سایکوپت به قلم مینا عباسی
چگونه میتوانم از تمام زجرهایی که در آن مدت کشیدم، بگویم؟ آری! زندگی من، سراسر رنج شد. با یک اشتباه، تمام خواستههایم خاکستر شد و به هوا رفت. زندگی زیبای من، از رنگ سفید، به خاکستری تبدیل شد و آرزوهایم در یک شب، خراب شد. بعد از آن شب، دیگر چیزی برای از دست دادن، نداشتم. شاید اگر کمی بیشتر فکر میکردم، اینطور نمیشد و میتوانستم بقیه زندگیام را کنم؛ اما بعد از آن، دیگر زندگی نکردم...زنده گیر کردم در این دنیا! روح زخمی من، مهلت ترمیم نداشت و هر ثانیه بیشتر از قبل مورد آزار و اذیت قرار میگرفت.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۶ دقیقه
- نه نمیدم. مامان خودمه!
فاطمه: برو کنار ورپریده!
با خنده از مادرش جدا شد و فاطمه مادرش را در آغوش کشید. صدای پدرشان که میخندید، آمد:
- به- به، ببین چه خبره! من که باباشونم اینقدر تحویل نمیگیرن که مادرشون رو تحویل میگیرن.
همگی خندیدند و نشستند. نگاه افرا درخانه میچرخید که پدرش گفت:
- دنبال چی میگردی؟
افرا: فرید... فرید کجاست؟
پدرش: تا اونجا که من میدونم با نفس بیرونن.
افرا: با نفس؟ چرا؟
پدرش: رفتن بیرون دیگه. دختر چرا میترسی؟!
افرا: آهان، حواسم نبود.
آنقدر فکرش مشغول آن سفر بود که نمیدانست چه میگوید. حتی یادش رفته بود که برادرش نامزد کرده است و همراه نامزدش بیرون است. واقعاً میترسید از آن سفر لعنتی! سعی کرد به اتفافات دیگر فکر نکند و به خودش و خانوادهاش فکر کند و همراه آنها باشد.
***
به سمت خانهی مهدیه رفت و در را زد. مادر مهدیه را دید که گوشهای ایستاده بود و به او نگاه میکرد و برادرش در را باز کرد.
با خنده گفت:
- خوبی کوچولو؟
مهدی، برادر مهدیه اخمی کرد و گفت:
- خودت کوچولویی!
افرا خندهای کرد و لپش را کشید و داخل رفت. با مادر مهدیه سلام و احوالپرسی کرد و رفت به اتاق مهدیه. با دیدنش، بغلش کرد و گفت:
- چهطوری عروس خانم؟
مهدیه: وای استرس دارم. کمتر از دو ماه مونده به عروسیمون.
افرا: خیلی خب بابا، عروسیه دیگه.
مهدیه: واسه تو عروسیه بیشعور واسه من بحث یه عمر زندگیه.
افرا: بالاخره اون روز هم میگذره و میره.
مهدیه: ولی میترسم افرا.
افرا: از چی؟
مهدیه : از کارهایی که باید انجام بدم. فکر کن صبح به صبح پا بشم صبحونه درست کنم، بعد لباس اتو کنم، بعد شام درست کنم، ناهار درست کنم. باور کن من هیچکدوم از اینها رو بلد نیستم.
افرا خندید و گفت:
- تو دیوونهای؟ یاد میگیری خب.
مهدیه چشم غرهای رفت و گفت:
- لعنتی من توی این بیست و هفت سال یاد نگرفتم، الآن چطوری یاد بگیرم؟
افرا: هرچیزی تایم خاص خودش رو داره خب! مثلاً مگه من بلدم؟ من محض رضای خدا یه تخم مرغ بلد نیستم درست کنم. اون هم درست میکنم میسوزه.
مهدیه: تو کارهای خونه بلدی.
افرا: کارهای خونه کاری داره؟ یه جاروبرقی و دستمال کشیدن هست دیگه.
مهدیه: خب همین دیگه. من حوصلم نمیکشه این کارها رو بکنم!
افرا: یاد میگیری.
مهدیه: زهرمار! هی میگه یاد میگیری.
افرا خندید و گفت:
- خب چی بگم؟
مهدیه: هیچی نگو.
افرا: چشم.
مهدیه دختر شوخی بود که همیشه مسخرهبازی میکرد. همیشه شوخی میکرد و فرقی برایش نداشت در مقابلش چه کسی هست. حتی با پدرش، مادرش و سایر اقوامش هم شوخی میکرد و همین خلق و خوی او باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند. تنها نکته بد مهدیه این بود که تن به خواستههای دیگران میداد. همیشه کاری را انجام میداد که دیگران دوست دارند و هیچوقت کاری که خودش دوست دارد را انجام نمیداد و سعی میکرد مطابق با میل دیگران کارهایش را پیش ببرد و از نظر افرا، این یک چیز بد و غیر قابل انجام هست. انسانها باید کاری را انجام دهند که خودشان دوست دارند چون بعدها تنها کسی که باید با آن کار ، کنار بیاید خودش است، ولی مهدیه این را قبول نداشت. مهدیه دختری برونگرا بود و افرا دختری درونگرا. مهدیه وقتی میخواست کاری را انجام دهد، ابتدا از دیگران میپرسید و بعد خودش فکر میکرد و در آخر کاری که بقیه گفته بودند را انجام میداد، ولی کاملاً برعکس آن افرا بود که همیشه خودش، کارهایش را انجام میداد و وقتی کارش تمام شده بود، به دیگران اطلاع میداد. ولی از نظر روانشناسی، همین دوستیهای برونگرایی و درونگرایی تا ابد میمانند
رو به مهدیه گفت:
- مهدیه؟
مهدیه: ها؟
افرا: بیادب، باید بگی جانم.
مهدیه: برو بابا، من به کیان که شوهرمه نمیگم جانم بیام به تو بگم جانم؟
افرا: خیلیخب نخواستیم. مهدیه یه چیزی میخواستم بهت بگم.
مهدیه: خب بگو...دنبال زیر لفظی میگردی؟ ندارم که!
افرا: یه دقیقه جدی باش حرف مهمی میخوام بزنم.
مهدیه صاف نشست و گفت:
- خب بیا این هم جدی. بگو دیگه مردم از فضولی. هی این دست اون دست نکن که عین آدم بگو ببینم چهخبره؟
افرا: ببین درست حسابی عمل کن باشه؟
مهدیه: وای افرا میگی یا هی میخوای چرت بگی؟ بابا زود باش
افرا: چیز... ام... من دارم میرم فرانسه.
مهدیه تا چند ثانیه در شوک فرو رفت و بعد با خنده گفت:
- ایسگام رو گرفتی؟ برو بابا، کی تورو میبره فرانسه؟! تو تا همین سر کوچه نمیتونی بری داری میری فرانسه؟ میشه منم توی ساکت قرار بدی بریم؟ قول میدم دختر خوبی باشم.
شونهای بالا انداخت و گفت:
نازی
10سلام.ایراد خیلی داشت یه جا میگه صدف۱۰سالشه،بعد میارش منشیه خودش میکنش،خودش روانشناسه بعد از منشی۱۰سالش راهنمایی میخواد'،از این اشتباهات خیلی داشت
۴ ماه پیشمیناعباسی|نویسنده
10سلام عزیزم، ممنون بابت نظر خوبت! صدف داخل رمان ده ساله نبود😂 و خب ممکنه اشتباهاتی شده باشه... ممنونم از این که خوندی و نظر ارزشمندت رو گفتی🤍
۴ ماه پیشناز
20سلام کسی اسم اون رمان که پسره موهاشو اولاش فرق باز میکرد یه دخترو میخاس بابای دختره بخاطر پول نمیدادش دخترشو و پسره هم خودشو عوض کرد دخاره فراموشی گرف دخترو دزدیدش بعد عاشق شدو میگید🥺
۴ ماه پیشسارا
00به نظرم بد تموم شد و اینکه یکم روش نوشتن به طوری بود که زندگی رو دور تنده و حالت فیلم هندی داشت یکم عادی تر بود بهتر بود
۴ ماه پیشباران
20واقعا دردناک بود
۵ ماه پیشم
10مزخرف ترین رمانی بود که خوندم
۵ ماه پیشانیکا
۱۸ ساله 00خوب بود، کاش نمیمیرد شاهین فقط،مثلا افرا که پنجاه سالش شده بود برمیگشت🥸و این عشق افرا هم اینقدر دیوانه وار نبود که بعد شکنجه های شاهینم باز دلش براش میسوخت،هرچند واقعا از شخصیت خیلی رمانای دیگه قویتر
۷ ماه پیشر.ش
30موضوع رمان خوب بود ولی قلم نویسنده ضعیف .به نظر من برای بار اول خوبه و برای رمانهای بعدی تلاش بیشتری انتظار میرود. از دوستان خواهش میکنم انتقادمفیدبکنند.به امید موفقیتهای بیشتر برای نویسنده عزیز
۷ ماه پیشرها
۳۷ ساله 20سلام به همه ی دوستان،من هنوز رمان رو نخوندم،ولی اینکه عنوان شده همچین کاری رو،یه یهودی در حق یه مسلمان نمیکنه،تقریبا یه ضرب والمثل ترکی هست،و اینکه ظلم یهودیان***در حق مسلمانان فلسطین واضح هست.
۷ ماه پیشنیایش
۲۰ ساله 41این رمان به قدری خوب بود که دلم میخاد هردقیقه بخونمش.خیلی خوب بود خدا قوت نویسنده عزیز
۷ ماه پیشیارا
10چرا حس میکنم این رمان تشابه ریزی به رمان سایکو از خانم بختیار داره؟ شایدم اشتباه میکنم ولی موضوعشون کاملا متشابهه از نظر من!
۷ ماه پیشNeda
۱۹ ساله 42گفتن (یه یهودی ام این کارو با یه مسلمان نمیکنه) واضحا توهینه ، درضمن هر رشته ورزشی به صورت مجزا با کادر پزشکی مخصوص خودش که با اعضای تیم کاملا آشنائه سفر میکنه نه یه دختر غریبه که هیچی ازشون نمیدونه .
۸ ماه پیشسارا
۲۲ ساله 51دقیقا طرز رفتن افرا به عنوان روانشناس با تیم خیلی احمقانه بود هر ورزشکار خودش یه تراپیست داره که از همه چیزش خبر داره اینجوری نیس یه کاره یکی از ناکجاآباد بیاد و ورزشکارم فوری بیوگرافی شو شرح بده 🤣
۸ ماه پیشSamaa
20عالی بود عزیزم،خیلی قشنگ نوشته بودس طوری که زندگی افرا رو با زندگی خودم مقایسه میگردم و میفهمیدم چه قدر زجر کشیده. خسته نباشی
۸ ماه پیشویانا
10رمانی با ژانر قشنگ و متفاوت. عمیقا نیاز داشتم به عنچین رمانی ک کلیشه ای نباشه و چرت و پرت توش ننوشته باشن. خسته نباشی عزیزم پر قدرت ادامه بده.
۸ ماه پیشNeda
۱۹ ساله 42تا فصل۲ بیشتر نتونستم بخونم ، نویسنده کوچک ترین اطلاعاتی از یک جلسه مشاوره ابتدایی نداشت ، کجای دنیا رشته های مختلف ورزشی مردان کاروان مشترک دارن اونم با مشاور خانم ؟ یه جایی هم توهین به یهودیان داشت
۸ ماه پیشمیناعباسی|نویسنده
32من هیچوقت قصد جسارت به هیچ دینی رو نداشتم. اینکه شما کجای رمان رو بد برداشت کردید، عذر می خوام. در ضمن، خیلی از جاها همچین اتفاقی افتااده که زن مشاوره باشه برای کاروان مردونه! 😂
۸ ماه پیش
ملیسا
00هعیییییی بد نبود بلکه عالی بود ممنون.