رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزادهای از آسمان)
- به قلم نارسیس زد ای آر
- ⏱️۶ ساعت و ۲۷ دقیقه ۴۴ ثانیه
- 4.8K 👁
- 45 ❤️
- 15 💬
در جلد اول متوجه شدیم، حسیبا دختری معمولی؛ اما بی باک به واسطهی یک نور آبی به همراه نامزدش آرتین پا به دنیای دیگهای میذارند. اونجا متوجه میشه که نیاکان و اجدادش از پادشاهان و شاهزادگان اون سرزمین بودند و پدرش سالها پیش به خاطر یک مشکل بزرگ مجبور به ترک خاندانش شده و حالا نوبت اونه که اشتباهات پدرش رو جبران کنه... (به همه کسانی که جلد اول رو مطالعه نکردند، پیشنهاد میکنم به خلاصه اکتفا نکنند و حتما اون جلد رو هم مطالعه کنند؛ چون خیلی از اطلاعات اونجا آورده شده.) و در جلد دوم در هیاهوی جنگ و خون و شمشیر؛ ناگهان معجزهای رخ داد و سرنوشت شاهزادهی قصه را به گونهای دیگر رقم زد. تنهایی و نبردی بیپایان با ظلم و جور همان تقدیری بود که در حال رقم خوردن است. لشکر ترس و ناامیدی از یک سو و لشکر سیاه و شیطانی از سویی دیگر؛ آیا این مبارزه را پایانی خواهد بود؟
_ بلند شید شاهزاده خانم، بیاید تو آینه ببینید، چقدر زیبا شدید.
نخواستم دلش رو بشکنم، از جام بلند شدم و با بی میلی راه افتادم؛ اما با دیدن چهرهی خودم تو آینه یه لحظه فقط سکوت کردم، بعد سرم رو جلو تر بردم و دقیقتر شدم، باورم نمیشد با این امکانات کم بشه اینقدر تغییر کرد!
سیاهی سنگ سرمه شبِ، چشمها و ابروهام رو تاریکتر از همیشه به نمایش گذاشته بود و در تضاد با سایه آبی دورش ترکیب زیبایی رو به وجود آورده بود؛ چتریهای جلوی سرم روی پیشونیم ریخته شده بود و بقیه موهای تو هم تابیده شده و بلندم پشت سرم رها شده بود، دو تیکه نسبتا بلند از موهام هم از بغل سرم جمع شده بود پشت و همونجا به وسیله شونه آهنی تزیین شده با سنگ های زرشکی و طلایی ثابت مونده بود.
همه چیز عالی و زیبا به نظر میاومد، لباسهام، موهام، چهرهام.
لبخندی از سر رضایت روی لبهای سرخم نشوندم و رو به بانوی چهرهآرا گفتم:
_ واقعا عالی شدم ازتون ممنونم، فقط میشه لطفا یک مقدار از اون چیز قرمزی که به لبام زدید رو برای من بذارید؟
با تعجب نگاهم کرد و دستپاچه گفت:
_از کارم راضی نیستید؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نه، گفتم که کارتون عالی بود؛ ولی من نمیتونم با این لبها به جشن قصر برم، شایسته نیست با این وضعیت اونجا ظاهر بشم؛ چشمها و ابروهام با شنل پوشیده میشه؛ ولی لب هام نه؛ اگر شما اون چیز قرمزو در اختیارم بذارید، هر وقت خواستم به مهمونی لشکر آسمان برم میزنمش، اینجوری خیالم راحت تره.
نگاه بانوی چهرهآرا با شنیدن حرفهام متعجبتر شد، دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه؛ اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه با دستمال روی میز لبهام رو پاک کردم.
از دیدن قیافه متعجبش بدجور خندهام گرفته بود؛ معلوم بود داره شاخ درمیاره. حق هم داشت، با شناختی که از رکسانا و بعضی دیگه پیدا کرده بودم احتمالا تا به حال از هیچ کدوم از شاهزاده خانمهایی که آمادهاشون کرده چنین کاری رو ندیده؛ اما باید میفهمید، باید میفهمید من با همه فرق دارم، من به هرکسی اجازه نمیدادم چشم به زیباییهام بندازه، من شاهزاده خانم پاک نژاد بودم.
قبل از خروج از اتاق یه بار دیگه جلوی آینه خودم رو برانداز کردم و پاهام رو تو کفشهای پاشنه دار زرشکی گذاشتم.
انگار همه چیز سر جاش بود به جز، به جز دلم، دلم پیش آرتین بود؛ کاش با خواستهام مخالفت نکرده بود. کاش این شایعه مسخره به گوشم نرسیده بود. اینجوری لااقل برای کاری که میخواستم انجام بدم عذاب وجدان نداشتم. امیدوار بودم که امشب اونقدر جرات پیدا کنم که بتونم برخلاف میل آرتین جلوی پادشاه و شاهزادهها دهن باز کنم و از رابطهامون بگم، از اینکه از خیلی وقت پیش، همون موقع که هنوز وارد این ماجراجوییهای عجیب نشده بودیم، قلبهامون به وسیلهی یک پیوند الهی به نام هم زده شده و هیچ قانون دیگهای نمیتونه این پیمان رو از بین ببره. امشب میخواستم رابطهامون رو برای همه علنی کنم.
با صدای باز شدن در از فکر به این تصمیم بزرگ بیرون اومدم. برگشتم و با ترس به آرتین که بین درگاه ایستاده بود و تو سکوت زل زده بود بهم نگاه کردم.
وای سکته کردم، انگار یه تار موش رو آتیش زدم، همین که فکرش رو کردم ظاهر شد!
چند دقیقه بود که فقط داشتیم به همدیگه نگاه میکردیم و هیچکدوم حرفی نمیزدیم، من از ترس و اون، نمیدونم اون چرا حرف نمیزد.
بالاخره انگار تصمیمش رو گرفت؛ درو پشت سرش بست و نقابش رو زد بالا تا بتونم چهره مشتاقی رو که با علاقه براندازم میکرد، ببینم.
تا حالا من رو با این مدل لباسها ندیده بود و مطمئنا براش جذابیت داشت، خوشحال از تحسینی که مهمون چشمهاش شده بود لبخند به لبم اومد؛ اما با یادآوری حرفهای امروزش و اون شایعه، یه دفعه دلم گرفت و دوباره سمت آینه برگشتم. موضوعِ امروز باید حل میشد.
صدای قدمهاش رو که از پشت نزدیک میشد شنیدم و ضربان قلبم بالا رفت؛ اما سعی کردم بیتفاوت باشم. دستش که روی شونم نشست دیگه اختیار حرکاتم از دست رفت. طاقت نیاوردم و برگشتم سمتش، خدایا آخه چرا انقدر دل رحم بودم؟
نگاه عجیبش تو اجزای صورتم در گردش بود و باعث شد از خجالت سرمو پایین بندازم. دستش که زیر چونم قرار گرفت قلبم بیتابتر شد و مجبورم کرد که دوباره سرم رو بالا بیارم. سعی میکردم هرجایی رو نگاه کنم جز چشمهاش، اونا نقطه ضعف من بودند!
این بار نگاهش روی لباسهام چرخید و بلافاصله یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ اینجوری میخوای بیای جشن؟!
از حرفش جا خوردم، انتظار هر حرفی رو داشتم جز این یکی!
نگاه شکایت گرم رو به چشماش دوختم و گفتم:
_ واقعا فکر میکنی اینجوری میرم؟
بعد رفتم سمت شنل روی تخت و انداختمش روی شونه هام و سعی کردم ردیف دکمههای طلایی زیر گردنم رو ببندم.
با نزدیک شدن آرتین اخم به پیشونیم نشست و پشتم رو بهش کردم، ناراحتی امروزم چیزی نبود که به این راحتی از دلم بیرون بره.
جلوم در اومد و قبل از اینکه دوباره پشتم رو بهش کنم دستم رو گرفت و مجبورم کرد همونجا بمونم. بی هیچ حرفی شروع کرد به بستن دکمههای شنل و وقتی دکمه آخر رو هم بست با نگاه پر از جذبش چشمهام رو نشونه گرفت و گفت:
_ پس منو دَک میکنی شاهزاده خانم زیبا؟
از اون طرز نگاه دلم لرزید؛ اما با تمام زوری که از قلب بی طاقتم سراغ داشتم، اخمی کردم و گفتم:
_نه خیر من تو رو دک نکردم، میخواستم بانو مینوفر راحت باشند، جلوی تو که نمیتونستیم حرف بزنیم.
چشمهاش رو تنگ کرد و با همون لبخند جذاب که گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت:
_حتما الانم که این رفتارها رو میکنی ازم دلگیر نیستی؟ شایدم پیش خودت فکر کردی شاهزاده خانم به این زیبایی نباید به محافظش که از قرار معلوم عاشقشم هست توجهی کنه؟
دیگه نمیتونستم فیلم بازی کنم، باید لااقل بخشی از ناراحتیم رو بهش میگفتم، وگرنه از هجوم این همه حرف به ذهنم مغزم میترکید!
سرمو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
_ نه، خودتم میدونی بحث این چیزا نیست، دلگیرم چون نمیدونم چرا دوست نداری همه بفهمند بین ما چه رابطهایه، مگه ما نامزد نیستیم؟
با شنیدن حرفم یه دفعه انگار رنگ نگاهش عوض شد و قلبم رو از حرکت انداخت. دیگه خبری از اون لبخند هم نبود!
برگشت و با لحنی که سرماش وجودم رو میلرزوند، گفت:
_امشب نه، بهم فرصت بده.
وای خدا دوباره همین حرف رو زد، دیگه دارم دیوونه میشم از این شَک و تردیدش.
چشمهام رو بستم و در حالی که سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم، گفتم:
_چقدر فرصت میخوای؟ بهم زمان بگو، اینجوری لااقل میتونم امیدوار باشم.
اخم کرد و چند قدم به جلو برداشت، دیگه کم کم داشتم به عشق و علاقش شک میکردم. نمیدونم اگه قضیه اون شایعه رو میگفتم، چه بهانهای میخواست بیاره؟
چند دقیقه بعد برگشت سمتم، انگار بدجور مردد بود. دست برد به کلاه شنلم و کشید روی موهام؛ دیگه اصلا به چشمام نگاه نمیکرد!
دوباره به طرف در رفت، دستش رو روی دستگیره گذاشت و گفت:
_یک ماه، یک ماه به من فرصت بده تا خودم همه چیز رو به همه بگم.
یک ماه! با اینکه زمان زیادی نبود؛ اما نگرانی و شک مثل خوره به جونم افتاد؛ چرا باید یک ماه صبر میکردم؟ همه چیز مشکوک بود و عجیب؛ کی باورش میشه آرتین که انقدر برای بدست آوردنم تلاش کرده بود، حالا این حرفا رو بزنه؟
دلشوره داشتم و نمیتونستم این حرفها رو تجزیه و تحلیل کنم؛ اما قضیه هر چیزی که بود مطمئنا امشب نمیتونستم چیزی ازش بفهمم، شاید چند روز آینده میتونستم سوالاتی ازش کنم؛ ولی امشب نه. قشنگ حس میکردم فکرش به شدت درگیره و آماده یه جرقهاست تا آتشفشان خشمش فوران کنه.
پس سریع چشمی گفتم و در سکوت کلاه شنل رو تا روی بینیم جلو کشیدم، فعلا باید عقب نشینی میکردم.
به همراه آرتین پشت در تالار ضیافت ایستادیم تا جارچی ورودمون رو اعلام کنه. کنجکاوی بیسابقه تمام وجودم رو به قلقلک انداخته بود، آخه این تالار مخصوص مهمانیها بود و تا به حال داخلش رو ندیده بودم.
اسمم که تو تالار پیچید جلوتر از آرتین وارد شدم و به محض ورود انگار نمایشگاهی از رنگها جلومون ظاهر شد.
خود تالار یک دست سفید بود، میز و صندلیها، چلچراغ سنگی سقف، کفپوشها، دیوارها، همگی مثل صفحهی خالی یه بوم سفید بودند که شاهزادهها با لباسهای سبز، بنفش، طلایی و نقرهای مثل رنگهای زنده توش پخش شده بودند.
این همه رنگ و زندگی که در آسمان سفید این تالار جاری شده بود؛ باعث شد، نگاهم سمت دامن زیبا و بینظیرم کشیده بشه. فکر کنم فقط من بودم که لباسم با همه متفاوت بود و بین این همه رنگ تک بودم، به خاطر همین با ورودم سر تک تک مهمانها برگشت سمتمون و یه لحظه صدای همهمه و گفتگو خوابید و فقط آوای موسیقی که انتهای سالن به وسیلهی نوازندهها در حال اجرا بود به گوشم رسید.
بی توجه به این سکوت و نگاههای خیره، تا وسطای سالن جلو رفتیم و سری به نشونهی احترام برای پادشاه که روی تخت باشکوه سفید و پر از دونههای الماس نشسته بود، تکون دادیم.
بعد از کسب اجازه به همراه آرتین سمت میز و صندلیهایی که گوشه سالن چیده شده بودند، حرکت کردیم. من نشستم؛ اما آرتین کنارم ایستاد؛ طبق قانونی که اصلا قبولش نداشتم، محافظها اجازهی نشستن در حضور شاهزادهها رو نداشتند.
پادشاه که انگار منتظر ورود ما بود چند بار کف دستهاش رو بهم زد و سکوت کامل برقرار شد، به محض انجام این کار گروهی از خدمتکارها با سینیهای پر از شیرینی و شربت وارد و مشغول پذیرایی شدند.
همزمان پادشاه از جاش بلند شد و شروع کرد به خیر مقدم و سخنرانی:

نارسیس زد ای آر | نویسنده رمان
برید به بخش( رمان جدید چی داریم) اونجا رمان های جدید اپلیکیشن به گوشی شما اضافه میشن بعد میتونید سرچ کنید.
۳ هفته پیشصبا
2سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده ی محترم رمان واقعا عالی و بی نظیر بود میخواستم بپرسم که فصل 3 رمان رو هم بنویسید ممنون❤️
۲ ماه پیشالهام
2عکس شخصیت ها رو از کجا میتونیم ببینیم؟ خیلی دلم میخواد عکس برسام و اون پسره برادر شاه که اسمشو یا دم نیس ببینم😂😭
۲ ماه پیشفرشته
1رمان بسیار عالی بود من واقعا لذت بردم و یک اشکال بخوام بگیرم بهتر بود بین سکانس های مختلف فاصله قرار داده بشه تا من خواننده بهتر متوجه بشم که از این موقعیت گذشته و شخصیت ها به جای دیگه ای رفتن در کل جزء بهترین رمان های تخیلی بود:)
۲ ماه پیشالهه
3دوستش داشتم قشنگ بود
۳ ماه پیشدنیا
1خیلی هیجان انگیز بود،عالی بود ممنون از نویسنده
۳ ماه پیششهرزاد
2جلد اول و پیدا نکردم اینجا چی سرچ کنم
۳ ماه پیشKosar
1فصل اول شاهزاده ای از آسمان هس اسمش
۳ ماه پیشنارسیس
1سرچ کنید شاهزاده ای از آسمان
۳ ماه پیشفاطمه ❤️
2خیلی منتظر جلد دوم بودم 😍 خیلی خیلی عالی بود ممنون نویسنده جون 🌟💜🌟💜 پیشنهاد میدم بخونید خالی از لطف نیست
۳ ماه پیشKosar
3خوب بودولی کاش حسیبا یکم شعاع تربود به عنوان شاهزاده نجات دهنده خیلی ترسو بود
۳ ماه پیشسعیده
2از خواندن رمان بسیار لذت بردم،،،، میشه گفت در عین واقعی نبودن عین واقعیت بود،،، زیبا، دلنشین و اثرگذار صدها آفرین بر ذهن خلاق نویسنده،،، موفق ،سلامت وشادمان باشید همیشه
۳ ماه پیشسارینا
3من از جلد اول و دوم این رمان بسیار راضی بودم و با اینکه رمانی تخیلی بود و واقعیت چندانی نداشت ولی چند تا چیز من از این رمان یاد گرفتم ۱- اینکه ایمانمون به خدا باشه و هیچ وقت زره ای از این ایمان کم نشه ۲- برای مردم و خوانوادمون بجنگیم ۳- همیشه حتی تو بدترین شرایط تسلیم نشیم
۳ ماه پیشاسرا
1بعدازاین همه انتظارجلددوم آمدهمه اونهایی که منتظربودن بیان بخون
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده ثبت نشده است -
آیدی تلگرامی نویسنده Hadosnarsis@ -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
رمان راز شاهزاده شهر جادو ژانر : #عاشقانه #طنز #تخیلی #هیجانی #فانتزی
-
وانیا ملکه خواب ها (جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
گناهکار سجاده نشین (گناهکار طرد شده) ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی #تخیلی #ترسناک #فانتزی
-
بازگشتی برای پایان (جلد دوم لیانا) ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
ماسیس ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
افسانه
0چرا اسم هردو جلدو تو اپلیکیشن سرچ میکنم هیچی نمیاره .انگار نیست اصلا