رمان الماس جاودانگی به قلم نیلوفر حدادی
در کشوری دورافتاده، مردمانی معتقد بودند که هفت ستارهای که در شب چهاردهم ماه آخر به روشنی دیده میشوند، خاصیت جادویی دارند. آنها اعتقاد داشتند زمانی که این هفت ستاره در یک خط قرار بگیرند و به صورت یک ستارهی بزرگ نورانی دیده شوند، به کودکی که در آن شب به دنیا میآید، قدرتی خارقالعاده میدهند.
هر صدسال یکبار این هفت ستاره به یک خط میشوند که در یکی از آن صدسالهها، سه کودک به طور همزمان در سه نقطهی مختلف شهر به دنیا آمدند. طبق افسانهها، این هفت ستاره قدرتی به آن سه کودک داد که آنها را از انسانهای عادی فراتر میبرد.
این سه کودک-که یک دختر و دو پسر بودند- با گذشت زمان و بزرگشدن، روزگار آنها را با هم آشنا کرد و هر یک متوجهی قدرت دیگری شد.
همهچیز به ظاهر عادیست تا اینکه نشانههایی از الماسی با قدرت جاودانگی به میان میآید...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه
-این من نیستم که باید ناراحت بشم؛ تو باید ناراحت و نگران باشی!
و نگاه معناداری به چشمانش انداختم. سرش را چرخاند و به روبرو نگریست؛ اما جوابی نداد. دستش را از دور بازویم باز کرد و کمی از من فاصله گرفت. دو قدم که رفت، برگشت و گفت:
-صبر کن تا بیام!
سرم را تکان دادم تا برود. وقتی رفت، راهم را کج و به طرف خانهی خود حرکت کردم. مردم، یا بهتر است بگویم جادوگران، در کوچههای کوچک و تنگ مشغول رفت و آمد بودند. گاهی صدای فریاد و گاهی صدای قهقهه میآمد. حتی با کمی دقت، وردهایی را که با صدای بلند خوانده میشد، میشد تشخیص داد. این شهر کوچک، در اعماق جنگل سیاه، جنگلی که هیچکس جرأت پا نهادن در آن را نداشت، ساخته شده بود. شهری که از نظر همهی انسانهای عادی پوشیده بود و این خود امنیتی را برای جادوگران فراهم میکرد.
در خانه را باز کردم و وارد شدم. خانه که نمیشد نامش را گذاشت، اتاقی نسبتا بزرگ برای زندگی! شنل را از روی دوشهایم برداشتم و به چوبلباسی آویزان کردم. به طرف رخت خواب پهنشدهای که گوشهی اتاق بود، رفتم و رویش دراز کشیدم؛ با همان کفش و لباسهای بیرون. دست راست را بر روی پیشانی نهادم و در فکر فرو رفتم.
با فرودآمدن جسم سنگینی بر روی شکمم، حس کردم تمام محتوای آن به سمت دهانم هجوم آورد. با شتاب نیمخیز شدم و چشمان بستهام را باز کردم. با ابروهایی درهم به صورت گرد و پر از شیطنت روبرویم نگاه کردم. نیشخندی زد و دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد. کلافه گفتم:
-خواهرت بهت نگفته که پریدن روی شکم دیگران کار خوبی نیست؟!
سرش را چرخاند و به درگاه در چشم دوخت. به مهسان که آنجا ایستاده بود، نگاهی انداختم و گفتم:
-چی میخوای؟!
حلقهی دستان مهیار، برادر مهسان، دور گردنم بیشتر شد:
-قول دادی!
نفسم را در صورتش فوت کردم:
-کدوم قول؟!
صورتش را جمع کرد و گفت:
-دهنت چه بویی میده!
یک تای ابروهایم را بالا انداختم و طلبکار به صورتش چشم دوختم. ادامه داد:
-قرار بود برام از اون چوب خوبا بیاری!
-باشه، فقط از روم پاشو.
از رویم به سرعت پا شد و کنار ایستاد. نگاه طلبکارانهی دیگری به مهیار و سپس به مهسان انداختم و دست در کیف چرمی بستهشده به دور کمرم کردم. درحالی که زیر لب غرغر میکردم، دو چوب کلفت، اما کوتاه را خارج کردم و در دستان کوچک مهیار قرار دادم. خوشحال و خندان به طرف بیرون دوید! زیر لب زمزمه کردم:
-شرت کم!
دوباره در جایم درازکش شدم که مهسان اعتراض کرد:
-هی! من هنوز اینجام!
-خب میتونی بری!
-آره؛ ولی محض اطلاع، باب کارت داره.
نگاهم میخ نگاه جدیاش شد. پرسیدم:
-چه خبر شده؟!
شانه بالا انداخت:
-نمیدونم.
از جا بلند و درحال پوشیدن شنل، از خانه خارج شدم.
گروهی از جادوگران، وظیفهی محافظت از شهرک و دیگر جادوگران را دارند. دو الی سه نفر از صبح تا روز بعدش در جنگلها نگهبانی میدهند تا انسانها نتوانند وارد جنگل شوند و راه اینجا را پیدا کنند. هر انسانی که توسط ما دستگیر شود، دو اتفاق برایش میافتد؛ یا در همان لحظه میمیرد، و یا موش آزمایشگاهی گروهی دیگر از جادوگران میشود.
دیروز نوبت نگهبانی من و مهسان بود. خسته بودم و کمبود خواب نیز به چشمانم فشار میآورد؛ اما خواستهشدن از طرف باب، مسئلهی دیگری بود. باب رئیس تمام جادوگران بود و هیچ کاری بدون اجازهی او انجام نمیشد. او دومین کسی بود که بعد از ورود به جنگل با او ملاقات کردم.
تنها ساختمان بزرگی که در این شهرک وجود داشت، خانهی باب بود. بیشتر حکم مرکز فرماندهی را داشت تا خانه!
یکی از دو جادوگری که مقابل در خانه نگهبانی میداد، به محض دیدنم گفت:
-هی اری، شنیدم دیروز تو جنگل با پروانهها دنبال بازی میکردی!
ابروهایم را در هم کشیدم و بیحرف از کنارش گذشتم. ثانیهای بعد صدای دوستش در گوشم پیچید:
- راف انگاری شنلت آتیش گرفته!
و بعد از آن صدای فریاد رافائل بلند شد. صدای پر از خندهی مهسان کنار گوشم شنیده شد:
-کارت حرف نداشت!
پوزخندی زدم و از راهروهای سنگی گذشتم تا به در اتاق باب رسیدم. دو نگهبان مقابل در نزدیک و مشغول گشتنمان شدند. پس از آن، نگهبان سمت چپی در را باز کرد و گفت:
-باب منتظرتونه.
بیحرف وارد اتاق بزرگ، اما تیره و تار شدم. پشت میز و روی صندلی چوبی، مرد میانسالی با موهای جوگندمی نشسته بود. باب پیپ کوچک و خوشدستش را از گوشهی لبش برداشت و با دست به صندلی گوشهی اتاق اشاره کرد. بیصدا بر روی صندلی نشستم و به شعلههای شمعهای اتاق چشم دوختم. دقایقی به سکوت گذشت؛ سکوتی که باب تمام وقت به صورت من زل زده بود. مهسان صدایش را پر سر و صدا صاف کرد و ضربهی آرامی به پایم زد. سوالی نگاهش کردم که باب گفت:
-خسته به نظر میای!
-درست حدس زدی!
این بار نگاهم را در چشمان سبزرنگش دوختم؛ جدی، اما بیحوصله گفت:
-انگار چیزی از اخبار جدید نمیدونی؟!
کنجکاو نگاهی به مهسان انداختم و سپس دوباره به صورت باب چشم دوختم:
-چه خبر شده؟!
باب به دستش چرخی داد که سه فنجان چینی ظریف روی میز ظاهر شد. یکی از فنجانها را برداشت و درحالی که آن را به لبش نزدیک میکرد، گفت:
-از خودتون پذیرایی کنید!
پوزخند گوشهی لبم را نپوشاندم و گذاشتم چون تیری به چشمانش فرو رود. مهسان با مکث از جا برخاست و فنجانها را برداشت و دوباره کنارم قرار گرفت. گفتم:
-مشکل چیه؟
باب نگاهش را به نقطهای دوخت و با لحن سرد و صدای بمی گفت:
-چند وقتی هست که چندتا مزاحم توی جنگل سرک میکشن!
نگاهش در نگاهم نشست:
-گفتم شاید خبر داشته باشی!
لحنش تمسخرآمیز و تهدیدکننده به نظر میرسید. چیزی که اصلا خوب نبود! ابرو در هم کشیدم و گفتم:
-من کسی رو تو جنگل ندیدم!
دستی را که فنجان در آن بود، مشت کرد که فنجان ناپدید شد. صدایش را سردتر کرد؛ آنقدر سرد که دمای اتاق هم تا حدی کاهش پیدا کرد:
زهرا
۱۸ ساله 00واقعاً خیلی زیبا بود بهترین رمانی بود که خوندم💛✨
۴ ماه پیشعشق بود
60خوب بود میتونستی خیل خوب درکش کنی ممنون از نویسنده عزیز من خودم دارم رمان مینویسم و میدونم این کار چقدر سخته خیلی ممنونم بابت این رمان
۳ سال پیش؟
۱۵ ساله 30وای منم دارم مینویسم یعنی بعضی وقتا واقعا شونه خالی میکنم،ولی وقتی به این فکر میکنم که بقیه هم میتونن از رمانم لذت ببرن اشتیاق پیدا میکنم
۳ سال پیش"رز سیاه"
10دقیقا خیلی کار سختی هست نیاز به فکر کردن داره باید از اولش که چه جوری شروع میشه فکر کنی تا پایانش چطور باشه حتا باید به اسم شخصیت ها هم فکر کنی
۳ سال پیش
10ینی میتونم یه روز رومانتو ع کتاب خونه بخونم:)
۲ سال پیش?
۱۹ ساله 813ولی به نظر من اصن سخت نیست فقط یه ذهن باز مهارت بازی با ککلمات لازمه همین کسی که این هارو داشته باشه نویسنده موفقی میشه
۳ سال پیش...
00واقعاً فکر کردی همینه؟ یه نویستده باید روانشناسی بلد باشه، بدن انسان، موقعیت های جغرافیایی، تاریخ، ادبیات فوق العده قوی، شخصیت پردازی، تو داری یه نویسنده که زندگیش داستاناش هستند رو زیر سوال میبری
۶ ماه پیشارمیسا
00من قبلا این رمانو میخوندم ولی نصفشو خوندم ابن رمان خیلی قشنگه ساختار ذهنی کسی که اینو نوشته خیلی بالاست این رمان واقعا بعد هر قسمتی که خوندیرو اینقدر قشنگه که تو ذهنت همش میاد
۶ ماه پیشMiyoong
00عاشقش شدم از رائیکا یا همون تایگرس خیلی خوشم میاد از بریانت ام خوشم میاد واقعا عالی بود ممنون از نویسنده
۷ ماه پیشیارا
۱۸ ساله 00.... 😒
۱۰ ماه پیشآسنات
10رمان جالبی بود من که خوشم اومد ولی از شخصیت بریانت بیشتر از بقیه خوشم اومد
۱ سال پیشآسنات
00داستان خیلی جالبی بود من که خوشم اومد ولی از بریانت بیشتر از همه خوشم اومد
۱ سال پیشفاطیما
۱۳ ساله 00خوب بود👌🏻 فقط حس کسلی به آدم دست می داد
۱ سال پیشستایش
۱۲ ساله 00رومانش عالی بود من که عاشق شدم واقعا دست نویسندش دردنکنه ❤️ 😘
۲ سال پیشصهبا
30رمان های تخیلی عالی(*=جلد دو) شکست ناپذیر (*نابودگری از نسل باد)،بازمانده طبیعت(*طلسم عشق)،زاده تاریکی( سه جلد)،تیدا زاده نور یا تاریکی،آتش افزار گم شده(*عناصر موروثی)،افسانه آرابلا،وانیا ملکه خوابها
۲ سال پیشگندم
00قلمت سبز🌱💚 عالی بود بیشتر ژانر تخیلی بنویسید لطفا🙏🏻♥ خسته نباشی عزیزم ❣️
۲ سال پیشثنا
10خیلی قشنگ و ناز بود ، ولی کاش کمی طولانی تر بود و اینکه کاش عاشقانه هاش هم کمی بیشتر بود . اما در کل رمان قشنگیه ،حاما بخونید
۲ سال پیشtaranom
۲۰ ساله 00نویسنده عزیز رمان قشنگ بود ولی باید به داستانت هیجان بیشتری می دادی و اینکه طولانی ترش می کردی
۲ سال پیشtaranom
۱۸ ساله 30داستان خوبی بود ولی اگه داستان رو پیچیده تر و با هیجان تر می کردی بهتر بود
۲ سال پیش
رمان خوان
00رمان قشنگی بود ولی ای کاش بگو طولانی تر بود