گاهی دور بودن بهتر از نزدیک بودن است تا چهره واقعی افراد را ببینیم.
"عطر رازقی" روایت دو زندگی از هم گسیخته شده است. یکی در گذشته و یکی در شرف وقع، نفس دختر افغان تبار که بنا بر دلایلی مجبور به ازدواج زوری می‌شود اما این اتفاق باعث می‌شود پرده ای از گذشته کنار رود و همه چیز آشکار شود.
ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم؛
خیلی دیر..
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم…
و آن سوتر
در صحنه زندگی
بازی به گونه ای دیگر در جریان استگاهی‌دور ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم؛
خیلی دیر..
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم…
و آن سوتر
در صحنه زندگی
بازی به گونه ای دیگر در جریان استگاهی‌دور


256
67,959 تعداد بازدید
204 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

همه‌ی خیابان را بوی بهار گرفته بود. بعضی از خانواده‌ها ها تازه از خرید عید فارغ شده بودند. نفس به کنار پنجره تکیه داده بود و رفت و آمد های مردم را تماشا میکرد اما فکرش جای دیگری بود.
باورش برای نفس خیلی سخت بود که امشب شب تولد پدرش است اما در این بین غریبه‌ای بیش نیست. همه او را فقط دختر خوانده آقا هادی می‌دانستند ولی بی‌خبر بودند که او دختر شهروز هست، که‌از‌‌‌ هرکسی به او نزدیک تر است. در همین افکار غرق بود که صدای جیغ از سر خوشحالی دختران جوان بلند شد و امیرعلی باخنده گفت:
-بابا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چخبره؟! قرار شد یه آهنگ مورد‌پسند شما رو بخونم جیغ و داد که نداره.
دلسا لیوان شربت آب پرتقالش را روی عسلی گذاشت با دستمال کاغذی نم لب هایش را گرفت:
-وای‌د‌‌خترا اگه انقد دلتون آهنگ‌زنده‌ گوش‌کنید برید کنسرت من حوصله ندارم.
امیر علی پوزخندصدا داری‌ زد زیر لب‌زمزمه کرد:
-دختره دیونه
نیکی شروع به غر زدن کرد:
-اوف به جون من آهنگ بخون.
نیکی بعد از این جمله گیتار‌خودش را به امیر داد تا‌هم بزند و هم بخواند. نفس، بلاخره از پنجره دل‌کند به آن طرف سالن نگاه کرد امیرعلی و سینا و سامیار کنار هم نشسته بودند و خواهر های شهروز و دلسا روی مبل روبه‌روی آنها نشسته بودند.
تار های گیتار به صدا در آمد بعد از کمی نواختن امیر علی شروع به خواندن کرد.

عاشقم گناه من چه بود که عاشقم؟!
بی هوا خدا چرا شکسته قایقم…
ای ماه من از قلب شب نرو؛
رسیده جان من به لب نرو!
بیقرارتم بمانی اگر کنارتم؛
نشانی از این دل خراب و خسته بگیر
در هوای تو دلم پر زد برای تو؛
سراغی از این دل به گل نشسته بگیر
هوای دل ببین باران شده؛
شب است و ماه من پنهان شده....
در همین حین زنگ آیفون به صدا در آمد. شقایق زن بر فیس و افاده شهروز با ناز به طرف تصویر آیفون رفت و با دیدن چهره خسته شهروز رو به خواهرش گفت:
-دلسا بدو چراغ هارو خاموش کن زودی باش .
در یک لحظه خانه به تاریکی مطلق فرو رفت شهروز دوبار زنگ در را فشرد اما کسی باز نکرد ناچار دست در جیب کت‌مشکی با طرح سورمه‌ای کرد دسته کلیدهای خانه را بیرون آورد؛ بین آنها کلید خانه را پیدا کرد و بلا فاصله درون سوراخ درکرد وچرخاند. به محض ورود به خانه چراغ ها روشن شد صدای جیغ، سوت و تولدت مبارک در هم آمیخته شد. از شدت تعجب دهانش باز مانده بود با چشم های گرد شده همه را از زیر نظرگذراند شقایق با عشوه‌کنار شهروز ایستاد دستان‌خود را مثل پیچک‌دور بازوی شهروز پیچاند با‌لحن طنین‌اندازی گفت:
-‌‌عشقم تولدت مبارک.
شهروز با نگاهی نا باور لب تر کرد:
-امروز که تولدم نیست دو روز دیگه اس.
شقایق با لبخند مطمئنی گفت:
-میدونم میخاستم سوپرازت کنم.
با این جمله‌نگاه عاشقانه‌ی شهروز بود که‌نثار شقایق میشد؛ در‌ این بین تنها نفس بود که از فرط دلشکستگی به جان پوست دست خود افتاده بود و با ناخن روی دست خود را میخراشید. شهروز زندگی‌خودش را با‌عشق ساخت اما برای نفس فقط رنج های آن زندگی کذایی.
برای مادرش که فقط سی‌و پنج سالش بود فقط جای کبودی، درد، منت اینکه بچه کسی دیگر را بزرگ میکند، رنج پسر بچه‌ای که کور شده بود. چرا؟ اینها حق خوشبختی را داشتند اما مادر او از خوشبختی حقی نداشت.
چشمش پدرش را می‌دید که شقایق را در آغوش کشیده بود و زیر گوشش چیزهای نجوا میکرد، پس بی‌دلیل مادرش را رها نکرده بود. سینا برادرکوچک شقایق‌لب به شکایت باز کرد:
-بابا جمع کنید خودتون رو ! نمیگید یه لشکر دختر مجرد اینجان دلشون شوهر میخاد اون وقت میخاین‌چیکار کنین؟ تازه قحطی هم شده.
شقایق که دست دور گردن شهروز داشت لب هایش را غنچه‌ای کرد و جواب داد:
-آخی گوگولی میشه بگی‌؟اینکه دخترا دلشون شوهر میخاد چه ربطی به قحطی داره؟!
سینا برای دفاع از خود گفت:
-خب معلومه پسر قحطی شده. فکر کن چهارده تا دختر به دنیا میاد دوتا پسر این یه نشونه از خشکسالی شوهره.
نیکی برای دفاع از دختر ها گفت:
-نخیرم، دلیل اینکه ما قصد ازدواج نداریم این نیست که پسر قحطی شده.سینا به طرز مسخره ای ادای نیکی را در آورد گفت:
-وقتی دوتا مهندس ایرانی سر پروژه ای حرف میزنن کارگر افغانی میاد میگه خط ساختمون کجه. تو همون افغانیه هستی.
و شروع به خندیدن کرد. خون نفس به خوش آمد اصلا طاقت به تمسخر کشیدن هویتش را نداشت برای اولین بار در آن روز کسی را مخاطب قرار داد و با نگاه خونسردی پاسخ جک سینا را داد:
-آقا سینا اگه این دوتا مهندس ایرانی زرنگن چرا دو نفر تو یه پروژه گیر موندن؟ از من به شما نصیحت دیگه از این جور جک ها تعریف نکنین که بیشتر به خودتون نیاد.
یک لحظه همه ساکت شدند سینا جدی شد با نگاه به چشم های نفس یک سرفه مصلحتی کرد با لحن محکمی جواب داد:
-طرف صحبت من، نیکی بود نه شما.
نفس هم دست های خود را در هم گره زد با لحن خونسرد در از دفعه قبل گفت:
-به هر حال طرف صحبت شما هرکی بود جوابش رو گرفتید.
بعد به بهانه کار در آشپز خانه رفت. خوب شد حداقل ننشست به تمسخر کشیدن خودش را تماشا کند. نفس از پارچ شیشه ای کنار اوپن یک لیوان آب سرد پر کرد لا جرعه سر کشید در پی‌اش چندتا نفس عمیق کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. کم کم داشت میدان پر میشد؛ دلسا و نیکی ‌و دوتا از خواهر های شهروز مجلس را گرم رقص کردند این میان فقط چهره سینا بود که کمی گرفته به نظر می‌رسیدنفس رفت روی یک صندلی راحت که دید به همه جا را داشته باشد پیدا کرد و نشست. نیکی تا چشمش به نفس افتاد یاد ماجرای چند دقیقه پیش افتاد و در حالی که می‌رقصد رو به دلسا گفت:
-دیدی چطور با سینا حرف زد!
دلسا با نفرت نگاهی به جانب نفس کرد و جواب داد:
-دختره ایکبیری خودشو چی فرض کرده با داداش من اینطوری حرف میزنه.
نیکی با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-براش برنامه ای داری؟!
دلسا قری به گردن انداخت و جواب داد:
-صد رد صد حالا ببین چه شود.
نیکی با شنیدن این جمله هیجان زده گفت:
-بهتره باهاش صمیمی بشیم اوم... برم بگم برقصیم.
دلسا کمی فکر کرد با شیطنت چشمکی به تایید حرف نیکی زد. نیکی متقابل این این حرکت به طرف نفس رفت که روی صندلی راحتی قرمز مشکی تکیه کرده بود. نیکی با با حالتی مظلوم گفت:
-نفس باشو بیا برقصیم.
نفس که از حرکت یک دفعه ای نیکی تعجب کرده بود جواب داد:
-نه من حوصله ندارم.
اما نیکی دست بردار نبود با اصرار های زیاد نفس هم در رو دروابایسی گیر کرد و مجبور شد قبول کند. آهنگ مو مشکی از باند ها بخش میشد
نفس در حالی که کمی خجالت می‌کشید با نیکی شروع به رقصیدن کرد صدای سوت دلسا می آمد که دوتا انگشت شصت و اشاره‌اش را در دهان کرده و سوت میزند. توجه شهروز به سمت جایی که دختر ها میرقصیدن کشیده شد، چشمش به نفس افتاد انگار پنج سال خیلی زود گذشت و دختر بچه پانزده ساله اکنون بزرگ شده. شهروز با نگاهی جزء به جزء نفس را از زیر نظر گذراند خیلی شبیه نسترن بود فقط تنها چیزی که از شهروز به ارث برده بود موهای فر بود که داشت.
یک آن شهروز در دل گفت:
-الان وقتشه هرچی زود تر ازدواج کنه خیال منم راحت تره که یهو نزنه به سرش و همه چیز رو به شقایق بگه.
کم کم داشت این فکر در سر شهروز ریشه میکرد در حالی که نفس حتی خبر نداشت که پدرش در چه فکری است.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دل

    ۱۹ ساله 00

    اقا مهراد میشه بعد از این که رمانو تموم کردین بصورت رایگان در این برنامه باشه

    ۴ هفته پیش
  • salomeh

    ۱۲ ساله 00

    رمان قشنگی بود. آقای رستایی لطفاً به نوشتن ادامه بدید و توقف نکنید. من خیلی وقته منتظر رمان بعدی تون هستم. لطفاً روی طرح دیگه ای هم کار کنید.

    ۸ ماه پیش
  • مهراد

    113

    من دارم آنلاین کار میکنم انشالله تو آنلاین بخش بشه چون اگه آفلاین تایید بشه باید مدت زیادی صبر کنید

    ۳ سال پیش
  • کبری قشنگه

    50

    یعنی اول میره بخش آنلاین🤕

    ۳ سال پیش
  • دریا

    96

    اتفاقا من دوس دارم تو بخش آنلاین پارت گذاری بشه، دست خودم نی عاشق تو خماری موندنم😂🖖🏻

    ۳ سال پیش
  • کبری قشنگه

    144

    خسته نباشی خاهَر🤚من کع طاقت ندارَم

    ۳ سال پیش
  • مهراد

    212

    دوست عزیز دارید کم کم ناراحتم میکنین مگه اگه یه آقایی نویسنده بشه بده خیلی از آقایون نویسنده هستند حالا منم یکی از اون ها چرا فکر میکنین تو مسائل عاطفی آقایون ضعیف هستند؟!

    ۳ سال پیش
  • کبری قشنگه

    95

    باهاتون موافقم:/مگه پسرا دل ندارن؟بعضی هاچِنان به نوشتن و یا خوندن رمان توسط پسر واکنش نشون میدَن،بنده خداها روزی هزار بار خودشونو لعنت میکنن چرا پسر شدن😐یه کم منطقی تر فکر کنیم🙃

    ۳ سال پیش
  • ?

    014

    در باره با این نظرت باید بگم دیدن اینکه یک پسر این آرزو رو می کنه خندم گرفته شما از لحاظ احساسات به نظر من مشکل دارید معمولا از پسرا بدم میاد بعضی ها خیلی قلدرن و در همون حال وحشی بلا نسبت

    ۳ سال پیش
  • کبری قشنگه

    30

    (ممنون منتظر بودم شما بگی من مشکل دارم😐)

    ۳ سال پیش
  • A.Sh

    91

    بهتره طرز فکرت عوض کنی همه مثل هم نیستن واقعا متاسفم توی کشوری زندگی میکنم که کلی تبعیض قائل میشن همه ما برابریم و یکسانیم..

    ۳ سال پیش
  • A.Sh

    70

    اهمیت نده مهم نیست مشکل از طرز فکر خراب اونا هست به کارت ادامه بده مطمئنم که نویسنده موفقی میشی جوری که اسمت هر کی بشنوه بگه عه من رماناش خوندم

    ۳ سال پیش
  • UMR

    ۱۱ ساله 60

    همه که این شکلی نیستن 🙁خیلی نامردی والا احساسات شما نسبت به دخترا فکر کنم خیلی کمتره برا همین انتظارات ندارن ولی واسه من جالبه یک پسر رمان عاشقانه بنویسه چون همش پسرا با من وحشی هستن بلا نسبت😂😅

    ۳ سال پیش
  • UMR

    30

    دمت گرم 👌ادامه بده

    ۳ سال پیش
  • رُز

    ۱۸ ساله 00

    راست میگه شما از همه چیز عالی هستی اقا

    ۲ سال پیش
  • رویا

    10

    موافق ام اتفاقا بیشتر شاعر ها و نویسنده های معروف مرد ان این طرز فکر که پسرا نمیتونن بنویسن بیشتر آدمو به خنده میندازه

    ۱ سال پیش
  • Roghayyeh

    00

    خیلی خوشحال شدم وقتی اسم نویسنده رو خوندم انشالله موفق باشید قلم خیلی خوبی دارید

    ۱ سال پیش
  • فضولکم

    10

    هییی نیلو کجایی پناه میگم ای نیلو کدوم گوریه پناه فقط اسم اونی که دلتو شکسته رو بگو زندش نمیزارم سی سی پناه ناهار چی برام درس کردی پناه پناهههه ستونننن بتونننن نریزی رومونننن پناه چاپلوسم

    ۱ سال پیش
  • پناه

    ۲۳ ساله 00

    سلام بچه هاکجاییدمعلومه؟دلم پوکیدس نیلوارتاریحانه کجایدپس راستی می خوام باهمکارم ک دکتره اشناشیم پیشنهاد ازدواج داده هه تااونم بسوزه نظرتون چیه؟👍و اینکه 31سالشه جذاب ارتاکوشی؟خخ پس داداش چی هستی؟ها

    ۱ سال پیش
  • فضولک

    10

    منتظر یک پی از پناه و نیلو.....

    ۱ سال پیش
  • پناه

    ۲۳ ساله 00

    ارتاجان عزیزم خیلی خوشحالم که شماهاانقددنیاتون رنگیه شادباشین عشق های من امامن تو23سالگی به اندازه 60سال دلمردم فک کنم نمیتونم دیگ پی بدم من یک کردم و افتخار میکنم به کرد بودنم 😔خیلی سخته نداشتند

    ۱ سال پیش
  • فضولک

    10

    سی سی پناه دنیای من جز رنگ سیاه رنگ دیگه ای نداره ولی من مقاومت کردم جنگیدم تا به این شادی رسیدم تا حالا شده روز تولدت بگن ای کاش روز تولدت روز مرگت باشه من با وجود کلی سختی کنار اومدم و الان عین خرم

    ۱ سال پیش
  • پناه

    ۲۳ ساله 00

    می دونی مگ ادم چندبارتوکل عمرش نفسش براینفرمیره مگ چندباقلبت واسه دیدنش روهزارمیزنه فقط باید سعی کنی اشتباهی عاشق کسی نشیدچون بعدش له میشیدهرکاری میکنیدتاحال دلتون خوب شه امادلتون فقط اونومیخواد

    ۱ سال پیش
  • هانا

    ۱۷ ساله 01

    سلام چند پارت از رمانتون رو خوندم زیبا بود و با قدرت ادامه بدین خوشحالم بابت اینکه هموطنمم استعداد نویسندگیو داره موفق باشی..

    ۲ سال پیش
  • زهرا

    ۱۸ ساله 10

    خوب بود

    ۲ سال پیش
  • مهراد

    20

    معلوم نیست بستگی به کارشناسی عزیز داره

    ۳ سال پیش
  • رها

    ۱۹ ساله 00

    اقایی مهراد میشه بهم بگی چه جوری رمان میفرستیم من رمان ازمون زندگی نوشتم چون باهم هم کشور هستیم دوست دارم از شما کمک بخواهم

    ۲ سال پیش
  • رها

    ۱۹ ساله 00

    من بندر زندگی میکنم و رشته منم تجربی هست شما سال چندم دانشگاه هستی بعد این که بعضی ها میگه افغانی ها نمیتوند تو ایران***بشه 😔

    ۲ سال پیش
  • رُز

    ۱۸ ساله 00

    من رمان نوشتم و ارسال کردم امید وارم قبول باشه🙍

    ۲ سال پیش
  • ۰۰۰۰

    00

    ببخشید چجوری باید انتخاب کرد که رمان به بخش انلاین بره یا افلاین

    ۲ سال پیش
  • ساناز

    ۲۲ ساله 00

    سلام.. ببخشید چند پارت از رمانتون رو گذاشته بودید ک ب بخش انلاین منتقل شدید؟

    ۲ سال پیش
  • مهراد رستایی | نویسنده رمان

    ادمین گفت ۲۵ تا پارت بفرست اما من ۱۵ تا فرستادم و بقیه رو خودم گذتشتم

    ۲ سال پیش
  • ساناز

    ۲۲ ساله 00

    ممنون از جوابتون. فقط یک سوال دیگه. کجا فرستاده بودید؟

    ۲ سال پیش
  • رز

    ۱۸ ساله 00

    سلام خوبی منم افغانی هستم

    ۲ سال پیش
  • مهراد رستایی

    31

    دوستان عزیز مت بنا به دلیل عزادار بودن یه مدت نتونستم کارای فرستادن رمان رو انجام بدم الان بخاطر همین نمیخان رمانم رو بفرستن بخش آنلاین به آیدی که برای فرستادن رمان هست برید و از رمانعطر رازقی حمایتکن

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.