رمان طنز و عاشقانه عطر نفسات
- به قلم مریم_21
- ⏱️۳ ساعت و ۵۶ دقیقه
- 71.2K 👁
- 181 ❤️
- 144 💬
دختر قصه ی ما حساس و لجوجه ولی در عین حال مهربون و خوش قلب! ولی "هورش" پسر قصه مون یه پسر تنها...اما در عین حال محکم و جسور!! آشنایی و اتفاق هایی جالب و هیجان انگیزی بین این دو در دانشگاه میفته که آخرش ختم میشه به سر آغاز یک عشق ...!! یک عشق پاک و احساسی ناب... یه دختر از جنس احساس،یه پسر از جنس غرور... ولی عشقشون پر از دردسر و ماجراست...
هم بدریخته،هم بدترکیب.حالا هم منو اینجوری نگاه نکن!
آن روز تا آخر کلاس به فکر این بود که چه بلایی سر هورش بیاورد،تا به قول خودش اینقدر شاخ و شانه نکشد!
اما هرچه فکر می کرد،به نتیجه ی مطلوبی نمی رسید.
بعد از کلاس همراه نیلوفر از نازنین خداحافظی کردند و از دانشگاه خارج و سوار ماشینش شدند.
از فرعی اول،به فرعی دوم می پیچید که نیلوفر کمی جا به جا شد و از او پرسید:
_حالا می خوای با این پسره چی کار کنی؟
_هیچی می رم م*ا*چش می کنم!
خوب معلومه،حقش رو کف دستش می ذارم.اصلا می دونی چیه؟
در حد مرگ،از خودش و اسمش و هرچی که بهش مربوط باشه بیزارم!
نیلوفر در حالی که می خندید با دستش ضربه ای به شانه ی او زد:
_دیوونه...یکم به اعصابت تسلط داشته باش!
_تو بخند! فردا چنان حالی ازش بگیرم که مرغای آسمون به حالش تالاپ تولوپ تخم بذارن!
_همچین حرف می زنی انگار اونم بیکار می شینه،تا تو هر کاری که خواستی بکنی!
_فردا که حالش رو گرفتم،می فهمی من هرکاری که بخوام رو انجام میدم!
بعد از اینکه نیلوفر را رساند به سمت خانه حرکت کرد.
خانه شان نقلی و کوچک بود،اما دلباز!
ماشین را در پارکینگ ساختمان پارک کرد و سوار آسانسور شد.دکمه طبقه چهارم را زد و پس از مدتی رسید.
کفش هایش را داخل جا کفشی گذاشت و وارد پذیرایی شد.مهرزاد و محیا جلوی تلویزیون نشسته بودند و فوتبال تماشا می کردند.
جلوتر رفت و رو به رویشان ایستاد:
_سلام به خل و چل های خودم
مهرزاد درحالی که تخمه می شکست معترضانه جوابش را داد:
_اه..مهتاب برو اون طرف خیر سرمون داریم فوتبال می بینیم!
محیا گفت:
_راست می گه دیگه،آبجی برو اون ور ببینیم چی شد!
_دارم بهتون سلام می کنم! جواب سلام واجبه!
مهرزاد بند کیف او را کشید و درحالی که او را از جلوی تلویزیون کنار می زد گفت:
_باشه حاج خانوم،علیک سلام..حالا برو گمشو بذار بقیه بازی مون رو ببینیم!
مهتاب کیفش را به سمت او پرت کرد:
_هوی درست صحبت کن!
یعنی خاک تو سر شما دوتا که قدر منو نمی دونین!
ای خدا آخه من چه گ*ن*ا*هی کردم که باید بشم خواهر این دوتا؟!
مهرزاد در حالی که می خندید گفت:
_مهتاب کم کولی بازی در بیار! بیا برو..برو...آفرین دختر خوب!
مهتاب سری از روی تاسف برایشان تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
در حالی که مقنعه اش را در می آورد با صدای بلندی از محیا پرسید:
_محیا مامان کجاست؟
_خونه خاله
_کی رفته؟
_یکی دو ساعتی می شه.الاناست که برگرده!
بعد از تعویض لباس هایش به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن ناهار شد.
در همین حین،لای در باز شد و سهیلا وارد خانه شد.
مهتاب به سمتش رفت و نانی که در دستش بود را گرفت.
_سلام
_سلام،کی اومدی؟
_تقریبا نیم ساعت می شه
سپس به آشپزخانه برگشت و مشغول کشیدن غذا شد.
*******
صبح با صدای آلارم گوشی اش از خواب بیدار شد.با تصور بلایی که قرار بود سر هورش بیاورد پوزخندی روی لب هایش نقش بست.به سمت کمدش رفت و بعد از پوشیدن لباس هایش آرایش مختصری کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.مشغول بستن بند کفش هایش بود که سهیلا به طرفش آمد:
_مهتاب
_جانم؟
_تو که صبحونه نخوردی،کجا میخوای بری؟
_عجله دارم مامان باید برم
_هنوز که تا شروع شدن کلاست خیلی مونده!
_آره می دونم ولی باید یه کاری رو انجام بدم.خداحافظ
منتظر خداحافظی سهیلا نماند و از خانه خارج شد.بعد مدتی به دانشگاه رسید.در دلش خدا خدا می کرد که محیط دانشگاه خلوت باشد.وقتی وارد حیاط شد، عده ی کمی از دانشجوها آمده بودند و این درست همان چیزی بود که او می خواست.به سرعت خودش را به کلاس رساند و درحالی که زیرلب دعا می کرد کسی داخل کلاس نباشد وارد کلاس شد.
اوضاع بر وقف مرادش بود و کسی داخل کلاس نبود.سرخوش به سمت صندلی های آخر کلاس رفت،درست همان جایی که هورش همیشه می نشست!
زیپ کیفش را باز کرد و یک بسته آدامس بیرون آورد.لبخند موزیانه ای زد و آدامس اولی را جوید و چسباند به صندلی!
_این بخاطر قورباغه ها
فرناز
20راستش توی قسمت ششم خیلی گریه کردم اما خیلی بهم چسفید امیدوارد نویسنده اش هر جا که هست خوشحال شاد و سرحال باشه
۲ ماه پیشحامی
۲۳ ساله 00خوب بود خلاصه مختصر مفید
۳ ماه پیشدرسا
10دوستان بهترین رمانی که تو عمرتون خوندین تو این برنامه بوده؟؟؟؟؟
۱ سال پیشرمان من برمیگردم
۲۳ ساله 00رمان من برمیگردم
۷ ماه پیشدرسا
۱۰ ساله 04به نظر من خیلی مسخره بود همش هم شعر های ادبیاتی بود
۷ ماه پیشمبینا
۱۷ ساله 20وای خدای من فوق العاده بود بی نظیر بود خیلی قشنگ بود. یعنی من عاشق این ذهن خلاق و عاشق وقلم روان نویسنده شدم دمش گرم
۸ ماه پیشی
۱۷ ساله 20رمان خوبی بود ولی زمانی که هورش دستگیر شد به بعد خیلی بعد شد.
۹ ماه پیشآسمانی
۳۰ ساله 00باعرض سلام و کمال تشکر از نویسنده ی محترم در کل رمان خوبی بود اما اگر روند داستان آهسته تر بود و برای جزئیات داستان وقت بیشتری گذاشته میشد خیلی بهتر میشد.امیدوارم موفق باشید...
۱۰ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان خوبی بود خلاصه ومفید ولی دوستی هوروش مهرزاد خیلی یهویی اتفاق افتاد واینکه هیچ***به این راحتی توی روز اول اینهمه به کسی اعتماد نمیکنه واینکه هوروش اصلامغرور نبود
۱۰ ماه پیششیدا
00خیلی خوب بود ،میشه وقت گذاشت روش💎💙
۱۲ ماه پیشسحر 35
00کوتاه و قشنگ
۱ سال پیشHoora
۱۸ ساله 00من رشتم تولید برنامه های تلوزیونی هست و رمان خوبی بود***خیلی باعجله داستان پیش می رفت این که اول باهم دیگه لج داشتن یهو تغیر دادن فهمیدن عاشق همن و بهم دیگه عشقشون رو اعتراف کردن
۱ سال پیشFatemeh
۱۸ ساله 00خوب بود بازم ادامه بده امیدوارم ب موقعیت های بالایی برسی👏🏻♥️
۱ سال پیشننه
10قلمت موندگار باشه عالی بود
۱ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 130عزیزم کی گفته اصلانباید کتابی نوشته بشه رمانی؟من اصلن این رمانو نخوندم ک بخوام راجب این رمان بگم کلی میگم خیلی از رمانا کتابی نوشته شده ولی ب شدت زیبا من خودم از کتابی زیاد خوشم نمیاد ولی هچ وق نگفتم
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 71...نگفتم ی رمان نباید اصن کتابی نوشته بشه چون کاملا اشتباهه شما برو بگرد ببین چقدر رمان های کتابی هست و چقدر پر طرفداره ی نویسنده باید بلد باشع وقتی رمانی و مینویسه طبق ژانر رمانش نوع کتابی یا عامیانه
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 160..یا عامیانه بودن رمانشو مشخص کنه من خودم نویسندم ورمانم درحال تایپه ومیدونم چقدر سختی داره شما فقط میخونید و از تلاش های نویسنده ها خبر ندارین روی هر رمانی چ خوب چ بد وقت گزاشته شده پس با نظراتون
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 161نویسنده هارو اذیت نکنین ممنونم🌹 روی حرفم فقط ب شما نبود با دوستانی هستم ک ب رمان و نویسنده توهین کردن! ن فق این رمان بلکه تمام رمان ها.
۳ سال پیشدلادام
۱۸ ساله 10موافقم باهات الماس خانم به عنوان یه نویسنده عرض میکنم خواهش میکنم با توهیناتون نویسنده رو اذیت نکنید سعی کنید مشکل رمان و با لحن دوستانه ای بیان کنید تا نویسنده در رمان های بعدش ضعفاشو جبران کنه😑
۲ سال پیشDokhtarak tanho
۱۲ ساله 10حققق
۲ سال پیشدلارام
۱۸ ساله 00رمان و نخوندم کلی عرض کردم و در رابطه با کتابی نوشتن عرضم به حضورتن که خب بعضا کتابی دوست ندارن یعنی جذب نمیشن.من کلا تو این همه سال خوندن و نوشتن فقد یه رمان کتابی خوندم خیلی قشنگ بود ولی برام خسته
۲ سال پیشدلارام
۱۸ ساله 10درحال حاضر من دارم یه رمان بر اساس واقعیت می نویسم و تمام تلاشم به کار بستم تا رمان متفاوت و آموزنده ای رو تقدیم دوستان کنم کتابی نوشتن برام اصلا جذاب نیست .واسه همین از چاپش منصرف شدم ب.ارزوم موفقیت❤
۲ سال پیشفاطمه
۱۹ ساله 31بابا به ما دانشجو ها بر خورد 😅
۳ سال پیش
هیوا
۱۵ ساله 00رومانی بود که من تا به حال شبیه بهش رو هم نخونده بودم از نویسنده اش خیلی ممنونم💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖