، لیوان را بالا می‌آوری و جرعه‌ای می‌نوشی. تلخ است؛ ولی انگار قرار نیست عبرت شود. چون دقیقاً فردا، دوباره سرِ همین میز نشستی و دوباره همین کار را تکرار کردی! قصه‌ی محیا هم همین است؛ "عادت". آیا بالاخره روزی می‌رسد که از سد عادت عبور کند؟ کسی چه می‌داند؛ شاید روزمرگی صدها بار بهتر از این باشد که زندگی‌ات، یک شبه از این رو به آن رو شود.

صدای داد و وحشت، آینده‌ی تیره و تاریک، چون برزخی گرفتارم کرد؛ تهدید صلاحش، خنجر به دل نازکم! ادعای عطشِ دلیرت می‌کردم و حال جزء هراس از اسمش سرم بر باد و آینده‌ام سیاه! حق را دانشور بودند، اما احمق بودند، احمق بودند و انسانیت را از یاد بردند و جانِ جانانم بر باد و روح و روانم آغشته از هراس و غم!

پرواز این بار روایت می‌کند داستانش را! می‌نویسد و می‌نویسد تا خالی شود. پرواز برای دست یافتن به رویایش به دنبال دست آویزی بود که این دست آویز؛ حامی، ناجی و عزیزش شد. دخترک عاشق مردی می‌شود که کاخ رویاهایش را از ریشه می‌سوزاند، پرواز با عشق بهای سنگینی در برابر رویای کوچکش داد . این‌بار؛ اما نه دست آویزی خواست و نه مرهمی، خواست خودش ادامه دهد؛ اما دیگر بالی نداشت. باید دید که آیا می‌تواند بلند شود یا نه؟ اگر هم بلند شود، به کجا می‌رسد؟

راجب یه گروه قاچاقچیه که در اثر افتادن پلیس دنبالشون و کارای ناخواسته و عشق. خیلی زجر میبینن و در آخر تعدادی از افراد گروه میمیرن و بقیه هم دستگیر میشن… پایان تلخ

این داستان، زندگی دختری را روایت می‌کند که سرنوشت، زندگی او را چون دریایی پر‌تلاطم و طوفانی دگرگون کرد. دختری که عشق، سبب می‌شود تا از بزرگ‌ترین خواستهٔ اربابیتش دست بردارد و قید آن را بزند. وَ اما دو برادر، که ظاهرشان یکسان اما سیرتشان متفاوت و به دور از یکدیگر است. وَ به راستی، تقدیر با آنها چه می‌کند؟! آیا توان دخترک به طوفان های دریای زندگی‌اش می‌رسد؟

نبش قبر می کنم.. دلدادگی ای را که به سوی دلزدگی روانه است. بغض می خرم و اشک هدیه میکنم.... بی رمق می شوم وشرم تحفه أم می شود... دست می کشم بر؛تب وتاب دلدادگی ای که هیاهویش بیشتر از قربان صدقه أش است... صدحیف که گرد اتهام آهنگ جدایی می خواند؛ برای "تو... برای" من... برای این "هیاهوی دلدادگی..."

گاهی در تاریکی و ظلمات، تنها کورسوی امیدی می‌تواند، از قعر ناامیدی به اوج امیدواری برساندمان و لبخند خدا را بدرقه‌ی راهمان کند.



هارمونیکا لحظاتی پیش

_بابابزرگم یه کتاب فروشی قدیمی داشت، عادت داشتم هر روز بعد از مدرسه برم اونجا و به قفسه های کهنه و چوبی مغازه اش تکیه بدم و دیو و دلبر و بخونم. همیشه برام سوال بود،که چه طور بل عاشق دیو شد…مگه دیو زندانیش نکرده بود؟ مگه،ترسناک نبود؟ نیشخندی زد و زمزمه کرد: _هنوزم برات سواله؟ مستقیم به چشمانی زل زدم که قرار بود تا ابد همچون دیدن تصویر خودم در آینه برایم تکرار شوند: _نه…چون فهمیدم بل عاشق زندانش شده بود. سرش را کمی کج کرد: _تو ام زندانت و دوست داری پرنیان؟ لبخند عمیقی زدم،خیره سیاهی عمیق زیر چشمانش زمزمه کردم: _من زندان بانم و دوست دارم!

راه های دانلود اپلیکیشن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.