رمان در رویای دژاوو (آفلاین) به قلم آزاده دریکوندی
دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس میکنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید.
وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس میکنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار میشنوید و فکر میکنید قبلا شنیدید... فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده!
گلشنِ قصهی ما همهی ترسش همین حسه! نه اینکه از خودِ دژاوو بترسه، فقط نگرانه اتفاقات گذشته تکرار بشن و باز هم اون غمی که تجربه کرده به سراغش بیاد. گلشن از شباهت اتفاقات امروزش با گذشتهاش میترسه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۹ دقیقه
ستاره در اتاقشان را باز کرد و گفت:
- گلی شام چی بپزم به نظرت؟
- نمیدونم!
***
بهشت زهرا شلوغ بود و افراد زیادی برای خاکسپاری مرد میانسال تازه در گذشتهای آمده بودند. گلشن در وسط جمعیت نشسته بود و زار میزد! شالش را تا نیمهی صورتش پایین کشیده بود و بر روی سینهاش میکوباند و متوفی را پدر صدا میزد.
- الهی بمیرم برات بابا!
صاحب کارش گفته بود تا میتواند سوزش را بیشتر کند و الحق که او هم سنگ تمام گذاشته بود.
همهی اقوام دور و نزدیک آن مرحوم گمان میکردند که همان دختری است که از کودکی با مادرش به کانادا رفته بود و حالا با شنیدن خبر مرگ پدرش به ایران بازگشته است! دختری از همکارانش با لیوانی آب به او نزدیک شد و با ظاهر سازی با صدای بلند گفت:
- الهی قربونت برم یکم آب بخور!
لیوان آب را از دست دختر گرفت و بعد از اینکه یک قلپ از آن را خورد روسری دختر را به آرامی به سمت خودش کشید و کنار گوشش گفت:
- برو بگو تمومش کنن دو ساعته دارم گریه میکنم چشمهی اشکم خشکید آخه!
دختر سری تکان داد و دور شد. حدود ربع ساعت بعد در بلندگو اعلام کردند که مراسم تمام شده و از میهمانان خواستند برای صرف ناهار به رستوران بروند. گلشن هم با کمک اطرافیان از کنار خاک متوفی بلند شد و با دستمال اشکهای روی صورتش را پاک کرد. جمعیت رفته رفته کمتر میشد و هرکس به سمتی میرفت.
پشت لباسش را تکاند و رو به همکارانش گفت:
- خوب بود ها!
و بعد باز هم کمی دیگر آب خورد. به همراه دوستانش قدم برداشت تا آنها هم به سمت ماشین هایشان بروند که صدایی چند بار به گوشش رسید.
- ترمه خانوم! ترمه خانوم...
اهمیتی نداد اما آنقدر این صدا لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشد که از سر کنجکاوی به عقب برگشت. مردی جوان که سر تا پا مشکی پوشیده بود به سمتش آمد و سرانجام مقابلش ایستاد. گلشن سردرگم بود و متعجب! احتمالا منتظر بود بشنود که اشتباهی شده اما مرد جوان هم چنان مقابلش ایستاده بود.
- من واقعا بهتون تسلیت میگم!
حالا میفهمید که همان داستان همیشگی است! در نتیجه نقشش را خوب بازی کرده و ذاتا کسی او را با اقوام نزدیک متوفی اشتباه میگیرد و تسلیت میگوید. با احترام سری تکان داد و زیر لب تشکر کرد. قبل از آنکه بخواهد به راهش ادامه دهد، مرد دوباره به حرف آمد.
- ای کاش جای مناسب تری ملاقاتتون میکردم! فکر میکنم آخرین باری که همدیگه رو دیدم توی خونه باغ آقا جون بود! کاش میشد برگشت به اون روزا.
نمیدانست باید چه بگوید؟ همیشه از اینکه در منگنه قرار بگیرد میترسید. هیچ وقت دیگر تا اینجا پیش نیامده بود که کسی آنقدر او را جدی بگیرد که از خاطرات گذشته نیز صحبت بکند.
گلشن قدمی پساپس رفت... دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما وقتی یک بار دیگر مرد مقابلش را از نظر گذراند جملات از ذهنش پریدند و توانایی چرخاندن زبانش را از دست داد. همیشه از اینکه در چنین مواقعی چه نوع عکس العملی باید نشان بدهد باز میماند و تکلیفش خیلی با خودش روشن نبود. صدایش را در گلو صاف کرد و گفت:
- با اجازه تون!
و تقریبا به سرعت خود را در میان جمعیت انداخت و از آنجا دور شد. مرد جوان بر سر جایش ماند و به رفتنش نگاه کرد بعد دستهایش را در جیبهای شلوارش فرو برد و تکه سنگ جلوی پایش را بیحوصله با نوک کفشش به کناری پراند.
گلشن به عقب برگشت تا یک بار دیگر به آن مرد نگاهی بیاندازد؛ اما او دیگر آنجا نبود. قدم هایش را مرتب برداشت و به سمت ماشین رفت. وارد ون شد و روی نزدیک ترین صندلی نشست. دست زیر چانهاش زد و ذهنش بی اختیار به سمت آن مرد رفت! آخرین باری که با همچین شخص با جذبهای برخورد داشته بود کی بود؟؟ خب یک خاطرهی خیلی تلخ در گوشهی ذهنش خودنمایی میکرد اما این را هم به یاد داشت که هیچ وقت در نگاه اول خودش را دست و پا چلفتی حس نکرده بود! بعد به این فکر کرد که آخرین خواستگار را تقریبا دو سال پیش داشت آن هم پس از مدت ها... نه اینکه دختر بدی باشد! نه! همهاش به خاطر وجود مرتضی بود. همین آخرین خواستگارش به شدت او را میخواست اما تا فهمید مرتضی برادرش است پا پس کشید. گلشن این را به خوبی میدانست اما به روی مرتضی نمیآورد؛ تازه گاهی وقتها اعتقادش را به این مسئله از دست میداد و میگفت اگر کسی او را بخواهد مرتضی را در نظر نمیگیرد، مگر میخواهد با مرتضی زندگی کند؟!
بالاخره ماشین به حرکت درامد اما قبل از آنکه سرعت بگیرد نگاهش تصادفا به همان پسر افتاد که مشغول صحبت با دو زن و یک مرد بود. موهایش نسبتا بلند و ته ریش روشنی داشت. چشمانش قهوه ای و بینی اش استخوانی و طبیعی بود و گلشن متوجه شده بود که یک فرو رفتگی کوچک نیز در چانهاش دارد. چیزی نمانده بود که تصویر آن جمع از دیدش خارج شود؛ در یک لحظه چنان دست از زیر چانهاش برداشت و خود را به پنجره نزدیک کرد که دختر کناریاش هینی کشید و از خواب سبکش پرید. خودش هم نفهمید که این رفتار عجیبش چه معنی میدهد. احتمالا فقط یک کنجکاوی!
*
مرتضی مدام غر میزد و گلشن دیگر سرش درد گرفته بود. باز هم از مراسمی برگشته بود و با نق زدنهای مرتضی مواجه شده بود. همیشه همین ماجرا را داشت! هر زمان که با لباس های سیاه از بهشت زهرا بر میگشت، انگار که برادرش تازه یادش افتاده بود که شغلش چیست!
دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود بلکه صدای مرتضی را کمتر بشنود، هرچند که خیلی افاقه نمیکرد.
- د آخه من نمیفهمم بری واسه مردهی مردم هم اشک بریزی میشه شغل و زندگی؟؟ بشین خونه قورمه سبزیت رو بپز!
گلشن دیگر تحمل نداشت به یکباره برخاست و فریاد کشید:
- بسه دیگه روانیم کردی! تو دردت چیه عوضی؟ میگی چکار کنم؟ بشینم خونه که تو پول مواد بذاری کف دستم یا برم تنمو بفروشم که تو دست ور داری؟؟
سیلی محکم مرتضی بر روی گونهاش فرود امد. آنقدر ناگهانی بود که نفس را در سینهی گلشن حبس کرد. سهیل از اتاقش بیرون دوید و این بار انگار که نوبت او بود تا صدایش را هرچند کم بالا ببرد.
- شما ها چتونه؟؟ آبرو نذاشتید واسه ما به مولا! صداتون تو در و همسایه پخشه.
مرتضی از کنار گلشنی که هنوز هم توی بهت سیلی فرو رفته بود، به کناری رفت و به تندی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- این در و همسایه هر کدومشون به طریقی بی آبرو ان!
سهیل با تاسف سر تکان داد و زیر لب گفت: خاک بر سرت!
گلشن انگار که بالاخره از بهت بیرون امده بود، دستی به سمت مرتضی کشید و خطاب به سهیل گفت:
- این مشکلش اشک ریختن من واسه دیگرونه!
و بعد رو به مرتضی ادامه داد:
- کله خراب من واسه بدبختیهای خودم گریه میکنم! واس خاطر بی لیاقتی تو! به خاطر درموندگی خودم. واس خاطر آیندهی امین! احمقِ بی شعور....
این ها را گفت و به داخل اتاق مشترکش با ستاره رفت. ستاره کاملا سرگرم پاک کردن سبزیهایش بود، داد و بیدادهای این دو کاملا برایش عادی شده بود و دیگر حتی پا درمیانی هم نمیکرد چون میدانست این دعوای همیشگی زود هم جمع میشود.
گلشن کنارش نشست و دستی به صورتش کشید که جای سیلی کز کز میکرد. ستاره نگاهی به او انداخت که دستش را بر روی گونهی سرخش گذاشته بود.
- ببینمت! نکنه تو رو زده؟
پوزخند تلخی زد و گفت:
- ولش کن بابا.
و بعد جلو آمد و دستهای سبزی برداشت. ستاره گردنش را با دستهای نیمه گلی اش خاراند، تلاش کرد چیزی بگوید اما انگار توانایی چرخاندن زبانش را نداشت.
با تکان های سریعی از جایش پرید! ستاره مانند اجل معلقی بالای سرش ایستاده بود و بر روی صورتش میزد و تند تند میگفت:
- گلی بیچاره شدیم! پاشو... پاشو!
گلشن که خواب کاملا از سرش پریده بود با حیرت و نگرانی پرسید:
- چی شده؟؟
ستاره سر در گم بود... شاید هم عصبی و هراسان...
- مامورا اومدن تو کوچه دارن تک به تک خونهها رو میگردن نمیدونم کی گزارش این کوچه رو داده!
مانند برق گرفتهها از جایش پرید و خودش را داخل حیاط انداخت. یک دور، دور خودش چرخید و سپس به درون اتاق پسرها دوید. نمیدانست باید چه کند و از کجا شروع کند... اول دشک و بالشت مرتضی را بشکافد یا جرز دیوارها را چک کند؟ به طرف فرشهای کهنه و نازک کف اتاق شتافت و آن را به کناری انداخت و وقتی هیچ چیز دستگیرش نشد زبان به نفرین باز کرد...
- خدا از رو زمین ورت داره مرتضی!
ستاره حسابی ترسیده بود و اشک می ریخت. به لباس گلشن چنگ زد و گفت:
- میخوای چیکار کنی؟؟ نکنه میخوای بریزیشون دور؟ اگه بیاد و بفهمه معلوم نیس چه بلایی سرت بیاره!
گلشن صدایش را نسبتا بالا برد و گفت:
اطلاعیه ها :
امیدوارم از رمان «در رویای دژاوو» کلی لذت برده باشید😍
رمان «مونالیزا» توی همین برنامه و در بخش آنلاین موجوده... در مورد کاراکتر فریال مظفری 💚
همون طور که توی دژاوو خوندید، فریال عاشقه... ولی عاشق کی؟ بیا رمان مونالیزا رو بخون تا متوجه بشی😍😍
برای پیدا کردنش کافیه برید بخش آنلاین برنامه
آزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم دوست داشتی 😍
دیروزمحی
00فوق العاده بوووووود خیلی دوسش داشتم اولاش گلشن خیلی تو مخم بود ولی فرهاد عالی بود خیلی رمان قشنگی بود حتما بخونید
۷ روز پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم عزیزم😍💚خوشحالم دوست داشتی امیدوارم به رمان مونالیزا هم سر بزنی و دوسش داشته باشی🥰
۷ روز پیشمحیا
00بهترین 💔
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
حالا چرا قلب شکسته؟😂امیدوارم به رمان مونالیزا هم در بخش آنلاین سر بزنی عزیزم🥰💚
۷ روز پیشآرام
۳۲ ساله 10سلام خسته نباشی نویسنده عزیز مانا باشی پایدار وقلمت ماندگار.... مرسی عالی بود داستان ومتفاوت❤️🌼❤️
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم😍خوشحالم که دوست داشتی عزیزم😍😍امیدوارم به رمان مونالیزا هم در بخش آنلاین سر بزنی و دوسش داشته باشی🥰
۷ روز پیشجمیله سلطانی
20رمان خیلی قشنگیه مامان جون فرهاد خیلی رو اعصابه
۱ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم🥰 قمرالملوک عقیدهی پوسیدهای داره متاسفانه 💔 امیدوارم به رمان مونالیزا هم سر بزنی و لذت ببری😍
۱ هفته پیشفاطمه
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
آزاده دریکوندی | نویسنده رمان
طولانی که نمیدونم شایدم واقعا طولانی بود. درمورد این موضوعی که گفتی درسته اوایل گفت به خاطر داداشم ولی نمیدونست قراره عاشقش بشه و از یه جایی به بعد فرهاد رو برای خودش بخواد نه حمایت مالی
۲ هفته پیش...
00خیلیییی قشنگ بووود...خسته نباشید عزیزم. عطا دوست داشتنی ترین شخصیت بود برای من...بعدش هم فرهاد و گلشن... از اینکه انقدر شخصیت ها باهم متفاوت بودن لذت بردم... خیلی عالی بود❤️
۳ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
وای مرسی😍💚عطا خیلی طرفدار داره🥰 واقعا خوشحالم رمان رو دوست داشتی امیدوارم به رمان مونالیزا هم سر بزنی که شخصیتهای دژاوو هم اونجا حضور دارن😍
۳ هفته پیشالهه
10زیبا ،جذاب ،دوستداشتنی. خوشحالم که این رمان رو خوندم خیلی از شخصیت فرهاد خوشم اومد .با باباش هم خیلی حال کردم خدایی😅
۳ هفته پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خوشحالم که دوست داشتی عزیزم امیدوارم به رمان مونالیزا هم سر بزنی😍💚
۳ هفته پیشعاطی
00رمان خوبیه کامل نخوندم خوشم اومدازشخصیت فرهادمنم همچین فرهادی رو دارم ولی داستان ما فرق داره فاصله سنی زیادع من میفهمم خیلی دوسم داره ولی میدونم نمیرسیم یه هفته بهش پیام ندادم دارم از خودم دورش میکنم
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
امیدوارم تا آخر بخونی و تا آخر هم بپسندی. بابت چیزی هم که تعریف کردی متاثر شدم گلم. امیدوارم برات خیر پیش بیاد💚💚
۴ هفته پیشنرگس
00رمان عالی و زیبا بود با خوندن رمان لبخند رو لبم میومد برای خوندن منالیزا هم مشتاقم ولی بخاطر آنلاین بودن رمان شرایط خوندنشو ندارم امیدوارم وقتی تموم شد بصورت آفلاین تو دنیای رمان قرارش بدین تشکر فراوا
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم عزیزم🥰💚واقعا خوشحالم که دوست داشتی. متاسفانه مونالیزا قسمت آفلاین نمیاد عزیزم. بخش آنلاین همین برنامه است
۱ ماه پیش...
00سلام عزیزم فوق العاده است تا اینجا البته هنوز تمومش نکردم... ببخشید امکان دیدن عکس شخصیت ها هست؟
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
سلام عزیزم خوشحالم که دوسش داری🥰 بله امکانش هست... توی بخش آنلاین این رمان میتونی عکسها رو ببینید💚
۱ ماه پیشHamta
00خیلی رمان خوب وجذابی بود قلم نویسنده عالی بود و باعث میشد دوست داشته باشی ادامه رمان را بخونی .پیشنهاد میکنم حتما بخونید با تشکر فراوان از زحمات نویسنده عزیز
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
واقعا خوشحالم که دوست داشتی عزیزم😍خوشحال میشم که به رمان مونالیزا هم سر بزنی. مونالیزا درمورد فریال هستش🥰
۱ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز رمان بسیار جذاب و خوبی بود دوسش داشتم قلم قوی و خوبی داشت حتما بخونیدش لذت بردم
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
واقعا خوشحالم که دوست داشتی عزیزم😍خوشحال میشم که به رمان مونالیزا هم سر بزنی. مونالیزا درمورد فریال هستش🥰
۱ ماه پیشاسرا
00میشه خاطرات دزددریایی ناتمام کاملش بذاریدتواین برنامه پلیزواقعااون جالب بوس بوس
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
واااا چقدر خوشحال گشتم این کامنت رو دیدم😍😍 انتظار نداشتم کسی اینجا سراغ این نوشتهی منو بگیره😅 در حال ویرایش هستش و حاضر بشه اینجا پارتگذاری میکنم
۱ ماه پیش9305478253
۲۰ ساله 00یعنی خدایی رمان دژاوو و مونالیزا انقد قشنگن که وقتی میخونیشون دیگه دلت نمیخاد از خوندنشون یه دقیقه ام دست بکشی دمت گرم خانم دریکوندی ❤️❤️❤️
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
واااااای مرسیییییی😍😍😍😍😍 اینا رو میگید از خوشی سکته میکنم مونالیزا نیمه تموم میمونه😅💚💚💚 مرسی از انرژیت سوپرایز شدم واقعا🥰😘
۱ ماه پیشدختر لر
00سلام واقعا بهترین رمانی بود که خوندم 🤩🤩🤩
۱ ماه پیشآزاده دریکوندی | نویسنده رمان
خیلی ممنونم دختر لر😍😍😍💚💚💚 امیدوارم رمان مونالیزا رو هم بخونی و همینقدر لذت ببری عزیزم😍
۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سلطان غم
00عالی تو یک کلام