رمان شعله شب به قلم miss farnoosh
گیسو موحد ، به دلیل اتفاقات مجهول گذشته با خودِ واقعیش تفاوت زیادی پیدا کرده.در این بین چیزهای زیادی از دست رفته؛چیزهایی که بازگشتشون محال به نظر میرسه!
اما ماه همیشه پشت ابر پنهون نمیمونه! با روشن شدن جریانات گیسو قدم در راهی نامعلوم میذاره،
راهی که همه چیز رو عوض میکنه! همه چیـز! . . . .
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۱ دقیقه
-رایان اروم تر...این چه وضعه برخورده
من- اره میخوام برم هوا بخورم..به تو چه؟؟؟؟؟ هوا خوردنم مالیات داره؟؟؟
پرفسور- رایان داری زیادی شلوغش میکنی...گیسو مختاره هر تصمیمی واسه خودش بگیره...تو حق تو کاراشو دخالت نداری
نگاه پیروز مندانه ای بهش انداختم اما رایان با حرفی که زد دهن باز نشده ام رو کاملا بست:
رایان با فریاد- شلوغش میکنم؟؟؟؟؟اوکی...ولی مختار نیست هر غلطی که بخواد سرخود انجام بده!این دختر میخواد منو رنگ کنه؟؟؟ رو به من فریاد زد:
-فکر کردی انقدری احمق و نفهمم که نمیدونم به هوای پیاده روی میخوای بری بلیط بگیری تا فردا برگردی ایــران؟؟؟؟؟
رنگ باختم،تک تک اعضای تنم شل شد...این بار آندیا و پروفسور هانس با تعجب به من نگاه میکردن
اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حرفش رو تکذیب کنم اما نتونستم
رایان- چیه؟؟موش شدی!تا دو دقیقه پیش که خوب حرف میزدی
این بار پروفسور تشر زد: رایان!..کافیه!
رایان- کافی نیست جــان!...کافی نیست!این خانوم باید بفهمه فقط خودش زرنگ نیست...رو به من ادامه داد:
-مارو چی فرض کردی؟احمق؟
لبهای خشک شده ام رو زبون زدم و با یه صدای از ته چاه درومده جواب دادم: تو نمیتونی برای من تصمیم بگیری . اما رایان با فریادش تلافی صدای اروم منو دراود:
-اتفاقــا میگیرم گیسو...برای تو تصمیم میگیرم...7 سال تمومه دای دستی دستی خودتو نابود میکنی...همه ش هم یه بهونه داری...هدف دارم...هدف دارم...اون هدف تو چیه بگو لا اقل ماهم بفهمیم داری بیخ گوشمون چه غلطی میکنی!! ... حرف نمیزنی نمیزنی..وقتیم میزنی ..دستی به صورتش کشید: اوه خدای من! گیسو تو داری چیکار میکنی؟ هیچ میفهمی داری چه بلایی سر خودت میاری؟
سرم رو پایین گرفتم،حق با رایان بود...انکارش بی فایده بود..7 سال تموم دم نزدم..نگفتم چه بلایی به سرم اومده...نگفتم با چه اوضاع فلاکت باری حقیقت رو فهمیدم...هیچ کدوم از اینها رو نگفتم و تنها مشکلات همیشگی رو بهانه میکردم..اما امروز چی؟امروزی که مقابل این خانواده وایسادم چی میگفتم؟من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...من دیگه ارزویی نداشتم..تک تک ارزوهای گیسو موحد نابود شد...درست همون شب اتش سوزی نابود شد و حالا خاکسترهاش لحظه ای رهام نمیکنن! زندگی گیسو اون شب تموم شد و تنها یک چیز براش موند...یک هدفی که به تموم تحمل این سختی ها می ارزید....
پروفسور با لحن ملایمی گفت:
-گیسو میخوای برگردی؟
نمیتونستم بی گدار به اب بزنم...نمیدونم این تصمیم احمقانه از کجا به ذهنم رسیده بود...تصمیم بازگشت به وطنم...به وطنی که خاطره های بدش پررنگ تر از اونی بود که خاطرات خوشمو تداعی کنه...روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم:
-بین دوراهی گیر کردم...حالم بیشتر از هر وقت دیگه ای بده...دیره...به خدا برای عملی کردن هدفم دیره...ولی من هنوز امادگیشو ندارم...با بیچارگی سرم رو بالا واوردم به چشمای رایان دوختم:
- 7 سال کمه؟ من 7 سال تموم منتظر یه فرصتم...منتظر یه اشاره .... ولی حال و روزم رو ببین!.. خوب منو نگاه کن ...انقدر بز دلم که حتی نمیتونم اراده داشته باشم چند سال دیگه باید تحمل کنم تا این کابوس لعنتی از ذهن و روحم پاک بشه!؟ چند سال دیگه تحمل کنم تا اون بوی بد سوختگی از مشامم خارج بشه؟من فقط 25 سالمه!ولی روحم اندازه یه ادم 50 ساله زخم خورده و این زخم اونقدری کهنه شده که حتی نمیتونم مداواش کنم...منو خوب ببین رایان...انقدر ترسو هستم که حتی نتونم حرف خودم رو عملی کنم..
پروفسور و آندیا که متوجه شده بودن رایان تنها میتونه ارومم کنه عقب گرد کردن و از اتاق خارج شدن..رایان به طرفم اومد و جلوی پام زانو زد:
-هدفت چیه گیسو؟منظورت از این همه پا فشاری چیه؟
پوزخندی زدم: مهم نیست...مهم اینه که من انقدری ضعیفم که فقط میتونم به فکرام پروبال بدم نه تو واقعیت!
رایان- گیسو جواب منو بده
باز هم به دیوار سفید اتاق زل زدم...چهره ترسیده اون و تن سوخته از اتش گلرخ جلوی چشمام زنده شد
-حالم بده رایان...با این حرفم دستمو به سمت گردنم بردم و چنگ زدم،دست دیگمو روی بینیم گذاشتم ...حس میکردم فضای اتاق برام زیاد از حد معمول خفقان اوره رایان بلند شد و پنجره رو باز کرد..کمی از هوا رو تنفس کردم..رایان دستهامو تو دستش گرفت:
-گیسو بهم اعتماد کن
اجزای صورتش رو از نظرم گذروندم،میشد بهش اطمینان کنم؟رایان همیشه حمایتم کرده بود اما اگه این بار محروم میشدم چی؟ شاید تردیدمو از چشمام خوند که دستمو محکمتر فشرد:
-نمیذارم پشیمون شی!
روی دیوار سفید سایه بلند قامت مردی رو دیدم که بی سر و صدا ، در کمال ارامش ،دست در جیب فرو برده بود و قدم زنان رد میشد...خودش بود...هدفم....!
-من هیچ وقت عمه ای تو امریکا نداشتم!
با حرفم ابروهای رایان از شدت تعجب بالا پرید: پس...پس...تک و تها تو هواپیما مقصدت کجا بود..؟تو اون موقع هنوز کامل 18 سالت نبود.. و اگه اشتباه نکنم..این..یعنی اینکه هنوز به سن قانونی نرسیده بودی گیسو!
زیر لب :
-من فقط دنبال یه پناه میگشتم...رسما بی کس و کار شده بودم رایان، خونواده پدریم پدرم رو کاملا طرد کرده بودن به دلیل ازدواج با زنی که مادرم محسوب میشد،
رایان-پس خانواده مادریت؟
لبخند تلخی زدم...چقدر سخت بود حرف زدن..حرفایی که یه روزی تو بدترین شرایط ممکن متوجهشون شده بودم.
-مادری که خانواده ای نداشت! سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم: مادر من زن خوبی نبود رایان! به همون دلیل خانواده پدریم پدرم رو طرد کردن
رنگ نگاهش عوض شد...خوند..تا تهشم خوند که شوک زده شده بود!دستای گرمم تو دستای سردش تناقض عجیبی باهم داشتن.
به خودم که اومدم اشکام پهنای صورتم رو خط انداخته بودند...خیلی سخت بود...سخت بود برای کسی حرف بزنی که 7 سال تموم اونهارو تو وجودت دفن کرده باشی!یه روزی با شنیدن این حرفا حس میکردم نفسی برای کشیدن ندارم...فکر میکردم همه اش یه مشت دروغ و عقده و کینه ست...اما همه اش راست بود و تنها وجه شبهش با افکار من همون کینه بود و بس!
به هق هق افتاده بودم...از تعریف گلرخی که با چشمای خودم سوختنش رو دیدم...از تعریف پدری که جلو چشمای خودم جون داد....از تعریف شنیدن حقایق زندگیم...نفس کم اوردم از تعریف بدترین اتفاق زندگیم..اینکه سوختم و چیزی از صورتم باقی نموند! سوختم و با خودم ارزوهامم سوخت...سوختم و امیدهامم سوخت..سوختم و حالا بعد از گذشت 7 سال خاکسترش روی زندگیم سایه انداخته بود...
چشم بستم و ساکت شدم که رایان منو جلو کشید و تو اغوشش پنهونم کرد به یقه پیراهنش چنگ زدم و اون منو به ارامش دعوت میکرد
سخت بود با این روحیه، بخوام دست به کاری بزنم که تموم این مدت به اسم"هدف"ورد زبونم شده بود!
نمیدونم چقدر گذشته بود که ساکت شدم...و تنها صدای تک و توک هق هقهام فضارو پر کرده بود...دست رایان نوازشگرانه روی سرم نشست با درد گفتم:
-منم میتونستم به همه ارزوهام برسم...منم میتونستم بزرگترین پزشک بشم...شاید حتی از پروفسور هم بالاتر میزدم..اما نشد...نشد رایان...همه چیز تو زندگیم دست به دست هم دادن تا منو از رسیدن به خواسته هام منع کنن،تا حقیقت زندگیمو پتک کنن و بکوبونن تو سرم..انگیزه هام سوخت و تباه شد،همه استعدادم نابود شد...این گیسویی که میبینی هیچ چیز نداره رایان...نه یه سرپناه..نه یه اوضاع روحی مناسب...نه حتی یه اراده که بتونه کارهاشو پیش ببره..هیچ چیز ندارم رایان...تموم دلخوشیم همین چند سالی بود که کنار شما زندگی میکردم..ولی از این به بعد رو نمیدونم باید چیکار کنم،از امروز کجا برم،از این لحظه با زندگیم چیکار کنم..از حقیقتی که هیج وقت نمیتونم ازش فرار کنم
رایان- هیش دختر...هنوزم دیر نشده...من مطمئنم تو اگه اراده کنی به همشون میرسی...در ضمن تو جات تا ابد تو همین خونه ست کنار خانواده هانس
--ولی من....
انگشتش روی لبهام نشست: برام مهم نیست گذشته ات چی بوده و چی به سرت اومده...گذشته تو سوخته حتی اون گیسویی که یه روزی همه میشناختنش! از امروز تو صورت جدید داری که کسی اونو نمیبینه
قلبم تند تند میزد باز هم با یاداوری نقشه هایی که داشتم هیجان زده شده بودم ...باز هم"هدف" حول محور ذهنم میچرخید
رایان-و هویت جدیدی خواهی داشت که هرگز کسی اونو نمیشناسه....
اخمی از روی تفکر روی صورتم جا خوش کرد رایان ادامه داد:
-کمکت میکنم گیسو...تا هر کجای هدفت بخوای پا به پات میام
تعجب کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم رایان که متوجه حالتم شد ادامه داد:
-اونجوری که میخوای میشی....هدفتو باهم میسازیم، چیزی از هویت قبلت نمیذارم باقی بمونه....
-ولی رایان من نمیتونم...مطمئنم ده سال هم بگذره نمیتونم خودمو تغییر بدم
رایان-بهم اعتماد کن گیسو،تو تغییر میکنی فقط خودتو باور کن
-این امکــــان نداره!
-اروم باش....اینا اصلا مهم نیست...ما این همه مدت تلاش بیهوده نکردیم که با شنیدن یه خبر که معلوم نیست راسته یا دروغ بخواییم بهم بریزیم!
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم: نمیتـــونم تحملش کنــم!!میفهمی یعنی چی؟؟؟!!
fateme
۲۷ ساله 00عالی
۳ ماه پیشسید مسعود سیف زاده
۴۷ ساله 00بد نبود
۱ سال پیشالهه
01رمان خوبی بود
۱ سال پیشنسیم
۳۰ ساله 00بی سر و ته بود اصلا مفهوم نبود که چی شد
۲ سال پیشᬊᬁᴺᴱᴳᴵᴺ
۲۱ ساله 01رمان انتقام جویی خوبی بود اما یکم نقص داشت زمان ها دقیق نبودن ومردن شاهیار بنظرمن خیلی نامردی بودواریا تو خیلی از مرحله ها نبوددلیل موجهی هم نداشت
۲ سال پیشآنه
۳۰ ساله 00رمان متفاوت و زیبایی بود و هیجان زیادی داشت اینکه ذهن خآدم رو درگیر میکرد خوشم اومد خسته کننده نبود خسته نباشید به نویسنده خوبمون😍
۲ سال پیشSetayesh
22دق کردم تا این دختر با سام ازدواج کرد دققققققق یعنی اگه شاهیار داداشش نبود واقعا عاشق شاهیار بوداااااا سکته میکردم این همه گریه کردم برای سام دق داد سامو این دختر😕😑😑در کل رمان خوبی بود❤
۲ سال پیشپوکر""&quo
11بد نبود ولی نقصی ک داش ب شدت گنگ و گیج کنندع بود ب خصوص وسطاش اما ب هر حال در اخر داستان همع جیز برملا شد خوب بود اما .. 😿🤧💙اگ کیسو شخصیت قوی و محکمی دلش بنظرم جذابتر بود.
۳ سال پیشپارمیس
۱۵ ساله 29عالی خوب ولی شما کسانی که خوشتون نمیاد حتما باید نظر بدید خوشتون نمیا بقیشو نخونید و نظر هم ندید با تشکر
۳ سال پیشf. r
01در مقایسه با باقی رمان هایی که خوندم واقعا ارزش خوندن نداره چون از شدت گیجی براتون مسخره میشه پیشنهاد می کنم رمان یغمای بهار رو بخونید خیلی عالیه
۳ سال پیشترانه
00موضوع عالیه ولی نوع نوشته گیج کننده اس خیلیییییییییییییییی خیلی زیاد
۳ سال پیشحدیث
21رمانی بود با موضوعی متفاوت و تکراری نبود ممنون از نویسنده عزیز بابت این رمان خوبشون
۳ سال پیش.....
20عالیییییییی بود 💖💖 ی رمان متفاوت و فوق العاده افرین ب ذهن خلاق و خوشگل نویسنده براوووووو💕💕 خیلی احساسی شدم😅😂
۳ سال پیشMobina
۱۶ ساله 30ایندفعه برعکس بقیه رمانا بود واقعا برعکس بود خیلی قلم نویسنده قوی بود و خوب بود چون همش نمیزدن سر و کله هم بعد عاشق شن یه داستان کامل و جذاب داشت که باید روش فکر بشه تا نوشته شه به هرحال عالیییی بود:)
۳ سال پیش
ناهید
۴۰ ساله 10بنظرم روند تکاملی داستان خیلی خام ودرضمن ناقص وگنگ بود وبرخی قسمتهاشم توی ذوق میزدمثل (رابطه واحساس گیسو با شاهیار یاگفتگوش با شاهرخ مریض)ولی قلمش بد نبود