رمان سایکوپت
- به قلم مینا عباسی
- ⏱️۲ ساعت و ۵۶ دقیقه
- 11.7K 👁
- 49 ❤️
- 57 💬
چگونه میتوانم از تمام زجرهایی که در آن مدت کشیدم، بگویم؟ آری! زندگی من، سراسر رنج شد. با یک اشتباه، تمام خواستههایم خاکستر شد و به هوا رفت. زندگی زیبای من، از رنگ سفید، به خاکستری تبدیل شد و آرزوهایم در یک شب، خراب شد. بعد از آن شب، دیگر چیزی برای از دست دادن، نداشتم. شاید اگر کمی بیشتر فکر میکردم، اینطور نمیشد و میتوانستم بقیه زندگیام را کنم؛ اما بعد از آن، دیگر زندگی نکردم...زنده گیر کردم در این دنیا! روح زخمی من، مهلت ترمیم نداشت و هر ثانیه بیشتر از قبل مورد آزار و اذیت قرار میگرفت.
- نه نمیدم. مامان خودمه!
فاطمه: برو کنار ورپریده!
با خنده از مادرش جدا شد و فاطمه مادرش را در آغوش کشید. صدای پدرشان که میخندید، آمد:
- به- به، ببین چه خبره! من که باباشونم اینقدر تحویل نمیگیرن که مادرشون رو تحویل میگیرن.
همگی خندیدند و نشستند. نگاه افرا درخانه میچرخید که پدرش گفت:
- دنبال چی میگردی؟
افرا: فرید... فرید کجاست؟
پدرش: تا اونجا که من میدونم با نفس بیرونن.
افرا: با نفس؟ چرا؟
پدرش: رفتن بیرون دیگه. دختر چرا میترسی؟!
افرا: آهان، حواسم نبود.
آنقدر فکرش مشغول آن سفر بود که نمیدانست چه میگوید. حتی یادش رفته بود که برادرش نامزد کرده است و همراه نامزدش بیرون است. واقعاً میترسید از آن سفر لعنتی! سعی کرد به اتفافات دیگر فکر نکند و به خودش و خانوادهاش فکر کند و همراه آنها باشد.
***
به سمت خانهی مهدیه رفت و در را زد. مادر مهدیه را دید که گوشهای ایستاده بود و به او نگاه میکرد و برادرش در را باز کرد.
با خنده گفت:
- خوبی کوچولو؟
مهدی، برادر مهدیه اخمی کرد و گفت:
- خودت کوچولویی!
افرا خندهای کرد و لپش را کشید و داخل رفت. با مادر مهدیه سلام و احوالپرسی کرد و رفت به اتاق مهدیه. با دیدنش، بغلش کرد و گفت:
- چهطوری عروس خانم؟
مهدیه: وای استرس دارم. کمتر از دو ماه مونده به عروسیمون.
افرا: خیلی خب بابا، عروسیه دیگه.
مهدیه: واسه تو عروسیه بیشعور واسه من بحث یه عمر زندگیه.
افرا: بالاخره اون روز هم میگذره و میره.
مهدیه: ولی میترسم افرا.
افرا: از چی؟
مهدیه : از کارهایی که باید انجام بدم. فکر کن صبح به صبح پا بشم صبحونه درست کنم، بعد لباس اتو کنم، بعد شام درست کنم، ناهار درست کنم. باور کن من هیچکدوم از اینها رو بلد نیستم.
افرا خندید و گفت:
- تو دیوونهای؟ یاد میگیری خب.
مهدیه چشم غرهای رفت و گفت:
- لعنتی من توی این بیست و هفت سال یاد نگرفتم، الآن چطوری یاد بگیرم؟
افرا: هرچیزی تایم خاص خودش رو داره خب! مثلاً مگه من بلدم؟ من محض رضای خدا یه تخم مرغ بلد نیستم درست کنم. اون هم درست میکنم میسوزه.
مهدیه: تو کارهای خونه بلدی.
افرا: کارهای خونه کاری داره؟ یه جاروبرقی و دستمال کشیدن هست دیگه.
مهدیه: خب همین دیگه. من حوصلم نمیکشه این کارها رو بکنم!
افرا: یاد میگیری.
مهدیه: زهرمار! هی میگه یاد میگیری.
افرا خندید و گفت:
- خب چی بگم؟
مهدیه: هیچی نگو.
افرا: چشم.
مهدیه دختر شوخی بود که همیشه مسخرهبازی میکرد. همیشه شوخی میکرد و فرقی برایش نداشت در مقابلش چه کسی هست. حتی با پدرش، مادرش و سایر اقوامش هم شوخی میکرد و همین خلق و خوی او باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند. تنها نکته بد مهدیه این بود که تن به خواستههای دیگران میداد. همیشه کاری را انجام میداد که دیگران دوست دارند و هیچوقت کاری که خودش دوست دارد را انجام نمیداد و سعی میکرد مطابق با میل دیگران کارهایش را پیش ببرد و از نظر افرا، این یک چیز بد و غیر قابل انجام هست. انسانها باید کاری را انجام دهند که خودشان دوست دارند چون بعدها تنها کسی که باید با آن کار ، کنار بیاید خودش است، ولی مهدیه این را قبول نداشت. مهدیه دختری برونگرا بود و افرا دختری درونگرا. مهدیه وقتی میخواست کاری را انجام دهد، ابتدا از دیگران میپرسید و بعد خودش فکر میکرد و در آخر کاری که بقیه گفته بودند را انجام میداد، ولی کاملاً برعکس آن افرا بود که همیشه خودش، کارهایش را انجام میداد و وقتی کارش تمام شده بود، به دیگران اطلاع میداد. ولی از نظر روانشناسی، همین دوستیهای برونگرایی و درونگرایی تا ابد میمانند
رو به مهدیه گفت:
- مهدیه؟
مهدیه: ها؟
افرا: بیادب، باید بگی جانم.
مهدیه: برو بابا، من به کیان که شوهرمه نمیگم جانم بیام به تو بگم جانم؟
افرا: خیلیخب نخواستیم. مهدیه یه چیزی میخواستم بهت بگم.
مهدیه: خب بگو...دنبال زیر لفظی میگردی؟ ندارم که!
افرا: یه دقیقه جدی باش حرف مهمی میخوام بزنم.
مهدیه صاف نشست و گفت:
- خب بیا این هم جدی. بگو دیگه مردم از فضولی. هی این دست اون دست نکن که عین آدم بگو ببینم چهخبره؟
افرا: ببین درست حسابی عمل کن باشه؟
مهدیه: وای افرا میگی یا هی میخوای چرت بگی؟ بابا زود باش
افرا: چیز... ام... من دارم میرم فرانسه.
مهدیه تا چند ثانیه در شوک فرو رفت و بعد با خنده گفت:
- ایسگام رو گرفتی؟ برو بابا، کی تورو میبره فرانسه؟! تو تا همین سر کوچه نمیتونی بری داری میری فرانسه؟ میشه منم توی ساکت قرار بدی بریم؟ قول میدم دختر خوبی باشم.
شونهای بالا انداخت و گفت:
زینب
0به شدت شبیه رمان سایکو خانم بختیار بود. خیلی جاهاش کپی اون بود فقط یکسری تغییرات جزئی داشت. و در کل جالب نبود
۴ ماه پیشفاطمه
1نگارش و نوع بیانش رو دوست نداشتم
۴ ماه پیشخیلی مضخرف بود
0چرندترین رمانی بودکه نوشته شده بود
۴ ماه پیشMelorin
7برام سوال واقعا از ارتفاع و فاصله ای که هوا پیما با زمین داشت چطوری خنده و گریه آدما رو دید. رمان داغونی بود به رمان های مرجان فریدی رجوع کنید معنی واقعی کلمه رمان می فهمید
۵ ماه پیشYalda
1رمان خیلی مزخرفی بود ببخشیدا ولی سرتاسرش ایراد بود ، چجوری تعد نامه کپی و *** میکنی بعد اصلش و داری وقتی امضا نشده بعد مگ دختر اصن میتونه بدون حضور. پدر عقد کنههه همینجوری کشکی با یه کاغذ
۱ سال پیشFarahnaz
1افتضااااااااااااح
۱ سال پیشava
4😐کپی بود که😒اسم رمان اصلی سایکو هست🙂نویسنده سرو ته رمان اصلی و زده یه چی نوشته مثلا🫤یکم خلاقیت 😐واقعا که😒فقط اسم شخصیت اصلیو عوض کرده یه چندتا شخصیت هم اضافه کرده😐وقت گذاشتی لاقل خلاق باش عزی🤕
۱ سال پیشMina Mnts
2توی فرانسه کارتش و درآورد گفت 1579رمزشه آخه یذره اطلاعات بد نیست یا چون به پسره گفته استرس نداشته باش شد روانشناسی مزخرف بود
۱ سال پیش.
2دوتا ایراد بزرگ داشت. 1.اونی ک میتونه دارو تجویز کنه روانپزشک نه روانشناس2.موقع امضا تعهد بعد اینک امضا کرد و متوجه شد گولش زدن مهدیه کاغذو *** کرد پسر گفت این کپیش بوده اصلش رو کی امضا کرداخه؟
۱ سال پیشآتنا
0مانتو شال تو فرانسه؟؟؟ این رمان نقص های زیادی داره
۲ سال پیشمریم
1خیلی پیش پا افتاده وغیر.واقعی به طور خلاصه لسیار بد
۲ سال پیشملیسا
0هعیییییی بد نبود بلکه عالی بود ممنون.
۲ سال پیشنازی
4سلام.ایراد خیلی داشت یه جا میگه صدف۱۰سالشه،بعد میارش منشیه خودش میکنش،خودش روانشناسه بعد از منشی۱۰سالش راهنمایی میخواد'،از این اشتباهات خیلی داشت
۲ سال پیشمیناعباسی|نویسنده
1سلام عزیزم، ممنون بابت نظر خوبت! صدف داخل رمان ده ساله نبود😂 و خب ممکنه اشتباهاتی شده باشه... ممنونم از این که خوندی و نظر ارزشمندت رو گفتی🤍
۲ سال پیشناز
2سلام کسی اسم اون رمان که پسره موهاشو اولاش فرق باز میکرد یه دخترو میخاس بابای دختره بخاطر پول نمیدادش دخترشو و پسره هم خودشو عوض کرد دخاره فراموشی گرف دخترو دزدیدش بعد عاشق شدو میگید🥺
۲ سال پیش
جیران
0این رمان غیر واقعی است و برای یک روان شناس بعید است که به سادگی با یک تعهد بی مدرک خود را بدبخت کند. تکلیف عمو که این بلا را سرش آورد چی شد؟؟