رمان عطر رازقی به قلم مهراد رستایی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب و همچنین توسط کارشناسان ما مورد تایید قرار گرفت و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آنلاین دنبال کنید. مشاهده رمان های آنلاین
گاهی دور بودن بهتر از نزدیک بودن است تا چهره واقعی افراد را ببینیم.
"عطر رازقی" روایت دو زندگی از هم گسیخته شده است. یکی در گذشته و یکی در شرف وقع، نفس دختر افغان تبار که بنا بر دلایلی مجبور به ازدواج زوری میشود اما این اتفاق باعث میشود پرده ای از گذشته کنار رود و همه چیز آشکار شود.
ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم؛
خیلی دیر..
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم…
و آن سوتر
در صحنه زندگی
بازی به گونه ای دیگر در جریان استگاهیدور ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم؛
خیلی دیر..
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم…
و آن سوتر
در صحنه زندگی
بازی به گونه ای دیگر در جریان استگاهیدور
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
همهی خیابان را بوی بهار گرفته بود. بعضی از خانوادهها ها تازه از خرید عید فارغ شده بودند. نفس به کنار پنجره تکیه داده بود و رفت و آمد های مردم را تماشا میکرد اما فکرش جای دیگری بود.
باورش برای نفس خیلی سخت بود که امشب شب تولد پدرش است اما در این بین غریبهای بیش نیست. همه او را فقط دختر خوانده آقا هادی میدانستند ولی بیخبر بودند که او دختر شهروز هست، کهاز هرکسی به او نزدیک تر است. در همین افکار غرق بود که صدای جیغ از سر خوشحالی دختران جوان بلند شد و امیرعلی باخنده گفت:
-باباچخبره؟! قرار شد یه آهنگ موردپسند شما رو بخونم جیغ و داد که نداره.
دلسا لیوان شربت آب پرتقالش را روی عسلی گذاشت با دستمال کاغذی نم لب هایش را گرفت:
-وایدخترا اگه انقد دلتون آهنگزنده گوشکنید برید کنسرت من حوصله ندارم.
امیر علی پوزخندصدا داری زد زیر لبزمزمه کرد:
-دختره دیونه
نیکی شروع به غر زدن کرد:
-اوف به جون من آهنگ بخون.
نیکی بعد از این جمله گیتارخودش را به امیر داد تاهم بزند و هم بخواند. نفس، بلاخره از پنجره دلکند به آن طرف سالن نگاه کرد امیرعلی و سینا و سامیار کنار هم نشسته بودند و خواهر های شهروز و دلسا روی مبل روبهروی آنها نشسته بودند.
تار های گیتار به صدا در آمد بعد از کمی نواختن امیر علی شروع به خواندن کرد.
عاشقم گناه من چه بود که عاشقم؟!
بی هوا خدا چرا شکسته قایقم…
ای ماه من از قلب شب نرو؛
رسیده جان من به لب نرو!
بیقرارتم بمانی اگر کنارتم؛
نشانی از این دل خراب و خسته بگیر
در هوای تو دلم پر زد برای تو؛
سراغی از این دل به گل نشسته بگیر
هوای دل ببین باران شده؛
شب است و ماه من پنهان شده....
در همین حین زنگ آیفون به صدا در آمد. شقایق زن بر فیس و افاده شهروز با ناز به طرف تصویر آیفون رفت و با دیدن چهره خسته شهروز رو به خواهرش گفت:
-دلسا بدو چراغ هارو خاموش کن زودی باش .
در یک لحظه خانه به تاریکی مطلق فرو رفت شهروز دوبار زنگ در را فشرد اما کسی باز نکرد ناچار دست در جیب کتمشکی با طرح سورمهای کرد دسته کلیدهای خانه را بیرون آورد؛ بین آنها کلید خانه را پیدا کرد و بلا فاصله درون سوراخ درکرد وچرخاند. به محض ورود به خانه چراغ ها روشن شد صدای جیغ، سوت و تولدت مبارک در هم آمیخته شد. از شدت تعجب دهانش باز مانده بود با چشم های گرد شده همه را از زیر نظرگذراند شقایق با عشوهکنار شهروز ایستاد دستانخود را مثل پیچکدور بازوی شهروز پیچاند بالحن طنیناندازی گفت:
-عشقم تولدت مبارک.
شهروز با نگاهی نا باور لب تر کرد:
-امروز که تولدم نیست دو روز دیگه اس.
شقایق با لبخند مطمئنی گفت:
-میدونم میخاستم سوپرازت کنم.
با این جملهنگاه عاشقانهی شهروز بود کهنثار شقایق میشد؛ در این بین تنها نفس بود که از فرط دلشکستگی به جان پوست دست خود افتاده بود و با ناخن روی دست خود را میخراشید. شهروز زندگیخودش را باعشق ساخت اما برای نفس فقط رنج های آن زندگی کذایی.
برای مادرش که فقط سیو پنج سالش بود فقط جای کبودی، درد، منت اینکه بچه کسی دیگر را بزرگ میکند، رنج پسر بچهای که کور شده بود. چرا؟ اینها حق خوشبختی را داشتند اما مادر او از خوشبختی حقی نداشت.
چشمش پدرش را میدید که شقایق را در آغوش کشیده بود و زیر گوشش چیزهای نجوا میکرد، پس بیدلیل مادرش را رها نکرده بود. سینا برادرکوچک شقایقلب به شکایت باز کرد:
-بابا جمع کنید خودتون رو ! نمیگید یه لشکر دختر مجرد اینجان دلشون شوهر میخاد اون وقت میخاینچیکار کنین؟ تازه قحطی هم شده.
شقایق که دست دور گردن شهروز داشت لب هایش را غنچهای کرد و جواب داد:
-آخی گوگولی میشه بگی؟اینکه دخترا دلشون شوهر میخاد چه ربطی به قحطی داره؟!
سینا برای دفاع از خود گفت:
-خب معلومه پسر قحطی شده. فکر کن چهارده تا دختر به دنیا میاد دوتا پسر این یه نشونه از خشکسالی شوهره.
نیکی برای دفاع از دختر ها گفت:
-نخیرم، دلیل اینکه ما قصد ازدواج نداریم این نیست که پسر قحطی شده.سینا به طرز مسخره ای ادای نیکی را در آورد گفت:
-وقتی دوتا مهندس ایرانی سر پروژه ای حرف میزنن کارگر افغانی میاد میگه خط ساختمون کجه. تو همون افغانیه هستی.
و شروع به خندیدن کرد. خون نفس به خوش آمد اصلا طاقت به تمسخر کشیدن هویتش را نداشت برای اولین بار در آن روز کسی را مخاطب قرار داد و با نگاه خونسردی پاسخ جک سینا را داد:
-آقا سینا اگه این دوتا مهندس ایرانی زرنگن چرا دو نفر تو یه پروژه گیر موندن؟ از من به شما نصیحت دیگه از این جور جک ها تعریف نکنین که بیشتر به خودتون نیاد.
یک لحظه همه ساکت شدند سینا جدی شد با نگاه به چشم های نفس یک سرفه مصلحتی کرد با لحن محکمی جواب داد:
-طرف صحبت من، نیکی بود نه شما.
نفس هم دست های خود را در هم گره زد با لحن خونسرد در از دفعه قبل گفت:
-به هر حال طرف صحبت شما هرکی بود جوابش رو گرفتید.
بعد به بهانه کار در آشپز خانه رفت. خوب شد حداقل ننشست به تمسخر کشیدن خودش را تماشا کند. نفس از پارچ شیشه ای کنار اوپن یک لیوان آب سرد پر کرد لا جرعه سر کشید در پیاش چندتا نفس عمیق کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. کم کم داشت میدان پر میشد؛ دلسا و نیکی و دوتا از خواهر های شهروز مجلس را گرم رقص کردند این میان فقط چهره سینا بود که کمی گرفته به نظر میرسیدنفس رفت روی یک صندلی راحت که دید به همه جا را داشته باشد پیدا کرد و نشست. نیکی تا چشمش به نفس افتاد یاد ماجرای چند دقیقه پیش افتاد و در حالی که میرقصد رو به دلسا گفت:
-دیدی چطور با سینا حرف زد!
دلسا با نفرت نگاهی به جانب نفس کرد و جواب داد:
-دختره ایکبیری خودشو چی فرض کرده با داداش من اینطوری حرف میزنه.
نیکی با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
-براش برنامه ای داری؟!
دلسا قری به گردن انداخت و جواب داد:
-صد رد صد حالا ببین چه شود.
نیکی با شنیدن این جمله هیجان زده گفت:
-بهتره باهاش صمیمی بشیم اوم... برم بگم برقصیم.
دلسا کمی فکر کرد با شیطنت چشمکی به تایید حرف نیکی زد. نیکی متقابل این این حرکت به طرف نفس رفت که روی صندلی راحتی قرمز مشکی تکیه کرده بود. نیکی با با حالتی مظلوم گفت:
-نفس باشو بیا برقصیم.
نفس که از حرکت یک دفعه ای نیکی تعجب کرده بود جواب داد:
-نه من حوصله ندارم.
اما نیکی دست بردار نبود با اصرار های زیاد نفس هم در رو دروابایسی گیر کرد و مجبور شد قبول کند. آهنگ مو مشکی از باند ها بخش میشد
نفس در حالی که کمی خجالت میکشید با نیکی شروع به رقصیدن کرد صدای سوت دلسا می آمد که دوتا انگشت شصت و اشارهاش را در دهان کرده و سوت میزند. توجه شهروز به سمت جایی که دختر ها میرقصیدن کشیده شد، چشمش به نفس افتاد انگار پنج سال خیلی زود گذشت و دختر بچه پانزده ساله اکنون بزرگ شده. شهروز با نگاهی جزء به جزء نفس را از زیر نظر گذراند خیلی شبیه نسترن بود فقط تنها چیزی که از شهروز به ارث برده بود موهای فر بود که داشت.
یک آن شهروز در دل گفت:
-الان وقتشه هرچی زود تر ازدواج کنه خیال منم راحت تره که یهو نزنه به سرش و همه چیز رو به شقایق بگه.
کم کم داشت این فکر در سر شهروز ریشه میکرد در حالی که نفس حتی خبر نداشت که پدرش در چه فکری است.
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب و همچنین توسط کارشناسان ما مورد تایید قرار گرفت و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آنلاین دنبال کنید. مشاهده رمان های آنلاین
salomeh
۱۲ ساله 00رمان قشنگی بود. آقای رستایی لطفاً به نوشتن ادامه بدید و توقف نکنید. من خیلی وقته منتظر رمان بعدی تون هستم. لطفاً روی طرح دیگه ای هم کار کنید.
۸ ماه پیشمهراد
113من دارم آنلاین کار میکنم انشالله تو آنلاین بخش بشه چون اگه آفلاین تایید بشه باید مدت زیادی صبر کنید
۳ سال پیشکبری قشنگه
50یعنی اول میره بخش آنلاین🤕
۳ سال پیشدریا
96اتفاقا من دوس دارم تو بخش آنلاین پارت گذاری بشه، دست خودم نی عاشق تو خماری موندنم😂🖖🏻
۳ سال پیشکبری قشنگه
144خسته نباشی خاهَر🤚من کع طاقت ندارَم
۳ سال پیشمهراد
212دوست عزیز دارید کم کم ناراحتم میکنین مگه اگه یه آقایی نویسنده بشه بده خیلی از آقایون نویسنده هستند حالا منم یکی از اون ها چرا فکر میکنین تو مسائل عاطفی آقایون ضعیف هستند؟!
۳ سال پیشکبری قشنگه
95باهاتون موافقم:/مگه پسرا دل ندارن؟بعضی هاچِنان به نوشتن و یا خوندن رمان توسط پسر واکنش نشون میدَن،بنده خداها روزی هزار بار خودشونو لعنت میکنن چرا پسر شدن😐یه کم منطقی تر فکر کنیم🙃
۳ سال پیش?
014در باره با این نظرت باید بگم دیدن اینکه یک پسر این آرزو رو می کنه خندم گرفته شما از لحاظ احساسات به نظر من مشکل دارید معمولا از پسرا بدم میاد بعضی ها خیلی قلدرن و در همون حال وحشی بلا نسبت
۳ سال پیشکبری قشنگه
30(ممنون منتظر بودم شما بگی من مشکل دارم😐)
۳ سال پیشA.Sh
91بهتره طرز فکرت عوض کنی همه مثل هم نیستن واقعا متاسفم توی کشوری زندگی میکنم که کلی تبعیض قائل میشن همه ما برابریم و یکسانیم..
۳ سال پیشA.Sh
70اهمیت نده مهم نیست مشکل از طرز فکر خراب اونا هست به کارت ادامه بده مطمئنم که نویسنده موفقی میشی جوری که اسمت هر کی بشنوه بگه عه من رماناش خوندم
۳ سال پیشUMR
۱۱ ساله 60همه که این شکلی نیستن 🙁خیلی نامردی والا احساسات شما نسبت به دخترا فکر کنم خیلی کمتره برا همین انتظارات ندارن ولی واسه من جالبه یک پسر رمان عاشقانه بنویسه چون همش پسرا با من وحشی هستن بلا نسبت😂😅
۳ سال پیشUMR
30دمت گرم 👌ادامه بده
۳ سال پیشرُز
۱۸ ساله 00راست میگه شما از همه چیز عالی هستی اقا
۲ سال پیشرویا
10موافق ام اتفاقا بیشتر شاعر ها و نویسنده های معروف مرد ان این طرز فکر که پسرا نمیتونن بنویسن بیشتر آدمو به خنده میندازه
۱ سال پیشRoghayyeh
00خیلی خوشحال شدم وقتی اسم نویسنده رو خوندم انشالله موفق باشید قلم خیلی خوبی دارید
۱ سال پیشفضولکم
10هییی نیلو کجایی پناه میگم ای نیلو کدوم گوریه پناه فقط اسم اونی که دلتو شکسته رو بگو زندش نمیزارم سی سی پناه ناهار چی برام درس کردی پناه پناهههه ستونننن بتونننن نریزی رومونننن پناه چاپلوسم
۱ سال پیشپناه
۲۳ ساله 00سلام بچه هاکجاییدمعلومه؟دلم پوکیدس نیلوارتاریحانه کجایدپس راستی می خوام باهمکارم ک دکتره اشناشیم پیشنهاد ازدواج داده هه تااونم بسوزه نظرتون چیه؟👍و اینکه 31سالشه جذاب ارتاکوشی؟خخ پس داداش چی هستی؟ها
۱ سال پیشفضولک
10منتظر یک پی از پناه و نیلو.....
۱ سال پیشپناه
۲۳ ساله 00ارتاجان عزیزم خیلی خوشحالم که شماهاانقددنیاتون رنگیه شادباشین عشق های من امامن تو23سالگی به اندازه 60سال دلمردم فک کنم نمیتونم دیگ پی بدم من یک کردم و افتخار میکنم به کرد بودنم 😔خیلی سخته نداشتند
۱ سال پیشفضولک
10سی سی پناه دنیای من جز رنگ سیاه رنگ دیگه ای نداره ولی من مقاومت کردم جنگیدم تا به این شادی رسیدم تا حالا شده روز تولدت بگن ای کاش روز تولدت روز مرگت باشه من با وجود کلی سختی کنار اومدم و الان عین خرم
۱ سال پیشپناه
۲۳ ساله 00می دونی مگ ادم چندبارتوکل عمرش نفسش براینفرمیره مگ چندباقلبت واسه دیدنش روهزارمیزنه فقط باید سعی کنی اشتباهی عاشق کسی نشیدچون بعدش له میشیدهرکاری میکنیدتاحال دلتون خوب شه امادلتون فقط اونومیخواد
۱ سال پیشهانا
۱۷ ساله 01سلام چند پارت از رمانتون رو خوندم زیبا بود و با قدرت ادامه بدین خوشحالم بابت اینکه هموطنمم استعداد نویسندگیو داره موفق باشی..
۲ سال پیشزهرا
۱۸ ساله 10خوب بود
۲ سال پیشمهراد
20معلوم نیست بستگی به کارشناسی عزیز داره
۳ سال پیشرها
۱۹ ساله 00اقایی مهراد میشه بهم بگی چه جوری رمان میفرستیم من رمان ازمون زندگی نوشتم چون باهم هم کشور هستیم دوست دارم از شما کمک بخواهم
۲ سال پیشرها
۱۹ ساله 00من بندر زندگی میکنم و رشته منم تجربی هست شما سال چندم دانشگاه هستی بعد این که بعضی ها میگه افغانی ها نمیتوند تو ایران***بشه 😔
۲ سال پیشرُز
۱۸ ساله 00من رمان نوشتم و ارسال کردم امید وارم قبول باشه🙍
۲ سال پیش۰۰۰۰
00ببخشید چجوری باید انتخاب کرد که رمان به بخش انلاین بره یا افلاین
۲ سال پیشساناز
۲۲ ساله 00سلام.. ببخشید چند پارت از رمانتون رو گذاشته بودید ک ب بخش انلاین منتقل شدید؟
۲ سال پیشمهراد رستایی | نویسنده رمان
ادمین گفت ۲۵ تا پارت بفرست اما من ۱۵ تا فرستادم و بقیه رو خودم گذتشتم
۲ سال پیشساناز
۲۲ ساله 00ممنون از جوابتون. فقط یک سوال دیگه. کجا فرستاده بودید؟
۲ سال پیشرز
۱۸ ساله 00سلام خوبی منم افغانی هستم
۲ سال پیشمهراد رستایی
31دوستان عزیز مت بنا به دلیل عزادار بودن یه مدت نتونستم کارای فرستادن رمان رو انجام بدم الان بخاطر همین نمیخان رمانم رو بفرستن بخش آنلاین به آیدی که برای فرستادن رمان هست برید و از رمانعطر رازقی حمایتکن
۲ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
دل
۱۹ ساله 00اقا مهراد میشه بعد از این که رمانو تموم کردین بصورت رایگان در این برنامه باشه