رمان بغض بی پناه به قلم خاطره کامروا
عسل دختری لجباز و یکدنده ست که بدون رضایت خانواده برای کار وارد درمانگاه زندان و پرستار شخصی کهنه مرد مرموز و مبهم زندان میشه …
شخصیت پیچیده و گنگ رامتین حجت عسل رو به سمت خودش می کشونه و بذر عشق رو تو قلبش میکاره ….
سرگرد تیرداد دلباخته عسل و دشمن دیرینه رامتین حجت برای از بین بردن حجت وارد ماجرا میشه و ….
این یک عاشقانه هیجان انگیزه که پایانش غیرمنتظره و روند جذاب و شیرینی داره…پس لطفا مارو همراهی کنید..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۶ ساعت و ۲۰ دقیقه
نگاه عصبیم میخ رد زخم روی پیشونیش بود که تو یکی از ماموریت هایش به یادگار گرفته بود .
سکوتم رو که حس کرد نگاه خسته اش رو به سمتم نشونه گرفت:
-بهتره مثل یک خانم حرف گوش کن برگردی خونه و هیچ وقت اینجا پیدات نشه.
لب هام آویزون شد ولی نباید مقابلش کوتاه بیام.
بغضی از سر کینه و نفرت تو گلوم ریشه زد .
دست از خوردن ناخن هام کشیدم
نگاه خشمگینم رو با تحکم دوختم به چهره جدیش و غریدم :
-میشه بپرسم چرا با بودن من مخالفی ؟؟
تیرداد صاف ایستاد و برگه درون دستش رو پرت کرد روی میز و دست به کمر زل زد به چهره برافروخته ام :
-چون این محیط مناسبی برای وجود خانم ها نیست .
حرفش رو نیمه تموم گذاشتم و ادامه دادم:
- پس خانم صالحی و اون چند خانم دیگه اینجا چه غلطی می کنند؟؟
کلافه دستی به موهای مرتبش کشید و گفت:
-اونا حدود بیست سالی هست اینجا مشغولند و
دوباره پریدم بین صحبتش و مثل دختر بچه های لجباز غریدم :
- به من ربطی نداره به هرحال اونا هم خانم هستن در ضمن من تو قسمت درمانگاه کار می کنم نه داخل محوطه زندان چرا الکی سنگ جلو پام پرت می کنی؟
تیرداد که خشونتم رو دید دست هایش رو برای آروم کردنم بالا برد و زیر لب با لحنی عصبی گفت:
-هیس خیلی خب ، خیلی خب آروم باش .
از شدت حرص به نفس نفس افتادم ، خیلی دلم می خواست فضول و بی ربط بودنش رو به این مساله به روش بیارم ولی مراعات بابا رو داشتم چون هیچ راضی نبود به زیر دست هاش بی احترامی کنم مخصوصا جناب تیرداد .
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که تموم نفرتم رو بریزم تو چشم هام و دو دستی تقدمیش کنم .
تیرداد مردی بود مستبد و جدی و البته بسیار خشن و زورگو
بارها عصبانیت و گرفتن اعترافات وحشتانکش رو از زبون زندانیان دیده بودم و میدونستم اصلا اهل شوخی و خنده نیست .
هنوز همون نگاه اخم آلود و کینه توزم رو به سمتش نشونه گرفته بودم .
تیرداد بی تفاوت در حال جمع کردن پرونده ها بود .
کتش رو پوشید و بدون توجه به حضور من به سمت در رفت .
دل رو زدم به دریا و بدون معطلی با لحنی تمسخر آمیز گفتم ؛
-اصلا خوشم نمیاد کسی تو کارهام فضولی کنه شوخی هم ندهرم با کسی جناب آقای امینی.
تیرداد متوقف شد و پشت بهم ایستاد
لبخندی از جنس حرص کنج لبم جون گرفت .
هم اینکه به سمتم برگشت بالافاصله خودم رو مشغول مطالعه پرونده روی میز نشون دادم .
سنگینی نگاهش رو حس کردم ، سرم رو بی تفاوت بلند کردم و خونسردانه زل زدم به نگاه عصبیش .
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-حقیقت بود بهتره کاری به کار من نداشته باشی چون رفتنی نیستم .
نگاهش رو ازم گرفت و بدون حرف از اتاق خارج شد .
سنگینی جو اتاق با رفتنش از روی شونه ام سبک شد پوفی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی صندلی . خودکارم رو برداشتم و بین دندان هام فشردم .
غرق در افکار بهم ریخته ام شدم ، خیلی از پرونده ها بود که هنوز مطالعشون نکرده بودم .
صدای زنگ تلفن کنار دستم من رو از جا پروند .
پوفی کشیدم
-بله بفرمایید ؟
صدای خسته اما پر از مهر بابا تو گوشم پیچید:
_بیا دفترم کارت دارم .
_چشم بابا الان میام .
بدون معطلی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم .
دستی به سر و وضعم کشیدم و از اتاقم خارج شدم
با خوشحالی و شوق عجیبی که ته دلم چمبره زده بود به دنبال هیبت و هیکل تنومند بابا به سمت درمانگاه زندان راه افتادم .
با غرور و اقتداری که تو وجودم نهفته بود سعی در نشون دادن اعتماد بنفس و جراتم در این راهی که انتخاب کرده بودم داشتم .
با خوشرویی به چهره مهربون خانم صالحی که با دیدنم لبخندش عمیق تر شد خیره شدم .
خانم صالحی زنی مهربون و خوش برخوردی که در همون نگاه اول پی به وفاداریش طی این بیست سال خدمتش به پدرم داشت بردم .
خانم صالحی دکتر بخش درمانگاه داخلی زندان بود و خوشبختانه قرار بود زیر دستش مشغول به کار بشم .
بابا با سیاست و جدیتی که همیشه تو چهره اش موج میزد رو به خانم صالحی گفت:
-خانم صالحی تو این چند وقت دخترم عسل کنار شما کار رو یاد می گیره بعد از آموزش ها می تونه به کار خودش ادامه بده .
خانم صالحی مثل همیشه متین و موقر جواب داد:
- خیالتون راحت آقای رفیعی من حواسم به عسل خانم هست .
بابا بدون حرف ما رو تنها گذاشت و به سمت دفتر خودش راه افتاد .
با اشاره خانم صالحی وارد راهرویی که به بخش داخلی درمانگاه متصل بود شدیم .
درمانگاه خلوت بود ، ولی من با ذوق نگاه سرکشم رو که به هر جا سرک می کشید گرفتم و به دنبال خانم صالحی وارد اتاقی شدیم .
چشم چرخوندم و کل فضای اتاق رو از نظر گذروندم .
یک میز کنار پنجره و چوب لباسی کنج اتاق و کمد های فلزی دور تا دور اتاق توجهم رو جلب کرد .
خاطره کامروا
۳۵ ساله 00ممنونم از نظرتون و از اینکه داستانم رو خوندین .در کل این رمانو من حدود سه الی چهار سال پیش با یک دختر مریض نوشتم و اصلا این درکی از نویسندگی نداشتم و کلا این داستان رو دلی نوشتم
۱ ماه پیشAramesh
10عالی بود:)♡
۳ ماه پیشنسرین
10خدایی عجب رمانی بود😍👌🏻رو دستش نیست..
۷ ماه پیشفاطمه
01به نظرم اصلا خوب نبود وقت خودتون رو هدر ندید
۷ ماه پیشFaranak
52اقا یکی ب من بگه حجت کیه؟ جاوید کیه ؟ رانتین کیه ؟ من اولشم قاتی کردم 😂
۳ سال پیشSarina
00جاوید همون رامتین هست ، یه جایی از رمان عسل پرسید چرا بهت میگن جاوید جواب داد که اسمش رامتین میزارن مامانش جاوید صداش میکنه
۸ ماه پیشhadis
00خوب نبود دوست نداشتم رمانی که بهتون پیشنهاد میکنم عشق تا جنون هستش با اینکه طولانیه ولی خییییلی قشنگه
۸ ماه پیشصدف
۴۲ ساله 00ممنون از قلم قوی و فوق العاده نویسنده رمان بسیار جالب و جذابی بود حتما بخونیدش من خیلی دوستش داشتم و لحظه به لحظه ازش لذت بردم فوق العاده عالی
۱۱ ماه پیشصدف
۴۲ ساله 00من فعلا ۴ فصل رو خوندم ولی تا همین جا هم خیلی خوشم اومد از رمان به نظرم عالیه
۱۱ ماه پیشمن
۳۰ ساله 40چندسال پیش خوندمش قشنگ بود خوشم اومد الانم با لذت خوندمش فقط به نظرم یه ایراد داشت این وسط رمان هی دلنوشته شعراینا داشت خیلی رو مخ بود من که اینارو هی رد میکردم تا به موضوع اصلی برسم بخونم😁
۱۲ ماه پیشرمان باز
10خوب بود ارزش خوندن رو داشت...
۱ سال پیشبهار
۳۵ ساله 30هم خوب بود هم طولانی کوتاهتر بود بهتر بود
۱ سال پیشفاطمه
20رمان به شدت زیبایی بود هر چی از پختگی قلم نویسنده بگم کم گفتم🌹
۱ سال پیشالیس
۱۸ ساله 30من فقط قسمت آخر رو خوندم 😂🤍
۲ سال پیشش
01😂😂😬
۲ سال پیشسحر
00😂😂😂
۱ سال پیشAti
00داستانی زیبا و قشنگ
۱ سال پیشگیتی
12وای که چقد طولانی بود ومزخرف واعصاب خورد کن
۱ سال پیش
حلیمه بانو
۴۸ ساله 00خیلییییی طولانیییییییی و خستههههه کننده بود.نصفشورد کردم .