
رمان خاطرات نیمه کاره
- به قلم صدیقه قربانی (زیبا)
- ⏱️۱۴ ساعت و ۲۲ دقیقه ۲۳ ثانیه
- 3K 👁
- 25 ❤️
- 39 💬
کیا رادِحکمت، برحسبِ اتفاق، در منزلِ همسر سابقش ،نازنین مهام ،متوجه می شود او قصدِ نوشتن ِخاطرات زندگی مشترکشان را دارد، خاطراتی که قسمت بیشترش حول ِمحور دلبستگی های نازنین به او وافشای گذشته ی خاندان حکمت ها می باشد .خاطراتی که گویا ،نازنین وقت نکرده بود آن را به پایان برساند و انتقام دل شکسته اش را از کیا راد بگیرد .
سکوت ِممتدم ،مادرِ ناامید از یافتن دلیلی قانع کننده من باب آمدن کیاراد ،را از اتاق بیرون راند ، تا به فکرِ پذیرایی، از این میهمان ناخوانده باشد.
با رفتنش،چشم بستم تا قدری آرام شوم .نميدانم چقدر خوابيدم ،كه با صدای تقه ی نواخته شده بر در اتاق ، از خواب پريدم.برای لحظه ای فراموشی گرفتم .کجا بودم .صبح بود ؟شب بود؟مادر، كسی را به اتاقم راهنمايی می كرد.یادِمیگرنم افتادم و دستی بر سر دردناکم کشیدم .مادردر حالی كه روسری به من می داد تا موهای آشفته ام ، را بپوشانم ،مبا دامیهمانِ ناخوانده ، با دیدنش به گناه بیفتد،اورا تا کنار تختم راهنمایی كرد و گفت:
-عزيزم !آقای حكمت اومدن .
به زحمت از جا برخاستم تا به او خوشامد بگويم .اما به يكباره دلم آشوب شد و تهوع شديدی به سراغم آمد.از كنار مادر و کیا راد به سرعت رد شده و خود را به سرویس خانه رساندم .بعد از تخليه ی معده ،حال بهتری پيدا كرده و هوشياری ام را به دست آوردم .با نگريستن به آينه وحشت كردم .اين من بودم كه با چنين قيافه ای درب و داغان با کیا راد روبه رو شده بودم ؟مادر را سرزنش نمودم .نمی دانست حالم خوب نیست ؟آبی به صورت زده و به اتاق برگشتم.مادررا در اتاق ندیدم ، کیا راد تنها ،همان جا کنار میز تحریر سرپا ایستاده، گویا منتظرم بود .با دیدنم در حالی که تعجب از نگاهش می بارید ناراحت پرسید:
-بریم دکتر ؟دارومصرف کردی؟اگرآمپول داری بده تا برات تزریق کنم ،شاید بهتر بشی.
با شنیدن این حرف چشمانم گشاد شد،فقط همینم کم بود .توجهی نکردم و به تخت رفته و قبل از خزیدن زیر پتو لب زدم :
-ميگرن دارم ،خودش خوب میشه.
- ميدونم ميگرن داری .مامان ناهید گفتن.به هر حال اگر كمكی از دستم بر میاد با كمال ميل برات انجام میدم تا خوب شی .مزاحمت نمیشم .خوب استراحت كن .وقت برای صحبت زیاده ،شب خوش.
شاید اگر میگرنم عود نکرده بود، با دیدنِ کیاراد بال در آورده و پرواز می کردم .اما این دردِ ناخوانده عشق و عاشقی سرش نمیشد.محتاج مکانی بدون نورو خوابی عمیق بودم تا دردم التیام یابد. تمنای خوابم بیش از تمنای کیا راد بود. بوی ادکلنش،به مذاق میگرنم خوش نیامد که برای فرار از آن بدون توجه به حضور کیا راد، سرزیرِ پتو بردم تا،شاید کمی بخوابم .صبح روز بعد ، از تهوع و سرگيجه خبری نبود .هميشه همین طور بود .گرسنه بودم .با نگاهی به ساعت کوچک کنار تختم ،برای لحظه ای خشکم زد.کارت دانشجوییِ جامانده در ماشین، حالا کنارساعت، به من دهن کجی می کرد.روزم حسابی ساخته شده و نشخوار ذهنی امروزم فراهم بود.کیان مهر کارت را به او داده بود ؟ نه محال بود چون بعد از آن ناچار بود قصه ای برای این کیف ببافد یا رابطه مان را روی دایره بریزد.یعنی کیفم را از داخل ماشین برداشته بود؟سوال های بی جوابِ زيادی به ذهنم راه یافته که فقط ،کیا رادجوابش را می دانست .در آن لحظه تنها چيزی كه برایم اهميت داشت ،برادرم سپهر و برداشت او از اين جريان بود.اگر کیا راد يا كیانمهر به او چيزی می گفتند من چه می كردم؟چه جواب قانع کننده ای به سپهر می دادم تا در موردم فکر نامربوط نکند؟ گند زده بودم .رسماً به زندگیم گند زده بودم .ترسیدم .من را چه به دوست پسر داشتن ؟عرضه ی این کار، راهم نداشتم .با شکمی به قارو قورافتاد و اشتهایی کور شده از اضطراب ،به دورو بر اتاق نگاهی انداخته تا كيفم را بيابم.اثری از آن نبود.پس می بايست منتظر حركت بعدی کیا راد می ماندم و بعد برای نجات خويش از این مخمصه چاره ای می انديشيدم .از اتاق خارج شده و بدون شستن دست و صورت وارد آشپزخانه گرديدم .مادر مشغول ريختن چای، داخل لیوانِ مخصوصش بود. سلامی كرده و روی نزديكترين صندلی نشستم . با ديدنم لبخندی زدو گفت:
-سلام ؟بهتری؟
جواب سلامش رادادم وبی مقدمه پرسيدم :کیا راد چيكار داشت ؟برای چی اومده بود؟
مادر متعجب از سوال ِبی مقدمه ام ،جواب داد :
-دنبال يك كارمند برای آموزشگاه خواهرش می گشت .می گفت :"چه كسی بهتر از خواهر نزديكترين دوستش ،كه هم تحصيلكرده و هم قابل اعتماد هست؟".......
وسط حرف مادر پريدم و گفتم :
-شما كه از جانب من حرفی نزديد؟
(البته چون مادرم را می شناختم چنين سوالی پرسیدم .) ،مطمئن بودم از طرف من قولهایی به کیاراد داده است. طبق معمول انكار كردوبا گرفتن قيافه ی حق به جانب در حالیکه جرعه ای از چایش را می نوشیدجواب داد:
-نه !چرا بايد حرف زده باشم ؟خواست با هاش تماس بگيری .
حدس زدنِ این که استخدام كارمند بهانه باشد سخت نبود. آموزشگاه خواهرش مدتها قبل افتتاح شده بود و اگر به كارمند مورد اعتماد نياز داشت آن موقع نيز در دسترسش بودم .پس اين استخدام دليلی دیگر داشت و شاید با موضوع کیفم بی ارتباط نبود. با اين افتضاحِ به بار آمده، برای پرسشها و كنجكاويهای کیاراد، در موردِ كارتم جواب قانع كننده ای نداشتم .پس همان بهتر که این دعوت را فراموش می کردم وبه دیدنش نمی رفتم .کیا راد دست بردار نبود.انگارکنجکاوی نه ، فضولی اش حسابی گل کرده وتا داستان ِکارت و کیفم را نمی شنید ول کنِ ماجرا نبود. لذا يك هفته بعد ،دوباره تماس گرفت. ،تازه از دانشگاه برگشته بودم ،كه مادر به من اطلاع داد در اولين فرصت به ديدن کیا راد بروم .حس خوبی نداشتم.من يك برگ برنده در دستِ پسران حکمت، جا گذاشته بودم ،وآن كيفم بود.ترس از سپهر باعث شد به ديدن کیا بروم .بالاخره باید با او روبه رو می شدم .اگر بگويم كه دوست نداشتم او را ببينم دروغ گفته ام .من هميشه و در همه حال برای دیدنش آماده بودم .اما این بار اوضاع کمی فرق داشت .رسماً گند زده بودم به آبرویم .ماجرای کیانمهر،كيف جا مانده ام داخل ماشین که هنوز نمی دانستم دست کیست و شاید نجابتِ زیر سوال رفته ام ،دلایل محکمی برای دور ماندنم از کیاراد بود.قرار ما در آموزشگاه گذاشته شد.حوالی ساعت پنج بعد از ظهر ، بدان جا رسيدم
.ظاهرِآموزشگاه با نمای آجری آن،بسیار زیبا بود. كه در طبقه ی چهارم يك ساختمان شش طبقه قرار داشت .آسانسور خراب بود. ناچاربه بالا رفتن از پله ها شدم. بعد از رسيدن به طبقه ی چهارم ،حسابی از تک وتا افتاده بودم .دختر جوانی در را به رويم گشود .بعد از معرفی خود، به همراهش، پا به یک سالن نسبتا بزرگ كه دارای چند اتاق بود،گذاشتم . البته از شدت هيجان و ترس نتوانستم جزئیات آن جا را به خاطر بسپارم .خانم جوان كه به نظر می رسيد ،منشی آنجا باشد مرا به دفتر آموزشگاه راهنمايی كرد.یعنی نمی خواست به کیا راد آمدنم را خبردهد؟به اندکی استراحت و نفس تازه نمودن نیازداشتم .کاش کیا راد جلسه داشت و منشی می گفت :"قدری بنشین تا جلسه اش تمام شود ."اما نه از جلسه و نه از معطلی برای دیدنش ،خبری نبود .با گامهایی كه چندان از مصمم بودنشان مطمئن نبودم ،راهی اتاق شدم .قلبم به شدت می تپید و از شدت اضطراب دل پیچه گرفته بودم .تقه ای به در زده و داخل شدم .کیا راد با ديدنم از روی صندلی بلند شد .لبخندی زد و گفت:
-سلام ،خوش اومدی .انتظار ديدنت رو نداشتم .فكر نمی كردم منو قابل بدونی و دعوتم رو قبول کنی.
متوجه ی کنایه اش شدم اما به روی مبارک نیاوردم ،چون جوابی برایش نداشتم .فعلا همه چیز دست او بود و من می بایست منتظر حرکت بعدش می ماندم .در جواب به لبخند کوتاهی بسنده کردم .
کیاراد گوشی را برداشت و سفارش کیک و چای داد .من سرپا ايستاده و با چشمانم اتاق را به امیدِ دیدن ِ کیفم رصد می کردم.البته ،كيفِ دردسر سازم. کیاراد حین دعوتم به نشستن گفت:
-امیدوارم زیبایی اتاق، باعث شده باشه اینطورمشتاقانه ، وجب به وجبش رو رصد کنی .
--بله خیلی...من ...راستش ،اتاق بسيار شيك و زيبايی دارین.سپس به آرامی پرسيدم :
-با بنده امری داشتین؟
کیا راد، طفره می رفت.مردک بازیش گرفته بود.از پدرو مادر پرسيد.اوضاع درس و دانشگاه را هم.
وقتی كه سراغ سپهر را از من گرفت ،برافروخته شدم اما خود را كنترل كرده وکلافه گفتم:
-آقا ی حكمت !بنده بايد احوال برادرم رو از شما بپرسم.نگین که ازش خبرندارین، نگین که باور نمی کنم .
کیا راد، در گلو خندیدو گفت:
-نتونستم به سپهر زنگ بزنم و احوالش رو بپرسم .ترسيدم نتونم جلوی دهنم رو بگيرم ومجبور شم چيزهايی را كه خوشايند نيست بهش بگم الب.....
نگذاشتم حرفش را تمام كند گفتم:من توضيح ميدهم .......
اينبار او صحبتم را قطع كردومحکم تشر زد:
-میذاشتی حرفمو بزنم ،بعد می پریدی وسطِ صحبتم .
با ابروان گره خورده، نگاهِ تندی به من انداخت و بعدازچشم غرّه ای طولانی، خم شد و از زير ميز بسته ای روزنامه پیچ شده را به سمتم گرفت و ادامه داد:
-مجبور بودم اينجوری پنهانش كنم تا چشمِ کنجکاو نسترن بهش نيفته.میدونی که اگه در موردش کنجکاو میشد من نمی تونستم بهش دروغ بگم .باید بهش می گفتم:" این کیفِ نازنین مهام هست، راشو گم کرده اومده تو ماشینم ". ضمنا بنده به خاطر اين امانتی مزاحمت نشدم .اين قضيه همين جا تموم میشه. زندگی شخصی هر كس به خودش مربوطه .من به يك كارمند نياز دارم .شما حاضری در اين آموزشگاه كمكِ خواهرم نسترن باشی؟
****
کاش همان موقع از نازنین تمام وقایع را می پرسید .کاش همان دم می فهمید او دوست دخترِکیانمهر بوده است .این همه اطمینان به خواهرِسپهر منطقی نبود ،بود؟اوکه کیانمهر را به خوبی می شناخت .چرا علیرغمِ بودنِ کیف نازنین در ماشین ،هزارو یک دلیل برای قانع نمودن خود و تبرئه ی دختر پیش رویش تراشید، اما یکبار به خطای این دخترک نیندیشید؟ جوابش تا حدودی مشخص بود ،واقعا برای کیاراد در آن زمان این مسئله اهمیتی نداشت .نازنین هیچ کجای زندگیش نبود.صرف خواهرِ
سپهر بودن، حق ِکنکاش در امور شخصی این دختر را نمی داد.دیگر چه چیزی در این دفتر قرار بودغیرتش را هدف بگیردو با روح و روانش بازی کند؟دوباره به خود آمدوصفحه ای دیگر را ورق زد.
****** *****
کیاراد، مرا چگونه دختری می دید؟او که چيزی از ماجرا نميدانست و نمی خواست بداند، زيركانه مرا محكوم كرده بود .از اينكه محبوبترين مردِ زندگيم مرا به چشم دختر سبكسر و هوسرانی می ديد احساس شرمندگی می كردم.ایکاش دوباره می شد به همان بحث برگشت و من به دروغ می گفتم کیانمهر را سرراه دیده ام سوار ماشینش شده و او مرا جایی حوالی خانه رسانده است .فقط بعد از من نمی پرسید:" چرا سراغ کیفم را نگرفته ام "؟خر که نبود می فهمید، این وسط چیزی درست نیست.همان بهتر که این بحث ادامه پیدا نکرد.با صدای کیا راد به خود آمدم كه می گفت:
-خانم مهام منتظر جواب هستم .وقت زيادی ندارم .به من و این مجموعه افتخار همکاری میدی؟
از این که مرا لایق همکاری می دانست هیجان زده شده بودم .من کجا و بودن در کنار کیاراد کجا؟
با صدای آرامی گفتم:
- من كامپيوتر بلد نيستم .مسلما افراد واجد شرايط ديگری هستند كه بهتر از من می تونن در كنار خواهرتون باشن.
کیا راد با انگشت سبابه عينكش را از روی بينی به چشمانش نزديك كردو گفت :
-ميدونم اما تشخيص اينكه چه كسی واجد شرايطه با منِ . ضمناً ، نمی تونم سفارش دوست خوبم سپهر رو ناديده بگيرم .ازم خواسته تا هوات رو داشته باشم .سپس نگاه موشكافانه ای به من انداخت و گفت:
-كاش كمی از وقتت رو صرف آموختن كامپيوتر می كردی .چون بسیار کاربردی و در آمد زا
ست .البته بهت حق می دهم سرت خيلی شلوغه و فرصت آموختن نداری.
بازهم طعنه زده بود. اينبار نتوانستم جلوی زبانم را بگيرم و گفتم :
-الان خودتون گفتین:" زندگی شخصی دیگران بهتون ربطی نداره".ضمناً فکر کنم سوءتفاهم شده . من اون دختری كه شما فكر می کنید نيستم.
کیاراد گره ای به ابروانش انداخت و گفت:
-من در موردت چه فکری می کنم ها؟تو از کدوم دخترا نیستی ؟از وقتی که اومدی مدام همینو تکرار می کنی . من در موردت چه فکری می کنم ؟
عجب گیری کرده بودم .یکی به نعل میزد یکی به میخ .راه پس و پیش نداشتن یعنی همین .تا دهان
باز کردم چیزی بگویم ادامه داد:
-لازمه بدونی در حال حاضر درموردِ تو، هیچ فکری نمی کنم .لطفا به خاطر توضیح مسئله ای که ابداً ربطی به بنده نداره به خودت زحمت نده! خوب ؟حالا هم فقط منتظر جوابِ بله یا خیرت هستم .
یعنی برای او مهم نبود که از ماجرا باخبر شود؟شاید کیان مهر،همه چیز را به او گفته بود. آه چقدر احمق بودم .چه چیز را می خواستم برایش توضیح دهم سبکسری ام را ؟او حتما همه چیز را میدانست .اگر درخواست و سفارش سپهر نبود، قطعا دلش نمی خواست مرا ببیند، چه برسد به آنکه مرا در آموزشگاه خواهرش بپذیرد و استخدام نماید. كار ،كارِ سپهر بود وگرنه کیا راد ،عاشق چشم وابرویم نبود تا پيشنهادِ کار دهد و روی پيشنهادش نيز مصر باشد.........رشته ی افكارم از هم گسسته شد:
- خانم مهام!حواست به من هست ؟چند بار صدات زدم انگار اینجا نیستی من منتظر جوابم .
عذر خواهی كرده وگفتم :نمی تونم قبول كنم ،چون كامپيوتر بلد نيستم .
صدیقه قربانی
00ممنون از بیان نظرتون دوست خوبم .بهتون توصیه می کنم به نظر سایر دوستان اعتماد کرده ورمان رو تا انتها بخونین .
۱۵ ساعت پیشسما
00به نظرم رمان خوبی بود. دوستش داشتم. تنها نقطه ی ضعف داستان، حضور شخصیت های زیادی بود که خیلی هاشون تو روند داستان تاثیر خاصی نداشتن و فقط ذهن مخاطب رو اشغال میکردن. در کل رمان خوبی بود.
دیروزصدیقه قربانی
00سپاس از نگاه زیبا و ممنون از نظری که دادید.
۲۴ ساعت پیشزیبا
10خیلی خوب بود ولی تنها ایرادش شخصیت هاش واقعا زیاد بودن و این کمی از جذابیت رمان کم کرده بود ولی در کل عالی
۲ روز پیشصدیقه قربانی
00ممنون از نگاه زیباتون و نظری که به اشتراک گذاشتین .
دیروزآزیتا
00واقعا زیبا بسیارو دلنشین بود لذت بردم ولی وارد کردن هر شخصیتی در داستان کلی شلوغ کرده بود وهر ازگاهی اسم کشخصیتها ورابطه شون از یاد ادم پاک میشد ولی در کل خیلی عالی عالی بود ممنون نویسنده جان 😘😘😘
۲ روز پیشصدیقه قربانی
00از نگاه زیبایی که به رمان بنده داشتید و بیان نظرتون سپاسگزارم .
۲ روز پیشاهوk
10سلام خسته نباشید به نویسنده عزیز رمانت عالی بود جدید بود ممنون از شما🌹🌹
۳ روز پیشصدیقه قربانی
10از حسن توجه ی شما بسیار سپاسگزارم .
۳ روز پیش...
10مدتها بود یه رمان ناب وعالی نخونده بودم باور کن دیگه داشتم از این نرم افزار ناامید میشدم بس که رمانها با مضمونای تکراری وعاشقونه های ضعیف وبا قلم ضعیفتر شده بودن اما دلم حال اومد با این رمان زیبا ممنونم 😍
۳ روز پیشصدیقه قربانی
00خوشحالم که نظرتون جلب شد .ممنون از نگاه زیباتون .
۳ روز پیشمعصومه
10بسیار عالی و زیبا ، یه مقدار بحث شخصیت ها را با هم اشتباه میکردم ، مجبور شدم روی کاغذ بنویسم اما زیبا بود و حمایت خانواده از یک زن یا یک مرد را بخوبی به تصویر کشیده بود قلمتون مانا باشه نویسنده عزیزم
۴ روز پیشصدیقه قربانی
00ممنون به خاطر نگاه زیباتون و باز متشکرم به خاطر نظری که دادین. اگر لازم باشه رمان رو دوباره باز نگری کنم قطعابازخورد الآن شما عزیزان در کیفیت اثرم تاثیر بسزایی داره .
۴ روز پیشناشناس
30قلم نویسنده عالی بود. متن داستان جدید و بدون تکرار بود. به خوبی نتیجه اعتماد نابجا و تصمیم نادرست بر اساس دل را نشان داد. اینکه نازنین به خاطر علاقه اش خودش را تحقیر کرد و از همان اول بدون عقل و منطق تصمیم گرفت. همچنین روابط را در چارچوب درست و سالم به نمایش گذاشته بودند. خداقوت و موفق باشید.
۵ روز پیشصدیقه قربانی
00سپاسگزارم دوست عزیز که نظرتون رو به اشتراک گذاشتید.ممنون از نگاه زیباتون .
۵ روز پیشزهره
10سلام سرکار خانم قربانی عزیز، ممنون از رمان و قلم زیباتون خداقوت منتظر آثار جدید شما هستیگ
۵ روز پیشصدیقه قربانی
00ممنون که به بنده انگیزه ی نوشتن دوباره رو میدین.
۵ روز پیشزهره
10رمان بسیار آموزنده ای بود، خواندنش رو به رمان خوان های عزیز توصیه میکنم
۵ روز پیشصدیقه قربانی
00سپاسگزارم ممنون از نگاه زیبای شما
۵ روز پیشصدیقه قربانی
10فعلا خیر دوست خوبم .❤️ولی به فکر خلق یک اثر دیگه هستم .
۶ روز پیشصدف
00رمان های دیگه ای هم دارید
۶ روز پیشصدف
20بسیار عالی بود و خسته نباشید .قلم خوبی داشتید. .وحتما این رمان بخونید
۷ روز پیشصدیقه قربانی
00ممنون که برای رمانم وقت گذاشته و به دیگران هم توصیه کردین .
۷ روز پیشهانا
10بسیار عالی واقعا ارزش وقت گذاشتن داره
۷ روز پیشصدیقه قربانی
00سپاس از نگاه زیباتون
۷ روز پیشMahtab
20خیلی قشنگه آفرین به قلمت نویسنده عزیز❤️
۷ روز پیشصدیقه قربانی
10ممنون از نگاه زیباتون
۷ روز پیش
سپیده
00اعصابم خورد شد با رمانت.نه اینکه بد باشه.ادم توانایی هستی.ولی اگر اون مزاحمت ادم ناشناسو و بی پولی بابای نازنینو درنظر نگیریم،زندگی منو انگار نوشتی.دقیقا همونطوری که هست.بیشتر از ۶ فصل نشد بخونم چون برام عذاب اور بود اما خسته نباشی.توجهت به همچی خوبه و تو نویسندگی داری استاد میشی😘