رمان طنز و عاشقانه عطر نفسات
- به قلم مریم_21
- ⏱️۳ ساعت و ۵۶ دقیقه
- 74.9K 👁
- 187 ❤️
- 158 💬
دختر قصه ی ما حساس و لجوجه ولی در عین حال مهربون و خوش قلب! ولی "هورش" پسر قصه مون یه پسر تنها...اما در عین حال محکم و جسور!! آشنایی و اتفاق هایی جالب و هیجان انگیزی بین این دو در دانشگاه میفته که آخرش ختم میشه به سر آغاز یک عشق ...!! یک عشق پاک و احساسی ناب... یه دختر از جنس احساس،یه پسر از جنس غرور... ولی عشقشون پر از دردسر و ماجراست...
هم بدریخته،هم بدترکیب.حالا هم منو اینجوری نگاه نکن!
آن روز تا آخر کلاس به فکر این بود که چه بلایی سر هورش بیاورد،تا به قول خودش اینقدر شاخ و شانه نکشد!
اما هرچه فکر می کرد،به نتیجه ی مطلوبی نمی رسید.
بعد از کلاس همراه نیلوفر از نازنین خداحافظی کردند و از دانشگاه خارج و سوار ماشینش شدند.
از فرعی اول،به فرعی دوم می پیچید که نیلوفر کمی جا به جا شد و از او پرسید:
_حالا می خوای با این پسره چی کار کنی؟
_هیچی می رم م*ا*چش می کنم!
خوب معلومه،حقش رو کف دستش می ذارم.اصلا می دونی چیه؟
در حد مرگ،از خودش و اسمش و هرچی که بهش مربوط باشه بیزارم!
نیلوفر در حالی که می خندید با دستش ضربه ای به شانه ی او زد:
_دیوونه...یکم به اعصابت تسلط داشته باش!
_تو بخند! فردا چنان حالی ازش بگیرم که مرغای آسمون به حالش تالاپ تولوپ تخم بذارن!
_همچین حرف می زنی انگار اونم بیکار می شینه،تا تو هر کاری که خواستی بکنی!
_فردا که حالش رو گرفتم،می فهمی من هرکاری که بخوام رو انجام میدم!
بعد از اینکه نیلوفر را رساند به سمت خانه حرکت کرد.
خانه شان نقلی و کوچک بود،اما دلباز!
ماشین را در پارکینگ ساختمان پارک کرد و سوار آسانسور شد.دکمه طبقه چهارم را زد و پس از مدتی رسید.
کفش هایش را داخل جا کفشی گذاشت و وارد پذیرایی شد.مهرزاد و محیا جلوی تلویزیون نشسته بودند و فوتبال تماشا می کردند.
جلوتر رفت و رو به رویشان ایستاد:
_سلام به خل و چل های خودم
مهرزاد درحالی که تخمه می شکست معترضانه جوابش را داد:
_اه..مهتاب برو اون طرف خیر سرمون داریم فوتبال می بینیم!
محیا گفت:
_راست می گه دیگه،آبجی برو اون ور ببینیم چی شد!
_دارم بهتون سلام می کنم! جواب سلام واجبه!
مهرزاد بند کیف او را کشید و درحالی که او را از جلوی تلویزیون کنار می زد گفت:
_باشه حاج خانوم،علیک سلام..حالا برو گمشو بذار بقیه بازی مون رو ببینیم!
مهتاب کیفش را به سمت او پرت کرد:
_هوی درست صحبت کن!
یعنی خاک تو سر شما دوتا که قدر منو نمی دونین!
ای خدا آخه من چه گ*ن*ا*هی کردم که باید بشم خواهر این دوتا؟!
مهرزاد در حالی که می خندید گفت:
_مهتاب کم کولی بازی در بیار! بیا برو..برو...آفرین دختر خوب!
مهتاب سری از روی تاسف برایشان تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
در حالی که مقنعه اش را در می آورد با صدای بلندی از محیا پرسید:
_محیا مامان کجاست؟
_خونه خاله
_کی رفته؟
_یکی دو ساعتی می شه.الاناست که برگرده!
بعد از تعویض لباس هایش به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن ناهار شد.
در همین حین،لای در باز شد و سهیلا وارد خانه شد.
مهتاب به سمتش رفت و نانی که در دستش بود را گرفت.
_سلام
_سلام،کی اومدی؟
_تقریبا نیم ساعت می شه
سپس به آشپزخانه برگشت و مشغول کشیدن غذا شد.
*******
صبح با صدای آلارم گوشی اش از خواب بیدار شد.با تصور بلایی که قرار بود سر هورش بیاورد پوزخندی روی لب هایش نقش بست.به سمت کمدش رفت و بعد از پوشیدن لباس هایش آرایش مختصری کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.مشغول بستن بند کفش هایش بود که سهیلا به طرفش آمد:
_مهتاب
_جانم؟
_تو که صبحونه نخوردی،کجا میخوای بری؟
_عجله دارم مامان باید برم
_هنوز که تا شروع شدن کلاست خیلی مونده!
_آره می دونم ولی باید یه کاری رو انجام بدم.خداحافظ
منتظر خداحافظی سهیلا نماند و از خانه خارج شد.بعد مدتی به دانشگاه رسید.در دلش خدا خدا می کرد که محیط دانشگاه خلوت باشد.وقتی وارد حیاط شد، عده ی کمی از دانشجوها آمده بودند و این درست همان چیزی بود که او می خواست.به سرعت خودش را به کلاس رساند و درحالی که زیرلب دعا می کرد کسی داخل کلاس نباشد وارد کلاس شد.
اوضاع بر وقف مرادش بود و کسی داخل کلاس نبود.سرخوش به سمت صندلی های آخر کلاس رفت،درست همان جایی که هورش همیشه می نشست!
زیپ کیفش را باز کرد و یک بسته آدامس بیرون آورد.لبخند موزیانه ای زد و آدامس اولی را جوید و چسباند به صندلی!
_این بخاطر قورباغه ها
شادان
1دست نویسنده دردنکنه .. رمان خوبی بود ..یکم سر قضیه زندان و اینا الکی الکی بود ولی خب درکل داستان خوب پیش می رفت..
۳ هفته پیشوحشیی
0خوب بود🙏🏻🍃
۲ ماه پیشزهرا
0خیلی قشنگ بود دوستان حتما بخونینش🩷
۳ ماه پیشمانا
0قشنگ بو سرگرم کننده بود
۳ ماه پیش??نهال،نیلا
1دوستان رمان فوق العاده عااااالی حتما بخونید مرسی نویسنده عزیز ❤️🙏🏻
۴ ماه پیشمحنا?
1رمان خیلی خوبی بود🌼🌼🩷🩷 ابن سبک رمان زیاده خوندنش خالی از لطف نیست
۴ ماه پیشثنا
2نه مثل رمان های دیگه زیاد و بی مفهوم بود نه خیلی کم کاملا مختصر و مفید بود رمان جذابیه و باهاش می خندید کارکتر مورد علاقه من که اصلاً نیاز به گفتن نداره هوروش
۵ ماه پیش..
4رمان خیلی قشنگی بود دوس داشتم ووقتی که هورشو گرفتن خیلی گریه کردم
۶ ماه پیشヾ(❀╹◡╹)ノ゙
1دقیقا منم همینطور اونجاش خیلی گریه کردم
۵ ماه پیشArmita
2عالی بود خلاصه و دوسو داشتنی من رمان های با جزئیات کمتر را ترجیح میدم به رمان های طولانی در کل بی نظیر بود💝💝💝💝💝
۷ ماه پیشArmita
3عالی بود 💝💝
۷ ماه پیشسایه
3با تینکه رمان کوتاهی بود اما زیبا بود پیشنهاد میکنم
۷ ماه پیشAria
2من این رمان رو چند بار خوندم خیلی عالی بود واقعا بی نظیر بود
۸ ماه پیشهیوا
3رومانی بود که من تا به حال شبیه بهش رو هم نخونده بودم از نویسنده اش خیلی ممنونم💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
۱۰ ماه پیشفرناز
6راستش توی قسمت ششم خیلی گریه کردم اما خیلی بهم چسفید امیدوارد نویسنده اش هر جا که هست خوشحال شاد و سرحال باشه
۱۲ ماه پیش
ستیی
0عالی بود براوووووو👏👏