رمان شاهزاده ای از آسمان
- به قلم نارسیس زد ای آر
- ⏱️۵ ساعت و ۲۶ دقیقه
- 19K 👁
- 222 ❤️
- 199 💬
سرنوشتی عجیب در حال رقمخوردن است؛ رازی که برای فاششدن به دوازده قربانی نیاز دارد. حسیبا؛ دختری معمولی مثل همه دخترهاست که غافل از سرنوشت شگفتانگیزی که در انتظارشه، با پسری به نام آرتین نامزد میشه. آرتین پلیسی وظیفهشناس و بیباکه که علاقهی چندانی به این ازدواج نداره. در کشاکش داستان، رازی بزرگ در دنیایی از ناشناختهها برملا میشه که…
ثانیه به ثانیه اون کابوس لعنتی جلو چشمام بود؛ ولی نمیخواستم پدر رو به خاطر یه خواب نگران کنم؛ به خاطر همین گفتم:
_نه بابایی، یادم نمیاد.
پدر سری تکون داد و بلند شد که بره. دلم نمیخواست این قدر زود تنها شم. دستش رو گرفتم و گفتم:
_بابایی میشه پیشم بمونید و داستان اون شاهزاده رو دوباره برام تعریف کنید؟
لبخند تو چشمای خستهاش نشست. میدونستم امشب هم مثل چند شب پیش درست و حسابی نخوابیده.
دوباره لبه تخت نشست. من هم از خداخواسته سریع خوابیدم، پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و منتظرشنیدن داستان مورد علاقهام شدم.
_تو یه سرزمین دور، پر از قصرهای بزرگ و زیبا با رودخونههای پر آب و زلال و جنگلهای سرسبز، یه شاهزاده آبی زندگی میکرد. شاهزادهای که عاشق خانوادش بود. شاهزاده قصه ما بزرگترین پسر پادشاه شهری بود، به اسم لاجورد. تو اون سرزمین قلمروهای زیادی وجود داشت، همگی هم با هم دوست و متحد بودن و زیر سایه رحمت پروردگار خوش و خرم زندگی میکردند تا این که....
قبل از این که ادامه داستانی رو که تقریبا از حفظ بودم بشنوم، خوابم برده بود.
صبح روز بعد با صدای غرغرهای مامان از خواب بیدار شدم. وای بازم نماز صبح خواب موندم که این جور عصبانیه!
کف دستم رو به پیشونیم کوبوندم و تو دلم خودم رو به خاطر تنبلی سرزنش کردم.
یواشکی از اتاق اومدم بیرون و خودم رو تو دستشویی انداختم. باید چند دقیقه صبر میکردم تا آرومتر بشه.
بعد از پنج دقیقه بیرون اومدم و در حالی که حولهی زرد رو تو دستای خیسم جابه جا میکردم، وارد آشپزخونه شدم.
مامان داشت یکی از اون قرمه سبزیهای بینظیرش رو بار میذاشت. آروم از پشت نزدیکش شدم و محکم تو بغلم گرفتمش و چند تا ب*و*س آبدار رو لپش نشوندم.
مامان که هیچوقت از این کارا خوشش نمیاومد، هولی خورد و کفگیر قرمه سبزی رو روی سرم فرود آورد! قشنگ کلهام بوی قرمه سبزی گرفت.
یک لحظه هر دو متعجب به همدیگه نگاه کردیم و قبل از این که داد و بیدادش شروع بشه، تو حموم پریدم.
واقعا عجب شانسی داشتم یه روزم که اومدم بهش ابراز محبت کنم، قرمهسبزی تو سرم کوبوند.
عمدا حموم رو طول دادم. در برابر عصبانیتش هیچ شانسی نداشتم. بعضی اوقات فکر میکردم بابا خیلی صبوره که این قدر با مامان کنار میاد، شاید هم خیلی نسبت بهش عشق داره، دقیقا چیزی که آرتین نسبت به من نداره.
پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم.
بعد از حموم، سریع برای رفتن به دانشگاه حاضر شدم. چادرم رو دستم گرفتم و گوشیم رو از تو کیف بیرون آوردم. بنا به خواسته بابا باید با احمد آقا، آژانسی سر کوچه، میرفتم.
قبل از این که شماره رو پیدا کنم صدای مامان از تو آشپزخونه بلند شد.
یا خدا چی کارم داشت؟
با احتیاط وارد آشپزخونه شدم و کنار میز ایستادم. دستام رو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم:
_جانم مامان جان میخوای دعوام کنی؟ من تسلیم، از الان عذر خواهی میکنم، فقط شما عصبانی نباش.
خندید و جلوتر اومد. یکی از صندلیهای میز رو بیرون کشید. روش نشست و گفت:
_ ای جوجه! با همین حرفات بابات رو دیوونه خودت کردی دیگه، بشین کارت دارم.
صندلی رو به روش رو بیرون کشیدم و نشستم، مطمئنم یه خوابی برام دیده که این قدر مهربون شده.
با چشمای منتظر نگاهش کردم. یه کم من و من کرد و گفت:
_دیشب آرتین با بابات صحبت کرده، امروز ساعت پنج و نیم میرید بیرون.
چشمام از تعجب گرد شدند، بابا؟! امکان نداشت اجازه بده با آرتین بیرون برم، به خصوص این مدت که این دخترا پشت سر هم گم میشن خیلی حساستر شده.
یه کم فکر کردم و با یادآوری کار دیشب آرتین، اخمام تو هم رفت. به مامان گفتم:
_ من باید برم دانشگاه مامان جان، نمیتونم برم بیرون. باید دیشب اول ازم میپرسیدین بعد قرار میذاشتین. اصلا بابا چه جوری راضی شد؟ تو این مدت یه بارم نذاشته تنها باشیم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_آرتین با بابات صحبت کرد و اجازهات رو گرفت. قراره یه ساعته برید و برگردید. لازم نکرده امروز بری دانشگاه، حالا واسه من درسخون شده؛ بعد از دوهفته بابات راضی شده ،حالا تو دبه در بیار.
بعد چشم غرهای بهم رفت و بیتوجه به غر غرهام بلند شد و سمت کمد دیواری رفت. چندتا ساک دستی رو بیرون کشید و تو آشپزخونه آورد. چهقدر آشنا بودند؛ فکر کنم همونایی بودند که دیشب دست آرتین دیده بودم.
با دیدن محتویات ساکدستیها، دهن منِ از همه جا بیخبر بیشتر از قبل باز میشد. وقتی کارش تموم شد، یک جفت پوتین ساق بلند قهوهای، یه مانتوی کتان پاییزه و کلاه دار تقریبا بلند هم رنگ پوتینها و یه روسری چهارخونه قهوهای جلوم ردیف شده بودند.
لباسها واقعا قشنگ بودند؛ ولی بوی توطئه از صد کیلومتریشون میاومد. چشمام رو تنگ کردم و رو به مامان گفتم:
_از اندازه و مدلشون که معلومه مال شما نیست مامان جان، پس واسه منه. حالا بگید ببینم چی شده که این قدر ولخرجی کردید؟ من که تازه لباس خریدم.
مامان اخمی کرد و گفت:
_معلومه که واسه من نیست، اینا رو آرتین واست خریده آورده، امروز که میرید بیرون بپوشی.
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم. نه به اون رفتار دیشبش، نه به این دست و دلبازی هاش. با وجود رفتارهای ناراحت کنندهاش، چه طور انتظار داشت باهاش برم بیرون؟ اون هم با این لباسا.
با حرص نگاهی به لباسها انداختم و گفتم:
_ حرف من همونه مادر من، امروز دانشگاه دارم، در ضمن خودم لباس دارم، نیازی به اینا نیست.
مامان قیافه مهربونی به خودش گرفت و گفت:
_ ببین حسیبا، آرتین نامزد توئه، نامحرم نیستید که هر دفعه میاد میری خودت رو تو صد لا چادر قایم میکنی. فکر نکن نفهمیدم میری عمدا بدترین و کهنهترین لباسات رو جلوش میپوشی. به خدا خیلی پسر آقاییه که تا حالا چیزی نگفته. حتی تو خونه هم به خودت نمیرسی. حیف اون چشمای خوشگل و بادومی و اون لبای کوچولوت نیست؟ به خدا با یه آرایش ساده از این رو به اون رو میشی، هر چند که الان هم بدون آرایش عالی هستی.
با شنیدن حرفای مامان عصبانیتر شدم. جوری حرف میزد که انگار با یه بچه پنج ساله طرفه. چهطور پیش خودش فکر میکرد من عمدا این کارا رو میکنم؟ یعنی تا به حال یک بار هم حس نکرده بود این کارهای من به خاطر اینه که فکر میکنم واسه آرتین هیچ اهمیتی ندارم؟ که تو دلم هیچ میل و رغبتی برای زیبا بودن برای همسری که دوستم نداره نیست؟
با ناراحتی از جام بلند شدم و به سمت در راه افتادم و زیر لب گفتم:
_من امروز با این مرد بیرون برو نیستم.
***
معنی اسامی:
حسیبا: پاکنژاد
آرتین: پاک و مقدس
***
رأس ساعت پنج و نیم زنگ خونه به صدا در اومد و همزمان دلشوره عجیبی به جونم افتاد.
آخه چرا اینقدر وقتشناس بود؟ آهی کشیدم و جلوی آینه قدی راهرو خودم رو ورانداز کردم؛ مانتوی کتان بلند کلاهدار با پوتینهای ساق بلند و روسری چهارخونه قهوهای. و این گونه بود که من به سادگی مغلوب زبون چرب و نرم مامان عزیزم شدم.
پوفی کشیدم و چادرم رو سر کردم. پام رو که بیرون گذاشتم، دیدمش. امروز خوشتیپتر از همیشه بود. با اون بارونی یه کم بلندِ مشکی و پیرهن سفیدی که در تضاد با رنگ سیاه شلوار و شال گردنش بود، بیشتر از هر زمانی تو چشم بود.
نگاهش سمتم چرخید و لبخندی دندون نما تحویلم داد.
رفتار خشک و رسمیش تو این مدت باعث شد از لبخند گرم و بینهایت صمیمیش تعجب کنم و سرم رو پایین بندازم. سرمای بهاری اواخر اسفند لرزه به تنم انداخت. سرم رو به طرف مامان چرخوندم و گفتم:
_ ما زود برمیگردیم، هوا سرده برو تو مامان جان.
تینا
20میشه فصل جلد دوم رو برام بفرستی؟
۵ ماه پیشمحدثه
20من جلد دومشو میخام
۵ ماه پیشفرشته
10منم جلد دومشمیخوام
۴ ماه پیشAtim
10میشه جلد دوم رو بفرستین برام
۳ ماه پیشساناز
10تورو خدا جلد دوم شو بفرستید
۳ ماه پیشگیتی
00لطفا اگه میشه جلد دومش رو توی ایتا یا روبیکا برام بفرستین ممنون میشم
۲ ماه پیشگیتی
00لطفا جلد دومش رو اگه دارین برای منتوی روبیکا یا ایتا بفرستین ممنون میشم
۲ ماه پیشزهره
00عالی بود...عزیزم میشه فصل دومش رو بدام بفرستید
۲ ماه پیشلیلا
00میشه جلد دوم رو برام بفرستی
۲ ماه پیشنرگس
10میشه بفرستی برام
۴ هفته پیشفاطمه
00سلام میشه لطفا فصل دوم بفرستین واسم
۳ هفته پیششاهزاده آسمانی
00عزیزم جلد دوم برام میفرستی
۱ هفته پیشامیری
00میشه جلد دوم رو برام بفرستی 🤗
۳ روز پیشرعنا
50عالی بود ولی حیف صد حیف جلد دوم وپیدا نمیکنم😢😢😢
۶ ماه پیشموسوی
20عالی بود اگه جلد دومو میخواید بهم پیام بدید براتون بفرستم
۵ ماه پیشبی نام
10سلام من جلد دوم. و میخام
۵ ماه پیشمحدثه
10من جلد دومشو میخام لطفا برام بفرس
۵ ماه پیشسلام لطفا جلد دوم
10عالى
۵ ماه پیشنازی
00سلام من جلد دوم رو می خوام بی زحمت
۵ ماه پیشحدیثه
00رمان عالی بود اگه میشه فصل دوم رو بفرستید
۲ ماه پیشحدیثه
00رمان خوبی بود لذت برم جلد دومش رو مشتاقم زودتر پیداکنم بخونم
۲ ماه پیشAlice
00سلم میشه جلد دومش رو بفرستی
۲ ماه پیشMaryam
00لطفا فصل دوم رو برای من بفرستید ممنون
۲ ماه پیشاسما
00لطفا بفرست
۲ ماه پیشسلام من جلد دوم رو م
00عالی
۲ ماه پیشفاطمه
00سلام میشه جلد دوم بفرستین
۳ هفته پیش........
00سلام جلد دوم لطفا
۳ هفته پیششاهزاده آسمانی
00سلام ممکنه جلد دوم برام ارسال کنید
۱ هفته پیشملورین
00سلام لطفا جلد دوم رو اگه داری بفرست
۱ هفته پیشمیترا
00عزیزم جلد دوم تو نت هست. پادشاهی بی گناهان هست اسمش سرچ کن میاد
۲ ماه پیششاهزاده آسمانی
00جلد دوم کسی دریافت کرده؟
۱ هفته پیشسلام عالی جلد دوم
00سلام عالی جلد دوم بی زحمت
۲ هفته پیشفاطمه
00داستان جالبی بود آدم رو جذب میکرد خواهشا جلد دوم راهم بفرستید
۳ هفته پیشفاطمه
00سلام میشه جلد دوم را بفرستید لطفا
۳ هفته پیش....
00جلددددددد دومممممم
۳ هفته پیشربابه سادات
00سلام خسته نباشیدداستان جالب ومهیجی بود ممنونم اززحمات وتلاشتون برای نوشتن اینچنین داستانی قلمتان مانا وهمیشه دراوج باشه قسمت دوم وادامه داستان روکی میشه دیدوخوند ممنونم ربابه سادات
۱ ماه پیشمحبوبه هستم
00سلام رمانش خیلی عالی بود اگه میشه جلد دوم رمان بزارید ممنون میشم ازشما
۱ ماه پیشمدینه هاشمی
00خیلی عالی میشه لطف کنید جلد دوم برام بفرستین ممنون میشم
۱ ماه پیشالینا
10میشه جلد دوم برام بفرستی
۱ ماه پیشمحسن
00چرارمانهارانمیشه دانلود کرد
۱۱ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
دوست عزیز رمان های بخش آفلاین رو میشه دانلود کرد. توی خود حافظهی اپلیکیشن ذخیره میشن و میتونید بدون اینترنت تا انتها مطالعهشون کنید🌻💚
۱ ماه پیشنازگل
01سلام دوستان عزیز میخوام بدونم چطوری تویه این برنامه ثبت نام کنم ممنون میشم🥰
۱۰ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
از چه بابت ثبت نام کنید عزیزم؟ منظورتون اینه که رمان بفرستید؟
۲ ماه پیشAniya
00پادشاه بی گناهان روگوگل فقط اسمش رومیاره،متن رمان رونمیاره،خواهشاجلداول رونصفه رهانکنید،من جلددوم رومیخواااااااااااااااااااااام
۲ ماه پیشگیتی
00خواهش میکنم 😢🙏 نویسنده عزیز لطف جد دومش رو تو برنامه بزار
۲ ماه پیش
F.Z
61من ... فصل دومش رو دارم هرکی میخواد پیم بده تا براش بفرستم