رمان حول محورتعادل به قلم فاطمه امیری
این رمان به ظاهر حول زندگی حنا زن مطلقه ای که اشتباهات گذشتش یقه ی پسر بچش و گرفته، میچرخه؛ اما در واقع زندگی تمام اطرافیان اون که به نحوه ای با حنا پیوند خوردن و به تصویر میکشه... پر از آدم ها و عقیده ها و زندگی های مختلف.... عشق هایی با رنگ و بوی متفاوت از هم و مشکلاتی بزرگ که با زندگیشون عجین شده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۴ دقیقه
مشتی به بازوی برادرش که عصبی با نوک کفشش به زمین میکوبید زد:
-فردا مشخص میشه بند به آب دادی یا نه. میدونستم یه روز این دختر بازیا کار دستت میده.
برادرش با اخمی غرید:
-میپرونمش این کنه رو!
سری به نشانه ی تاسف تکان داد و روی پله ی کوتاه خانه نشست و خم شد برای باز کردن بند کتانی های ساق بلند سفید رنگش...
صدای غرغر های هامون به گوشش رسید:
-اشتباه کردم، رابطه داشتن با یه روانی امل همین میشه.
چشم هایش گرد شد تنها نقطه مشترکش با این برادر دو قلو فقط قیافه بود و طرز فکر و افکارشان زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت.
برادرش انتظار داشت دوست دختر هایش پایه ترین موجودات عالم و اپن مایند ترین دختران شهر باشند و آن وقت زنش نسخه ی دوم مریم مقدس و
پاک تر از برگ گل، و چه عقیده ی خودخواهانه و آزار دهنده ای!
بدون نگرانی از کثیف شدن جوراب سفیدش روی کاشی خاکی حیاط روی پا ایستاد و کفشش را به گوشه ای هل داد و
موشکافانه پرسید:
-یعنی پا رو عقیده ی مزخرفت گذاشتی و طرف...
هامون اجازه ی پیشروی به او نداد ذهنش را خوانده بود و خوب میدانست ادامه ی حرف و او چیست هه کوتاهی از میان لبانش خارج شد و به او خیره
شد:
-هنوز به اون درجه از احمقیت نرسیدم تا خودم برای بدبدختی پیش قدم شم دختر نیست اما ادعا پاک بودن زیاد داره.
ابروهایش را بالا پرید، شانه ای بالا انداخت و سعی کرد ذهنش را درگیر مشکل برادرش نکند خودش به اندازه ی کافی در دسر داشت.
لب بست و ترجیه داد به جای کش دادن بحث وارد خانه شود و گرما را به بدن سردش ببخشد، باید در اولین فرصت لباس گرمی میخرید.
با فکر به این که ار فردا آقای صادقی را دوباره زیارت میکند و باید تمام ارد هایش را تحمل کند غم روی دلش خیمه زد واقعا نبودش خیلی مفید تر بود با
آن خلق و خوی غیر و قابل تحمل و قیافه همیشه عبوثش باعث دفع مشتری میشد و ای کاش همیشه در سفر بود و اجازه میداد خودش با ایده هایش
فروش را بالا ببرد مثلا تخفیف های به صرفه جوری که مشتری زیاد کند و با فروش کالاها سود ببرند.
کمد چوبی را باز کرد تیشرت آبی رنگی را به همراه شلوار ورزشی بیرون کشید و روی تخت انداخت.
همان طور که ساعت را از مچ دستش باز میکرد به این فکر کرد که الارم را چه زمانی تنظیم کند میتواند زود تر از اقای صادقی برسد و مغازه را تمیز کند،
نمیخواست بهانه دستش بدهد.
گوشی اش را از جیبش بیرون اورد پوزخندی به شیشه ی ترک خورده و دکمه هایش انداخت.
گوشی هامون با آن سیب نقره ای رنگش خاری در چشمش شد.
به موهایش چنگی زد راهی بود که خودش انتخاب کرده بود.
در اولین فرصت و اولین حقوق گوشی دیگر میخرید حداقل مدلی که این دکمه های لعنتی را نداشته باشد و به آن وایفای کوفتی وصل شود تا هرکسی
عقب مانده خطابش نکند.
ساعت را تنظیم کرد و بعد از تعویض لباس خود را روی تخت پرت کرد و آرنجش را روی چشمش گذاشت و سعی کرد ذهنش را خالی کند و به جای فکر
به ته مانده ی حساب بانکیش به خواب برود.
چشم هایش را به سختی گشود دلش نمیخواست از خوابیدن دست بکشد.
پتوی گرمش را کنار زد و همان طور که دکمه های ریز پیرهن مشکیش را میبست، زیر لب غر میزد:
-خوب خورشید لعنتی یکم دیر تر طلوع کن بزار ما دو دیقه بیش تر بخوابیم.
شلوار تنگ کتانش را به پا کرد دستی که برای گرفتن ساعت از روی میز جلو رفته بود را عقب کشید.
ساعت باعث میشد برای کار کردن استرس بگیرد.
دستبند چرمی دستش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
-چه تیریپ عزایی هم ساختم واس خودم.
به سمت اتاق برادرش رفت اهسته صدایش زد:
-هی هامون...
هومی از لبانش خارج شد.
کلافه پتو را از تنش کشید و غرید:
-هوم و درد دختره قراره بیاد این جا برید ازمایشگاه.
هامون به درکی گفت و روی تخت غلط خورد.
هامین نگاهی به چشمان بسته ی او انداخت به من چه ای زیر لب زمزمه کرد بعد از سر کشیدن یک لیوان شیر از خانه بیرون زد.
موتورش را در جای همیشگی گذاشت و با قدم های محکم وارد پاساژ شد.
طبق عادت اول به مغازه ی روبه رویی رفت.
سرکی داخل مغازه کشید:
-حاج خانوم، مهمون نمیخوای؟
حاج خانوم متعجب سلامی کرد و به سفره اشاره زد:
-بیا صبحانت و بخور پسرم، چرا امروز زود اومدی؟
دستی به گردنش کشید و همان طور که پنیر را روی نون بربری میمالید لب زد:
-باید یه دستی به سر گوش مغازه بکشم. اخه صادقی می خواد بیاد.
حاج خانوم با لحن توبیخی تذکر داد:
-اقای صادقی.
با لبخند محوی دستی به گردنش کشید:
-مادر سخت گیری هستی ها.
حاج خانوم لقمه ای گرفت و دست او داد:
Sara
۲۰ ساله 00خیلی قرون قاطی و حوصله سر بر بود🤕
۴ ماه پیشم
00رمان خوبی نبود ما در جامعه اسلامی زندگی میکنیم همجنسبازی( از مشکلاتش اگاهم )یه گناه کیبیره هست حالا میایی اون رو آزادانه هم مطرح و تبلیغ هم میکنی قلم نویسنده باید مخاطب رو سمت خدا جذب کنه نه شیطان😔
۷ ماه پیششاد
۳۰ ساله 00نویسنده خسته نباشه ، نمیتونم بگم جالب بود ولی متفاوت بود با رمان های که خونده بودم
۹ ماه پیشزهره
۲۱ ساله 00اولش یکم خاندم به نظرم خوب نبود این چه اسمی بود واسه دختره انتخاب کرده
۱۲ ماه پیشم
10به نظر من همونطور که ترنسها ودوجنسه ها جسمشان نیاز به اصلاح داره ،همجنسگرایی وپدوفیلی بیماری روحین ونیاز به درمان و روانپزشک دارن،نویسنده اینهارو عقاید محترم شخصی عنوان کرده
۱ سال پیشیاصاحب الزمان
00نخوندم هنوز
۱ سال پیشسما
۲۴ ساله 00ام اینکه انقدرر همه چیز و اتفاقات بهم مربپط بشه صفره. رمان تخییلی که نیست. از طرفی از مدل تفکرش و اموزشش به بچه هم خوشم نیومد. مخصوصا اونجا که به بچه میگفت میتونی هم دوست دختر هم دوست پسر داشته باشی
۱ سال پیشB.B
11سلام دوستان میشه به من کمک کنید یه رمان میخوندم اسم دختره و خواهرش سلدا و سوگند بود پدربزرگش در اثر تصادف فراموشی گرفته بود و همش میگفت نظام و اینا سالگرد مادر بزرگشون به ماجرایی پی بردن
۲ سال پیشEXO-L
11انگار عقایدم رو یه شخصیت دیگه داشت برام توضیح می داد البته که 99% رو قبول داشتمشخصیت حنا و هامین تکمین کننده یه بخش بزرگ عقیدتی بودن که امیدوارم همه مون به درکشون برسیدم اما همه بعضی هاش رونمی پسندن.
۳ سال پیشEXO-L
11قلم خیلی قوی نبود بیشتر عاشق بازی عقایدش شدم خیلی نزدیک به خودم بود شاید بخش بزرگیش بر می گشت به اینکه من هم مثل نویسنده اوتاکو هستم و عقایدمون با کمک یه نقطه رشد کرده
۳ سال پیشZahra
10بنظرم خیلی کسل کننده بود اصلا ادمو جذب و ترغیب خوندن نمیکرد
۳ سال پیشFhjgc
20مممنون عالییبیی
۳ سال پیشسلنا
71هننننننن؟؟ نویسنده جان قربون قلم ات . اسم از این فیزیکی تر نبود ما مدرسه تو کف تقارن میمونیم . دیگه محور تعادل هیچ . حول محور تعادل یا حضرت عباس 😂😅 ولی خوب بود . این اسم یه خورده چیزه دیگه و گرنه او
۴ سال پیشنسترن
۱۶ ساله 00خوب بود
۴ سال پیش
ترانه
00اسمش میراث خانوم بانو هست