رمان عاصیه به قلم ع.ق
داستان از عشق و اسارات از بردگی تا اوج آزادی. داستان درباره دختری به اسم عاصیه است که به بردگی گرفته شده , شاهزاده ایرانی که به صورت ناشناس در اون شهر سکونت داره ، عاصیه رو میخره و زندگی جدیدی بهش میده. عاصیه آزادی رو در فرار و رهایی میبینه غافل از اینکه عشق بزرگترین اسارت رو با خودش به همراه داره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه
- يه نگاه به چشماش بنداز… مشخصه مال امروزه…
- ببخشيد ماهي کپور داريد؟
در همين هنگام زني که صورت خود را پوشانده بود و خدمتکاري کنارش ايستاده بود نزديک شده بود و اين سوال را پرسيد. خدمتکارش لباسي شبيه لباس روزگون به تن داشت و چتري بالاي سر زن گرفته بود. زن که پيراهني يک دست و بلند و بنفش با گل هاي زرد و قرمز به تن داشت از گرما خود را با باد بزن کوچکي باد مي زد. ماهي فروش خرفت سرش را به سختي بلند کرد و با ديدن زن تمام قامت از جايش بلند شد.
- بله خانم. همينه. ببينيد… خيلي تازه هم هست. قابل شما رو هم نداره.
- اگه ممکنه دو تا مي خواستم. چقدر ميشه؟
ماهي فروش کپور دوم را از دست روزگون بيرون کشيد و هردو را درون سبد کوچکي از جنس ليف خرما گذاشت و به خدمتکار زن داد و در عوض چند سکه از او گرفت و تازه با رفتن او متوجه روزگون شد.
- خب، تو چي مي خواستي؟
- کپور… من کپور مي خواستم.
- ولي اينا آخرين کپورايي بود که داشتم… ساردين… قزل … چيزاي ديگه هم دارم … مي خواي؟
- اما من اول اون کپورو مي خواستم! از دست من بيرون کشيديش!
- کشيدم که کشيدم. هنوز که نخريده بوديش! … اصلا ببينم … تو به چه جرئتي اين طوري با من حرف مي زني؟ برو گمشو پيش اربابت تا همينجا تو دهن گشادت نزدم…هيچ کس به جز ارباب هايش تا به حال با او اينگونه حرف نزده بودند. روزگون که به زور بغضش را در گلو فروخورده بود،با سرعت به سمت خانه حرکت کرد. اشک در چشم هايش حلقه زده بود و راهش را درست نمي ديد. در راه به اين و آن تنه مي زد و متوجه اعتراض هاي بي ادبانه ي آن ها هم مي شد. تا اينکه در ميان جمعيت دستي بازويش را گرفت…
...تلاش کرد خود را رها کند اما دست،او را محکم گرفته بود. نگاهي کرد تا صاحب دست را ببيند:
لحظه اي زبانش بند آمد…
- ايژک…
- عاصيه…
و نا خود آگاه روزگون خود را به بغل ايژک انداخت.
از ميان جمعيت به کناري رفتند و نشستند.
- واي خداي من … ببين چه شکلي شدي عاصيه… يه لحظه نشناختمت … توي لباس نو خيلي قشنگ شدي … چيه ؟ خبري شده؟
- همون مردي که چند روز پيش بهم توي بازار نشون دادي… فرداش منو خريد…
روزگون اين جملات را با اشتياق تمام تعريف مي کرد اما صورت خندان ايژک با شنيدن اين خبر ناگهان در هم رفت.
- واي… چرا؟! چرا اين کارو کردي؟
روزگون که از عکس العمل ايژک متعجب شده بود پرسيد:
- مگه خودت تعريفشو نمي کردي؟ خب، منم رفتم سمتش که شايد … ولي … خب … بالاخره که منو خريد…حالا اتفاق بدي افتاده؟
ايژک هنوز در فکر فرو رفته بود و ساکت بود. روزگون ادامه داد:
- البته هنوز نتونستم بفهمم چطور آدميه… من که خودم خيلي گيج شدم. خيلي آدم پيچيده ايه. اصلا هيچيش معلوم نيست. از روز اول همش دارم سعي مي کنم که رضايتشو جلب کنم اما اصلا معلوم نيست کِي راضيه کي ناراضي. من که دارم نا اميد ميشم.
- داري سعي مي کني راضيش کني؟
- خب آره… خودت گفتي آدم خوبيه و اگه خوب باشم آزادم مي کنه.
- ببين عاصيه…
- روزگون… اسممو گذاشته روزگون…
- ببين… تا مي توني از اين آدم دوري کن… آدم خطرناکيه… به ظاهرش نگاه نکن که شايد بعضي وقتا مهربوني مي کنه… ولي قلبش مثل سنگ سخته.
روزگون کمي ترسيد. ترس را درون چشم هاي ايژک مي توانست ببيند. وقتي ايژک اين جملات را مي گفت،ترس در چهره اش نمايان بود. ادامه داد:
- از دستش نمي توني فرار کني… حتي الان که توي بازار فکر مي کني تنها هستي…
- منظورت چيه؟!
- فقط به من گوش کن… تنها راهت اينه که کاري کني که خود ش آزادت کنه…
- خب منم دارم سعي مي کنم همين اتفاق بيفته…
- درسته… ولي داري راه رو اشتباه مي ري… اگه مي خواي آزادت کنه، تنها راه اينه که ازش سرپيچي کني…
- سرپيچي؟ … مطمئني؟…
- الان هم پاشو و برو… نبايد من و تو رو اينجا با هم ببينه… ولي در اولين فرصتي که تونستي بايد يک بار ازش سرپيچي کني و روبه روش وايسي… اين تنها راه براي آزاديته…
- ايژک داري منو مي ترسوني…
- همه شو بعدا برات توضيح مي دم… فردا صبح کنار رود خونه منتظرتم… خيلي مواظب باش… من بايد برم…
و ايژک صورتش را پوشاند و در حالي که باد دامن گلدارش را تکان مي داد از روزگون دور شد. رزوگون تا لحظاتي در جايش ميخکوب شده بود. از طرفي باز هم ايژک عطر آزادي را با خود به زندگي اش آورده بود،و از طرف ديگر حرف هايي که با آن لحن ترسناک زده بود، دلهره اي به جانش انداخته بود. سرش را پايين انداخت و به سمت خانه رفت و در راه داشت به تصميم بزرگي که بايد مي گرفت فکر مي کرد...
...سرش از زيادي فکر هايي که در آن مي گذشت داغ کرده بود. آنقدر در فکر بود که وقتي به بن بستي رسيد و به خود آمد، فهميد راه را اشتباه آمده و مجبور شد مقداري از راه را بازگردد. به در خانه که رسيد، کسي از پشت سر، او را صدا کرد. بازگشت و ارباب را پشت سر خود ديد. چهره اش نسبتا خسته و نگران بود. سريع در را باز کرد و با هم داخل شدند. روزگون هنوز در فکر بود که چه بايد بکند.
اگر به ايژک اعتماد مي کرد و فردا صبح از اربابش سرپيچي مي کرد، ممکن بود به جاي آزادي، خشم ارباب و دور شدن بيشتر از هدف نصيبش گردد. هنوز مطمئن نبود که حرف هاي ايژک در مورد ارباب راست باشد. از طرف ديگر رفتار هاي عجيب اربابش را هم نمي توانست توجيه کند.
در همين فکر ها بود که ارباب پرسيد:
- چي شد؟ خريد نکردي؟
واي، خريد را به کلي از ياد برده بود. از صبح در شهر بوده اما هيچ کدام از چيزهايي که مي خواست را نخريده بود. با دستپاچگي بلند شد و خواست به ارباب توضيح دهد. ناخود آگاه به شدت مضطرب شد و به لکنت افتاد.
- راستش ... من ... من رفتم ها ... اما... خب ... همه چيز هم بود، ولي ... يعني من نتونستم ...
- آروم باش... آروم... بشين اينجا، يکم نفس بکش. حالا تعريف کن.
ارباب کنارش روي قالي روي زمين که در حياط و کنار حوض پهن کرده بودند نشست و با ملايمت او را به آرامش دعوت کرد.
- ببخشيد ارباب
- لازم نيست هول بشي، من مي شنوم. اتفاق خاصي هم نيفتاده، اشکالي هم نداره، فقط تعريف کن بگو چي شد؟
- راستش من نمي دونستم مردم شهر واقعا چطور با برده ها رفتار مي کنن. خب ... به خاطر همين امروز خيلي ناراحت شدم. اولش فکر مي کردم متوجهم نشدن يا اينکه حواسشون نيست، ولي بعد فهميدم اصلا بهم محل نميذارن. ديروز که با شما اومدم بيرون همه چيز خوب بود، اما امروز که همه فهميدن که ...
- که خدمتکاري؟!
- بله. خب ... البته حتما حق هم دارن، ولي خب... من نمي دونستم.
روزگون منتظر بود که ارباب از او بخواهد که از اين به بعد با روسري بيرون برود، يا اينکه حد اقل به خاطر اينکه امروز بدون روسري بيرون رفته بود، توبيخش کند. اما ارباب فقط گفت:
- نه، کي همچين حقي بهشون داده؟! فردا بهشون نشون ميدم. اوني که به کنيز من بي احترامي کرده، مثل اين مي مونه که حرمت منو نگه نداشته.
اين حرف ارباب براي روزگون کمي قوت قلب بود اما ذره اي از شک و ترديدش براي تصميمي که مي خواست بگيرد از بين نرفت. احتمال اينکه ارباب از سرپيچي بيشتر عصباني شود و مشکلات روزگون بيشتر شود زياد بود و سرپيچي يک ريسک بزرگ به حساب مي آمد.
اما هيچ چيز نمي توانست بي اعتنايي و بي حرمتي هاي فروشندگان بازار را از ياد او ببرد. حتي ارباب هايش نيز تا کنون اين طور بي ادبانه و وقيحانه با او حرف نزده بودند و اگر هم اين گونه رفتار هايي با او داشته اند، حد اقل توجيهي وجود داشت، اما يک بازاري بي سر و پا به چه حقي مي توانست با او اينگونه رفتار کند؟ ..
sana
۰۰ ساله 01کمی دور از انتظار بود چطور اون همه آدم به بردگی گرفته شده بعد حتی اونارو جلو مردم میزنه بعد هیچکس هیچی نمیده در حالی که همه میدونستن برده فروشه
۴ ماه پیش...هیس
۱۸ ساله 00خیلی قشنگ بود. فرق پوشش برده ها و انسان های آزاد توی زمان قدیم رو هم نشون میداد. کوتاهه و ارزش خوندن داره
۵ ماه پیشماریا
۳۸ ساله 00قشنگ بود اما کاش مطالعه ناریخی بیشنر بود دانشگاه دانشجو اون هم زمان اشکانیان محتوای خوبی داشت کوتاه بود
۶ ماه پیشKazhal
00رمان بسیار زیبایی بود فقط کاش ادامه بیشتری داشت تا میدونستیم فرزندانشون چه کسی میشدن برای خودشون
۸ ماه پیشربکا
۱۶ ساله 00رمان خیلی خوبی بود. قلم نویسنده عالی بود و کاش ادامه داشت. به قدری جالب بود برام که اگه رمانای دیگه ای به این شکل پیدا کنم حتما دنبال میکنم
۹ ماه پیشفاطمه
۳۴ ساله 00داستان قشنگی بود
۹ ماه پیشرها
00واقعا بی نظیر بود. کاش بازم این سبک جذاب رمان بنویسین
۱۰ ماه پیشلیلا
00زیبا بود
۱۰ ماه پیشNazi
۱۸ ساله 00عالی
۱۱ ماه پیشM.A
00رمان جذاب و خوبی بود و متفاوت بودن موضوعش آدمو بیشتر جذب می کرد فقط حیف که کوتاه بود ولی دارزششو داره براش وقت بذاری و بخونی.
۱۱ ماه پیشپری
00رمان خوبی بود جوری که آدم به هیاهو می آورد
۱۲ ماه پیش...
02قلم زیبایی داشتن تنها مشکل اطلاعات کم مربوط به اون دوره و امکانات بود خیلی عالی میشد اگه پرو بال بیشتری به رمان میدادن💖
۱ سال پیشیوتاب
۱۴ ساله 02عالیی بود خوندنش من رو یاد سریال های تاریخی کره ای میندازه ،🥺😍
۱ سال پیشالهه
00خیلی قشنگ ودل نشین بود واقعا عالییییییییب
۱ سال پیش
السا
۳۷ ساله 00رمان قشنگ و جامعی بود دختران سرزمین ما با ارزشن و اگه قدر خودشونو بدونن لایق بهترینها هستن