رمان از گروگانگیری تا عشق
- به قلم فاطمه تاجیک
- ⏱️۷ ساعت و ۴ دقیقه
- 80.6K 👁
- 256 ❤️
- 246 💬
این رمان برگرفته از زندگی دختر شاد و شنگولی هست که تو یه خانوادهی سه نفری زندگی میکنه. فرزند اول و آخر خانوادهاش و دختر یکی یدونهی مامان باباش. توی این رمان بنا به دلایلی که بعدا خودتون میفهمید، از یه نفری متنفر میشه و عاشق یه نفر دیگه میشه؛ ولی از هیچ کدوم خیری نمیبینه و میفهمه عاشق کسی هست که... اسم این دختر شیطون قصه رهاست که تو هر شرایطی شادِ و خنده از صورتش محو نمیشه؛ اگر چه توی دلش غمهایی هم هست؛ ولی اون خیلی توداره و همهی مشکلات و ناراحتیها رو تو خودش میریزه. توی این کتاب رهای داستان ربوده میشه، اون هم از جانب چندتا آدم قاچاقچی و...
آه بر خرمگس معرکه لعنت، این گارسونه رومیگم.
-گارسون: خیلی خوش اومدید چی میل دارید؟
سریع گفتم: دوتا بستنی لطفاً.
اون هم رفت.
- ببین مریم جون چرا حاشیه میری؟ مثل آدم بگو چی میخوای بگی.
-مریم: میخوام بگم که اونا...
آه لعنتی ایشالا پات سر بخوره بخوری زمین یه ذره بخندیم. خوب نمیشد دو دقیقه دیگه بیای. آه بابا.گارسون رو میگم دیگه. بستنی ها رو گذاشت رو میز و گفت: امر دیگهای ندارید؟
-نه خیر.
اون بدبخت هم رفت.
- خوب داشتی میگفتی؟
'مریم: آره دیگه بابا میخوام بگم که اونا عاشقمون شدند.
-چی؟
'مریم: زهرمار چرا داد میزنی؟ به دور و برت نگاه کن.
نگاه کردم، اوف ملت چقدر فوضولند؟ خجالت نمیکشند. اِ هنوز هم دارند نگاه میکنند. یه اخم به همشون کردم و برگشتم سمت مریم.
-دیوونه خل شدی یا؟ چه ربطی داره آخه؟ اگه به خاطر نقاشی هاشون میگی، خوب ما هم اونا رو کشیدیم باید بگیم عاشقِ شونیم؟ هان؟
-مریم: آخه الاغ تو نقاشی ما رو میذاری پای نقاشی اونا، ندیدی چه شکلی قیافه هامون رو کشیده بودند؟
-توهم، تَوهم فضایی میزنی یه وقتهایی ها. بیخی بابا بستنی رو بخور آب شد.
- مریم: نمیدونم شایدم حق با تو باشه.
شروع کرد به خوردن بستنیش. من هم قاشق اول رو خوردم. وقتی داشتم قاشق دوم رو میخوردم، به خودم گفتم این مریم هم بد نمیگه ها. خوب اولاً میتونستند یه نقاشیِ دیگه بکشند؛ دوما اگر هم ما رو کشیدند، یه جور دیگه میکشیدند.
- مریم میگم نکنه حق باتو باشه؟! حالا که فکر میکنم، میبینم تو راست میگی.
-مریم: چی؟
-زهرمار چرا داد میزنی؟ یه نگاه به دور و برت کن.
اون هم نگاه کردف بعد هم به همشون اخم کرد برگشت سمت من (خخ دقیقاً کاری که من کردم، من میگم ملت فوضولن شما میگید نه)؛ ولی این دفعه دیگه حرف نزد، داشت بستنیش رو میخورد.
-خخ مریمی تصور کن، ما با اونا ازدواج کنیم. هههه شب عروسیمون اونها با کتشلوار ما هم با لباس عروس بغلشونیم. اون هم درحالیکه بازوشون رو گرفتیم وای چی میشه؟
با این حرفم دوتایی افتادیم رو میز، اون قدر خندیدیم که حد نداره. سرمون رو از رو میز برداشتیم؛ ولی تا نگاهمون به هم افتاد، دوباره زدیم زیر خنده. حالا کاش مثل آدم میخندیدیم! اونقدر بلند خندیده بودیم که
همه داشتند نگامون میکردم. اصلاً بهشون اهمیتی ندادم.
-مریم: دیوونه ببین چه جوری دارند بهمون نگاه میکنند؟!
-اینا رو ول کن حالا عروسی هیچی شَبِش رو بگو. وای خدا.
دوباره افتادیم رو میز تا میتونستیم خندیدیم.
من (همون طور که داشتم بلند میخندیدم): فکر کن اینا... بیوفتند رو ما.
وقتی که اینو گفتم، اونقدر بلند خندیدیم که یعنی تصورشم نمیکنید.
-مریم (باخنده): همون شب قبل از عملیات میریم بیمارستان. حالا فکر کن دکتره بهشون بگه مشکلشون چیه؟ اونا هم بگن اُفتادیم روشون غش کردند. خخ بعد هم یکیمون بره تو کما، یکی دیگمون هم بره تو بخش مراقبتهای ویژه.
- وای خدایا این شادی ها رو از ما نگیر. اونقدر خندیدم عضلات لپم گرفت.
-مریم: مگه لپ هم عضله داره؟
دوباره خندیدیم.
-مریم: پاشم برم حساب کنم، بریم قبل از اینکه خودشون ما رو بندازند بیرون.
خلاصه همون طور که داشتیم میخندیدیم، از بین جمعیت فوضول کافی شاپ رد شدیم و اومدیم بیرون.
***
-نه امکان نداره شما نمیتونید من و بکشید.
همین طور داشتم جیغ میزدم و کمک میخواستم؛ اما هیشکی صدام و نمیشنید.
-کمک، توروخداکمکم کنید.
یکیشون داشت می اومد سمتم، دستم و گرفت و عین این هیزها داشت، نگاهم میکرد.
-ولم کن آشغال به من دست نزن گمشو.
اون داشت هر لحظه به من نزدیکتر میشد.
-جیغ، نه.
یه دفعه عین برق گرفتهها بلند شدم. به دور و برم نگاه کردم، مامانم داشت گریه میکرد، بابام هم اشک تو چشم هاش جمع شده بود صورتم خیس بود از اشک.
-بابا: حالت خوبه بابایی؟
پریدم بغلش تا تونستم اشک ریختم.
-بابا اونا میخواستند من و بکشند هیشکی بهم کمک نکرد.
بابام درحالی که داشت موهام رو نوازش میکرد، گفت: آروم باش دخترم. غلط کرده کسی که بخواد به دختر من دست بزنه. تو فقط خواب دیدی بابا. هیچی نیست. من و مامانت پیشتیم.
مامانم درحالی که داشت یه لیوان آب دستم میداد، گفت: گریه نکن مامان جون، دورت بگردم، یکم آب بخور تا آروم شی.
یکم آب به کمک بابا خوردم. بابا من و آروم خوابوند روی تخت.
-بابا: بخواب دخترم هیچی نیست.
-بابا از پیشم نرید من میترسم.
-مامان: گریه نکن عزیزم! نگران نباش تاتو نخوابی، ما از پیشت نمیریم.
بابا اشکام رو پاک کرد. من هم آروم چشمام رو بستم و خوابیدم.
-آخیش.
-بابا: چه عجب بیدارشدی!
...
0عاللللییییییییییی بود بهترین رمانی بود که تاحالا خوندم.
۲ ماه پیشاشک هشتم
0خوب بود ولی اخرش رایهو تمام کردید یکم دیگه جاداشت ادامه بدید
۲ ماه پیشRaha
1واقعا خیلیییییییی خوب بود
۲ ماه پیشعباسی
2سلام خوب بود خسته نباشی ،ولی ای کاش اخرش رو خلاصه نمیکردی
۳ ماه پیشنیلوفر
1خیلی قشنگ بود ولی کاش کامران نمی مرد و هشت ماه دوری زیاد بود که خانوادشم راحت کناراومدن
۳ ماه پیشسیلام خوشگله
7به عنواند کسی که خیلی رمان میخونه واقعا ایول خیلی خوب بود ولی تنها اشکالش این بود که آخرش با دوست دارم تموم شد باید با عروسی و بچه هاشون تموم میشد ولی به عنوان اولین رمان دمت گرم
۶ ماه پیشهانا
0رمانی سراغ دارین که تا بچه دار شدن شخصیت ها پیش بره؟
۴ ماه پیشهانا
1خیلی خوب بود واقعا. من همراه شخصیت های رمان میخندیدم و گریه میکردم واقعا خسته نباشید
۴ ماه پیشلیلا
1کمته امداد اونم تو لندن کاش یکم تحقیق می کردی خیلی جاها دور از ذهن بود برای نوشتن رمان باید یکم مطالعه بکنی آخرشم اصلا جالب نبود
۴ ماه پیشفاطمه خوش خلق براهوی
1وایییی عزیزم عالی بود فقط کامران نمیمرد خیلی خوبه بود من که عاشقش شدم
۵ ماه پیشبهاره
2عالی بود ولی اخرش ضد حال زد
۵ ماه پیشصالحه
4رمان خوبی بودولی اخرش یهویی تموم شد کاش فقط بایه دوست دارم تمومش نمیکردی
۶ ماه پیشasal
3خیلی خوب بود و هم خندیدم و هم گریه کردم کاش با یه دوست دارم تموم نمیشد
۸ ماه پیشپرنیان
1واقعا رمان عالییی بود حتما بخونین ولی ای کاش آخرش با یک دوست داشتم تموم نمیشد
۸ ماه پیشسارا
0جالب نبود اصلا
۹ ماه پیش
مهسا
0برای من که ۴ ساله رمان میخونم خیلی آبکی بود به نظرم رمان های ازدواج ناگهانی و غیرممکن رو بخونید تازه می فهمید رمان چیه