رمان بی تردید به قلم آزاده دریکوندی
حاج احمد کیانمهر از آدم های معتبر و ثروتمند تهران قدیم بوده است.. مردی که حتی پس از مرگش هم هنوز نامش روی زبان هاست و اکنون فرزندان و نوه هایش اعتبارش را بر دوش می کشند. حاج احمد پیش از مرگش وصایایی داشته که اکنون فرزندان و نوه هایش موظف به عمل کردن به آنها هستند اما فرزندان و نوه های حاج احمد با ماجراهای عاشقانه ای که برای نوه ها پیش می آید نا خواسته به هیچ یک از وصیت های حاج احمد عمل نمی کنند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۵۸ دقیقه
- راستی واسه پریماه خانوم خودم یه غافلگیری دارم!
اشک شوق تو چشام جمع شد! من چی فکر میکردم و چی شد! فکر کردم الان رضا ناراحتی و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه اما اون واقعا با آرامش و مهربونی باهام حرف می زد. دوباره صداشو شنیدم: پریماه؟ پشت خطی؟
- آره همینجام.
- گفتم واست یه غافلگیری دارم!
خندیدم و گفتم: جدی؟ خب حالا چی هست؟؟
- اون دیگه یه رازه! بعدازظهر آماده شو یه جوری بپیچونیم با هم بریم. البته بهت بگم هااا طول می کشه.
- مثلا چقد؟
به شوخی گفت: حالا با من بهت بد می گذره؟
- معلومه که نه. فقط میخوام بدونم چی بگم که دیر کردنم مشکلی نداشته باشه.
- خب... خب بگو مهسا دوستت مریضه میخوای بری پیشش یکم تو درساتون کمکش کنی!
خندیدم و گفتم: آی بیچاره مهسا!
اونم خندید. صدای روناک رو از پشت خط شنیدم که می گفت: رضا مامان میگه یه زنگی بزن میلاد ببینم کجا رفت.
اما رضا مثل همیشه وقتی با من حرف میزد نمی تونست حواسش به کسی باشه و همین برای من نهایت دوست داشتن بود که رضا تمام حواسش به من بود. خندش تموم شد و مظلوم گفت: باهام میای؟
چشامو بستمو گفتم: من تا جهنمم باهات میام!
بازم صدای روناک: رضا زنگ زدی؟
رضا: پس من منتظرتم. من زودتر از خونه میزنم بیرون. یه نیم ساعت زودتر.
عاشق همین کاراش بودم که هیچوقت نمی گفت تو زودتر از خونه بزن بیرون و منتظرم باش. دلش نمیخواست من توی خیابون علاف باشمو دوتا پسر هم واسم بوق بزنن. گفتم: باشه منم آماده میشم هروقت از خونه زدی بیرون نیم ساعت بعد بهم زنگ بزنی میام بیرون.
بازم صدای روناک که این دفه با نگرانی گفت: رضا میشنوی چی میگم؟
رضا: پس امشب کلی بهمون خوش می گذره!
آروم خندیدم و گفتم: رضا؟ هیچ حواست هست روناک داره صدات می زنه؟؟
- خب میدونم میگه زنگ بزنم میلاد. همین دو دیقه پیش با هم دعوا کردیم حالا بیام بهش زنگ بزنم؟؟
- همه خواهر و برادرا با هم دعوا می کنن... بهتره بهش زنگ بزنی منم یکم درس بخونم و بعدش آماده شم که باهم بریم بیرون. باشه؟
- خیلی خب باشه اما من به میلاد زنگ نمیزنم!
از لجبازیش خندم گرفت و گفتم: باشه رضا خودت میدونی. مواظب خودت باش هوای گلدونا رو هم داشته باش.
با خنده گفت: باشه. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی از سر آرامش زدم. چقدر خوبه با عشقت حرف بزنی! اصلا آدم روحیه اش عوض میشه حالش خوب میشه وجودش پر میشه از انرژی مثبت. گاهی وقتا دلم میخواد همه چی یه بار دیگه تکرار بشه. یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه منو دوست داره ... یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه که منو میخواد. بگه تا ابد باهامه... بگه واسه بهم رسیدنمون هرکاری میکنه... رضا هفت سال از من بزرگتر بود و دانشجوی مهندسی عمران بود. یه پسر چشم و ابرو مشکی و ته ریشی که صورتش رو جذاب نشون می داد. همین پارسال بود که واسه اولین بار اومد در مدرسه ام. چند روز از امتحانات خرداد ماه گذشته بود. منو مهسا باهمدیگه اومده بودیم مدرسه که کارنامه هامونو بگیریم و باهمدیگه یکم خوش بگذرونیم. با مهسا از مدرسه زدیم بیرون که یهو چشمم رضا رو دید که به ماشینش تکیه داده و داره منو نگاه میکنه. برام سوال پیش اومد که چرا اینجاست؟ مهسا به بازوم زد و گفت: پریماه؟ این پسر داییت نیست؟
- چرا خودشه ولی اینجا چیکار میکنه؟ بیخیال بیا بریم.
- بریم.
خواستم از خیابون مدرسه بزنم بیرون که یه ماشین کنار پام ایستاد. شیشه رو داد پایین و گفت: پریماه میشه باهات حرف بزنم؟
تو چشماش نگاه کردم. من رضا رو دوست داشتم یعنی ازش خوشم اومده بود ولی سعی می کردم این مسئله رو جدی نگیرم چون شدنی نبود. با اینکه ازش خوشم اومده بود اما احساس خاصی نداشتم که کنارم ایستاده. مهسا آروم با لبخند گفت: من تنها میرم خونه. خداحافظ.
و بعدش رفت حتی نموند جواب خداحافظیش رو بدم.
رضا: میشه بیای بالا؟ الان کسی فکر بد میکنه.
در ماشین رو باز کردم و نشستم و آروم سلام کردم رضا هم سلام کرد و راه افتاد و گفت: میشه بریم یه جایی باهم حرف بزنیم؟
- درمورد چی؟ من یکم نگران شدم.
یکم هول شده بود. فرمون رو محکم توی دستاش گرفت و گفت: مهمه. اگه موافق باشی بریم کافی شاپ یکی از دوستم که کسی مارو نبینه.
با شک بهش نگاه کردم و گفتم: میشه من پیاده شم؟ میخوام برم خونه کار دارم.
- بخدا طول نمیکشه. حرفامم مهمه.
دیگه چیزی نگفتم. فقط نمیدونستم اگه مامان بپرسه چرا دیر اومدم چی جواب بدم. به کافی شاپی که گفته بود رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم. اون روز رضا یکم هول شده بود اینو میتونستم از حرکات اضافیش بفهمم. دوستش اومد و خیلی صمیمی با رضا سلام و احوال پرسی کرد و خیلی محترمانه هم با من سلام کرد و منم جواب دادم. رضا برای هردومون آب هویچ بستنی سفارش داد. دوستش رفت که سفارشمون رو بیاره. آهنگ دلکم عبدالمالکی در حال پخش بود و منم توی دلم داشتم باهاش همخونی میکردم که صدای رضا رو شنیدم: پریماه ازت میخوام خوب به حرفام گوش کنی.
- گوش میکنم.
رو صندلیش یکم جا به جا شد و با انگشتاش بازی کرد و گفت: من... خیلی فکر کردم که بهت بگم یا نه... اما تصمیم خودمو گرفتم که بهت بگم...
دوستش با سفارش ها اومد و مانع حرف زدنش شد. آب هویچ بستنی ها رو گذاشت روی میز و نوش جونی گفت و رفت. رضا لیوان آب هویچ بستنی رو بین دستاش آروم می چرخوند و گفت: خواستم بهت بگم که... ببین پریماه! خانواده های ما باهم مشکل دارن درست... اما این دلیل نمیشه که من...
به اینجا که رسید بازم دوستش اومد و رو به رضا گفت: چیزی نیاز ندارید؟
رضا کلافه چشماشو بست و آروم زد رو میز و گفت: نه علی چیزی نمیخوایم فقط برو.
- خیلی خب بابا میرم. یه بار با یکی اومدی خواستم جلوش باهات محترمانه رفتار کنم..
یکم خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. علی رفت. به رضا نگاه کردمو گفتم: میشه حرفتو بزنی؟ داره دیرم میشه.
خیلی سریع بدون اینکه نگام کنه گفت: میخواستم بگم که من بهت علاقه مند شدم همین!
شوکه شدم. این اولین باری بود که یه پسر بهم میگفت منو دوست داره. تا الان مزاحم خیابونی و تلفنی داشتم ولی اینکه کسی رو در رو بهم ابراز علاقه کنه پیش نیومده. نمیدونستم یه دختر باید تو این لحظه چه عکس العملی نشون بده. از خجالت سرخ بشه و بره؟ یا بگه من بهت علاقه ندارم؟ نمیدونستم باید چیکار کنم به بستنی نگاه کردم مثل اینکه به جای من اون داشت از خجالت آب میشد. هرگونه عکس العملی برام سخت بود. دلم میخواست یه چیزی بگم اما دهنم باز نمیشد. اما بالاخره به حرف اومدم: تو که میدونی خانواده هامون...
- میدونم اما من... پریماه تو اگه قبول کنی من به خاطر تو جلوی همه می ایستم.
******
حوصله نداشتم درس بخونم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و رفتم سمت کمد لباسام تا چندتا لباس بردارم و برم حمام. فوری یه دوش گرفتم و زدم بیرون و با سشوار موهای نازک قهوه ایم رو خشک کردم. یه نگاه به ساعت انداختم ساعت چهار و نیم بود. قرار بود یه رب به پنج رضا از خونه بزنه بیرون و نیم ساعت بعدش یعنی ساعت پنج و ربع من از خونه بزنم بیرون. موهامو بالای سرم محکم بستم تا آرایش کنم. گوشیو برداشتم تا به مهسا زنگ بزنم چندتا بوق خورد تا جواب داد: الو؟
با انرژی گفتم: احوال مهسا خانوم؟
- دختر تو چرا سلام نمیکنی؟؟
- ببخشید سلام.
- سلام در ضمن نمی بخشمت خب این چه عادتیه که تو داری دختر؟؟
- گفتم که ببخشید. مهسا امشب میخوام بیام خونتون.
- خونه ما؟ اونوقت به چه مناسبت؟؟؟
- ای بمیری تو که اصلا مهمون نواز نیستی! خب تو مریضی میخوام بیام پیشت باهم کار کنیم که عقب نیافتی!
آزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم از وقتی که گذاشتی عزیزم امیدوارم رمانهای جدیدمو هم بخونی😍💚💚💚
۵ روز پیشمینا
۳۰ ساله 00خیلی عالی میشه داستان رضا رو تویه رمان دیگه بنویسین حتما بخونید ممنون نویسنده
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم از تو که وقت گذاشتی و اولین رمان منو خوندی😍💚امیدوارم باقی رمانهای منو هم بخونی و اینکه پیشنهادت فوق العاده بود بهش فکر میکنم🥰
۱ هفته پیشمهسا
10واقعآار نویسنده ممنونم خیلی داستان خوبی بودعالی عالی🌹🌹🌹❤❤❤
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم دوست داشتی عزیزم امیدوارم نوشتههای جدیدترمو هم بخونی😍💚
۲ هفته پیشالناز
۱۸ ساله 00عالی بود و هر چقدر تعریف کنم بازم کم گفتم اینو کسی داره میگه که ماهانه ۵ تا رمانو میخونه.رمان شما خیلی خاص بود من خیلی باهاش اشک ریختم مخصوصا از مرگ روناک که غمگین بودلطفا بازم رمان عاشقانه بنویسید❤️
۲ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
الناز عزیز واقعا ذوق کردم از کامنتت😍💚💚💚بی تردید اولین اثر منه که ده سال پیش نوشتمش و اینکه شما اینقدر دوسش داشتی واقعا خوشحالم کرد😍امیدوارم رمان های جدید تر منو هم بخونی و بیشتر لذت ببری🥰
۲ هفته پیشنازگل
00خوب بود دوست داشتم قلمتون ماندگار نویسنده عزیز
۳ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم امیدوارم از نوشته های جدیدم بیشتر لذت ببری😍💚
۳ هفته پیشعروسک
۱۶ ساله 00عالی بود ارزش خوندن رو داشت دست نویسنده درد نکنه
۴ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم اولین تجربهی رمان نویسی منو دوست داشتی😅💚💚💚امیدوارم آثار جدیدمو هم بخونی و لذت ببری عزیزم 😍
۴ هفته پیشافسانه
00عالی بود باهاشون زندگی کردم قلم نویسنده عالی بود خدا قوت
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم از نظرت عزیزم امیدوارم رمان های جدید تر منو هم بخونی و لذت ببری🤩
۱ ماه پیشمرجان
00خوب بود
۲ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم💚
۱ ماه پیشنگار
00به شدت مزخرف اولین رمانی بود اینقدر از خوندنش پشیمون شدم و حالم و بد کرد دلم برا رضای بدبخت سوخت نویسنده چه پدر کشتگی باهاش داشت نویسنده جان دیگه لطفاً رمانای عاشقانه ننویس سنگین تری
۲ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
عوضش من حالم با کامنت شما خوب شد که چقدر در طول ده سال قلم من عوض شده😍
۲ ماه پیشAyda
۲۰ ساله 00عالی بود رمان با این که زیادی غمگین بود ولی خیلی خوب به پایان رسید
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم عزیزم🥰خوشحالم دوست داشتی
۳ ماه پیشفاطمه
۳۰ ساله 10رمان زیبای بود واقعا ولی کاش پریماه با رضا ازدواج مکرد
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم😍 متاسفانه بین پریماه و رضا عشق بچگانه و پر از لجبازی وجود داشت💔
۳ ماه پیشکیانا
10رمان خوبی بود من شخصیت باربدو خیلی دوست داشتم وقتی اون اتفاق ناراحت کننده براش افتاد خیلی ناراحت شدم ولی به شدت عاشق رمان در رویای دژاوو هستم و در آخر خسته نباشید میگم بهتون❤️
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
عزیزم خیلی خوشحالم که دوسش داشتی و بیشتر اینکه دژاوو رو خیلی بیشتر دوست داری😍😍امیدوارم مونالیزا رو هم بخونی که ادامهی دژاوو هستش🤩
۳ ماه پیشNarges.g
00الان ک دارم نظرمیدم18/05/1403ساعت۱۷:۵۳هست می تونم ادعاکنم ک اندازه موی سرم رمان خوندم ولی هیچ رمانی مانند این رمان منو جذب نکرد قلمت مانا عزیزم ،به امید موفقیت های روزافزون
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم عزیزم 😍💚 متقابلاً برای شما موفقیت میخوام😍امیدوارم باقی رمانهای بنده رو هم دوست داشته باشی
۳ ماه پیششهره
۱۶ ساله 10این بهترین رمانی بود که تاحالا خوندم
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
باعث افتخاره برام😍امیدوارم از باقی رمانهای بنده هم رضایت داشته باشید😍
۳ ماه پیشبهار
10رمان خوبی بود موفق باشی نویسنده
۴ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم ازت عزیزم💚
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
تینا صالحی
۲۹ ساله 00دست نویسنده درد نکنه خییییلی عالی بود من کیف کردم