رمان عاصیه
- به قلم ع.ق
- ⏱️۱ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 82K 👁
- 157 ❤️
- 144 💬
داستان از عشق و اسارات از بردگی تا اوج آزادی. داستان درباره دختری به اسم عاصیه است که به بردگی گرفته شده , شاهزاده ایرانی که به صورت ناشناس در اون شهر سکونت داره ، عاصیه رو میخره و زندگی جدیدی بهش میده. عاصیه آزادی رو در فرار و رهایی میبینه غافل از اینکه عشق بزرگترین اسارت رو با خودش به همراه داره...
و روزگون متعجب از اخلاق گند و حيران از صداي بلند اين پيرمرد از مغازه بيرون آمد.
گوشه ي ديگر خيابان ماهي فروشي ماهي تازه مي فروخت. کباب ماهي براي سر حال آوردن ارباب فکر خوبي بود. به سمت ماهي فروش چاق که ماهي ها را روي زمين چيده بود و خودش را با پارچه ي دور گردنش خشک مي کرد رفت.
- ماهي تازه … ماهي عالي … ماهي روز …
روزگون نزديک ماهي ها ايستاد و نگاهي انداخت. ماهي فروش در همان حالت فرياد مي زد و گهگاهي پارچه ي چرک دور گردنش را برمي داشت و با چرخشي در هوا مگس هاي روي ماهي ها را پراکنده مي کرد. روزگون خم شد و کمي ماهي ها را دست زد تا ببيند کدام تازه تر است که ماهي فروش با صداي آرام گفت:
- اگه براي تماشا اومدي معطل نکن و سريع برو… مشتري هستي يا نه …
- معلومه که مي خوام بخرم… اين کپورها مال امروزه؟ چند؟
ماهي فروش به زحمت روي زانو نشست و کپور ديگري که روي زمين بود را برداشت و توضيح داد:
- يه نگاه به چشماش بنداز… مشخصه مال امروزه…
- ببخشيد ماهي کپور داريد؟
در همين هنگام زني که صورت خود را پوشانده بود و خدمتکاري کنارش ايستاده بود نزديک شده بود و اين سوال را پرسيد. خدمتکارش لباسي شبيه لباس روزگون به تن داشت و چتري بالاي سر زن گرفته بود. زن که پيراهني يک دست و بلند و بنفش با گل هاي زرد و قرمز به تن داشت از گرما خود را با باد بزن کوچکي باد مي زد. ماهي فروش خرفت سرش را به سختي بلند کرد و با ديدن زن تمام قامت از جايش بلند شد.
- بله خانم. همينه. ببينيد… خيلي تازه هم هست. قابل شما رو هم نداره.
- اگه ممکنه دو تا مي خواستم. چقدر ميشه؟
ماهي فروش کپور دوم را از دست روزگون بيرون کشيد و هردو را درون سبد کوچکي از جنس ليف خرما گذاشت و به خدمتکار زن داد و در عوض چند سکه از او گرفت و تازه با رفتن او متوجه روزگون شد.
- خب، تو چي مي خواستي؟
- کپور… من کپور مي خواستم.
- ولي اينا آخرين کپورايي بود که داشتم… ساردين… قزل … چيزاي ديگه هم دارم … مي خواي؟
- اما من اول اون کپورو مي خواستم! از دست من بيرون کشيديش!
- کشيدم که کشيدم. هنوز که نخريده بوديش! … اصلا ببينم … تو به چه جرئتي اين طوري با من حرف مي زني؟ برو گمشو پيش اربابت تا همينجا تو دهن گشادت نزدم…هيچ کس به جز ارباب هايش تا به حال با او اينگونه حرف نزده بودند. روزگون که به زور بغضش را در گلو فروخورده بود،با سرعت به سمت خانه حرکت کرد. اشک در چشم هايش حلقه زده بود و راهش را درست نمي ديد. در راه به اين و آن تنه مي زد و متوجه اعتراض هاي بي ادبانه ي آن ها هم مي شد. تا اينکه در ميان جمعيت دستي بازويش را گرفت…
کانال تلگرامي عاشقان رمان
...تلاش کرد خود را رها کند اما دست،او را محکم گرفته بود. نگاهي کرد تا صاحب دست را ببيند:
لحظه اي زبانش بند آمد…
- ايژک…
- عاصيه…
و نا خود آگاه روزگون خود را به بغل ايژک انداخت.
از ميان جمعيت به کناري رفتند و نشستند.
- واي خداي من … ببين چه شکلي شدي عاصيه… يه لحظه نشناختمت … توي لباس نو خيلي قشنگ شدي … چيه ؟ خبري شده؟
- همون مردي که چند روز پيش بهم توي بازار نشون دادي… فرداش منو خريد…
روزگون اين جملات را با اشتياق تمام تعريف مي کرد اما صورت خندان ايژک با شنيدن اين خبر ناگهان در هم رفت.
- واي… چرا؟! چرا اين کارو کردي؟
روزگون که از عکس العمل ايژک متعجب شده بود پرسيد:
- مگه خودت تعريفشو نمي کردي؟ خب، منم رفتم سمتش که شايد … ولي … خب … بالاخره که منو خريد…حالا اتفاق بدي افتاده؟
ايژک هنوز در فکر فرو رفته بود و ساکت بود. روزگون ادامه داد:
- البته هنوز نتونستم بفهمم چطور آدميه… من که خودم خيلي گيج شدم. خيلي آدم پيچيده ايه. اصلا هيچيش معلوم نيست. از روز اول همش دارم سعي مي کنم که رضايتشو جلب کنم اما اصلا معلوم نيست کِي راضيه کي ناراضي. من که دارم نا اميد ميشم.
- داري سعي مي کني راضيش کني؟
- خب آره… خودت گفتي آدم خوبيه و اگه خوب باشم آزادم مي کنه.
- ببين عاصيه…
- روزگون… اسممو گذاشته روزگون…
- ببين… تا مي توني از اين آدم دوري کن… آدم خطرناکيه… به ظاهرش نگاه نکن که شايد بعضي وقتا مهربوني مي کنه… ولي قلبش مثل سنگ سخته.
روزگون کمي ترسيد. ترس را درون چشم هاي ايژک مي توانست ببيند. وقتي ايژک اين جملات را مي گفت،ترس در چهره اش نمايان بود. ادامه داد:
- از دستش نمي توني فرار کني… حتي الان که توي بازار فکر مي کني تنها هستي…
- منظورت چيه؟!
- فقط به من گوش کن… تنها راهت اينه که کاري کني که خود ش آزادت کنه…
- خب منم دارم سعي مي کنم همين اتفاق بيفته…
- درسته… ولي داري راه رو اشتباه مي ري… اگه مي خواي آزادت کنه، تنها راه اينه که ازش سرپيچي کني…
- سرپيچي؟ … مطمئني؟…
- الان هم پاشو و برو… نبايد من و تو رو اينجا با هم ببينه… ولي در اولين فرصتي که تونستي بايد يک بار ازش سرپيچي کني و روبه روش وايسي… اين تنها راه براي آزاديته…
- ايژک داري منو مي ترسوني…
- همه شو بعدا برات توضيح مي دم… فردا صبح کنار رود خونه منتظرتم… خيلي مواظب باش… من بايد برم…
و ايژک صورتش را پوشاند و در حالي که باد دامن گلدارش را تکان مي داد از روزگون دور شد. رزوگون تا لحظاتي در جايش ميخکوب شده بود. از طرفي باز هم ايژک عطر آزادي را با خود به زندگي اش آورده بود،و از طرف ديگر حرف هايي که با آن لحن ترسناک زده بود، دلهره اي به جانش انداخته بود. سرش را پايين انداخت و به سمت خانه رفت و در راه داشت به تصميم بزرگي که بايد مي گرفت فکر مي کرد...
کانال تلگرامي عاشقان رمان
...سرش از زيادي فکر هايي که در آن مي گذشت داغ کرده بود. آنقدر در فکر بود که وقتي به بن بستي رسيد و به خود آمد، فهميد راه را اشتباه آمده و مجبور شد مقداري از راه را بازگردد. به در خانه که رسيد، کسي از پشت سر، او را صدا کرد. بازگشت و ارباب را پشت سر خود ديد. چهره اش نسبتا خسته و نگران بود. سريع در را باز کرد و با هم داخل شدند. روزگون هنوز در فکر بود که چه بايد بکند.
اگر به ايژک اعتماد مي کرد و فردا صبح از اربابش سرپيچي مي کرد، ممکن بود به جاي آزادي، خشم ارباب و دور شدن بيشتر از هدف نصيبش گردد. هنوز مطمئن نبود که حرف هاي ايژک در مورد ارباب راست باشد. از طرف ديگر رفتار هاي عجيب اربابش را هم نمي توانست توجيه کند.
در همين فکر ها بود که ارباب پرسيد:
- چي شد؟ خريد نکردي؟
واي، خريد را به کلي از ياد برده بود. از صبح در شهر بوده اما هيچ کدام از چيزهايي که مي خواست را نخريده بود. با دستپاچگي بلند شد و خواست به ارباب توضيح دهد. ناخود آگاه به شدت مضطرب شد و به لکنت افتاد.
- راستش ... من ... من رفتم ها ... اما... خب ... همه چيز هم بود، ولي ... يعني من نتونستم ...
- آروم باش... آروم... بشين اينجا، يکم نفس بکش. حالا تعريف کن.
ارباب کنارش روي قالي روي زمين که در حياط و کنار حوض پهن کرده بودند نشست و با ملايمت او را به آرامش دعوت کرد.
الهه
1داستانش قشنگ بود
۲ ماه پیشنادره
1رمان خوبیه به نظرم ارزش خوندن رو داره مفهوم آزادی و آزادگی رو در قالب داستان بیان کرده
۳ ماه پیشاشک هشتم
1با اینکه کوتاه بود ولی عالی بود
۳ ماه پیشخوب بود
0خوب بود
۴ ماه پیشمظفری
1عالی بود بهترین رمان تاریخی بود که به عمرم دیدم بازهم از این رمان ها بزارید لطفا
۴ ماه پیشکی بود؟
0اونی که آخر رمان نوشته بود گریه میکنه ایژک بود؟ کنجکاو شدم
۴ ماه پیشایلیا
5واقعا افتضاح این چی بود آخه انگار بچه ی پنج ساله نوشته
۴ ماه پیشارمان
3بسیار رمان جالب و قشنگی بود و بهتون پیشنهاد میکنم که بخونید و لذت ببرید
۴ ماه پیشایلیا
4مزخرف بود خدا وکیلی عه
۴ ماه پیشفاطمه
2خیلی خوب و متفاوت بود معنای ازادی رو روزگون خوب فهمید و ایژک سخت در اشتباه بود
۴ ماه پیشرقیه
0بنظرم خوبه متفاوته
۵ ماه پیشزهرا
1رمان کوتاه و مختصری هست ولی اصلا حالت بچگونه و خام یا کلیشه ای و تکراری نداره..ارزش خوندن داره و میت نه پیامی برای خواننده داشته باشه
۵ ماه پیشخیلی بد بود????
3خیلی بد بود🤢🤮🤮واقعا خیلی بد بود حالم بهم خورد🤮🤮
۵ ماه پیشجونعلی
2کجاش بد بود دقیقا؟
۵ ماه پیشبتوچه
0خوب بود خوشم اومد کلیشه ای نبود و از جملات تکراری سایر رمان ها در اون استفاده نشده بود.
۷ ماه پیش
گیتی
1خدا قوت عالیییییییییی بود واقعأ لذذذذت بردم سپاس سپاس سپاس خیلی دوست داشتم عاشق داستان های تاریخی و عاشقانه هستم 👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼❤️