رمان فضول دختر به قلم حوریه رادان فر
باران يک دختر خيلي شاد و تقريبا طنزه که يک نظريه ي فوق العاده داره … پس زدن = جذب شدن … البته اين يکي از هزاران نظريشه … براي وکالت درس مي خونه و در حال حاضر چندين پرونده توي اتاقش داره … که اين پرونده ها هر کدوم مسئله ي خصوصي يک زوجه که توشون دخالت مي کنه … عاشق فضولي و به هم رسوندن آدما و از طرفي از هم دور کردنشونه اما مهم ترين پروندش اينه … ازدواج خواهرش بهتا با ماني که لازمش جدايي خواهرش از اميد ، معشوقشه … که همين پروندش اونو به جاهاي باريک مي کشونه … خيلي خيلي خيلي باريک که خوندنش پر از هيجانه ..پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۳۲ دقیقه
همون طور که با غضب تو چشماي اميد خيره بودم گفتم :« کلاس کنسل شد ...»
خنديد و گفت :« چرا اين قدر دير اومدي ؟»
رو به اميد گفتم :« سلام حاج آقا ... ببخشيد سلام ندادم شما خوبين ؟ خوشين ؟ خوش مي گذره ؟ هوا خوبه ؟؟؟؟؟؟» هوا خوبه رو با حرص گفتم ...
لبخند زد و گفت :« تا الان فکر مي کردم من بزرگ ترم ...» خنديدم و گفتم :« واي خدا يعني من اشتباه فکر مي کردم که من صاحب اين خونم که شما جلوشي ؟» بهتا گفت :« برو تو باران ... مامان منتظرته ... برات شربت درست کرده ...» اميد با لبخند گفت :« سلام باران جان ... ببخشيد از اين به بعد حواسم جمعه ...» بهتا ديد نمي رم وانمود کرد اصلا نيستم و با لبخند گفت :« پس
مبارکه اميد ... راستي چه خبر از داداشت ... هنوز برنگشته ؟»
ـ نه بهتا ... ديگه فکر نکنم تا ماه بعد ببينيمش ... يادت نره بهتا ... امشب ميام دنبالت ...
بهتا لبخندشو پر رنگ تر کرد و دهنشو باز کرد که چيزي بگه که گفتم :« واي حدس بزن چي شده آقاي دل داده ...» با کنجکاوي بهم نگاه کرد ... رو به بهتا با لحن پر شوري گفتم :«
ماني امشب مياد تو رو ببينه پس اصلا راه نداره بري ... »
ـ منو ببينه ؟
حالت مسخره به خودش گرفته بود ... منو مي شناخت ... منم گفتم :« آره تو رو ببينه .»
ـ باران باز آتيش درست نکن ...
ـ بهتا جونم ... ماني دوست نداره شما رو زشت ببينه برو يکم بخواب کک مکاي پوستت بهتر شه که کلي کار داريم ...
و هولش دادم تو خونه و رفتم تو ... با عصبانيت گفت :« بچه ...» خواست بياد جلو که سرمو از لاي در آوردم بيرون و گفتم :« اميد خان واينسا علف سبز مي شه ...» و درو بستم و با کليدم قفلش کردم ... بهتا با حرص گفت :« مسخره بازي در نيار اين درو باز کن باران ...» شونه هامو انداختم بالا و رفتم سمت در خونه ... از حياط تا اون جا فاصله ي زيادي نبود
که صداي بهتا رو شنيدم که با خنده از همون پشت در گفت :« يک شب ديگه ... باشه ؟»
ـ باش ... مهم نيست ...
ـ دوستت دارم .
جيغ زدم تا اميد فرصت نکنه جوابشو بده :« مامان اين دختر بزرگم دختر بزرگم مي کني همينه که داره اذيتم مي کنه ؟» و اومدم تو و درو بستم ... بي حيا ... دم در خونه ... يکي نيست بگه بچه اين جا نشسته ... به محض اين که رفتم تو مانتومو در آوردم و مقنعم رو هم همين طور و پرتشون کردم روي مبل ... مامان گفت :« باران جمعشون کن .»
ـ مامان خستم ...
ـ زود باش ... خيلي بي نظم شدي بايد ادبت کنم تا جمعش نکردي از شربت خبري نيست ... يکم از بهتا ياد بگير چه قدر با نظمه تا حالا ديدي چيزي ازش افتاده باشه اين ور و اون ور ؟
با کلافگي گفتم :« اي خدا باز شروع شد ... بهتا بهتا ... شيطونه مي گه يک چيزي بگم که بعدش هر دومون پشيمون شيم مامان بي خيال هي اونو نزنين تو سرم همش سه سال بزرگ تر از منه .» و رفتم سمت پله ها تا برم توي اتاقم . که يکهو وايستادم و با صداي بلندي گفتم :« منت کشيم خوب چيزيه وقتي ازتون ناراحتم .» و رفتم تو اتاقمو درو کوبوندم ... همون طور که از توي کمدم تاپمو بر مي داشتم گفتم :« بدبختي اينه ... فقط چون دلسوزه مي گن از من بهتره ... بابا منم آدمم ... منم خوشگلم ... باهوشم ... خانوم وکيلم قراره بشم اون وقت اون چيه ؟ پوف هيچي ... رشته مسخره ايم داره ... اصلا ما قابل مقايسه نيستيم با هم .» لباسمو عوض کردم و موهامم شونه زدم و بستمشون ... اسپيلتو روشن کردم و نشستم پشت ميزم که درست رو به روي اسپيلت بود و خيلي صفا مي داد ... يک ميز مشکي و خيلي شيک که نشستن پشتش هميشه فاز وکالت و کار کردن بهم مي داد ... مثل مدير اداره ها ... چون کلا اتاقم بزرگ بود و انگار يک خونه رو کوچيک کرده باشن ... براي همين نمي شد گفت که همچين ميزي به اتاق دخترونه نمياد چون اتاقم دخترونه نبود ... در کشومو باز کردم و يکي از پوشه نخوديا رو برداشتم ... پروندم ... بعضي اوقات به نبوغ خودم آفرين مي گفتم ... اون قدر حوصله داشتم که هر مسئله ي کوچيکي رو پرونده مي کردم ... يکي از برگه هاي داخلشو برداشتم ... لبخند نشست روي لبم ... مال داداشم بود ... بزرگ تر از من و بهتا بود ... باربد ... تا دو هفته ديگه جشن عروسيش بود و باعثش من بودم ... اون دو تا رو به هم رسوندم ولي واقعا خيلي بي خوابي کشيدم ... يک مدت اون قدر بهم فشار اومده بود که با چشماي پف کرده مي رفتم دانشگاه ولي بالاخره تونستم و اون و زنشو به هم رسوندم ... تا حدي که براي هم حاضرن جونشونو بدن ... هر چند انکار مي کنن که باعثش من بودم و فکر مي کنن خودشون عاشق شدن ولي مي دونم باربد ته دلش از من ممنونه ... هر دوشونو همو دوست داشتن ولي اصلا نمي تونستن به هيچ وجه با هم حرف بزنن تا اين که من دست به کار شدم و عاشقونه ترين صحنه ها رو براشون به وجود آوردم ... من خيلي ماهر بودم ... واقعا ماهر و مطمئن بودم که مي تونم از پس بهتا و اميد بر بيام ... پرونده رو گذاشتم داخل کشو و از اتاق رفتم بيرون ... بهتا سر راه جلومو گرفت و گفت :« بيا اتاقم باهات حرف دارم .» و رفت تو اتاقش ... هي امر و نهي مي کرد ... از سر جام داد زدم :« اول شربت مي خورم بعد . شما خودت کار داري خودت بيا .» و از پله ها رفتم پايين ... مامان شربتمو داد
دستم منم خودمو پرت کردم روي مبل و تلويزيونو روشن کردم ... همون طور که شربتمو مي خوردم مامان گفت :« باران جان نهارو گذاشتم من بايد برم پيش زن داداشت با هم بريم
بيرون ... حواست به غذا ها باشه .»
_ مامان ... مامان ... مامان تند نرو ... ساعت هفت بياي ها ماني مي خواد بياد ...
_ وا ... ساعت هفت مياد چي کار ؟ چي شده ياد ما کرده ...
_ همينه ديگه ... دخترت دست به کار نمي شد که ياد ما نمي کرد ...
بهتا از بالاي پله ها گفت :« باران نگفتم بيا اتاق کارت دارم ؟»
_ منم گفتم مي خوام شربتمو بخورم ... من ازدانشگاه اومدم کلي جون کندم ...
با کج خلقي گفت :« جون کندي ؟ داري گور خودتو مي کني باران ... به خدا باز شورشو در بياري مزه بريزي ديگه خواهر من نيستي ...»
_ بهتا اين طرز حرف زدنه با من ؟ من خواهر کوچيکتم بايد با من ملايم باشي زود ضربه مي خورم ...
ناله کردم :« مامان مي بيني ... هي به من توهين مي کنه ... به خاطر کي ؟ اميد ... اين درسته ؟ مامان خانم شمام بذاري اين و اميد با هم ازدواج کنن من ديگه از اين خونه مي رم ...
به جون خودم قسم ...» مامان با عصبانيت گفت :« جون خودتو قسم نخور دختر ... بايد به خواهر بزرگت احترام بذاري ... خيلي حاضر جوابي باران ... راست مي گه ديگه دخالت تا
يک حدي نه ديگه اين قدر ... بعدم من بميرم نمي ذارم بهتا با اين پسره ازدواج کنه ...»
_ کدوم پسره ؟
_ همين ... اميد ...
از خوش حال از جام پريدم و گفتم :« قربون آدم چيز فهم ...» بهتا گفت :« مامان خانم با اين همراه نشو اميد هيچ بدي اي نداره که شما ها اين طوري مي کنين ... مهم اينه که بابا
طرف منه .» اداشو در آوردم و خواستم برم تو آشپزخونه که داد زد :« آدم باش باران . شده تا الان يکم به خواهر بزرگت احترام بذاري ؟ اين ادب و فرهنگه تو داري ؟»
موهامو کنار زدم و گفتم :« ببخشيد تموم شد ؟» و رفتم داخل آشپز خونه ... شربتو گذاشتم روي کابينت و گفتم :« مامان جان خالت راحت باشه ... بهتا مواظب غذا هاست ... من بايد
يکم استراحت کنم ... فعلا .» و بعد از آشپز خونه رفتم بيرون ... بغض کرده بودم ... من غرورمو دوست داشتم ولي اون دم به دقيقه سرم داد مي زد ... فقط به خاطر سه سال ... چي
مي شد من ازش بزرگ تر بودم ؟ اون وقت همچين رفتاري اصلا نمي کردم ... رفتم از پله ها بالا ... همين که از کنارش رد شدم با حرص گفت :« باران باور کن يک بار ديگه جلوي
اميد اسم ماني رو بياري و مزه بريزي خودم ...» وسط حرفش بدون حرف رفتم توي اتاقم و درو بستم ... نفس عميق کشيدم و درو قفل کردم ... رفتم سمت ميز و اين بار روي ميز
نشستم ... لپ تاپمو روي صندلي گذاشتم و روي ميز دراز کشيدم ... اين کارو دوست داشتم هميشه آروم مي شدم چون از سرما خيلي خوشم مي اومد و اون ميز شيشه اي جلوي اسپيلت
دقيقا همون سرمايي بود که اعصاب منو آروم مي کرد ... موهامو باز کردم و ساعدمو روي پيشونيم گذاشتم ... همه فکرام تو ذهنم قاطي شده بود ... ليلا ، بيتا ، بهتا ، مامان ... هر
کدوم يک پرونده دست من داشتن ... همه ي نقشه هام تو ذهنم قاطي شده بودن ... مامان و بابا دو سه روز بود که از هم ناراحت بودن ... سر همون مسئله ي هميشگي ... عمم ...
واقعا خواهر شوهر و زن داداش اصلا با هم نمي سازن ... ولي من دلم براي بابام مي سوخت ... کار خوبي نبود که مامان ناراحتيش از عمم رو جلوي بابا بروز بده ... ولي انصاف
داشته باشم مامان مثل زنايي نبود که به بابا اعتراض کنه براي کار عمه ولي از اون زنام نبود که همه چي رو تو خودش بريزه ... بعضي اوقات نشون مي داد که ناراحته و بابا اين بار
ازش عصباني شد ... به نظر من هم عمه هم مامان تند مي رفتن ولي مهم اين جا اين بود که من بايد به مامان و بابا کمک مي کردم ... گوشيم زنگ خورد ولي صداش از پايين مي اومد
... از جام پريدم و درو باز کردم و دويدم پايين ... گوشيمو از توي کيفم در آوردم و همون طور که به شماره ي کيوان روي سيم کارت بيتا خيره شده بودم رفتم از پله ها بالا ... نبايد
جواب مي دادم ... بايد فکر مي کرد بيتام ... ولي نمي دونستم چه بهونه اي بيارم که اس بده ولي زنگ نزنه ... رفتم توي اتاق و اين بار دو دور درو قفل کردم ... قطع شد ... گوشي
رو روي ميز گذاشتم و منتظر بهش خيره شدم اما ضد حال دوباره زنگ خورد . از موبايل دور شدم ... رفتم سمت کشوي ميز کامپيوترم و درشو باز کردم ... به دوربينم خيره شدم و
يکهو آن چنان خوش حال شدم که پريدم و جيغ زدم :« ايول .» راه حلو پيدا کرده بودم ... خيلي زود آشتيشون مي دادم ... مطمئن بودم ... ايـــــول ! دوباره تماسش قطع شد ...
دوربينمو برداشتم ، گوشي رو گذاشتم روي سايلنت و با دوربين از اتاق رفتم بيرون . وقتي از پله ها مي اومديم بالا سمت چپ اتاق بهتا بود بعد اتاق من بعد اتاق مامان و بابا ... اتاق
باربد پايين بود ... رفتم سمت اتاق مامان اينا و درشو باز کردم ... نمي دونستم مامان رفته يا نه ولي در هر صورت پايين بود ... رفتم جلو تر و درو آروم بستم تا صداش به بهتا نرسه
... رفتم جلو تر و از تخت دو نفره گذشتم ... يکم دور و برو نگاه کردم و فهميدم دکوري که به ديوار وصله بهترين محله براي جا سازي دور بين ... واي که من عاشق صحنه هاي زنده
بودم ... لبخند پليدانه اي روي لبم نشست و صندلي رو زير دکور گذاشتم ... رفتم روي صندلي و به ساعتم نگاه کردم ... تا نيم ساعت ديگه بابا مي رسيد ... بايد اول از همه کاري مي
کردم که مامان تا اون موقع نره ... زير لب گفتم :« لعنتي ... زمان بنديم اشتباه بود .» دوربينو گذاشتم روي صندلي و دويدم بيرون تا قبل از اين که مامان بره نگهش دارم ... از همون
بالاي پله ها داد زدم :« مامان ... مامان کمک .» بهتا از اتاق اومد بيرون و مامانم از پايين پله ها گفت :« چي شده باران ؟» نگران بود و بهتام با نگراني بهم نگاه مي کرد ... چهرمو
مثل کسايي که ترسيده باشن گرفتم و با لحن هماهنگم گفتم :« مامان تو رو خدا کمک ... يک سوسک تو اتاقمه ...» بهتا با تعجب گفت :« سوسک ؟» برگشتم سمتش و مثل برق زده ها
با صداي اوج گرفته گفتم :« واي سوسک ...» جيغ زد و دويد تو اتاقش و درو کوبوند ... زدم زير خنده ... که دوباره اومد بيرون و با حرص گفت :« عوضي ...» با نگراني گفتم :«
Hani
۱۶ ساله 203سلام ✋ رمان های مگس گناهکار تیمارستانی ها ونیلوفر آبی که خیلی قلم قوی و به شدت خوبیدارع رو پیشنهاد میکنم بخونین👌
۲ سال پیشفاطمه
60تیمارستانی ها که عالی بود واقعاً
۱ سال پیشرها
۱۵ ساله 00مان همسایگی در گدزیلا ودختر فوتبالیست هم فوقولادست یعنی ضرر میکنین نخونین خدایی بهترین رمانای عمرم بود ولی متسفا تو این برنامه نباشع فک کنم ولی بازم بزنید شاید بود حتما بخونیدشون مخصوص دختر فوتبالیستو
۱ ماه پیشHvn
53رمان عابر بی سایه،باسقوط دستهای تو ،این مرد امشب میمرد،تقاص حتما حتما بخون اگر رمان می خونی اینارو نخونده باشی زندگیت تباهه
۲ سال پیشایمانا
31با سقوط دستهای ما
۲ سال پیش.
41عروس استاد،برج زهرمار و دختر شیطون بلا، در همسایگی یک گودزیلا ، دانشجو شیطون بلا،عروس فراری استاد، ترک دهم ، افسونگر ، تقاص
۲ سال پیشرُز
10تیری در مسیر دو جلده هست جلد دومش سیبل، پانتومیم جلد دومش حکم کن، همکارم میشی
۲ سال پیشآتنا
21مگس-منو کم اوردن محاله-دانشجوهای شیطون-ویانا نیوز-
۲ سال پیشفاطی
00رمان های غیرممکن . شیتنت در راه عشق . گریه میکنم برات . عاشق شدیم . شرطی که بودنت به همراه میاورد پیشنهاد میکنم بخونی عالین
۸ ماه پیشنازنین
04واقعااا چرت بوداااا حیف وقتی که آدم به پایه ی این هدر بده
۲ سال پیشزهرا
۱۶ ساله 01من انتظار داشتم حداقل یه برخورد داشته باشن سامان و باران ولی خیلی چرت بود واقعا و وقت تلف کردنه البته اگه رمان و ادامه میداد وجلد دومش رو مینوشت خوب می شد
۳ ماه پیشهانی
۲۵ ساله 00دوستان یه رمان که دختره توی پرورشگاه هست برای یه کاری به انگلیس می ره ولی توی فرودگاه بیهوشش میکنن و میبرنش و وارد یه باند خلاف خیلی بزرگ میشه .رمان دو جلدی بودی ولی اسمش یادم نمیاد کسی هست خونده باشه
۲ سال پیششیدا
00من خودندمش ولی اسمش شرمنده یادم نیست فقط رمانو یادمه که محتواش چی بود وقتی ثبت 400 رمان اونم اسماشون تو حافظه کار سختیه هانی جون
۲ سال پیشنرگس
۱۶ ساله 00عزیزم اسم اون رمان فروشی نیست بود که واقعا خیلی خیلی زیبا بود توصیه میکنم حتما بخونیر
۵ ماه پیشمهشاد
۱۷ ساله 01من وقتی اول رمان خوانندم خوشم نیومد نویسنده قلم خوبی نداشت
۱۲ ماه پیشبنفشه
00بیشتر رماناتون کامل نبود اینم نبود
۱ سال پیشایدین
۲۰ ساله 00خوب بود ولی دختره زیادی رو مخ و لوس بود
۱ سال پیشفاطیما
11جالب نبود زیاد
۱ سال پیشآتنا
00خیلی قشنگ بود مخصوصا بعضی جاهاش که احساسی میشد ولی باید یه فکری برای نازلی و نیما و لیلا هم میکردی و اگه ادامش میدادی و یهو توی عروسی ول نمیکردی عالی ترم بود
۲ سال پیشسایه
20حاجی دمت گرم عالی عالی عالیییی بوووددد متفاوت بود جالبش اینه شخصیتش شبیه من بودو ازش الهام گرفتممم😂❤️خلاصه دمت گرم
۲ سال پیشزهرا
۱۸ ساله 20خوب بود اما اگر در آخر فرهاد نمیمرد بهتر بود غزل هم خوشبخت می شد
۲ سال پیشریحونم
۱۶ ساله 10خوشم نیومد
۲ سال پیشدنبا
۱۶ ساله 42خوب بود من دوست داشتم هر کسی یه سلیقه ای داره
۲ سال پیشRomi
۱۵ ساله 30ممنون نویسنده عزیز، کسایی که دوس دارن از پارت اول معشوقه طرف تو داستان باشه نباید این رمان رو بخونن چون تو این رمان از پارت ۱۰ معشوقه طرف میاد
۲ سال پیشفاطمه
۲۵ ساله 54افتضاح بود خیلی سطح پا این داغون بود از این شاخه به اون شاخه انقدر بد بود که دوخط خوندم عصبی شدم دقت لطفا😑😑
۳ سال پیش.
53چرت
۳ سال پیش
دخی
32میشع چندتا رمان خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بگین