رمان شبی در رویا
- به قلم امیراحمد محمدی فرد
- ⏱️۵ ساعت و ۲ دقیقه ۲۹ ثانیه
- 185 👁
- 6 ❤️
- 0 💬
در جهانی که باران دیگر زندگیبخش نیست، بلکه قاتل مرگباریست که آهسته جهان را میبلعد، سه غریبه در مرز جنون و امید به هم میپیوندند. دنور، سربازی که سالهاست در جستجوی رَدی گمشده از فرزندانش است؛ الکسیا، شکارچی و جنگاوری با شوخطبعی تلخ و گذشتهای تاریک؛ و ارینا، دختری که رازها را نه در خاطرات، که در خون خود حمل میکند. آنها در طول سفر مرگبار خود با ویرانهیِ شهرهای نفرینشده، باران رادیواکتیو که پوست را میسوزاند و موجوداتی که نباید وجود داشته باشند یعنی ماهیهای سخنگو با دندانهای تیز، مارمولکهای غولپیکر که اعداد مرموز را فریاد میزنند، و سایههایی که در مه حرکت میکنند مواجه میشوند. اما این اتفاق، تنها یک جنگ برای بقا نیست؛ سفری است به قلب تاریکیِ حقیقتی که سالها قبل دفن شد. آزمایشگاههای مخفی که در آن مرز بین انسان و هیولا محو شده، یادداشتهای یک دانشمند دیوانه که پروژهای شیطانی را فاش میکند، و رازی خانوادگی که مانند زخمی کهنه میمیرد. همه و همه آنها را به سمتی میکشانند که نمیخواهند بروند. در این راه، وفاداری آزموده میشود، خیانت شکلی جدید میگیرد، و هر انتخابی بهایی خونین دارد. رمان شبی در رویا قصهٔ جستوجوی امید در جهانی است که آن را فراموش کرده؛ داستان انتخابهای غیرممکن، رازهایی که بهتر بود هرگز فاش نشوند، و تلاش برای یافتن نور هرچند کمفروغِ حقیقت در تاریکیِ مطلق. آیا حقیقت رهاییبخش است، یا نفرینی بدتر از مرگ؟
لحظهای سکوت میکند، سپس میگوید:
- داخل یکی از اون پروندهها یه نوار سیاهرنگ بود که برای ضبط فیلم ازش استفاده میکردن. وقتی اون رو وارد دستگاه کردم چیزهای زیادی دیدم. از آزمایشهای موفق و ناموفقی که روی قربانیهاشون میکردن تا هر کثافتکاری دیگه. توی همه اونها پدرمون رو میدیدم. یه مرد قدبلند با لباس، شلوار و کفشهای سیاه و موهای تراشیده شده. اون مثل یه ربات قاتل دستورات رو اجرا میکرد، هر کسی رو که میگفتن بکشه میکشت، هر طوری که دلش میخواست قربانیها رو شکنجه میکرد... .
بزاق دهانش را به پایین قورت میدهد و میگوید:
- وقتی مشخصات روی پرونده رو خوندم متوجه شدم که پدر و مادر واقعیم بعد از به دنیا اومدنم به قتل رسیدن! توسط کسی که تمام مدت اون رو پدر خودم میدونستم! نه تنها من بلکه هزارتای دیگه شبیه به من و تو بودن که بعد از تولد والدین واقعیشون رو از دست داده بودن!
حرفهایش به مانند پتکی مغزم را متلاشی میکند، نمیتوانم باور کنم. تمام این مدت گمان میکردم شخص خشن و دیوانهای که یک قاتل روانی بوده پدرم است.
طلبکارانه نگاهی به او میاندازم و میگویم:
- الان داری این رو بهم میگی؟! چرا همونجا چیزی بهم نگفتی؟!
- گفتش فایدهای نداشت!
مدتی در فکر فرو میروم، سپس نگاهی به پای چپش که در حین فرار از آن مکان زخمی شده بود میاندازم و میگویم:
- یعنی چی که فایدهای نداشت تو خودت گفتی که... وایسا ببینم، اونجا موقع فرار... کسی که فکر میکردم پدرمون هست رو تو کشتی؟! یعنی توسط اون مبتلاها و افرادش... .
به نشانه تایید حرفم سرش را به بالا و پایین تکان میدهد و میگوید:
- آره، چارهای نداشتم. اگه این کار رو نمیکردم الان هیچ کدوممون زنده نبودیم. اون از قبل برنامهریزی کرده بود تا بعد از خروج از اونجا طبق دستوری که بهش داده شده کار ما رو هم یکسره کنه!
دهانم را باز میکنم تا معترضانه چیزی بگویم اما با طنین انداختن غرش کامیون نظامی، سپس تیراندازی و جیغهای حشرهمانند از این کار منصرف و به تقلید از الکسیا پشت نفربر زردرنگی که کلمه ارتش روی بدنه بزرگ آن حک شده است پناه میگیرم.
با صدایی آمیخته به نگرانی میگویم:
- چه خبر شده؟
الکسیا محتاطانه سرش را بالا میبرد و از پشت بدنه نفربر به اطرافش نگاهی میاندازد.
وقتی به تقلید از او این کار را انجام میدهم صدای انفجار بزرگی در گوشهایم طنینانداز میشود، سپس کامیون بزرگ مشکیرنگی را میبینم که سپر جلوی آن با سرعتی زیاد محکم به داخل بدنه مغازه بستنیفروشی که چند متر از ما فاصله دارد برخود میکند و سر جایش متوقف میشود.
پس از مدتی کوتاه نزدیک به آن حشرات غولپیکر و بزرگی پدیدار میشوند و برخی از آنها در حالی که به مانند انسان روی پاهایشان ایستادهاند و مسلسل بزرگی به دست دارند آرامآرام به درب عقب کامیون نظامی نزدیک میشوند.
ناباورانه و در حالی که نگاهم روی آنها قفل شده است خطاب به الکسیا میگویم:
- تو هم میبینی؟ انگار بعضیهاشون رفتار انسانی دارن!
الکسیا با صدای تردیدآمیزی میگوید:
- آره اما فکر نکنم رفتارشون به انسان عاقل و معمولی شبیه باشه، باید... .
ناگهان صدای انفجار گلوله، سپس داد و فریاد و جیغهای حشرهمانند حرفش را قطع و توجه هر دویمان را به خود جلب میکند.
یکی از حشرات با سرعت زمین میافتد و در حالی که با کف دستهای دراز و چنکالمانندش بخشی از صورتش را گرفته است بریدهبریده میگوید:
- انسانِ لعن...تی... شلیک... ک... رد... به من... .
حشرهای دیگر مسلسلش را با سرعت به طرف بدنه کامیون نشانه میگیرد و بدون اتلاف وقت به سمت آن شلیک میکند اما به محض تمام شدن گلولههایش او نیز با ضرب گلوله نقش زمین میشود.
حشراتی که توانایی سخن گفتن ندارند کنترل خود را از دست میدهند، وحشیانه با دهانهای چنگکشکلشان به کامیون حملهور میشوند و بیتوجه به زخم گلوله سعی میکنند تا وارد آن شوند تا کسی که از داخل کامیون مشغول تیراندازی هست را تکهپاره کنند.
ناگهان در حین آسیب زدن به در و پنجرهها و به محض ورودشان کامیون با انفجار گوشخراشی منهدم میشود موج انفجار حشرات مسلسل به دستی که نزدیک به آن ایستاده بودند را محکم به عقب پرتاب میکند.
اجساد در حال سوختن یا دست و پاهای خونین و تکهتکه شده حشراتی که وارد کامیون شده بودند در دور و اطراف آن پخش و پلا میشود و خون سیاهرنگ غلیظ دور و اطراف اجساد را نقاشی میکند.
حشرات مسلسل به دست به آرامی از کف زمین بلند میشوند، عدهای دستانشان را به سر یا صورت عنکبوتمانندشان نزدیک میکنند و نگاهشان را روی آتش و دود غلیظی که از کامیون به بالا سرازیر شده است قفل میکنند.
ناگهان یکی از آنها با دقت به کامیون آتشگرفته و پنجره مغازه مقابلشان نگاهی میاندازد و در حالی که با بیدقتی همراه دیگر همنوعانش به پنجرههای مغازه تیراندازی میکند میگوید:
- انسان! تسلیم شد! وگرنه... .
دوباره تعداد زیادی گلوله به نزدیکی او و افرادش شلیک میشود و آنها را وادار میکند تا هر یک پشت ماشین، راهبند یا تانک فرسودهای پناه بگیرند.
کنجکاوانه از دور نگاهی به مغازه میاندازم و میگویم:
- اونها به کی دارن شلیک میکنن؟ تا حالا ندیده بودم که بتونن حرف بزنن! اصلاً... اصلاً چطوری میتونن مثل انسان بایستن و اسلحه به دست بگیرن؟ شاید بهتر باشه که... .
الکسیا به آرامی و بیآنکه توجهشان را به خود جلب کند با چند قدم کوتاه از پشت نفربر خارج میشود و کنار راهبند نسبتاً بزرگی که تاکسی خرد شده و خزهزدهای نزدیک به آن قرار دارد پناه میگیرد.
سپس به آرامی و در حالی که با علامت دست از من میخواهد تا او را همراهی کنم میگوید:
- خب قراره بفهمیم.
مضطربانه نگاهی به حشرات انداختم و کنجکاوانه خطاب به الکسیا گفتم:
- هِی میخوایی چیکار کنی؟
الکسیا بیتوجه به سوالم میگوید:
- فقط همراهم بیا برادر، به زودی خودت متوجه میشی.
با قدمهای آرامی او را از پشت سر دنبال میکنم، نزدیک به او و پشت سنگر و مسلسل بزرگی که به توپ ضد هوایی شباهت دارد روی پاهایم میایستم، کلت کمریام را از پشت شلوارم بیرون میکشم، محتاطانه با بالا آوردن سرم نگاهی به حشرات میاندازم و میگویم:
- فک نکنم درگیر شدن با اونها عاقلانه باشه، به نظرم باید تا فرصت داریم و ما رو ندیدن از اینجا دور بشیم.
الکسیا با دقت شدیدی به حشرات و پنجرههای مغازه نگاهی میاندازد و میگوید:
- تا الان به جز تو و هیولاهایی که توی این شهر یا جاهای دیگه پرسه میزنن با انسانی که شبیه به خودمون باشه مواجه نشدم.
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- تو که زیاد اهل دلسوزی برای کسی نبودی، چی شده که الان... .
نگاه تمسخرآمیزی به من میاندازد و میگوید:
- کی از دلسوزی حرف زد؟ فکر کردی از روی دلسوزی میخوام کاری انجام بدم؟ خیلی وقته که دوره این حرفها گذشته.
کنجکاوانهتر از قبل به او نگاهی میاندازم و میگویم:
- پس، پس برای چی میخوایی باهاشون درگیر بشی؟
با علامت سر به مسلسهای کوچک و بزرگی که حشرات به دست گرفتهاند اشاره میکند و میگوید:
- هر وقت در رو به رومون باز میکنن باید از فرصتی که داریم به درستی استفاده کنیم دِنوِر. گلوله و اسلحه بیشتر یعنی زندگی طولانیتر.
چرا سادهلوحانه فکر کردم که او قصد دارد انسانی که جانش اکنون در معرض خطر است را نجات دهد؟! همان اول هم میدانستم که او اهل دلسوزی کردن برای دیگران نیست و فقط به منافعش فکر میکند.
نگاهی به بدنه دیوار مغازه و شیشههای شکسته شدهاش که توسط گلوله اسلحههای آن حشرات غولپیکر و عجیب آسیب دیدهاند میاندازم و میگویم:
- پس چه اون حشرات و چه حتی انسانی که الان توی اون مغازس همشون... .
سریع با خندهای تمسخرآمیز پاسخ میدهد:
-
درنده تاریک شب (جلد اول) ژانر : #تخیلی #ترسناک #معمایی #فانتزی
-
میشا دختر جاودانه ( جلد دوم میشا دختر خوناشام ) ژانر : #عاشقانه #تخیلی #ترسناک #فانتزی
-
نابودگری از نسل باد (جلد دوم شکست ناپذیر) ژانر : #تخیلی #ترسناک #فانتزی
-
گناهکار سجاده نشین (گناهکار طرد شده) ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی #تخیلی #ترسناک #فانتزی
-
شبی در رویا ژانر : #تخیلی #ترسناک #فانتزی