رمان عشق بی رحمه به قلم فاطمه
این رمان اشاره داره به زندگی دختری به نام هلنا. هلنا دختری پر شر و شور است که تفریح را در زندگی اش مهمترین چیز میداند و همواره از عواملی که مسبب ناراحتی او میشود میگریزد. او حتی معنی کلمه #عشق را نمیداند و هیچوقت علاقمند به دانستن ان نیست. اما بعد ها گرفتار عشقی میشود. عشقی که تمام زندگی اش میشود. عشقی که زندگی اش را #میسوزاند. عشقی که او را #مجبور میکند که از #دیدنه او #دور باشد. از لمس #دستانش دور باشد و در حسرت هم اغوش شدنش بماند. از هر چه که این عشق را تداعی میکند #باید دور بماند. او با هر چیزی که سره راهش قرار بگیرد میجنگد تا خود را در #فراموشی فرو ببرد که دیگر از ان خارج شدنی نیست....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۵ دقیقه
تو یه چیزی تو چشمات داری که روم اثر میزاری
نمیشه با تو بد شم.
همه مردم رو با من بد کن.
دنیا رو مردد کن. با تو بد میشم.
( میثم _ با تو بد میشم)
حس کردم صورتم خیسه. دستم رو کشیدم روی صورتم. صورتم خیس بود. یعنی اشک بود. کی اشکام ریخت؟؟صورتم رو پاک کردم. تازگیا اشکم دم مشکم شده. از این اخلاقم بدم میاد. دیدم اهنگ گوش کنم بدتر میشم. برای همین قطعش کردم و حواسم رو جمع کارم کردم. کلا غذا درست کردنم یک ساعت طول کشید. بقیه اش هم که باید بزارم روی گاز باشه. کارم تموم شده بود. الان باید میرفتم یک دستی به سر و صورتم میکشیدم. زیر گاز رو کم کردم و رفتم تو اتاق خودم و احسان. رفتم طرف میز لوازم ارایشم. به خودم نگاهی انداختم. نزدیک بود سکته کنم از دیدن خودم. چشمام باد کرده بود و لبام هم رنگی نداشتن. فکر کنم رو به موت شدم. موهام هم پریشون دورم بود. احسان بدبخت حق داشت همچین چیزی بگه. کله این دو روز اصلا به خودم نگاه ننداختم. به چه امیدی نگاه بندازم؟؟ والا. کرمم رو برداشتم و کمی به پوستم زدم. رنگ پوستم سفیده سفید شده بود. خواستم یه کم رنگ پوستم طبیعی باشه. خط چشمم رو برداشتم و تونستم باد چشمم رو با مداد بپوشونم. کمی هم رژ لب زدم. دیگه ارایش دیگه ای نکردم. شونه رو برداشتم و موهام رو شونه کردم. از توی کشو یک کیلیپس برداشتم و موهام رو بستم بالای سرمو بقیه موهام رو از بالای کیلیپس اویزون کردم. موهام خیلی بلند شده بود تو این یک سال. تقریبا تا کمرم میرسید. وقتی بخوام برم بیرون باید موهام رو بکنم تو لباسم. لباسی سفید پوشیدم که جلوش دکمه میخورد ولی یقه ام بازبود و استین هام تا پایین تر از ارنجم بالا زدم. یک شلوار سفید تمیزی پوشیدم که کمی کوتاه بود. یه کم بالا تر از مچ پام بود. صندل های سفیدم رو هم پوشیدم. خب تکمیل شدم. برم به غذا یک سری بزنم. تو راه اشپزخونه بودم که ایفون زنگ خورد. فکر کنم اومدن. رفتم طرف ایفون. ایفون رو برداشتم و گفتم:بله؟) صدای مامان احسان(مریلا) رو شنیدم که گفت: باز کن در رو. ماییم هلنا) من: خوش اومدین. بفرمایین) دکمه فشار دادم و در باز شد. وای خدایا. منو از زخم زبونای مادر شوهر و خواهر شوهر گرامی دور بفرما. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. مریلا خانوم داست میومد بالا. فرزانه هم پشتش بود. مریلا خانوم رسید بالا و وارد شد و گفت:سلام هلنا جان خوبی؟) اومد جلو و روبوسی کرد. منم در حین روبوسی لبخند مصنوعی زدم و گفتم: خیلی ممنون. شما خوبین؟) بعداز روبوسی مریلا خانوم گفت:مرسی دخترم) گفتم:بفرمایین) مریلا خانوم داخل شد. فرزانه پشتش بود. یا ابولهول. اومدم باهاش روبوسی کنم که فرزانه خودش رو کشید عقب و گفت: نه نه. از روبوسی خوشم نمیاد. به دخترای الان اعتمادی نیست. چه میدونم والا. ایدز و مرگ و درد. ببخش دیگه) چند ثانیه بهش خیره موندم. چقدر وقیحه این. نباید این حرفش رو بدون جواب بزارم. اگرنه تو گلوم گیر میکنه. برای همین لبخند مصنوعی زدم و گفتم: پس مرسی بهم یاداوری کردی. من که سالمم. ولی به قول خودت دخترا الان قابل اعتماد نیستن. فرزانه جون اول برو ازمایش بده بعد بیا تا باهات روبوسی کنم) فرزانه پوست لبش رو میخورد. پوزخندی زدم و سرم رو از روی تاسف تکون دادم. دختره احمق. قبل از اینکه چیزی بگه رفتم جای مریلا خانوم و جلوش ایستادم و گفتم: نوشیدنی خنک میخورین یا گرم؟) مریلا خانوم سرش رو تکون داد و گفت: هیچکدوم عزیزم. بیا بشین. من فقط چند دقیقه اومدم عروسم رو ببینم و یک موضوعی بهش بگم و برم) منم سرم رو تکون دادم و رو مبل رو به رویی مریلا خانوم نشستم. فرزانه تازه اومد و نشست کناره مریلا خانوم. مریلا خانوم: نگاه کن دخترم. من و فرزانه میخواستیم یک اب و هوایی عوض کنیم. برای همین خواستیم بریم یک سفر. این رو به احسان گفتیم که احسان هم گفت که میخواد بیاد. ما اجازه ندادیم اما احسان کلی اصرار کرد. منم گفتم باشه. احسان ازم خواست بیام اینجا و این موضوع رو بهت بگم) من اخمی کردم و گفتم: چرا احسان خودش این موضوع رو بهم نگفت؟) مریلا خانوم:چونکه فکر میکرد مخالفی. گفت زنا حرف هم رو بهتر میفهمن) من سرم رو تکون دادم و گفتم: کی میرین؟؟ اصلا کجا میرین؟) مریلا خانوم: یک ماه بعد میریم. یک ماه میمونیم برمیگردیم. میریم شمال.) من با تعجب گفتم: یک ماه دیگه؟) مریلا خانوم: اره. اگه میخوای خب میتونیم زود تر بریم) من سرم رو تکون دادم و گفتم: نه ممنون. همون موقع خوبه. برعکس هوس یک سفر کرده بودم. دلم میخواست یک سفری برم اب و هوام عوض بشه) مریلا خانوم لبخندی زد و گفت: پس بهتر.) متقابلا لبخندی زدم و گفتم: بفرمایین خونه رو نشونتون بدم) مریلا خانوم بلند شد و کیفش رو گذاشت کنارش و همراهم اومد. اول رفتیم اتاق خودم و احسان رو بهش نشون دادم. اتاق ساده ای که یک تخت دو نفره با یک میز لوازم ارایش. همین. اتاق بعدی یعنی اتاق بچه رو نشون دادم. روی دیوار اتاق کاغذ دیواری ابی پر رنگ طرح دار کشیده شده بود. یک تخت کوچیک که گهواره هم بود. کالسکه رو هم گذاشته بودیم تو اتاقش. چند تا تابلو بچه گانه هم تو اتاق بود. بعد اشپزخونه رو نشون دادم. همه وسایل رو تک به تک و دقیق نگاه میکرد. انگار راضی بود از جهیزیه ام. رضایت رو میشد از تو نگاهش خوند. کلا خونه و وسایل رو دقیق وارسی کرد. خونه منو احسان زیاد بزرگ نبود. دو تا اتاق با یک اشپزخونه با یک پذیرایی. کلا صد یا صد و ده متر بود. ساعت دوازده ظهر شده بود. غذا هم اماده شده بود. فرزانه که مثل بت زهر مار نشسته بود روی کاناپه. من و مریلا خانوم با هم کمک کردیم سفره رو بچینیم. مریلا خانوم فرزانه رو مجبور کرد که بلند بشه سالاد درست کنه. داشت خیار پوست میکند که دستش رو برید. اخ. اینقدر دلم خنک شد. وقتی دیدم دستش بریده الکی مثلا قیافه ام رو ناراحت کردم و گفتم: وای الهی بمیرم چی شد؟) فرزانه بهم چپ چپ نگاه کرد. منم بدون توجه به چپ چپش یک چسب زخم برداشتم و به فرزانه گفتم: انگشتت رو بیار جلو عزیزم) اونم انگشتش رو اورد جلو. منم برای انتقام همه طعنه هاش چسب زخم رو محکم چسبوندم رو زخمش که صداش در اومد. بعد از اینکه چسبوندم قشنگ انگشتش رو فشار دادم که جیغش در اومد. با صدای جیغ فرزانه مریلا خانوم اومد تو اشپزخونه. یک نگاه به من کرد و یک نگاه به فرزانه. مریلا خانوم: چه خبره؟) منم لبخندی زدم و گفتم: دستش رو برید داشتم چسب زخم میبستم براش. ولی لوس بازی دراورد. یه کم این رو زن باید بار بیارین.) مریلا خانوم به فرزانه چپ چپ نگاه کرد. اخ اخ. یعنی تو دلم کولر روشن کردن. مریلا خانوم:فرزانه بلند شو بچه بازی در نیار. خجالت بکش) فرزانه چپ چپ بهم نگاه کرد و سالاد درست کردنش رو ادامه داد. هه هه. پا رو دم شیر گذاشتی. فقط حیف که یکی من رو از شیر کشونده به مورچه. من رو ضعیف کرده شدید. نفسی عمیق کشیدم که مریلا خانوم گفت: دخترم بیا یک زنگ بزن به احسان ببین کجاست) به زمین زل زدم و مکث کردم: اممم.... خودش میاد حالا.) مریلا خانوم با جدیت گفت: بیا زنگ بزن دیگه.) منم دیدم بخوام حرفی رو حرفش بیارم جد و ابادم رو برام زیر نویس میکنه. چاره ای نداشتم. باید زنگ میزدم. رفتم جلو و تلفن رو از دست مریلا خانوم گرفتم. حالا شماره اش رو هم یاد نداشتم. اومدم از میرلا خانوم بپرسم که مریلا خانوم گفت: شماره اش رو میگم بگیرش.) اویول. فکر میکردم الان یکصد تا تیکه بارم میکنه. شماره اش رو گرفت و منم باهاش تماس گرفتم. چند تا بوق خورد. برنداشت. داشتم ناامید میشدم که صداش پیچید تو تلفن: بله؟) هم مریلا خانوم و هم فرزانه منو زیر نظره خودشون گرفته بودن. برای همین گفتم: احسان عزیزم کی میای خونه؟) احسان: مهربون شدی) کلا این بشر پروئه. نمیشه روی خوش بهش نشون بدی. اما برای حفظ ابرو مجبور بودم تحمل کنم. برای همین گفتم: وقتی تو باشی معلومه مهربونم.( نفسی عمیق کشیدم. نمیدونم چرا بغضم گرفته بود.) منو مامانتون و خواهرتون خونه ناهار منتظریم) احسان: باشه. تو راهم. ده دقیقه دیگه میرسم. خداحافظ) من با صدایی گرفته گفتم: خداحافظ ع.... عزیزم) اومدم بگم عشقم دیدم من تو زندگی هیچوقت نمیتونم راحت دروغ بگم. با صدای مریلا خانوم از فکر اومدم بیرون. مریلا خانوم: چی گفت؟ گفت میاد؟) من: اره میاد. گفت تو راهه ده دقیقه دیگه میرسه شما بفرمایین. کلی زحمت کشیدین قربونتون برم) مریلا خانوم لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم عروس گلم. تو هم خسته شدی بیا یه کم استراحت کن) لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که تلفن خونه به صدا در اومد. احتمالا احسان بود. من به مریلا خانوم اشاره کردم که بره بشینه. به شماره نگاه کردم. احسان نبود. ناشناس بود. یعنی کیه؟؟ جواب دادم.: بله؟) صدای اشنایی اومد که گفت: سلام دختر.چطوری؟) من:شما؟) اون فرد: نشناختی؟سحرم) من که انگاری تازه چیزی یادم اومده باشه گفتم: اهان. خوبی تو؟؟) سحر: اره خوبم. من نتونستم بیام عروسیت. گوشیت هم که کلا خاموش بود. امروز پدرم در اومد از مامانت شماره خونت رو گرفتم.) من: افرین. چه همه تلاش کردی) سحر: به کوری چشم بعضی از حسودا. عروسیت مبارک. تبریک میگم بهت.) پوزخندی زدم و گفتم:تبریک نگو سحر) سحر با لحنی که تعجب داشت گفت: وااااا. چرا؟) نیم نگاهی به فرزانه انداختم. اخرای سالاد بود اما معلوم بود دلشت به حرفای من گوش میکرد. برای همین رفتم تو اتاق خودم و احسان و در رو بستم. تلفن رو گذاشتم در گوشم و گفتم:الو؟؟) سحر: هستم) من با صدای غم الودی گفتم: یادته من رفتم کلاسه حمیدی پور. پوریا حمیدی پور. تو گفتی خوش بحالم؟) سحر: یک هاله ای یادمه. چرا؟) من پوزخندی زدم و گفتم: متاسفانه من عاشق پوریا شدم) سحر با صدایی که اشتیاق داشت گفت: جان ما؟) من: جان تو. ولی متاسفانه بهش نرسیدم و الان وضعم رو میبینی. یک ساله ندیدمش) سحر: الهی. یعنی عاشق ازدواج کردی؟)من: متاسفانه. میخوام یک زحمتی بکشی برام.) سحر: تو جون بخوا) من: فردا میخوام از دور ببینمش. فقط از دور. سحر دارم دیوونه میشم. باید ببینمش تا اروم بشم. فردا باید بیای دنبالم.) سحر: چشم. ساعت چند؟) من: ساعت .... سه بعد از ظهر) سحر: باشه) من: اصلا ادرس رو یاد داری؟) سحر: اره.... یعنی نه ولی از مامانت میگیرم ادرسو) من با تعجب گفتم: خب من الان ادرس رو بهت میگم دیگه) سحر با خستگی گفت: اصلا حوصله ندارم برم کاغذ بیارم) من با حرص گفتم: تنبل) صدای خنده سحر اومد.صدای در رو شنیدم. فکر کنم احسان رسید. اصلا حوصله احسان رو نداشتم. ولی چیکار باید کرد؟باید بسازی. برای همین گفتم: سحر احسان اومد. من برم. فعلا) سحر: فعلا) گوشی رو قطع کردم و انداختمش روی تخت. نمیدونم چیکار کنم. تکلیفم با خودم مشخص نیست. بدبخت مخمم هنگ کرده دیگه. از روی تخت بلند شدم و از تو اینه نگاهی به خودم انداختم. وضعیتم که خوب بود. مثلا خیر سرشون گفتن که ما میاییم باهات حرف بزنیم و بریم. اره دیگه راست میگن. من در حال التماس کردن مادر شوهر واسه اینکه بمونن برای ناهار همین الان یهویی. والا. صدای سر و صدایی از بیرون پذیرایی شنیدم. سه نفر ادم چقدر سر و صدا میکنن. والا. نفسم رو دادم بیرون. نگاهی دوباره به خودم انداختم. فعلا اوکی بودم. فعلا. نفس عمیقی کشیدم و به زور لبخند مصنوعی زدم.اومدم برم بیرون که در اتاق باز شد و احسان تو چهار چوب در ظاهر شد. سره جام مکث کردم. خدا لعنتت کنه هلنا زودترم میتونستی بری. اه.احسان به من نگاهی انداخت. کیف سامسونتش رو انداخت کناری. رفت طرف تخت و کتش رو دراورد و انداختش روی تخت. خداروشکر اخلاقش خوب بود.احسان زیر چشمی نگاهی انداخت بهم و گفت: چرا اینقدر مهربون شده بودی؟) به جلوی پاهام زل زدم و گفتم: پشیمونی؟) صدای خنده احسان رو شنیدم. من با همون حالت گفتم: حرفم خنده دار بود؟) احسان با خنده گفت: اره. چونکه اینی که تو میگی ارزوم بود. نه پشیمونی) خدا رو شکر احسان ارزوم رو نمیدونست. چون ارزوم به قیمت خرا کردن زندگیم بود.صدای نفس هاش رو از بالای سرم حس کردم. اروم سرم رو بلند کردم. دقیقا رو به روم ایستاده بود. با کلی سعی و تلاش تونستم لبخندی زورکی رو لبم بیارم. اومدم از کنارش رد بشم که یهو احسان منو تو اغوشش گرفت. نمیدونم چرا اینقدر در برابر احسان احساسی ندارم؟؟؟خب معلومه. چونکه دوستش ندارم. یک بار پوریا دستش رو گذاشت زیر چونه ام صد تا رنگ عوض کردم حالا احسان بغلم کرده هیچ واکنشی ندارم. از تو اغوش احسان در اومدم. احسان گفت: مامان و بابات و طاها اومدن اینجا) وااااای سه نفر کم بود که بخوام جلوشون نقش بازی کنم؟؟حالا باید جلوی شش نفر نقش بازی کنم. مثلا قیافه مشتاقی به خودم گرفتم و گفتم: راست میگی؟) احسان: دروغم چیه؟ باور نمیکنی؟ برو پایین نگاه کن) منم برای اینکه از این وضعیت زود تر خلاص شم گفتم: پس من برم پیشه مامان بابا. توهم زود بیا. منتظرتم) احسان با لبخند گفت: چشم زود میام) نگاهی دیگه به خودم انداختم تو ایینه. چیکار کنم؟؟ادم وقتی شوهر داره باید هر ثانیه صد دفعه خودشو تو ایینه نگاه کنه که مبادا مادر شوهر و خواهر شوهر گیر بدن. از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم. خدا بخیر کنه. امیدوارم طاها زیاد پاپیچم نشه. چونکه اصلا حوصله اش رو نداشتم. این روزا دوست دارم به حال خودم باشم. هیچ کسی هم بهم گیر نده. فقط همینو میخوام. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی رو روی لبام اوردم و وارد پذیرایی شدم. مامان داشت با مریلا خانوم روبوسی میکرد بابا هم روی مبل نشسته بود. طاها هم داشت با فرزانه دعوا میکرد. دعوا طاها و فرزانه خنده داره اما خنده روی لبای من نمیاد. هه. بلند سلام کردم. همه به ویژه طاها و فرزانه ساکت شدن و نگاهم کردن. زودتر از همه طاها با لبخندی گفت: سلااااااام خانوم. چطوری؟) دستاشو از هم باز کرد. منم لبخندی زدم و رفتم تو بغلش. گفتم: من خوبم طاها.) طاها لبخندی زد و گفت: معلومه) به طاها نگاه کردم. منظورش چی بود؟ طاها گفت: از نگاهه سردت به همه معلومه چقدر حالت خوبه) این جمله رو اروم گفت. خب خوبه. نگاهم سرد شده. خیلی خوبه. طاها از تو بغلم در اومد. سرم رو تکون دادم. به درک. اصلا من همینم. هر کسی خواست خب هیچی. هر کسی هم نخواست بازم به درک. رفتم طرف مامان. مامان بغلم کرد و دم گوشم گفت: سلام خانومی. دختر خوشگلم چطوره؟) من با لبخند گفتم: عالی. توپ. همه چی خوبه) واقعا. مامان گفت: دلم برای دختر نازم تنگ شد. نتونستم طاقت بیارم. اومدم.) من با تعجب گفتم: هانیه چی؟؟ خونه هانیه نرفتین؟) مامان خندید و گفت: نه. به هانیه گفتم اون و شوهرش بیان اینجا.) لبخندم رو لبام خشک شد. نمیتونستم اونا رو ببینم. نمیتونستم. چرا هیچکسی منو درک نمیکنه؟ مامان بهم نگاه کرد و گفت: چیه؟ناراحتی میخوای بگم نیان؟) چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم: نه. بزارین بیان) از بغل مامان در اومدم. مامان یجوری نگاهم میکرد. میخواست بفهمه چم شده. اما هیچکس دردم رو نمیفهمید. هیچکس. رفتم طرف بابام. بابام که دید دارم میرم طرفش از روی مبل بلند شد و منو در اغوش کشید و هر دو گونه هام رو بوسید و دم گوشم گفت: هلنا بابا خوشبختی؟) با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد. پلک هام رو محکم رو هم فشردم و لبخند مصنوعی زدم و با لحن شادی گفتم: همه چی عالیه بابایی. من عاشقه زندگیمم. عاشقه احسانم. اونقدر که احساس میکنم خوشبخت ترین دختر دنیام) از تو بغله بابا در اومدم و به چشماش نگاه کردم و گفتم: مطمئن باشین) بابام لبخندی زد و گفت: نمیدونم چرا احساس میکنم تو هنوز همون دختر کوچولوی نونزده ساله ای) من: ولی من الان بیست و یک سالمه) بابام خندید. بابام با شوخی گفت: روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. نمیخوای غذا بدی بهمون؟؟) من مثل اینکه تازه یادم اومده باشه گفتم: وای ببخشید. برین بشینین پای سفره. مامان برین بشینین. بابا بفرمایین. مریلا خانوم طاها بشینین. احسان بشین) همه نشستن دوره میز. من کناره طاها نشستم. سمته راستم طاها بود. سمته چپم احسان نشسته بود. مریلا خانوم شروع کرد به کشیدن غذا. اول برای بابا کشید بعد برای مامان. احسان هم اول برای من کشید بعد برای خودش. بقیه هم مریلا خانوم براشون کشید. نمیدونستم چرا اصلا میل نداشتم. برای فردا استرس داشتم. برای اینکه بعد از یک سال دوباره میخوام ببینمش. به فردا فکر میکردم قلبم تند میزد. وای. دوباره میتونم ببینمش؟؟دوباره عشقم رو میتونم ببینم؟؟ دلم واقعا تنگش بود. واقعا دوست داشتم ببینمش. حالا هر طور شده. ناسلامتی تمام قلبم دسته اون. باید پسش بگیرم یا بزارم دسته اون بمونه؟( امدن رسم خودش را دارد. دل می بری دل می دهی. اما ماندن. امان از این ماندن. که به پایِ خیلی ها نماند. که به تنِ خیلی ها نرفت. ماندن یعنی بوسه هایِ هرروزه. یعنی : تو نباشی؛ من دستم به زندگی نمی رود !یعنی دلتنگی هایِ مدام !ماندن شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که نمی خواهد ماندن یک من و یک توِ ساده می خواهد یک غرورِ فراموش شده ماندن یک دل ساده می خواهد ... !) ایفون به صدا دراومد. مامان لبخندی زد و گفت: حلال زاده اس) و بلند شد و رفت ایفون رو جواب داد. حلال زاده کیه؟ چمیدونم. سرم رو انداختم پایین و خودم رو مشغول غذام کردم. مامان در رو باز کرد که صدای خنده های هانیه و فرزاد اومد. دو تا مرغ عشقن پس. سعی کردم نفسی عمیق بکشم تا اگه اونا رو دیدم دوباره قلبم درد نگیره. هانیه و فرزاد در حالیکه دستای هم رو گرفته بودن وارد شدن. کمی قلبم درد گرفت. توجهی نکردم. هانیه و فرزاد اول با مامان سلام علیک کردن. بعد از مامان به جمع سلام کردن. اومدیم بلند بشین که هانیه گفت: نه تو رو خدا بلند نشین خوبیت نداره سر سفره) طاها بلند گفت: فرزاد چقدر پیر شدی) فرزاد به حرف طاها خندید هانیه گفت: هوی. به عشقم توهین نکن) این حرفو که زد قلبم محکم تیر کشید. دستم رو اگذاشتم رو قلبم. سعی کردم نفس های عمیق بکشم. طاها گفت: اوه اوه. چه خبر از لیلی و مجنون.) فرزاد گفت: ما از لیلی مجنونم بیشتر عاشق همدیگه ایم) با این حرفش حس کردم قلبم دیگه ضربان نداشت. در حدی که قاشق از دستم افتاد. نگاه ها برگشت سمتم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. نفسم بالا نمیومد. از جام بلند شدم و دویدم سمت اتاقم. کشوی میز لوازم ارایشم رو کشیدم بیرون و بسته قرصم رو برداشتم و سریع یکی انداختم تو دهنم. درد قلبم ارومتر شد. حس کردم دوباره شروع کرد به تپش. همش تقصیر توئه. همه اینا رو تو به سرم اوردی. همه این بدبختیا رو تو اوردی سراغم. رو تختم نشستم که در باز شد. به در نگاه کردم. هانیه بود. هانیه با تعجب گفت: چرا اینجا نشستی؟) من بی حوصله سرم رو تکون دادم و گفتم: چیزی نیست) هانیه: چرا یهویی رفتی؟) من: یادم افتاد گوشیمو از زیر شارژ نکشیدم. الان کشیدم) هانیه با تردید سرش رو تکون داد و گفت: بلند شو بیا پایین غذاتو بخور) از جام بلند شدم. برای اینکه بیشتر سوال پیچم نکنه از اتاق رفتم بیرون. هانیه هم پشتم در رو بست و دنبالم اومد. وارده پذیرایی شدم. فرزاد هم نشسته بود داشت میخورد. یعنی این همه غذا درست کرده بودم؟؟ من فقط به تعداده خودم و احسان و خواهر و مادرش درست کردم. شاید حواسم نبوده بیشتر درست کردم. با ورودم مامانم بهم نگاه کرد و بلافاصله پرسید:چرا یهو رفتی؟) اومدم چیزی بگم که صدای هانیه رو از پشتم شنیدم: گوشیش زیر شارژ بوده یادش رفته بود گوشیش رو از زیره شارژ در بیاره.)مامان سرش رو تکون داد و گفت: از بس که سهل انگاره) هانیه با تعجب به فرزاد نگاه کرد و گفت: مگه تو خونه غذا نخوردی تو؟) فرزاد گفت: بابا چیکار کنم گشنه ام شد دیگه) هانیه با دهنی باز گفت: چهار تا بشقاب غذا خوردی. بازم گشنته؟) فرزاد سرش رو به معنی اره تکون داد. همه زدن زیر خنده الا من. من به زندگیشون حسرت میخوردم. من باید زودتر میرفتم میدیدمش. یعنی اگه نمیرفتم خودمو احسان رو بدبخت کرده بودم. به احسان که کنارم نشسته بود نگه کردم. داشت به کل کله هانیه و فرزاد نگاه میکرد. زندگیه خودم به درک احسان واقعا چه گناهی کرده که بخاطره منه احمق زندگیش بخواد خراب بشه. واقعا حقش نبود. هر حماقتی که کردم خودمم باید تاوانش رو بدم. چرا احسان باید تاوان حماقت های منم رو بده؟؟پوفی کردم و به صندلیم تکیه دادم. امیدوارم امروز زودتر تموم بشه. امیدوارم. یهو فرزاد صدام رکد که لز فکر اومدم بیرون: هلنا جون) من به فرزاد نگاه کردم و گفتم: هوم؟) فرزاد با حال زاری گفت: تو رو خدا تو برو) من با تعجب گفتم: برم چیکار کنم؟) هانیه با خنده گفت: خوابی هلنا؟ فرزاد نمیدونه در ماشینو قفل کرده یا نه برای همین میگه برو ببین ماشین هست یا نیست.) من با تعجب نگاهشون کردم: خودت برو خب. شوهر توئه ها) طاها: الان همه گفتن نمیریم. همه چشم امیدمون به توئه) یعنی فرزاد از همه پرسیده من حواسم نبوده؟؟با سختی از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. ماشین فرزاد که پراید بود بیرون بود. ماشین احسان ال نود بود. پسر رئیسه بانکه دیگه. ماشین پوریا که از همه اینا بالاتره. والا. الکی منو بلند کردن. اینکه سره جاش بود. اسکولمون کردن؟ اومدم برگردم برم که سره جام ثابت شدم. صبر کن ببینم...... اون ماشین... اون م...ماشین..... سریع برگشتم و تو کوچه رو نگاه کردم. اون ماشین همون ون سیاه رنگی بود که خیلی وقت پیشا دنبالم میکرد. مطپئنم خودش بود. چونکه اون کنارش یک خراش بزرگ داشت. اینم دقیقا همون خراش رو داشت. باید برم ببینم از جونم چی میخواد؟؟ اصلا چرا همش دنبالم میاد؟؟ برگشتم سمته احسان تا بهش بگم اما از این کار منصرف شدم. خودم باید میرفتم. شجاع نشده بودم. میترسیدم از من و پوریا چیزی دیده باشه بخواد چیزی به احسان بگه. بعد زندگیمون مختل میشد. دنبال یک بهانه بودم برم پایین. به رو به روم نگاه کردم که دیدم ناهارشون رو تموم کردن و داشتن ظرفا رو جمع میکردن. خب این شد یک بهانه. ظرفا دسته طاها بود و داشتش میبردشون تو اشپزخونه که منم رفتم جلوی طاها و ظرفا رو ازش گرفتم. طاها از این کارم تعجب کرد اما فعلا وقت توضیح نداشتم. همه ظرفا رو بردم تو اشپزخونه. همه اشغالای ظرفا رو ریختم تو پلاستیک اشغالا و سرش رو بستم. هانیه وارده اشپزخونه شد. به من نگاه کرد. گفت: تو اشغالا رو ببر منم ظرفا رو میشورم) خب خدا رو شکر راحت شدم. رفتم تو اتاق و مانتو و شالی انداختم روی سرم. اسپری فلفلیم رو هم برداشتم. باید کاملا مجهز میرفتم. خطرناک بود. اشغالا رو برداشتم. همه رفته بودن تو اشپزخونه و داشتن کمک میکردن. کسی نبود بهم گیر بده. سریع از خونه خارج شدم و با اسانسور رفتم پایین. با سرعت از اپارتمان رفتم بیرون. ماشین دقیقا رو به روم بود. پنجره اش دودی بود برای همین معلوم نبود کی داخلشه. نفسی عمیق کشیدم. با اینکه ترس داشتم. ولی به خودم مسلط شدم و به سمتش حرکت کردم. هر قدمی که برمیداشتم ترسم بیشتر میشد و عرق رو پیشونیم میومد. به ماشین رسیدم. تمامه جرئتم رو تو دستام جمع کردم و اودمش بالا. اما هنوز ضربه به شیشه نزده بودم چیزی محکم خورد تو سرم. با اون ضربه محکم درد بدی تو سرم پیچید. حس کردم سرم پوچ شد و پاهام سست و برای لحظه ای بی حس شد و افتادم زمین. چشمام تار شده بود. تنها چیزی که یادم بود میله اهنی بود که افتاد جلوم. صدای اون میله توی سرم پیچید.شخصی اومد جلوم ایستاد. اومدم بلند بشم اما هیچ نیرویی تو بدنم نبود که بخوام بلند بشم. اون فرد رو یک پاش نشست. اروم سرم رو بلند کردم تا ببینم اون فرد کی بود اما چشمام داشت تار و تار تر میشد و نمیتونستم واضح ببینمش. این تاری ادامه پیدا کرد تا جایی که دیگه هیچی ندیدم و حس کردم کلا از این دنیا خارج شدم..................................................با احساس سوزشی تو سرم اخم کردم. اروم چشمام رو باز کردم. روی تخت تو اتاق خودم و احسان بودم. من چرا اینجام؟؟من چرا خواب بودم؟؟چه اتفاقی افتاد قبلش؟یهو یک صحنه اومد تو فکرم که یکی زد تو سرم و منم یک تصویر تار و محو از اون دیدم. با این فکر یهو روی تخت نشستم که سرم بدجور تیر کشید. صدایی شنیدم از کنارم که گفت: بلند نشو سرت درد میگیره) برگشتم کنارم رو نگاه کردم. احسان روی یک صندلی کنارم نشسته بود و چشماش رو بسه بود. یعنی منو ندزدیدن؟یعنی احسان منو در اون حالت دیده بود؟ وای خدایا. بدبخت شدم. باز احتمالا میخواد صد تا سوال ازم بپرسه. فعلا حالم بد بود حوصله سوالاشم نداشتم. اومدم بلند بشم که حرف احسان متوقفم کرد: اونا کی بودن؟) برگشتم و احسان رو نگاه کردم. شونه هام رو انداختم بالا و گفتم: نمیدونم) احسان موشکافانه بهم نگاه کرد و گفت: پس فقط برای خوش گذرونی با میله زده بودن تو سرت و بعد رفته بودن) من: لابد) احسان سرشو انداخت پایین و گفت: هلنا جوابمو درست بده) من با کلافگی گفتم: چمیدونم برو از خودشون بپرس. رفتم پایین یک دوری بزنم یهو یکی از پشت زد تو سرم) سرم رو برگردوندم و به جلوم نگاه کردم. امیدوارم احسان شک نکرده باشه. صدای پوزخند احسان اومد و بعدش گفت: واقعا؟) من: پ ن پ) احسان گفت: تو میری دور بزنی اینو با خودت میبری؟) چی رو با خودم ببرم؟برگشتم و به احسان نگاه کردم که نگاهم رو اسپری فلفلیم که تو دسته احسان بود زوم شد. زبونم قفل شد. این یکی رو دیگه هیچ جوره نمیشد دروغ گفت. اروم چشمام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: دست از سرم بردار) احسان گفت:چی؟) دندون هام رو فشردم رو هم گفتم:
گفتم اون اسپری تو جیب مانتویی بود که پوشیدمش) احسان با لحنی که اروم شده بود گفت: مطمئنی؟) من با حرص نگاهش کردم. احسان ساکت شد. روم رو برگردوندم و اروم بلند شدم. سرم گیج رفت کلی تونستم تعادلم رو حفظ کنم. خواستم راه بیفتم که تو ایینه یک چیزی دیدم. برگشتم و تو ایینه رو نگاه کردم. یک باندی مثله کلاه روی سرم بود. قیافه ام خنده دار شده بود. موهام از زیره باند اومده بود بیرون. ولی از اون باند معلوم بود دکتر اورده بودن. نکنه بخیه زدن؟ یعنی ممکنه؟؟ برگشتم سمت احسان و با ترس پرسیدم: بخیه زدن؟) ایندفعه احسان با حرص نگاهم کرد و گفت: مگه تریلی از روی سرت رد شده؟محکم زده بود زخمت عمیقم بود اما نه اونقدر که بخیه احتیاج داشته باشه.) خب حرفش منطقی بود. ولی هر چی بود هم خیلی میسوخت هم خیلی درد میکرد. دستم رو گذاشتم روی سرم و اروم رفتم طرفه در. هم دستم رو گذاشتم رو دستگیره تا بازش کنم در به شدت باز شد و محکم خورد تو پیشونیم. با این ضربه درد وحشتناکی تو سرم پخش شد و چند قدم عقب عقب رفتم. احسان سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو کمرمو گفت: هلنا خوبی؟) اما منکه چشمام دوباره همش داشت سیاه میشد خم شد و سرم رو با دستام گرفتم. احسان با تشر به فرد دیگه ای گفت: فرزانه مگه کوری که در رو اینجوری باز میکنی؟) پس فرزانه بود. فرزانه با ترس گفت: خب..... نمی..دون...نمیدونستم...) احسان با جدیت گفت: گند زدی حالا برو بیرون) از اون جدیت احسان منم ترسیدم چه برسه به فرزانه. فرزانه سریع رفت بیرون. احسان: هلنا عزیزم خوبی؟) من هیچی نمیتونستم بگم. احسان گفت: هلنا ببین میتونی تو ذهنت از یک تا پنج بشمری؟) اروم صاف ایستادم و تو ذهنم با خودم شمردم. احسان: تونستی؟) من: اره) احسان نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر. فکر کردم رفتنی شدی) با حرص نگاهش کردم. احسان لبخندی زد و گفت: خب نگران خودت نبودم نگران پولی بودم که قرار بود برای ناهار بدم) اولش منظورش رو نفهمیدم. اما وقتی فهمیدم منظورش چی بود حرصم گرفت و خواستم بزنم پس کله اش که جاخالی داد و ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: کور خوندی) پوزخندی زدم که احسان گفت: جوجوووو) از یک طرف خنده ام گرفته بود از طرفی دیگه حرصم گرفته بود. گفتم: مطمئنی؟) احسان: چی رو؟) من: کور خوندم) احسان سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. سرم رو انداختم پایین. کمی مکث کردم بعد یهو از جام کنده شدم و دویدم سمتش اما احسان که از من زرنگ تر بود سریع فرار کرد منم بلند گفتم: پوریا....... احسان خان بالاخره میگیرمت) این سوتیا برام طبیعی شده. احسان هم طبق معمول نفهمید. دیگه نمیترسم. اخه معمولیه. همینجوری دنبالش میدویدم که احسان وارده پذیرایی شد. منم سرعتم رو کم کردم و وارده پذیرایی شدم. خانواده من با مریلا خانوم نشسته بودن پای تلویزیون. من سرم زخمی بوده اینا نشستن پای تلویزیون. البته نگرانی و ناراحتی از سر تا پای مامان می ریخت چونکه حواسش اصلا به تلویزیون نبود. تنها کسایی که نگرانم بودن احسان و مامان بودن. به محض ورودم همه نگاهشون برگشت سمتم. مامان با دیدنم سریع از جاش بلند شد و دوید طرفم و محکم بغلم کرد. واااااا. در این حد نگرانم بوده. مامان دم گوشم گفت: خوبی مامان جون؟؟) من: اره خوبم مامان) طاها از اون طرف گفت: مامان اینقدر فشارش نده. ده کیلو بیشتر نیست که. یهو دیدین استخوناش شکست) مامان با حرف طاها خندید و ولم کرد. من به طاها نگاه کردم و پشت چشمی نازک کردم و گفتم: حسود) طاها خندید. هانیه گفت: هلنا پیشونیت چی شده؟) من فهمیدم باید پیشونیم کبود شده باشه. به فرزانه نگاه کردم. فرزانه نگاهش رو ازم گرفت و به جای دیگه ای نگاه کرد. با اینکه خیلی پر رو بود اما نخواستم خرابش کنم. گناه داشت. برای همین گفتم: وقتی اون از پشت منو زد من از جلو افتادم پیشونیم فک کنم خورد به لبه جدول.) هانیه لبش رو گزید و گفت: الهی بمیرم برات) فرزاد گفت: خدا نکنه) نگاهم رو ازشون گرفتم و به احسان که روی مبل یک نفره نشسته بود نگاه گردم. من قرار بود اینو یک دور کتک بزنم. احسان لبخندی زد و گفت: شده بلیط بگیرم از کشور خارج بشم رو حرفم هستم) همه به احسان نگاه کردن. هیچکس نفهمید منظورش چیه. اما من فهمیدم. برای همین گفتم: میل خودته) به طرفش حمله ور شدم که احسان دوباره بلند شد و شروع کرد به فرار کردن.........
همه چیزم تکمیل بود ارایشمم تکمیل و کامل بود. موهام رو به صورت کج رو برای عروسی بور کرده بودن. موهام رو به حالت کج درست کرده بودم. کلی کرم پودر و پنکک زده بودم تا کبودی رو پیشونیم دیده نشه. یک هاله کمرنگی ازش دیده میشد. رژ لب قرمز و خط چشم هم پایین هم بالا اما نازک. ریمل و کمی سایه مشکی. خط ابرو هم کشیده بودم. رژ گونه هم کمی زده بودم. فکر کنم الان از موقع عروسیم خشگل تر شده بودم. شال سفید و مانتوم که حالت گورخری داشت و شلوار لی سفید. کیف دستی مشکیم رو از توی کشوی میز لوازم ارایشم برداشتم و گوشیم و رژ لبم رو انداختم توش. دستکش های سفیدم رو پوشیدم و دوباره تو ایینه به خودم نگاهی انداختم. خوب بودم. استرس داشتم اما خب باید میدیمش. چاره دیگه ای نداشتم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. گوشیم رو از تو کیف دستیم در اوردم ک نگاهش کردم. سحر بود. جواب دادم.: الو. سلام) سحر: سلام. خوبی؟) من:اره توچی؟خوبی؟) سحر: نگرانم.) من: نگران نباش.) یکی باید اینو به من بگه. سحر: بیا پایین. در خونه تونم) من: الان میام) سحر: منتظرتم) گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش تو کیف دستیم. رفتم بیرون و کفش های پاشنه بلند و سفیدم رو پوشیدم. خدایا به امید خودت. نمیدونم چرا پاهام میلرزید.حس میکردم هر لحظه قراره بخورم زمین. با اسانسور رفتم پایین. از اپارتمان بیرون رفتم. نگاهی به اطراف انداختم که نور خورشید افتاد تو چشمم. یک لحظه چشمام سوخت. پلک هام رو گذاشتم رو هم. ای بابا عینک دودیم رو یادم رفت بردارم. حوصله نداشتم برم بردارمش. از سوزش چشمام که کم شد سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم. با دیدن ماشین سحر استرس بدی افتاد تو دلم. یک احساس بدی توی دلم بود. نمیدونستم چرا یک حسی بهم میگفت که امروز موفق نمیشم ببینمش و از این حس متنفر بودم. سرم رو تکون دادم و این حس رو از خودم دور کردم و رفتم سمت ماشین سحر و در رو باز کردم و جای شاگرد نشستم. سحر با ورودم گفت: اووووووووفففففففف. چی چیزی تو ماشینمون نشست. کجا میری برسونیمت) بهش چپ چپ نگاه کردم. سحر خندید و گفت: خب حالا چقدر عصبانی. وای چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر قیافه ات تغییر کرده هلنا. مثل خانوما شدی) لبخند تلخی زدم. راست میگفت. شبیه خانوما شدم. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: بریم) سحر: چشم) خواست ماشین رو روشن کنه که مکث کرد. به سحر نگاه کردم. اخم کرده بود و داشت به فرمون نگاه میکرد. گفتم: چیه چرا راه نمیفتی؟؟) سحر اروم سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد.: چرا پیشونیت کبوده؟) سرم رو کردم اونطرف و گفتم: هیچی) سحر با تعجب گفت: نکنه احسان کتکت زده؟) من چشمام رو بستم و گفتم:نه) سحر: پس چرا نمیگی چی شده؟) در حالی که سعی میکردم عصبانیتم رو کنترل کنم گفتم: تقصیره خواهر شوهرمه) سحر با تعجب بیشتر با دستش زد تو صورتش و گفت: خدا مرگم خواهر شوهرت زدت؟) با غضب نگاهش کردم که سحر با لحن خواهشی گفت: تو رو خدا بهم بگو چیشده دیگه) نفس عمیقی کشیدم که از عصبانیتم کم شد: فرزانه در رو باز کرد خورد تو پیشونیم) سحر با گنگی گفت: چجوری؟؟) ایندفعه دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم گفتم: سحر میفهمی دیر شدن یعنی چی؟؟؟الان داره دیر میشه) سحر هم به خودش اومد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. سرم رو گذاشتم رو شیشه ماشین. اعصاب نمیزاره برای ادم.وای وقتی ببینمش چیکار کنم؟؟نکنه دوباره قلبم درد بگیره. نکنه..... اصلا اگه دیدمش چجوری جلوی خودم رو بگیرم؟؟چحوری بغضم نگیره؟؟چجوری نزنم زیر گریه؟؟ من قوی نیستم. من خیلی ضعیفم. خیلی. چجوری جلوی خودم رو بگیرم تا غرورم رو نشکونم جلوی اون؟؟ اصلا من دوست دارم غرورم شکسته بشه. چرا باید جلوی خودم رو بگیرم؟؟چرا ؟؟ بعضی وقتا خیلی سخته که پیش بقیه وانمود کنی حالت خوبه در حالی که دوست داری از ته دلت فریاد بزنی داغونم. نگو رسم زمونه اس که همینجا خودم رو میکشم. اگه رسم زمونه اس چرا این رسمه برای بعضیا خوبه فقط برای من خوش اقبال بده؟؟؟چشمام رو بستم و به لحظه ای فکر کردم که قراره ببینمش. اصلا شاید منو نشناسه. از بین این همه شاگرد از همه جا بیاد منو بشناسه؟؟ والا. با صدای سحر از فکر دراومدم. سحر: هلنا میشه یه چیزی بگم؟؟) من: نه) سحر: هلنا تو چرا اینجوری شدی تو؟) مثلا گفتم نه. من: چجوری؟) سحر: خشک شدی. هر چقدر شوخی میکنم اصلا نمیخندی. اصلا خیلی بی احساس شدی) با این حرفش بغضم گرفت: حتی تو هم درکم نمیکنی) سحر با ناراحتی گفت: هلنا ببخشید. کلا یادم رفته بود. ببخشید.) سرم رو تکیه دادم به شیشه و گفتم: نمیخواد عذر خواهی کنی. خیلیا رو تا الان بخشیدم. تو هم روش) سحر گفت: اشکالی نداره. یک اهنگ میزارم که حالت خوب بشه) سحر پخش کننده اش رو روشن کرد و گفت: حالشو ببر)
چشمام رو بستم و گوشم رو دادم به اهنگ.
تو دلواپسی. چشمات اشکیه.
نمیشه بگی دلیلش چیه.
خستگیا رو از این خسته بگیر.
چمیدونی از غم تو دل تنگه عقاب اسیر.
که از دور باید نگاهت کنه گریه کنه دل سیر. یه نگاهه تو برام خاطره شده خاطره من جمعه.
بخدا دل منم معنی تو و عشقتو میفهمه.
تو اتاق خودمم،فکر توأم و حالمو میدونی.
تو که میدونی فقط چی میکشه این عاشق
زندونی.
تو باعث شدی حواسم بره.
خودم حالم از خودم بدتره.
تو دلت از همه چی با خبره.
بمیرم برات که هر ثانیه.
چشمای تو به دره.
هوا ابریه دل تنگه تو این همه منتظره.
یه نگاهه تو برام خاطره شده.
خاطره من جمعه.
به خدا دل منم.
معنی تو و عشقتو میفهمه.
تو اتاق خودمم. فکر توأمو و حالمو میدونی.
توکه میدونی فقط.
چی میکشه این عاشق زندونی. زندونی
سحر جعبه دستمال کاغذی رو رو به روم گرفت. با سوال به دستش نگاه کردم. این چیه دیگه؟؟؟سحر: اشکاتو پاک کن) سوالم تبدیل شد به تعجب؟؟؟اشکام؟؟مگه من گریه کردم؟دستم رو کشیدم رو صورتم. صورتم خیس بود. خب خوبه. اختیار اشکامم از دستم در رفته. یک دستمال کاغذی برداشتم. خدا رو شکر لوازم ارایشیم بیشتریاشون ضد ابن. پس ارایشم خراب نشده احتمالا. اشکام رو پاک کردم. نگاهی تو ایینه به خودم انداختم. ارایشم سالم بود. خدا رو شکر. چون اصلا حوصله نداشتم درستش کنم. سحر پلیرش رو قطع کرد. ای بابا. داشتم میرفتم تو فازه اهنگ. اومدم ازش سوال کنم که چرا قطعش کرد که با دیدنه موسسه قلبم ایستاد. رسیده بودیم. سعی کردم چند تا نفس عمیق بکشم. نمیخواستم قرص مصرف کنم. سحر: بپر پایین) اما من سره جام میخ شده بودم و به تابلو موسسه خیره شده بودم. سحر کمربندشو باز کرد و به من نگاه کرد. با تعجب گفت: هوی. خشک شدی؟) ولی من خیره شده بودم. یهو سحر زد پس کله ام که از تو شوک در اومدم. با گنگی به سحر نگاه کردم. سحر با عصبانیت گفت: چته تو؟) لبخندی زدم و گفتم: هیچی. مرسی رسوندیم. کلاسم داره دیر میشه. فعلا عشقم. بای) سحر با چشمای گشاد شده نگاهم کرد. چرا اینجوری میکنه این؟؟: هلنا مطمئنی خوبی؟) لبخندی زدم و گفتم: اره عزیزم. اگه دیر برم پوریا کلم رو میکنه. من برم) در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. با اشتیاق رفتم سمت موسسه. سحر با وحشت از ماشین پیاده شد و با دو اومد سمتم و شونه ام رو چنگ زد و منو برگردوند. چشماش اشکی بود. چرا اینجوریه؟؟ چرا این کارا رو میکنه؟؟؟ سحر گفت: هلنا تو چت شده؟؟ هلنا تو پوریا رو یک ساله ندیدی بعد میگی با پوریا کلاس داری؟) با تعجب نگاهش کردم. اخرین باری که دیدمش همین دیروز بود. با گیجی نگاهش کردم. حوصله اش رو ندارم. فعلا باید برم به کلاسه پوریا جونم برسم. اومدم برم که یهو یک طرف صورتم سوخت. سحر سیلی محکمی زد تو صورتم. با این کارش باعث شد سرم خم بشه و چهره ام رو رو ایینه های در موسسه ببینم. با دیدن چهره ام همه اتفاقات مثل یک فیلم تو یک ثانیه از جلو چشمام رد شد. الان چی شده؟؟من چرا تو این حالتم؟؟الان من داشتم میرفتم سمت موسسه تا فقط یک بار پوریا رو ببینم. پس چرا یک طرف صورتم میسوزه؟ الان چرا سرم خمه؟چرا جمعیت اطرافمون به من و سحر زل زدن؟؟؟سرم رو صاف کردم و با سوال به سحر نگاه کردم. سحر با دیدن نگاهم نفس عمیقی کشید: وای خدایا شکرت. وای خدایا مرسی.) با گیجی نگاهش کردم. چرا داره تشکر میکنه؟؟سحر بهم نگاه کرد و گفت: برو تو) سرم رو تکون دادم و رفتم داخل موسسه. سحر هم پشت من اومد. کله خاطرات داشت تو ذهنم زنده میشد. خاطرات خاک خورده ای که خیلی وقت بود بهشون دست نزده بودم. نفسم رو دادم. باز بغضم گرفته بود. رفتم سمت دفتر مدیریت. همونجایی که قرار شد من برم کلاس پوریا. ای کاش هیچ وقت اینجا نیومده بودم. ای کاش. تقه ای به در زدم. صدای بفرمایید اومد. به سحر نگاه کردم. سحر که با نگرانی نگاهم میکرد سرشو تکون داد. یعنی نمیدونم. منم نمیدونستم اما چاره ای نداشتم. در رو باز کردم و وارد دفتر شدم. سحر هم پشت من اومد و در ررو بست. مدیریت که همون بود. با دیدنه من بلند شد و گفت: بفرمایید) من و سحر سلامی کردیم و نشستیم روی صندلیای رو به روی میزش. مدیریت گفت: خب؟؟) اومدم حرفی بزنم که سرم تیر کشید و نتونستم. سحر اومد بجای من حرف بزنه که دستم رو بردم بالا. یعنی اینکه خودم میخوام بگم. صدامو صاف کردم و گفتم: من حدودا یک سال پیش اینجا کلاس ویولون مشغول بودم. یک اتفاقاتی افتاد که من اینا رو ول کردم. حالا الان به یک مشکله جدی برخورد کردم. برای همین خواستم بیام اینجا تا اشکالم برطرف بشه) مدیریت: اسم و فامیل استادتونو یادتونه؟) من سرم رو تکون دادم. مدیریت: اسم و فامیلشونو لطف کنین) با بغضی که ته گلومو گرفته بود گفتم: پوریا...پوریا حمیدی پور) مدیریت لبخندی زد و گفت: متاسفم) من با اخمی نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی؟) مدیریت: ایشون یک ساله برای مسابقات بین المللی با گروهشون رفتن خارج از کشور. سه مرحله بوده. دوتاش رو پیروز شدن. دعا کنین این یک مرحله رو هم پیروز بشن. اونوقت اقای حمیدی پور به علاوه جوایز زیادی که میگیرن میتونن به عنوان یک اهنگساز یا حتی خواننده به طور رسمی کارشون رو شروع کنن) من با تردید گفتم: کی برمیگردن؟) مدیریت: حدود دو سال دیگه) با این حرفش قلبم فشرده شد. سحر دستم رو گرفت و فشرد اما دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون. مدیریت: مشکلی پیش اومده؟) کارم اونجا تموم شده بود. بدون توجه به حرفش از جام بلند بشم که پاهام سست شد و خوردم زمین. سحر سریع بلند شد و اومد تا منو بلند کنه که دستش رو پس زدم. با بغض گفتم: ولم کن لعنتی) سحر دستش رو از روی شونه ام برداشت. به زور بلند شدم و به سمت خروجی رفتم. در رو باز کردم و رفتم بیرون. از موسسه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن. نمیدونستم دارم کجا میرم. فقط میدونستم انتهای خوبی نداره. صدای سحر رو از پشتم میفهمیدم اما محل نمیدادم. چشمام پر از اشک شد. محلشون ندادم. اشکام ریخت محلشون ندادم. صدای بوق ماشین سحر رو شنیدم بازم محل ندادم. سحر اومد دستم رو چنگ زد و گرفتشون که با جیغ گفتم: گفتم ولم کن لعنتی. چرا ولم نمیکنیییییییی؟ چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم؟؟هاااااااااان؟؟چرا نمیزاری دق کنممممممم؟؟چرا نمیفهمی الان شیرین ترین چیز برام مرگه؟هااااااااااان؟؟بزار تو حال خودم باشم لعنتی. بزار برم. بزار برمممممممممم) سحر با تعجب نگاهم میکرد. همه برگشته بودن و داشتن نگاهمون میکردن. ازین نگاه ها زیاد روم بوده. هه. سحر دستمو ول کرد. نگاهمو ازش گرفتم و به راهه بدون مقصدم ادامه دادم. به هیچی فکر نمیکردم. هیچی. واقعا مرگ برام چیزه خوب و ارامش بخش بود.(خودکشی مرگ نیست گاهی میتونه بهشت باشه وقتی زندگیت جهنمه) هر عابری که از کنارم رد میشد با تعجب نگام میکرد. اما من به رو به روم خیره شده بودم و راه میرفتم و اشکام دونه دونه از روی گونه هام سر میخوردن. چشمام رو بستم و پوریا رو فرض کردم. وقتی که از زیر دوش اب سرد کشیدمش بیرون. وقتی که برام جشن تولد گرفت. همه شوخیاش. وقتی دستشو گذاشت زیر چونه ام. وقتی تو کافی شاپ باهاش نشسته بودم و وقتی ... بهش خوردم و برگه هاش ریخت. دلم برای اون روزا تنگ شده. دلم میخواد زمانو به عقب برگردونم اما هیچ چیز نمیتونست منو به عقب برگردونه. تنها چاره ای که داشتم این بود که باید اون عشقو فراموش میکردم. نباید عاشق میشدم. اما اشتباهیه که کردم. یک سال گذشته و هنوز دارم تاوان پس میدم. هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. پس باید همه اینا رو تحمل کنم. مجبورم. من مجبورم. چشمام رو بستم و زیر لب گفتم: مجبورم) اما نمیتونستم.(عادت های قدیم را همه ترک کردم جز دوست داشتنت را!که دیگر عادت نیست!در جانم رخنه کرده!!) یهو صدای بوق ممتمدی تو گوشم شنیدم و لحظه ای بعد تو هوا بودم و لحظه ای بعد رو زمین. و لحظه ای بعد کلی ادم که دورم جمع شده بودن و نگاهم میکردن. نمیتونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده. مایعی رو روی سرم حس کردم و لحظه ای بعد دیگه هیچی حس نکردم و چشمام بسته شد.
تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تومالِ کسی نیستی که نیست
توحق نداری
اسمِ دردهای مزمنت راعشق بگذاری
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانههای بی سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق رااز تو میگیرد,
آنکه تو را زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
توسال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست
پایان سری اول
18:12 زمان اتمام:
با تشکر از فاطمه_m.e عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
میم
00بی نظیر بود🤍❤️
۳ ماه پیشزارع
۳۸ ساله 00مزخرفه اصلابه نظرمن وقت وچشمتون رابرای این رمان نزارید
۴ ماه پیش.
۲ ساله 00خیلی غمگین بود کاش نمیخوندم
۵ ماه پیشنسرین
۱۳ ساله 00عالی هس
۵ ماه پیشفاطمه
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Hana
۱۴ ساله 01خیلی عالیه ولی خیلی گریه کردم
۱ سال پیشمهدیه
۲۶ ساله 10اصلا نفهمیدم چیشد.جلد دوم اسمش چیه??اونا کی بودن?پووووووووف😡
۱ سال پیشنجمه
۲۰ ساله 00خیلی خوب بود😥
۱ سال پیشR
20ببینم اصلا اون ماشین کی بود ؟ اصلا تهش چی شد واقعا نمیفهمم به هر حال هلنا تکلیفش چیشد
۲ سال پیشهستی
۱۲ ساله 25بالدالذدادتلیرذبیبلا احمق سیحدیر اشغال مایمالاع
۲ سال پیشمنم
30من هرکاری میکنم هر دلیلی میارم تو کَتَم نمیره ک میلاد تو اون آهنگ بلند و همهمه زیاد حرفایی ک هلنا برا خواهرش میگفت رو تونست راحت بشنوه🤔
۲ سال پیش...
70نویسنده عزیز کی تا حالا تابستون برف میاد ک تو رمان تو اومده😐
۲ سال پیشf_yarahmadi
170خب معمولا از رمان های که نویسنده شخصیت یه زن رو خراب کنه یا ضعیف جلوه بده متنفرم مخصوصا اگر نویسنده زن باشه وقتی خیلی از نویسنده های مرد زن ها رو بزرگ و زیباو قوی جلوه میدن شما چرا خراب می کنید؟؟؟🤷 ♀
۲ سال پیشمریم
11واقعن رمان قشنگی بود دست نویسنده اش دردنکنه برای این رمان بسیارزیبا
۲ سال پیش
دلارام
10نمیگم پایان هر داستانی باید خوب باشه حالا اینو بیخیال در کل خیلی جاهای رمان بد بود.