رمان خاطرات یک خون آشام جلد دوم (کشمکش) به قلم ال جی اسمیت
داستان دختری به نام النا گیلبرت که عاشق پسری به نام استفان شده است . این پسر که در گذشته های خیلی دور عاشق دختری به نام کاترین بوده که هنوز هم خاطره ی این دختر در ذهنش هست . این دختر به خاطر مریضی اش مجبور شده خون آشام بشه تا نمیره و استفان هم به خاطر کاترین خون آشام میشه .استفان یک برادر به اسم دیمن داره و ... الناکه با جاذبه ی بسیاری به سمت استفن کشیده می شود به مرور پی به راز هولناک او می برد که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی اطرافیانش را نیز به شدت تحت شعاع قرار می دهد.داستان پیرامون مشکلاتی است که در اثر نزدیک شدن النا و استفن بهم بوجود می آید و به مرور کلا از کنترل آن ها خارج شده و نیروهای پلید بسیاری را به زندگیشان می کشاند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۹ دقیقه
چشمان قهوه اي باني به شدت سردرگم بود.
" من؟ آخه من چه كار ميتونم بكنم؟ " سپس با حبس شدن نفس مرديث گفت : " اوه ! اوه! "
اليناگفت :" تو اونروز كه من رفته بودم قبرستون , ميدونستي من كجام , حتي اومدن استيفن به مدرسه را هم پيش بيني كرده بودي . "
باني با سستي گفت :" فكر ميكردم كه تو اعتقادي به اين چيزاي ماورايي نداري . "
"از اون موقع يه چيزايي ياد گرفتم . به هرحال , من حاضرم به هر چيزي معتقد باشم اگه كمكي به پيدا شدن استيفن بكنه. اگه حتي كوچكترين شانسي باشه كه كمكي كنه . "
باني قوز كرده بود مثل اينكه ميخواست جثه ي كوچكش را تاجايي كه ميتوانست كوچكتركند .
رنجورانه گفت :" الينا , تو متوجه نيستي , من تعليم نديده ام . اين چيزي نيس كه بتونم كنترلش كنم.و ... و
اين يه بازي نيس . نه ديگه حالا . هر چي بيشتر از اين قدرت ها استفاده كني , اون ها هم بيشترازت استفاده ميكنن .نهايتا كار را به جايي ميرسونن كه درتمام مدت دارن ازت استفاده ميكنن. چه بخواي و چه نخواي . خطرناكه ! "
الينا بلند شد و به سمت ميزآرايش از جنس چوب توت فرنگي رفت. به آن نگاه ميكرد بدون اينكه واقعا آنرا ببيند. بالاخره به سمت آنها چرخيد.
" راست ميگي بازي نيست.درباره ي اينكه چقد رخطرناكه هم , حرفاتو باور ميكنم .اما برايا ستيفن هم بازي نيست. باني فكر ميكنم كه اون , درجايي , اون بيرونه و به شدت صدمه ديده . و هيچ كس نيست كه كمكش كنه ,هيچ كس دنبالش نمي گرده به جز دشمناش.ممكنه الان در حال مرگ باشه , ممكنه ... "
بغض راه گلويش را بست . سرش را بر روي ميز آرايش گذاشت و به زور نفس عميقي كشيد تا حالش بهتر شود . زماني كه سرش رابالا آورد , مرديث را ديدكه به باني نگاه ميكرد .
باني شانه هايش را صاف كر دو تا جايي كه ميتوانست خود را بالا كشيد . چانه اش بالا و دهانش مصمم بود و در چشمان قهوه ايش كه معمولا شيرين و ملايم بودند , زماني كه با چشمان الينا برخورد كردند نور شومي مي درخشيد
" به يه شمع احتياج داريم . " تمام چيزي بود كه گفت .
كبريت به صدا در آمد و جرقه هايي در تاريكي ايجاد كرد و سپس شمع شعله گرفت و زمانيكه باني روي آن خم شد , هاله ي طلايي رنگي را درا طراف صورت پريده رنگش به وجود آورد .
باني گفت :" براي اينكه تمركز كنم به كمك دو تا تون احتياج دارم . به شعله نگاه كنين و به استيفن فكر كنين. تصويرش را توي ذهنتون بيارين . همينطور به شعله نگاه كنين , هر اتفاقيم كه افتاد ! هركاريم مي كنين فقط صدا ندين! "
الينا سرش را تكان داد . تنها صدايي كه در اتاق مي آمد , صداي تنفس آرام بود . شعله بالا و پايين ميشد و ميرقصيد و خطوط نور را بر دختراني كه در اطرافش چهار زانو نشسته بودند , ميانداخت .
باني با چشمان بسته،عميق و آرام نفس مي كشيد مانند كسي كه به خواب رفته است." استيفن"
اليناكه به شعله خيره شده بود،سعي مي كرد كه با تمام وجود به او فكر كند. در ذهنش،با كمك همه حواسش،او راتصويركرد. زبري ژاكت پشمي او را در زيرگونه اش .رايحه ي كت چرمي اش را،قدرت بازوانش را.
اوه استيفن .......
مژگان باني لرزيدند و نفسش سريع شد. مانند شخصي كه خواب بدي مي ديد. الينا مصممانه چشمانش را بر روي شعله نگه داشت. اما زماني كه باني سكوت را شكست،سرمايي تا عمق وجودش نفوذ كرد. در ابتدا فقط ناله اي بود،صداي شخصي كه درد مي كشيد. سپس،زماني كه باني سرش را بالا آورد،و نفس زنان گفت : "تنها ....." و ساكت شد. ناخن هاي الينا درون دستش رفت و آن را زخمي كرد. باني باصدايي كه دور و رنج كشيده بو دگفت "تنها ......در تاريكي "
دوباره سكوت حكم فرما شد و سپس باني به سرعت شروع به صحبت كرد. "تاريك و سرده. من تنهام يك چيزي پشتمه ......دندانه دار و سفته . سنگها .اذيت ميكردند ......ولي حالا ديگه نه . الان كرخت شدم. از سرما خيلي سرده....."باني به خود پيچيد. مثل اينكه ميخواست از چيزي خلاص شود و سپس خنديد.
خنده اي وحشتناك كه مانند هق هق بود. "خنده داره ......هيچوقت فكرش رو نمي كردم كه اينقدردلم بخواد خورشيد و ببينم . اما اينجا هميشه تاريكه و سرد. آب تاگردن مرا گرفته. مثل يخ. اينم خنده داره.
همه جا آبه
ولي من دارم ازتشنگي ميميرم. خيلي تشنمه .......دردناكه ......"
الينا احساس كردكه چيزي قلبش را مي فشارد. باني درون افكار استيفن بود و چه كسي ميدانست كه چه چيزهايي راممكنه درآنجا كشف كند. نا اميدانه فكركرد "استيفن،بهمون بگو كجايي،دو رو برو نگاه كن،بگو چي مي بيني."
"تشنمه،به .......زندگي نياز دارم "صداي باني مردد بود. انگار نميدانست چگونه اين افكار رابيان كند. "من ضعيفم،اون ميگه كه من هميشه شخص ضعيف هستم. اون قويه .....يه قاتله. اما اين چيزيه كه منم هستم. من كاترين راكشتم. شايد لايق مرگباشم. چرا دست از مبارزه نكشم؟ "
قبلازاينكه الينا بتواندجلوي خودشرابگيرد،گفت "نه!"در آن لحظه همه چيز را فراموش كرده بود به جز رنج
استيفن. "استيفن..."
مرديث نيز درهمان لحظه فرياد زد "الينا!" اما سر باني جلو افتاد و جريان كلمات قطع شد. الينا وحشت زده فهميد كه چه كرده است. "باني ! خوبي؟ميتوني دوباره پيداش كني؟نميخواستم كه ..."
سرباني بالا آمد. چشمانش باز بودند ولي نه به الينا و نه به شمع نگاه ميكردند.مستقيم به جلو خيره بودند. بدون هيچ حالتي. باني با صدايي متفاوت شروع به صحبت كرد،و قلب الينا ايستاد. اين صداي باني نبود اما صدايي بود كه الينا ميشناخت. يكبار ديگر،آن را از لبان باني شنيده بود.درقبرستان.
صداگفت "الينا
،به پل نرو.الينا مرگ آنجاست. مرگتو اونجا منتظرته"
سپس باني به يكباره افتاد.الينا شانه هايش را گرفت و تكان داد. "باني!"تقريبا فرياد ميزد "باني!!"
باني باصدايي ضعيف و لرزان اما متعلق به خودش گفت "چيه ... اوه،نكن. ولم كن"همچنان خميده،دستش را بر پيشانيش گذاشت.
"باني،حالت خوبه؟"
"فكركنم ...آره .اماخيلي عجيب بود." صدايش برنده بود و به بالا نگاه كرد. چشمانش را به هم زد."الينا،اون چي بود؟درباره قاتل بودن؟"
"اونو يادته؟"
"همه را يادمه،نميتونم توصيفش كنم. وحشتناك بود،ولي آنچه معني داشت؟"
اليناگفت "هيچي،استيفن هذيان ميگفت. همين."
مرديث وارد بحث شد "استيفن؟ پس واقعا فكر ميكني كه باني شده بود استيفن!؟"
اليناباسر تاييد كرد.چشمانش خشم آلود وسوزان بود "آره،فكر كنم استيفن بود. بايد اون بوده باشه. و فكر كنم كه باني حتي بهمون گفت كه اون كجاست.زير پل ويكري. درآب"
فصل سوم
باني با تعجب گفت :" اما من هيچي از پل يادم نيس . حس رو پل نداشت ."
- "اما خودت آخرش گفتي . فكر كردم يادته ... " الينا در حاليكه
صدايش به خاموشي مي گراييد،بي روح گفت : "اون قسمت رو يادت نمياد." اين يك سوال نبود .
- "يادمه كه يه جاي سرد و تاريك،تنها بودم و احساس ضعف ميكردم... و تشنه بودم. ياشايدم گرسنه بودم؟نميدونم،ولي به يه ... چيزي احتياج داشتم . و يه جورايي دلم ميخواست بميرم و بعدشم كه تو بيدارم كردي ."
الينا و مرديث نگاهي به يك ديگر كردند . الينا به باني گفت :" و بعدش با صداي عجيبي يه چيزه ديگه هم گفتي . گفتي كه نزديك پل نريم".
مرديث تصحيح كرد :" گفت كه تو نزديك پل نري . منحصرا،تو الينا . گفت كه مرگ منتظرته ."
الينا گفت :" برام مهم نيس كه چي منتظره ! اگه استيفن اونجاست، من هم ميرم همون جا ."
مرديث گفت :" پس همه ميريم اونجا ."
الينا مردد بود . به كندي گفت :" نميتونم ازتون بخوام كه اين كارو بكنين .اونجا ممكنه خطراتي باشه . نوعي كه هيچي نميدونين در موردش. شايد بهتر باشه كه من تنها برم."
باني چانه اش را جلو داد و گفت :" شوخي ميكني؟ما عاشق خطريم .من ميخوام توي قبرم جوونو زيبا باشم،يادته كه!"
الينابه سرعت گفت :" نگو! خودت بودي كه ميگفتي اين يه بازي نيس"!!
مرديث يادآوري كرد:"همينطور براي استيفن . با ايستادن اينجا نمي تونيم كاري براش بكنيم."
الينا همچنان كه به سمت كمد ميرفت كيمونويش را هم درآورد . و گفت :"بهتره همگي لباس گرم بپوشيم . هرچي ميخواين بردارين كه گرم باشين."
زمانيكه تقريبا آماده شدند الينا به سمت در رفت . سپس ايستاد و گفت:"رابرت ! هيچ راهي نيس كه بتونيم ازش رد شيم،حتي اگه خواب باشه!"
همزمان،هر سه به سمت پنجره برگشتند.
باني گفت : "اوه ! عاليه !!"
یاس
۱۸ ساله 00نخوندم از نظرای بقیه میشه فهمید خوب بنظر میرسه
۱۰ ماه پیشبانوصدیقی
۱۹ ساله 01عالی بودبقیشم بزارین که ازخماریش دربیاییم
۱ سال پیشم
00فصل سومش کی میزارین؟
۲ سال پیشالهه
00بسیار لذت بخش وهیجانی .توصیه میکنم حتما بخونید
۲ سال پیشسمانه
۱۵ ساله 00خیلی رمان خفنی بود عالی بود فقد بقیشم بزارین خیلی خوب میشه چون من الان موندم تو خماریش ک تهش چی میشه🤦🏻 ♀️😐
۲ سال پیشBaran
30باحاله دوباره دلم هوس فیلم شو کرده... لطفا بقیشونم بزارید. جلد های دیگش رو
۲ سال پیش√√
00ادامه داره یافقط دوفصله؟فیلمشودیدم امامیخوام بخونم اگه کامله
۲ سال پیش
yalda
00این فیلمهههه 😐😐برین فیلمش رو نگاه کننین عالیههه اول خاطرات یک خوناشام دوم اصیل سوم میراث باید همه رو نگاه کنین به هم ربط داره