
رمان مونالیزا (نسخه آفلاین)
- به قلم آزاده دریکوندی
- ⏱️۱۹ ساعت و ۲ دقیقه ۵ ثانیه
- 854 👁
- 5 ❤️
- 12 💬
عشق هرگز با حساب و کتاب وارد زندگی آدمها نمیشود. گاهی سروکلهاش زود پیدا میشود و گاهی هم دیر... گاهی هم که میان اختلافات بسیار! فریال مظفری دل به مردی داده که اختلافات فرهنگی بسیاری میان خانوادههایشان است؛ اما با این حال این دو عاشقانه یکدیگر را دوست دارند و به هیچکدامِ این تفاوتها اهمیتی نمیدهند. حالا فریال هرچند که از واکنش خانوادهاش میترسد؛ اما زمانش رسیده که با آنها در این مورد صحبت کند. توجه: «مونالیزا» با اینکه قصهی جدیدی نسبت به رمان «در رویای دژاوو» داره، اما میتونه جلد دومی برای این رمان به حساب بیاد چون تعدادی شخصیتهای مشترک داره و قصه تقریبا بعد از دژاوو اتفاق میافته! بنابراین خوندن رمان دژاوو پیش از مونالیزا الزامی نیست ولی خوندنش قطعا جذابیت مونالیزا رو برای شما دو چندان میکنه! این رمان مرتبط با رمان در رویای دژاوو است که میتوانید در همین پلتفرم مطالعه کنید.
پریناز پیش از آنکه فریال بخواهد پاسخی بدهد خیلی جدی رو به پسر جوان گفت:
- از من خجالت میکشه وگرنه سومی رو هم میگه آماده کنید!
پسر جوان خیلی مودبانه لبخندی زد. فریال اول رو به دوستش نچی کرد و از پیشخدمت تشکر کرد...
- ببین عزیزم! تو خیلی جوونی... حتی برای بیست و هفت ساله بودن هم ظریف تری فدات! آقاهه کلاهشو انداخته هوا که یه دختر ترگل ورگل تور کرده!
فریال بی توجه به او نی زرد رنگ را به دهان برد و مقداری از سفارش خوشمزهاش را مزه کرد.
- تازه پَری گفتم که! اختلافات ما فقط به سن و سال ختم نمیشن که! خانوادهاش هم مذهبی و با حجابان. قطعا منو یه لحظه هم تحمل نمیکنن!
- خودش چطور؟
- خودش کاملا میانهاس به نظرم! با حجاب من مشکلی نداره... یعنی نه خیلی!
نچی کرد. احساس کرد منظورش را به درستی بیان نمیکند. کمی فکر کرد و جملات دیگری را به کار گرفت.
- ببین خانوادهی منم لامذهب نیستن که! مادربزرگ منم ماه محرم که میشه توی مسجد روضه میگیره ولی خب اون چیزی که اون درمورد خانوادهاش میگفت بازم خیلی با ما متفاوته.
- چرا تا حالا ازدواج نکرده؟
فریال شانه بالا انداخت و گفت:
- گفت مورد مناسبش رو پیدا نکرده.
- الان به چه دلیل فکر کرده تو مناسبی؟
فریال این بار با شدت بیشتری شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
- چه میدونم؟ همونطور که من فکر کردم اون واسه من مناسبه!
- خب بهش بگو بیاد با خانوادهات صحبت کنه.
- میخواد بیاد ولی من یکم بهونه میارم. راستش از واکنش بابام اینا میترسم. خالهامم از یه طرف گیر داده مدام من رو واسه پیمان خواستگاری میکنه... من و پیمان عین خواهر و برادریم اونم هیچ حسی بیشتر از یه خواهر به من نداره بنده خدا.
پریناز سری تکان داد و چنگالش را توی کیک وانیلیاش فرو کرد. مطمئن بود که موضوع همین گونه است.
***
پارت سوم
خانهی برادرش توی طبقهی پنجم یک آپارتمان شش طبقه و ده واحده بود. یک هشتاد متری دو خوابهی کوچک؛ اما مدرن و زیبا. فرهاد برای اینکه رهن کاملش کند از خواهرش کمک گرفته بود و حالا از این بابت خود را مدیون او میدانست. ورودیاش یک راهروی بلند بود که به سرویس بهداشتی و اتاقها راه مییافت و میانهی این راهرو ورودی سالن کوچک پذیراییای بود که آشپزخانهی نقلیاش را در سمت راست خود جای داده بود.
پریناز توی خانه گشتی زد و با اشتیاق گفت:
- بابا ایول! داداشت چقدر مرتبه... فکر میکردم از این مردای شلختهاس!
فریال سوئیچ ماشینش را روی کانتر آشپزخانه گذاشت که چشمش به چیز عجیبی افتاد! یک بسته قرص ضد بارداری که با دیدنش چشمانش گرد شدند. برادر مجردش همچین چیزی را برای چه میخواست؟ نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شود دوستش آنجا نیست که نبود! صدایش را از توی اتاق میتوانست بشنود.
- فری بیا ببین چه تراس کوچولویی داره! اوخی...
- احمقی ها! خودم اینجا رو قبلا دیدم.
بستهی قرص را فورا توی جیب شلوار جینش پنهان کرد تا یک وقت پریناز با دیدنش کنجکاوی به خرج ندهد. زیرلب مدام برادرش را به فحش کشاند.
- خاک تو سرت حیوون! حالا یه درصد از من سر بزنه و اون بفهمه... سرمو میبره میذاره رو سینهام! آشغال عوضی...
خب البته میدانست این فقط یک اغراق است؛ اما قطعا خون جلوی چشم برادرش را میگرفت... توی این یکی واقعا شکی نداشت.
از روزی که با آن مرد آشنا شده بود هرچند که همه چیز رنگ و بوی تازه گرفته بود؛ اما استرس زیادی را تجربه میکرد. میدانست خیلیها اختلاف بیشتری هم دارند و مشکلی هم با این موضوع ندارند؛ ولی به هر حال هر خانوادهای نظر متفاوتی دارد. پدرش را خیلی دوست داشت؛ اما برادرش آدم امن تری بود... با او احساس صمیمیت و راحتی بیشتری میکرد؛ ولی باز هم صحبت درمورد این موضوع برایش سخت بود. فکر کرد قطعا فرهاد او را دست میاندازد! همهی روزهای زندگیاش پر از این افکار شده بود. حالا با دیدن این بستهی عجیب توی خانهی برادرش احساس میکرد کمی اعتماد به نفس گرفته است ولی باز هم به این معنا نبود که بخواهد این موضوع را با کسی درمیان بگذارد.
از برادرش خواسته بود برایش مقداری خوراکی بخرد و توی خانه بگذارد و حالا با اطمینان به این موضوع دوستش را صدا زد و گفت:
- فیلم ببینیم یا غیبت؟ به فرهاد گفتم یه سری خوراکی بخره برامون... حالا ببینم چیها خریده!
توی آشپزخانه و به سمت کابینتی رفت که میدانست فرهاد خوراکیها را همیشه آنجا میگذارد. کابینت را که باز کرد با دیدن کاغذ بزرگی که بر روی بستهی چیپسها و پفکها بود سعی کرد نخندد. دستخط خود برادرش بود که با خط درشتی نوشته بود
« بفرمایید کوفت و زهرمار»
کاغذ را درون دستش مچاله کرد و توی سطل زباله انداخت تا دوستش این یکی را هم نبیند! از میان آن کوه خوراکی چند بسته پاپ کورن، چیپس و پفک برداشت. پریناز به سالن برگشت و روی مبل دو نفرهی سبز یشمی نشست و پرسید:
- همهی واحدهای این آپارتمان همین شکلیان؟ خالی نداره واسه فروش؟ خیلی خیابون و ساختمون آرومی به نظر میرسه اینجا.
- نمیدونم داره یا نه. فرهاد هم تازه اومده اینجا خیلی آشنا نشده هنوز.
- تو این اوضاع گرونی خوب خونهای خریده داداشت... البته خب دست مادربزرگت هم درد نکنه همیشه حامیه براش!
و لبخندی زد. فریال چیزی نگفت چون اصلا دلش نمیخواست بگوید واقعیت این است که برادرش صاحب این خانه نیست و در واقع آن را رهن کرده است... نمیخواست بگوید که برادرش به تازگی دلباختهی دختری شده است و حالا از طرف خانوادهی ناراضیاش تحت فشار است تا آنجایی که خانهی پیشینی که در آن زندگی میکرده را ازش گرفتهاند و حالا با تمام کم پولیاش اینجا را رهن کرده است. مشکلات برادر عزیزش را هرگز برای بهترین دوستش تعریف نمیکرد.
بستهی چیپس نمکی را باز کرد و به دست پریناز داد؛ خودش سرکهای را ترجیح میداد.
- بازم گفت میاد خواستگاری؟
فریال یک تکه چیپس شکسته را به دهان گذاشت و گفت:
- راستش یکمی میونهمون شکراب شده!
- چرا؟
- میگه من اهل ارتباط های پنهونی نیستم و میخوام ازدواج کنم.
پریناز ناباورانه هینی کشید و گفت:
- یعنی با یکی دیگه؟؟ کات کردین؟؟
- نه بابا... خودمو میگفت!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمیدونم چیکار کنم از واکنش خانوادهام خیلی میترسم. خاله ریحانه هم یه چند وقتیه اومده ایران مدام میگه اومدم دست تو پیمان رو بذارم تو دست هم! هرچقدر بهش میگم نه تو سرش نمیره... برگشته ازم میپرسه کسی تو زندگیته؟؟ اصلا هست یا نه... شاید من دلم نخواد به چه زبونی بگم آخه؟ حالا جالب اینجاست که خود پیمان هم نمیخواد.
- از کجا میدونی؟ شاید اون بخواد.
فریال با اطمینان سرش را بالا انداخت و نوچی کرد.
- حالا چرا شکراب شدید؟
- همین دیگه... میگه نامزد کنیم من میگم فعلا زوده. گذشته از نظر خانوادهام خودمم گاهی توی تنهاییهام که بهش فکر میکنم هی به خودم میگم نکنه یه روز از انتخابم پشیمون بشم؟ بعد که میرم پیشش یه آدم دیگه میشم! کاملا مصمم! میدونی انقدر پیشش احساس آرامش دارم و حالم خوبه که نگو... یه جور خاصیه؛ یه مرد به تموم معنا!
***
مادرش از او خواسته بود که آخر هفته را به خانهی مادربزرگش بروند تا با خاله ریحانهاش وقت بگذرانند تا پیش از آنکه به کانادا برگردد همگی دور هم جمع شوند. خاله ریحانه از ازدواج اولش پیمان را داشت و از ازدواج دومش با عموی مرحومِ فریال، ترمه را داشت. فریال همیشه به مادر و خالهاش غبطه میخورد اینکه دست سرنوشت آنها را جاری یکدیگر کرده بود، به نظرش اتفاق قشنگی بود که میتوانست برای دو خواهر بیافتاد که از قضا قل یکدیگر هم بودند... حالا هرچند ناهمسان!
مادربزرگ مادریاش که همه او را مامان منیر صدا میزدند، خانهی گرم و صمیمانهای داشت. یک خانهی ویلایی کوچک با درختان مو و توت سیاه که دو طرف یک مسیر نسبتا باریک و موزاییک شده بودند.
آزاده دریکوندی | نویسنده رمان
امیدوارم از هردوشون لذت ببری🤩راستش مهمیزها رو دیگه فکر نمیکنم آفلاین بفرستم چون فروشی میمونه اما رمان های دیگهای دارم در آینده که قطعا اونا رو میفرستم آفلاین🤩
۸ ساعت پیشپریسا
10دستت درد نکنه آزاده جان من عاشق رماناتم اون موقع که مونالیزا در حال تایپ بود من فقط ده دوازده پارت اولشو تونستم بخونم چون یه سری مشکلات برام پیش اومد کلا از فضای رمان خوندن دور شدم و الان که اومدم مونالیزا رو بخش آفلاین دیدم حقیقتا از خوشی بال دراوردم از دیشب تا الان دارم میخونم
۲۱ ساعت پیشپریسا
10از دیشب تا الان همش دارم میخونم و استرس دارم تموم بشه ! انقدر که جذاب و روونه♥️♥️تو نویسنده ای هستی که نوشته هات کاملا شبیه جامعه هست تمام تلخی و شیرینی هاشون خوشگلن و شخصیتات انقدر واقعی هستن که من حس میکنم واقعا وجود دارن و فکر به اینکه اینا زاده ذهن یه نفر هستن و وجود ندارن غمگینم میکنه
۲۱ ساعت پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم🤩🤩🤩 امیدوارم تا انتها از مونالیزا لذت ببری و خیلی خیلی ممنونم بابت اینکه شخصیت ها رو دوست داری. این برای من خیلی با ارزشه😌💚💚💚
۸ ساعت پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم🤩🤩🤩 امیدوارم تا انتها از مونالیزا لذت ببری و خیلی خیلی ممنونم بابت اینکه شخصیت ها رو دوست داری. این برای من خیلی با ارزشه😌💚💚💚
۸ ساعت پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم که برگشتی و همچنان قصد خوندن مونالیزا رو داشتی🤩امیدوارم دیگه مشکلی برات پیش نیاد💚
۸ ساعت پیشفریبا
10چرا واسه من قسمت آفلاین نمیاره میزنه صفحه یافت نشد
۲۰ ساعت پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
صفحه اصلی اپلیکیشن رو که باز میکنی نوشته رمان جدید چی داریم.... روی اون چند بار بزن هر بار لیستی از رمان های جدید رو نشون میده. تا وقتی این کارو بکن که مونالیزا رو هم توی اون لیست ببینی. اونوقت میتونی بیای و دانلود کنی رمانو. امیدوار لذت ببری عزیزم😍
۱۹ ساعت پیشZahra
02ترکیبی از چند تا رمان😐
دیروزآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
میشه نام ببری؟
دیروزپریسا
20وا.....چقدر چرت گفتی زهرا خانوم !
۲۱ ساعت پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده Azadeh_roman
-
آیدی تلگرامی نویسنده writers_online
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
مونالیزا (نسخه آفلاین) ژانر : #عاشقانه #درام
-
دومینو (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مافیایی
-
مهمیزهای سیاه ژانر : #عاشقانه #اکشن #مافیایی
-
در رویای دژاوو (آفلاین) ژانر : #عاشقانه
-
طبقه ی زیرین(به همراه جلد دوم) ژانر : #فانتزی
-
مونالیزا ژانر : #عاشقانه #درام
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
طبقه زیرین ژانر : #فانتزی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
دومینو ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مافیایی
پریسا
10یعنی پارت به پارت یه رمانو بخونم جونم درمیاد از انتظار😅اون موقع که دژاوو رو میزاشتی تنها رمان آنلاینی بود که میخوندم و خب مونالیزا رو هم میخواستم بخونم که نشد الان برگشتم میبینم هم مونالیزا رو بخش آفلاین گذاشتی هم دومینو شدید خوشحالم بعد مونالیزا برم سراغ دومینو😍مهمیزهاسیاه رو هم بزار توروخدا