رمان طنز و عاشقانه عطر نفسات به قلم مریم_21
دختر قصه ی ما حساس و لجوجه ولی در عین حال مهربون و خوش قلب!
ولی "هورش" پسر قصه مون یه پسر تنها...اما در عین حال محکم و جسور!!
آشنایی و اتفاق هایی جالب و هیجان انگیزی بین این دو در دانشگاه میفته که آخرش ختم میشه به سر آغاز یک عشق ...!!
یک عشق پاک و احساسی ناب...
یه دختر از جنس احساس،یه پسر از جنس غرور...
ولی عشقشون پر از دردسر و ماجراست...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۶ دقیقه
هم بدریخته،هم بدترکیب.حالا هم منو اینجوری نگاه نکن!
آن روز تا آخر کلاس به فکر این بود که چه بلایی سر هورش بیاورد،تا به قول خودش اینقدر شاخ و شانه نکشد!
اما هرچه فکر می کرد،به نتیجه ی مطلوبی نمی رسید.
بعد از کلاس همراه نیلوفر از نازنین خداحافظی کردند و از دانشگاه خارج و سوار ماشینش شدند.
از فرعی اول،به فرعی دوم می پیچید که نیلوفر کمی جا به جا شد و از او پرسید:
_حالا می خوای با این پسره چی کار کنی؟
_هیچی می رم م*ا*چش می کنم!
خوب معلومه،حقش رو کف دستش می ذارم.اصلا می دونی چیه؟
در حد مرگ،از خودش و اسمش و هرچی که بهش مربوط باشه بیزارم!
نیلوفر در حالی که می خندید با دستش ضربه ای به شانه ی او زد:
_دیوونه...یکم به اعصابت تسلط داشته باش!
_تو بخند! فردا چنان حالی ازش بگیرم که مرغای آسمون به حالش تالاپ تولوپ تخم بذارن!
_همچین حرف می زنی انگار اونم بیکار می شینه،تا تو هر کاری که خواستی بکنی!
_فردا که حالش رو گرفتم،می فهمی من هرکاری که بخوام رو انجام میدم!
بعد از اینکه نیلوفر را رساند به سمت خانه حرکت کرد.
خانه شان نقلی و کوچک بود،اما دلباز!
ماشین را در پارکینگ ساختمان پارک کرد و سوار آسانسور شد.دکمه طبقه چهارم را زد و پس از مدتی رسید.
کفش هایش را داخل جا کفشی گذاشت و وارد پذیرایی شد.مهرزاد و محیا جلوی تلویزیون نشسته بودند و فوتبال تماشا می کردند.
جلوتر رفت و رو به رویشان ایستاد:
_سلام به خل و چل های خودم
مهرزاد درحالی که تخمه می شکست معترضانه جوابش را داد:
_اه..مهتاب برو اون طرف خیر سرمون داریم فوتبال می بینیم!
محیا گفت:
_راست می گه دیگه،آبجی برو اون ور ببینیم چی شد!
_دارم بهتون سلام می کنم! جواب سلام واجبه!
مهرزاد بند کیف او را کشید و درحالی که او را از جلوی تلویزیون کنار می زد گفت:
_باشه حاج خانوم،علیک سلام..حالا برو گمشو بذار بقیه بازی مون رو ببینیم!
مهتاب کیفش را به سمت او پرت کرد:
_هوی درست صحبت کن!
یعنی خاک تو سر شما دوتا که قدر منو نمی دونین!
ای خدا آخه من چه گ*ن*ا*هی کردم که باید بشم خواهر این دوتا؟!
مهرزاد در حالی که می خندید گفت:
_مهتاب کم کولی بازی در بیار! بیا برو..برو...آفرین دختر خوب!
مهتاب سری از روی تاسف برایشان تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
در حالی که مقنعه اش را در می آورد با صدای بلندی از محیا پرسید:
_محیا مامان کجاست؟
_خونه خاله
_کی رفته؟
_یکی دو ساعتی می شه.الاناست که برگرده!
بعد از تعویض لباس هایش به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن ناهار شد.
در همین حین،لای در باز شد و سهیلا وارد خانه شد.
مهتاب به سمتش رفت و نانی که در دستش بود را گرفت.
_سلام
_سلام،کی اومدی؟
_تقریبا نیم ساعت می شه
سپس به آشپزخانه برگشت و مشغول کشیدن غذا شد.
*******
صبح با صدای آلارم گوشی اش از خواب بیدار شد.با تصور بلایی که قرار بود سر هورش بیاورد پوزخندی روی لب هایش نقش بست.به سمت کمدش رفت و بعد از پوشیدن لباس هایش آرایش مختصری کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.مشغول بستن بند کفش هایش بود که سهیلا به طرفش آمد:
_مهتاب
_جانم؟
_تو که صبحونه نخوردی،کجا میخوای بری؟
_عجله دارم مامان باید برم
_هنوز که تا شروع شدن کلاست خیلی مونده!
_آره می دونم ولی باید یه کاری رو انجام بدم.خداحافظ
منتظر خداحافظی سهیلا نماند و از خانه خارج شد.بعد مدتی به دانشگاه رسید.در دلش خدا خدا می کرد که محیط دانشگاه خلوت باشد.وقتی وارد حیاط شد، عده ی کمی از دانشجوها آمده بودند و این درست همان چیزی بود که او می خواست.به سرعت خودش را به کلاس رساند و درحالی که زیرلب دعا می کرد کسی داخل کلاس نباشد وارد کلاس شد.
اوضاع بر وقف مرادش بود و کسی داخل کلاس نبود.سرخوش به سمت صندلی های آخر کلاس رفت،درست همان جایی که هورش همیشه می نشست!
زیپ کیفش را باز کرد و یک بسته آدامس بیرون آورد.لبخند موزیانه ای زد و آدامس اولی را جوید و چسباند به صندلی!
_این بخاطر قورباغه ها
درسا
10دوستان بهترین رمانی که تو عمرتون خوندین تو این برنامه بوده؟؟؟؟؟
۱۱ ماه پیشرمان من برمیگردم
۲۳ ساله 00رمان من برمیگردم
۴ ماه پیشدرسا
۱۰ ساله 01به نظر من خیلی مسخره بود همش هم شعر های ادبیاتی بود
۴ ماه پیشمبینا
۱۷ ساله 10وای خدای من فوق العاده بود بی نظیر بود خیلی قشنگ بود. یعنی من عاشق این ذهن خلاق و عاشق وقلم روان نویسنده شدم دمش گرم
۶ ماه پیشی
۱۷ ساله 10رمان خوبی بود ولی زمانی که هورش دستگیر شد به بعد خیلی بعد شد.
۶ ماه پیشآسمانی
۳۰ ساله 00باعرض سلام و کمال تشکر از نویسنده ی محترم در کل رمان خوبی بود اما اگر روند داستان آهسته تر بود و برای جزئیات داستان وقت بیشتری گذاشته میشد خیلی بهتر میشد.امیدوارم موفق باشید...
۷ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان خوبی بود خلاصه ومفید ولی دوستی هوروش مهرزاد خیلی یهویی اتفاق افتاد واینکه هیچ***به این راحتی توی روز اول اینهمه به کسی اعتماد نمیکنه واینکه هوروش اصلامغرور نبود
۷ ماه پیششیدا
00خیلی خوب بود ،میشه وقت گذاشت روش💎💙
۱۰ ماه پیشسحر 35
00کوتاه و قشنگ
۱۱ ماه پیشHoora
۱۸ ساله 00من رشتم تولید برنامه های تلوزیونی هست و رمان خوبی بود***خیلی باعجله داستان پیش می رفت این که اول باهم دیگه لج داشتن یهو تغیر دادن فهمیدن عاشق همن و بهم دیگه عشقشون رو اعتراف کردن
۱۲ ماه پیشFatemeh
۱۸ ساله 00خوب بود بازم ادامه بده امیدوارم ب موقعیت های بالایی برسی👏🏻♥️
۱۲ ماه پیشننه
10قلمت موندگار باشه عالی بود
۱ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 130عزیزم کی گفته اصلانباید کتابی نوشته بشه رمانی؟من اصلن این رمانو نخوندم ک بخوام راجب این رمان بگم کلی میگم خیلی از رمانا کتابی نوشته شده ولی ب شدت زیبا من خودم از کتابی زیاد خوشم نمیاد ولی هچ وق نگفتم
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 71...نگفتم ی رمان نباید اصن کتابی نوشته بشه چون کاملا اشتباهه شما برو بگرد ببین چقدر رمان های کتابی هست و چقدر پر طرفداره ی نویسنده باید بلد باشع وقتی رمانی و مینویسه طبق ژانر رمانش نوع کتابی یا عامیانه
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 160..یا عامیانه بودن رمانشو مشخص کنه من خودم نویسندم ورمانم درحال تایپه ومیدونم چقدر سختی داره شما فقط میخونید و از تلاش های نویسنده ها خبر ندارین روی هر رمانی چ خوب چ بد وقت گزاشته شده پس با نظراتون
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 161نویسنده هارو اذیت نکنین ممنونم🌹 روی حرفم فقط ب شما نبود با دوستانی هستم ک ب رمان و نویسنده توهین کردن! ن فق این رمان بلکه تمام رمان ها.
۳ سال پیشدلادام
۱۸ ساله 10موافقم باهات الماس خانم به عنوان یه نویسنده عرض میکنم خواهش میکنم با توهیناتون نویسنده رو اذیت نکنید سعی کنید مشکل رمان و با لحن دوستانه ای بیان کنید تا نویسنده در رمان های بعدش ضعفاشو جبران کنه😑
۲ سال پیشDokhtarak tanho
۱۲ ساله 10حققق
۱ سال پیشدلارام
۱۸ ساله 00رمان و نخوندم کلی عرض کردم و در رابطه با کتابی نوشتن عرضم به حضورتن که خب بعضا کتابی دوست ندارن یعنی جذب نمیشن.من کلا تو این همه سال خوندن و نوشتن فقد یه رمان کتابی خوندم خیلی قشنگ بود ولی برام خسته
۲ سال پیشدلارام
۱۸ ساله 10درحال حاضر من دارم یه رمان بر اساس واقعیت می نویسم و تمام تلاشم به کار بستم تا رمان متفاوت و آموزنده ای رو تقدیم دوستان کنم کتابی نوشتن برام اصلا جذاب نیست .واسه همین از چاپش منصرف شدم ب.ارزوم موفقیت❤
۲ سال پیشفاطمه
۱۹ ساله 31بابا به ما دانشجو ها بر خورد 😅
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 10عالی بود فقط آخرش میاس یخورده بیشتر باشه بعضی جاها از خوندن خسته میشدی بعضی جاها دوست داشتی ببینی چ اتفاقی می افتد ولی شما ننوشته بودید ولی بازم ممنون ارزششو داشت ک خوندیم
۱ سال پیشستایش
۱۳ ساله 00سلام من به شخصه از نویسنده این رمان تشکر میکنمرمان بسیار زیبایی بود باتشکر
۱ سال پیش
حامی
۲۳ ساله 00خوب بود خلاصه مختصر مفید