رمان جدال درندگان( زوزه در مه - جلد دوم) به قلم Ngn
نیرا که برای ملاقات با اعضای شورا و چنگ زدن به ریسمان عدالت آنها، وود را به جزیره کشانده بود؛ با پی بردن به حماقتهایش و از دست دادن عزیزانش به دهجنگلی برمیگردد؛ اما خود را وسط مهلکهای پیدا میکند که آتشش را درندهای چند صدساله به جان خاک سرد جنگل ریخته است و کینهاش از گرگینهها، هیزمهای این مهلکهی جهنمی است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۷ دقیقه
بدون آنکه منتظر بشوم حرفی بزند به سمت شینا حرکت کردم. سنگینی نگاهش را پشت سرم حس میکردم.
روانداز نازکی که زیر پاهایم بود را تا گـ*ـردن بالا کشیدم؛ سوز خفیف پاییز عجیب به جانم رخنه کرده بود. کای پشت به من، رو به دریا ایستاده بود و سکوت مردانهاش را به خوبی میشنیدم.
از سر شب لحظهای نخوابیده بود. خیلی دلم میخواست کنارش بایستم و کمی به حرفهایش گوش بدهم، درحالیکه میدانستم تودارتر از آن است که حرفی بزند؛ اما باید در رابـ ـطه با رﺅیایی که دیده بودم با کسی صحبت میکردم.
صحبت را به بعد موکول کردم. نگاه شینا لحظه از کای برداشته نمیشد. وقتی متوجه من شد، نگاهش را دزدید و به ارورا که خیلی آرام خوابیده بود، دوخت.
آن شب و چند شب بعد از آن گذشت و ما در تلاطمهای دریا روزها را شب میکردیم و هر روز به امید کلمهای از سمت صفا، منتظر غروب آفتاب میشدیم. تقریباً چیزی برای خوردن نمانده بود و اندک غذایی که صفا از ساحل تهیه کرده بود، تمام شده بود و ما منتظر بودیم هر لحظه خشکی روی به ما نشان دهد و از این سکوت غمگین دریا خلاص شویم.
لنج زوار دررفته و کهنهای که در آن بودیم، به زور تعمیرهای مداوم کای و جیک کمی یاریمان میکرد و زیر پاهایمان خرد نمیشد. فضای لنج پر بود از بشکههایی که بوی بد ماهی در جانشان رسوخ کرده بود و هر لحظه پنجه به حس بویاییام میکشید. صدای جیرجیر چوبهای قهوهای آن، حس شکستن را هر لحظه به جانمان میانداخت. بالاخره ده روز گذشت و صفا همچنان در سکوت بود.
صبح روز یازدهم... خورشید هنوز آسمان سیاه شب را ندریده بود که با کابوسی که دیدم از خواب پریدم. تقریباً به کابوسهای هر شب عادت کرده بودم. هربار با صدای جیغ خفیف از خواب میپریدم و نگاه ناامیدم را به بیکران دریا میانداختم. امیدوار بودم صفا مثل هر بار کار بلدیاش را به رخم بکشد و من را به جنگل برگرداند. کابوس اتفاقاتی که گذشت لحظهای رهایم نمیکرد و هر بار با ظاهر جدیدی خواب را بر چشمانم حرام میکرد.
از جایم بلند شدم و طبق عادت این چند روزه، کنار سطل آب رفتم و صورتم را شستم. همین که آب را به صورتم ریختم، لرز به جانم افتاد و تمام تنم لرزید. دستهایم را بـ*ـغـل کردم و رو به طلوع خورشید ایستادم.
احساس کردم چیزی در برابر چشمهایم تکان میخورد. نگاهم را ریز کردم تا مطمئن شوم چیزی که میبینم درست است. پرندگانی که از روبهروی خورشید به سمتم میآمدند، لحظهبهلحظه نزدیکتر میشدند و من گیج نگاهشان میکردم.
قدمهایم را به عقب، بلندتر کردم و امیدوارم بودم کسی از خواب بیدار شده باشد، تا من در گرگومیشِ دمِ صبح با این موجودات تنها نباشم.
در کمتر از چند ثانیه دورتادور من پر از کلاغ شد. حتی تا نزدیکی پاهایم آمده بودند و من کوچکترین تکانی هم نمیتوانستم بخورم.
همان کلاغی که از بقیه بزرگتر بود، لـ*ـبهی چوبی لنج نشست و دوباره خیره به من نگاه میکرد. امیدوار بودم شینا از خواب بلند شود و چیزهایی که در نگاه کلاغ بود را برایم ترجمه کند.
من خشکم زده بود و فقط نگاهش میکردم. باد سردی که میوزید به ترس آن لحظه اضافه شده بود و تمام تنم را مور مور میکرد.
دستی به صورتم کشیدم تا موهایم را از جلوی چشمانم دور کنم که حرکات عجیب کلاغ، دستم را روی موهایم خشک کرد.
بالهایش را روی سرش کشید و تنش شروع به بزرگ شدن کرد. پرها بزرگ و سیاهتر میشدند و من خیره نگاه میکردم. بدنش پیچوتاب عجیبی میخورد، پرهای بزرگ و سیاه تمام تنش را پوشانده بود و نمیتوانستم خیلی دقیق تغییرات فیزیکیاش را ببینم. خورشید هنوز کامل فضا را روشن نکرده بود تا پاهایی که از زیر بالهای مشکی و بزرگش بیرون میزد را خوب ببینم.
پایش را آرام از زیر بالهایش بیرون آورد و با پنجه به کف لنج رساند. نگاهم گیج پایش بود که آن یکی را هم روی زمین گذاشت و با لرزش خفیفی ایستاد. نگاهم را بالا کشیدم تا بتوانم دقیقتر ببینمش که سرش با صدای قلنج چندشآوری تکان خورد و بیرون آمد. موهای سیاهرنگش که حتی در نور نارس خورشید به چشم میآمد، از لای سیاهی پرها بیرون آمد. سرم داغ شده بود، منتظرم بودم کوچکترین حرکت اضافهای نکند. هر لحظه آمادهی تبدیل شدن بودم و استخوانهای سرشانهام تکان ریزی به گـ*ـردنم داد. پایم را کمی عقب کشیدم و منتظر فرصت شدم. نفسهایم داغ شده بود و دیگر سرما را حس نمیکردم.
کلاغ تغییراتش کامل شده بود و دیگر خبری از تکانها و صدای ساییدن استخوان نبود. پاهای سفیدش را با قدمی به سمت من کشاند. گـ*ـردنش را تکانهای ریزی میداد و با همان تعجب قبل نگاهم میکرد. سیاهی چشمانش آنقدر بزرگ بود که سفیدیاش زیاد به چشم نمیآمد؛ پوستش مثل مهتاب سفید و بیروح بود. موهای لَخت، سیاه و آشفتهاش، تمام پیشانیاش را پوشانده و به گوشها و گـ*ـردنش چسبیده بود. سرش لحظه آرام نداشت و مدام به من و تکتک اعضای بدنم نگاه میکرد. حرکاتش مثل پرندهها منقطع و کوتاه بود. دستش را از لای بالهای سیاهی که تمام بدنش را پوشانده بود بیرون آورد. دستهای سفیدش از لای آنهمه سیاهی میدرخشید. انگشتانش تکانهای نرم و اضافهای داشتند. درست شبیه آنکه با نوک دستهایش بخواهد تمام ذرات هوا را لمس کند.
چیزی که لای پنجهاش تکان میداد را آرام به سمت من گرفت. چشمهای آتش گرفتهام را به کف دستش دوختم. انگشتهایش با حرکتهای نرم و اضافهای باز شد و یاقوت سبز از لای پنجههایش نمایان شد.
از شبی که آن را به سیرادو داده بودم، قید داشتنش و رهبری قبائل را زده بودم؛ اما دیدنش چنان ذوقزدهام کرد که فراموش کردم برای چه آن را به سیرادو سپرده بودم.
- بگیرش گرگ جوان!
صدای آرام و لطیفش از پشت لـ*ـبهای باریک و سفیدرنگش، گارد حفاظتیام را در هم شکست. تصور آنهمه لطافت در کنار ظاهر مردانهاش برایم جالب بود. بر عکس نرهای نژاد من، نژاد کلاغها خیلی لطیف و آرام به نظر میرسید و این از تمام حرکاتش مشخص بود.
برای گرفتن یاقوت کمی تعلل کردم. از نزدیک شدن به او ترس ناشناختهای داشتم.
- بگیرش نیرا! میخوای بدون یاقوت به خشکی برگردی؟
کلمهی خشکی دلم را گرم کرد و امیدواریام در چشمهای براقم کاملاً هویدا شد.
پاهای خشک شدهام را چند قدمی تکان دادم و به سمتش رفتم. کلاغها از جلوی پاهایم پر میزدند و گوشهای مینشستند. هنوز یک متری تا دستهایش فاصله داشتم، دستم را دراز کردم که صدای قدمهای صفا، نگاه ما را از هم گرفت و به سمت خودش کشاند.
صفا خنجر نقرهایرنگش را بیرون کشید که با دست به او اشاره کردم همانجا بماند. کلاغ چشمان سیاهش را پلک محکمی زد و به سمت من برگشت و زمرد را در کف دستم که نزدیک دستش بود انداخت.
- ممنون.
- فقط مواظب باش دوباره دست هیچکس غیر از خودت نباشه! قلب گرگ مادر باید دست خودِ راهنما باشه!
- پس سیرادو چی؟
چشمانش را گشاد کرد و سرش را اندکی به سمت من کج:
- هنوز داره دنبالش میگرده!
شیطنت خاصی در حدقهی درشت و سیاه چشمانش موج زد. دزدیدن یاقوت از سیرادو، ممکن بود دوباره آنها را به سمت من بکشاند. اخمهای درهم گرهخوردهام را به صورتش نزدیک کردم:
- چرا اونو دزدیدین؟
- ما ندزدیدیم. گرگ مادر وظیفهی حراست از یاقوت رو بعد از راهنما به ما سپرده. ما فقط پسش گرفتیم.
- برش گردونین! من احتیاجی به یاقوت ندارم. شاید بقیهی گرگها داشته باشن.
آب دهانم را به زحمت پایین دادم. یاقوت را در دستم فشردم و با نارضایتی سمتش گرفتم.
- نه نیرا! اون یاقوت رو برنگردون. اون کنار تو قدرت داره و به هیچ درد سیرادو نمیخوره. اون فقط از ظاهر اون یاقوت استفاده میکنه تا گرگها رو کنار خودش نگه داره و مثل سالهای قبل دورادور تمام تصمیمات گرگها رو بگیره! سیرادو میدونست راهنما به شورا و اون جنگل برگرده، باید دست از حکـ*ـمـرانی به گرگها برداره، پس این یاقوت راهنما حجتی میشه تا خودش رو در نبود تو رهبر گرگینهها معرفی کنه! تو سیرادو رو نمیشناسی، نمیخوام مجبورت کنم کاری که دوست نداری رو انجام بدی؛ ولی اون یاقوت رو برنگردون!
لحن صفا مجبورم کرد دستم را عقب بکشم و مشتم را مچاله کنم؛ ولی چند ثانیه بعد دوباره دستم را به سمت کلاغ کشیدم.
- ببرش! خودت مراقبش باش.
لبخند دنداننمایش هم نتوانست چهرهی اخمدارم را باز کند. دستهایش را با تکان اضافی و به آرامی به دستم نزدیک کرد و یاقوت را چنگ محکمی زد. دستش را در همان لحظه گرفتم؛ مثل پوستش سفیدش سرد بود.
- فقط چهجوری میتونم پسش بگیرم؟
مچ دستش را که در دستم بود فشار ریزی دادم، لـ*ـبخندش جمع شد.
- تو وقتی پر من رو داری یعنی ما همیشه کنارتیم. فقط کافیه بخوای!
پنجهام که دور مچش قفل شده بود به آرامی باز شد. یاقوت را زیر پرهای سیاهرنگش پنهان کرد. خورشید طلوع کرده بود؛ ولی هوای ابری آن صبح اجازه نمیداد خورشید، خیلی تن سرمازدهی لنج را گرم کند.
پرهایش را روی سرش کشید و در کمتر از پلکزدنی روی لـ*ـبهی لنج نشست و داخل آب پرید. هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم که از روی آب به سمت آسمان پرواز کرد. پرندهای که روبهرویم پرواز میکرد اصلاً شبیه کسی نبود که با او صحبت میکردم.
به سمت خورشید حرکت میکرد، بقیه کلاغها هم تکتک به او پیوستند.
صفا دوباره زبان به دهان گرفت و کلمهای حرف نزد. کلاغها در پهنای آسمان چنان گم شدند که اثری از آنها نماند. چشمم را از آسمان برداشتم و به سمت اتاقک ناخدا رفتم. صفا در اتاق نبود، به دنبالش لنج را از نظر گذراندم و پیدایش کردم. با دوربین قهوهایرنگی به انتهای دریا زل زده بود. هرچه خودم را جمعوجور کردم تا دوباره سر صحبت را با او باز کنم، بیاعتناییاش قفل به دهانم میزد و مجبورم میکرد سکوت پرمعنایش را نشکنم. پیرمرد روبهرویم با موهای سفید و قد نسبتاً کوتاهش، به دیوارهی لنج تکیه داده بود. بالاخره زبان باز کردم.
- معلوم نیست کی میرسیم ؟
- چرا!
- یعنی داریم میرسیم؟
چنان با تعجب پرسیدم که نگاهش را لحظهای به من انداخت و دوربین را بین دستانش جمع کرد و به سمت بقیه رفت.
- آره، چند ساعت دیگه میرسیم به همونجایی که ازش اومدیم.
از خوشحالی زبانم بند آمده بود، دستهایم را در هم فشردم و به امید دیدن دهجنگلی لحظهشماریام را آغاز کردم.
فقط چند روز تا دهجنگلی فاصله داشتم و میتوانستم از همانجا هم عطر سبزیهای عمو ولی را استشمام کنم. چهقدر دلم برای قیلوقالهایش تنگ شده بود. پاییزها لـ*ـباسهای پشمیاش را میپوشید و با آن کلاه سبزرنگ کلفتش، کنار باغچهی کوچکش رفتوآمد بچهها را کنترل میکرد تا مبادا سهوا دستی به باغچهاش بخورد.
حتی دلم برای پرحرفیهای مرضیه هم تنگ شده بود. چهقدر دنیایم عوض شده است.
دلم برای بوی هیزمهایی که عموعلی هفتهای دوبار، زحمتش را میکشید تنگ شده بود،در دل آرزو کردم هرچه زودتر به خانه برسم و دوباره شومینهی کهنهمان را تعمیر کنم؛ کاری که همیشه از زیر آن درمیرفتم و مامان ملیحهی بیچاره هر سال منت عموعلی را میکشید.
چهقدر دلم برایشان تنگ شده بود. آه از ته دلی کشیدم و با نفسی ریههایم را پر از هوا و یکباره خالی کردم.
همه بیدار شده بودند و هر کس گوشهای از کار را گرفته بود. حتی ویا هم غذای ارورا که شیرهی خاصی بود را آماده میکرد تا بقیه به کارهایشان برسند. بوی شیرهای که با آب رقیق میشد و به ارورا میخوراندیم، تنها بوی خاطرهانگیز آن روزها بود که در لابهلای بوهای عجیب و غریب لنج حسابی مـ*ـسـتم میکرد.
لاله
00عالییییییی❤️ 🔥😍
۴ ماه پیشعلی
۲۱ ساله 00نویسنده ،عالی نوشتی دمت گرم
۸ ماه پیشMW
00رمانش واقعا عالی بود بعضی اتفاقات باعث می شد دو ساعت تو شوک بمانم ولی کاش از عاشقانه های کای و نیرو بیشتر می بود
۸ ماه پیشمعصومه
۲۴ ساله 00واقعا حرف نداشت عالی بود ممنون 🥰😍
۸ ماه پیشسهیل
00رمان خیلی خوبی بود واقعا از خواندنش لذت بردم پایان خیلی قشنگی داشت واقعا ممنون از نویسنده این رمان آرزو میکنم همواره در حال کسب موفقیت ها بیشتر باشی
۸ ماه پیشmaed
00واقعا رمان بسیار خوبی بود خیلی خوشم اومدکاش تموم نمیشد ای کاش جلد سوم داشته باشه و ممنون از نویسنده بابت نوشتن رمانی به این زیبایی
۹ ماه پیش...
۱۱ ساله 00عالی بود با خیلی جاهاش گریه کردم و خیلی جاها باش خندیدم رمان فوق العاده ایه از اینکه تموم شد واقعا ناراحتم ای کاش جلد سومی هم داشته باشه یا حتما رمان نویسی با موضوع این رمان روادامه بدی و واقعاممنون
۱۱ ماه پیشترانه
00واقعا عالی و گیرا بود جا داره بگم بین این همه رمان های آبکی این جزو عالی ترینا بود خسته نباشید نویسنده ی عزیز
۱۱ ماه پیشMasum
00عالی قلمت مانا ♥️
۱۱ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00رمان خیلی جذاب و هیجان انگیزی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟👏👏🌹🌹
۱ سال پیشزری
۵۴ ساله 00با اینکه دومین رمان تو این حوزه بود که خوندم ولی جذاب بود موفق باشید
۱ سال پیشاکبری
00خیلی رمان زیبا قدرتمندیه من واقعاً لذت بردم خیلی ممنونم
۱ سال پیشنازنین
۱۴ ساله 10خیلی رمان قشنگی بود . حیف که اخرش وود مرد 😭
۱ سال پیشهلن
۱۸ ساله 10بسیار عالی واقا خیلی قشنگ بود دست نویسنده اش درد نکنه خیلی عالی بود
۱ سال پیش
رها
۳۴ ساله 00عالی بود واقعا ممنونم از نویسنده عزیز با قلم زیبایش