
رمان بی تردید
- به قلم آزاده دریکوندی
- ⏱️۱۱ ساعت و ۵۸ دقیقه
- 23.8K 👁
- 227 ❤️
- 262 💬
حاج احمد کیانمهر از آدم های معتبر و ثروتمند تهران قدیم بوده است.. مردی که حتی پس از مرگش هم هنوز نامش روی زبان هاست و اکنون فرزندان و نوه هایش اعتبارش را بر دوش می کشند. حاج احمد پیش از مرگش وصایایی داشته که اکنون فرزندان و نوه هایش موظف به عمل کردن به آنها هستند اما فرزندان و نوه های حاج احمد با ماجراهای عاشقانه ای که برای نوه ها پیش می آید نا خواسته به هیچ یک از وصیت های حاج احمد عمل نمی کنند.
- راستی واسه پریماه خانوم خودم یه غافلگیری دارم!
اشک شوق تو چشام جمع شد! من چی فکر میکردم و چی شد! فکر کردم الان رضا ناراحتی و عصبانیتش رو سر من خالی می کنه اما اون واقعا با آرامش و مهربونی باهام حرف می زد. دوباره صداشو شنیدم: پریماه؟ پشت خطی؟
- آره همینجام.
- گفتم واست یه غافلگیری دارم!
خندیدم و گفتم: جدی؟ خب حالا چی هست؟؟
- اون دیگه یه رازه! بعدازظهر آماده شو یه جوری بپیچونیم با هم بریم. البته بهت بگم هااا طول می کشه.
- مثلا چقد؟
به شوخی گفت: حالا با من بهت بد می گذره؟
- معلومه که نه. فقط میخوام بدونم چی بگم که دیر کردنم مشکلی نداشته باشه.
- خب... خب بگو مهسا دوستت مریضه میخوای بری پیشش یکم تو درساتون کمکش کنی!
خندیدم و گفتم: آی بیچاره مهسا!
اونم خندید. صدای روناک رو از پشت خط شنیدم که می گفت: رضا مامان میگه یه زنگی بزن میلاد ببینم کجا رفت.
اما رضا مثل همیشه وقتی با من حرف میزد نمی تونست حواسش به کسی باشه و همین برای من نهایت دوست داشتن بود که رضا تمام حواسش به من بود. خندش تموم شد و مظلوم گفت: باهام میای؟
چشامو بستمو گفتم: من تا جهنمم باهات میام!
بازم صدای روناک: رضا زنگ زدی؟
رضا: پس من منتظرتم. من زودتر از خونه میزنم بیرون. یه نیم ساعت زودتر.
عاشق همین کاراش بودم که هیچوقت نمی گفت تو زودتر از خونه بزن بیرون و منتظرم باش. دلش نمیخواست من توی خیابون علاف باشمو دوتا پسر هم واسم بوق بزنن. گفتم: باشه منم آماده میشم هروقت از خونه زدی بیرون نیم ساعت بعد بهم زنگ بزنی میام بیرون.
بازم صدای روناک که این دفه با نگرانی گفت: رضا میشنوی چی میگم؟
رضا: پس امشب کلی بهمون خوش می گذره!
آروم خندیدم و گفتم: رضا؟ هیچ حواست هست روناک داره صدات می زنه؟؟
- خب میدونم میگه زنگ بزنم میلاد. همین دو دیقه پیش با هم دعوا کردیم حالا بیام بهش زنگ بزنم؟؟
- همه خواهر و برادرا با هم دعوا می کنن... بهتره بهش زنگ بزنی منم یکم درس بخونم و بعدش آماده شم که باهم بریم بیرون. باشه؟
- خیلی خب باشه اما من به میلاد زنگ نمیزنم!
از لجبازیش خندم گرفت و گفتم: باشه رضا خودت میدونی. مواظب خودت باش هوای گلدونا رو هم داشته باش.
با خنده گفت: باشه. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی از سر آرامش زدم. چقدر خوبه با عشقت حرف بزنی! اصلا آدم روحیه اش عوض میشه حالش خوب میشه وجودش پر میشه از انرژی مثبت. گاهی وقتا دلم میخواد همه چی یه بار دیگه تکرار بشه. یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه منو دوست داره ... یه بار دیگه رضا واسه اولین بار بهم بگه که منو میخواد. بگه تا ابد باهامه... بگه واسه بهم رسیدنمون هرکاری میکنه... رضا هفت سال از من بزرگتر بود و دانشجوی مهندسی عمران بود. یه پسر چشم و ابرو مشکی و ته ریشی که صورتش رو جذاب نشون می داد. همین پارسال بود که واسه اولین بار اومد در مدرسه ام. چند روز از امتحانات خرداد ماه گذشته بود. منو مهسا باهمدیگه اومده بودیم مدرسه که کارنامه هامونو بگیریم و باهمدیگه یکم خوش بگذرونیم. با مهسا از مدرسه زدیم بیرون که یهو چشمم رضا رو دید که به ماشینش تکیه داده و داره منو نگاه میکنه. برام سوال پیش اومد که چرا اینجاست؟ مهسا به بازوم زد و گفت: پریماه؟ این پسر داییت نیست؟
- چرا خودشه ولی اینجا چیکار میکنه؟ بیخیال بیا بریم.
- بریم.
خواستم از خیابون مدرسه بزنم بیرون که یه ماشین کنار پام ایستاد. شیشه رو داد پایین و گفت: پریماه میشه باهات حرف بزنم؟
تو چشماش نگاه کردم. من رضا رو دوست داشتم یعنی ازش خوشم اومده بود ولی سعی می کردم این مسئله رو جدی نگیرم چون شدنی نبود. با اینکه ازش خوشم اومده بود اما احساس خاصی نداشتم که کنارم ایستاده. مهسا آروم با لبخند گفت: من تنها میرم خونه. خداحافظ.
و بعدش رفت حتی نموند جواب خداحافظیش رو بدم.
رضا: میشه بیای بالا؟ الان کسی فکر بد میکنه.
در ماشین رو باز کردم و نشستم و آروم سلام کردم رضا هم سلام کرد و راه افتاد و گفت: میشه بریم یه جایی باهم حرف بزنیم؟
- درمورد چی؟ من یکم نگران شدم.
یکم هول شده بود. فرمون رو محکم توی دستاش گرفت و گفت: مهمه. اگه موافق باشی بریم کافی شاپ یکی از دوستم که کسی مارو نبینه.
با شک بهش نگاه کردم و گفتم: میشه من پیاده شم؟ میخوام برم خونه کار دارم.
- بخدا طول نمیکشه. حرفامم مهمه.
دیگه چیزی نگفتم. فقط نمیدونستم اگه مامان بپرسه چرا دیر اومدم چی جواب بدم. به کافی شاپی که گفته بود رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو و نشستیم. اون روز رضا یکم هول شده بود اینو میتونستم از حرکات اضافیش بفهمم. دوستش اومد و خیلی صمیمی با رضا سلام و احوال پرسی کرد و خیلی محترمانه هم با من سلام کرد و منم جواب دادم. رضا برای هردومون آب هویچ بستنی سفارش داد. دوستش رفت که سفارشمون رو بیاره. آهنگ دلکم عبدالمالکی در حال پخش بود و منم توی دلم داشتم باهاش همخونی میکردم که صدای رضا رو شنیدم: پریماه ازت میخوام خوب به حرفام گوش کنی.
- گوش میکنم.
رو صندلیش یکم جا به جا شد و با انگشتاش بازی کرد و گفت: من... خیلی فکر کردم که بهت بگم یا نه... اما تصمیم خودمو گرفتم که بهت بگم...
دوستش با سفارش ها اومد و مانع حرف زدنش شد. آب هویچ بستنی ها رو گذاشت روی میز و نوش جونی گفت و رفت. رضا لیوان آب هویچ بستنی رو بین دستاش آروم می چرخوند و گفت: خواستم بهت بگم که... ببین پریماه! خانواده های ما باهم مشکل دارن درست... اما این دلیل نمیشه که من...
به اینجا که رسید بازم دوستش اومد و رو به رضا گفت: چیزی نیاز ندارید؟
رضا کلافه چشماشو بست و آروم زد رو میز و گفت: نه علی چیزی نمیخوایم فقط برو.
- خیلی خب بابا میرم. یه بار با یکی اومدی خواستم جلوش باهات محترمانه رفتار کنم..
یکم خندم گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. علی رفت. به رضا نگاه کردمو گفتم: میشه حرفتو بزنی؟ داره دیرم میشه.
خیلی سریع بدون اینکه نگام کنه گفت: میخواستم بگم که من بهت علاقه مند شدم همین!
شوکه شدم. این اولین باری بود که یه پسر بهم میگفت منو دوست داره. تا الان مزاحم خیابونی و تلفنی داشتم ولی اینکه کسی رو در رو بهم ابراز علاقه کنه پیش نیومده. نمیدونستم یه دختر باید تو این لحظه چه عکس العملی نشون بده. از خجالت سرخ بشه و بره؟ یا بگه من بهت علاقه ندارم؟ نمیدونستم باید چیکار کنم به بستنی نگاه کردم مثل اینکه به جای من اون داشت از خجالت آب میشد. هرگونه عکس العملی برام سخت بود. دلم میخواست یه چیزی بگم اما دهنم باز نمیشد. اما بالاخره به حرف اومدم: تو که میدونی خانواده هامون...
- میدونم اما من... پریماه تو اگه قبول کنی من به خاطر تو جلوی همه می ایستم.
******
حوصله نداشتم درس بخونم. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و رفتم سمت کمد لباسام تا چندتا لباس بردارم و برم حمام. فوری یه دوش گرفتم و زدم بیرون و با سشوار موهای نازک قهوه ایم رو خشک کردم. یه نگاه به ساعت انداختم ساعت چهار و نیم بود. قرار بود یه رب به پنج رضا از خونه بزنه بیرون و نیم ساعت بعدش یعنی ساعت پنج و ربع من از خونه بزنم بیرون. موهامو بالای سرم محکم بستم تا آرایش کنم. گوشیو برداشتم تا به مهسا زنگ بزنم چندتا بوق خورد تا جواب داد: الو؟
با انرژی گفتم: احوال مهسا خانوم؟
- دختر تو چرا سلام نمیکنی؟؟
- ببخشید سلام.
- سلام در ضمن نمی بخشمت خب این چه عادتیه که تو داری دختر؟؟
- گفتم که ببخشید. مهسا امشب میخوام بیام خونتون.
- خونه ما؟ اونوقت به چه مناسبت؟؟؟
- ای بمیری تو که اصلا مهمون نواز نیستی! خب تو مریضی میخوام بیام پیشت باهم کار کنیم که عقب نیافتی!
ترنم
10رمان عالیه دستت درد نکنه ازاده جون قلمت پایدار🌷
۲ هفته پیشSama
10رمان قشنگی بود می ازره وقت تو واسش بزاری
۴ هفته پیشعسل
20من هنوز رمان های شما رو نخوندم ولی خیلی از خلاصه هایی که میزارین خوشم میاد ❤️ مخصوصا ژانر مافیا و عاشقانه رو خیلی دوست دارم ممنون به خاطر رمان های قشنگت ❤️💋
۱ ماه پیشعالی
10خیلی خوشم اومد میشه اسم رمان های جدیدتون رو بگید؟
۲ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
سلام عزیزم خیلی ممنونم از لطفت🙏🏻💚در بخش آفلاین رمان های: (در رویای دژاوو، مونالیزا، دومینو) در بخش آنلاین هم (مهمیزهای سیاه، طبقهی زیرین، خاطرات دزدان دریایی
۲ ماه پیشAsra
00رمان خیلی زیبایی بودومن خیلی لذت بردم❤️😍.قلمتون مانا باشه نویسنده ی عزیر🌹😘
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم خوشحالم لذت بردی🤩
۳ ماه پیشمنا
00سلام من نمی تونم رمان بی تردید رو به صورت آفلاین دانلود کنم وقتی تو قسمت آنلاین سرچ میکنم هم میگه صفحه مورد نظر پیدا نشد وقتی هم که توی قسمت آفلاین سرچ میکنم می گه رمانی با این نام پیدا نشد لطفا یه راه حل بدید و این مشکل رو حل کنید ممنون
۳ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
سلام عزیزم. توی صفحه اصلی اپلیکیشن یه گزینه هست نوشته رمان های جدید. احتمالا شما خیلی وقته که روی اون گزینه نزده باشی. چندین بار این کار رو تکرار کن تا کلی رمان به اپلیکیشن اضافه بشه و بعد میتونی دانلود کنی💚
۳ ماه پیشمنا
00روی خواندن رمان میزنم میگه صفحه مورد نظر یافت نشد
۳ ماه پیشمنا
00چرا نمی تونم رمان رو دانلود کنم؟:(
۳ ماه پیشآوین
00خیلی خوب بود منکه خیلی خوشم اومد موفق باشید 👏👏
۴ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم😍این اولین رمانم بود که خیلی هم قدیمیه امیدوارم رمان های جدیدم رو بخونی و بیشتر لذت ببری🥰💚💚💚
۴ ماه پیشفرشته
00با معذرت خیلی مبتدی بود. فقط تکرار فعل انگار دیکته بود. خوردم، پوشیدم، رفتم، اومدم، نشستم، پختم، خوابیدم، .... وسط ام که مشاوره روانشناسی می شدند
۵ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
اتفاقا این رمان ایرادات خیلی بزرگتری هم داره و این برای من که قلم اولم بوده کاملا طبیعی هستش. و اینکه این رمان برای ده سال پیشه و توی اون زمان کاملا اوکی بوده نسبت به خیلی از رمان های هم دوره خودش
۵ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
امیدوارم رمان های جدیدم رو بخونید و لذت ببرید💚
۵ ماه پیشرمان
00رمان بسیار زیبایی بود نوشته های خانم دریکوندی بسیار زیبا هستند خدا قوت می گم به نویسنده محترم🙏🙏🙏🙏
۶ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم از توجهتون عزیزم خوشحالم که دوست داشتید 💚💚💚
۶ ماه پیشندا
00خیلی جذاب و خواندنی و قلم بسیار عالی 🥰
۶ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
نظر لطف شماست عزیزم امیدوارم از رمان های جدید ترم همینقدر لذت ببرید💚
۶ ماه پیشNazanin
00درود،قسمت هایی از رمان بی تردید اشک ادمو درمیاره .. رمان محشری بود . ولی بازم حق رضا این نبود
۶ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
ممنونم که برای این رمان قدیمی بنده وقت گذاشتی عزیزم🥰امیدوارم رمان های جدیدم رو هم بخونی و اینکه بله... رضا حقش نبود اما خب توی دنیا هم خیلی ها خیلی چیزا حقشون نیست و اتفاق میافته
۶ ماه پیشدنیز
10سلام رمان خوبی بودلذت بردم ولی کاش رضا شاهدزندگیشون نمیبودویکیوبراش در نظر میگرفتین که اونم فراموش میکردتو این بازی پریماه هم مقصر بود حقش این نبودچن سال منتظر بمونه اگه رمان برای رضابنویسین خوب میشه
۶ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
اتفاقا چنین رمانی رو در نظر دارم جانم🤩منتها فعلا درگیر تایپ دیگر رمان هام هستم و امیدوارم اونا رو هم بخونی و لذت ببری💚مرسی از زمانی که گذاشتی
۶ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده Azadeh_roman
-
آیدی تلگرامی نویسنده writers_online
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
خاطرات دزدان دریایی ژانر : #تاریخی #ماجراجویی
-
مونالیزا (نسخه آفلاین) ژانر : #عاشقانه #درام
-
دومینو (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مافیایی
-
مهمیزهای سیاه ژانر : #عاشقانه #اکشن #مافیایی
-
در رویای دژاوو (آفلاین) ژانر : #عاشقانه
-
طبقه ی زیرین(به همراه جلد دوم) ژانر : #فانتزی
-
مونالیزا ژانر : #عاشقانه #درام
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
طبقه زیرین ژانر : #فانتزی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
دومینو ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مافیایی
ژُوان
00این رمان یکی از قشنگترین و دلنشین ترین رمان هایی بود که تو کل عمرم خوندم ! از آزاده ی عزیزم خیلی ممنونم بابت یه رمان بی عیب و نقص دیگه :)))