رمان مردمک سیاه به قلم بهار کوهی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
به تاریکی فکر کن! به ظلمات شب، به خانه های بدون نور... به خیابان های سرد و وحشتناک، به صدا های گوش نواز و دلهره آور... به تاریکی فکر کن، به زوزوی باد... به نوازش نفست گیر نسیمِ، شب و به خرخر گربه های شبگرد... به خش خش درختان نیمه سوز و فرسوده، به تاریکی فکر کن! به... به من که در دل تاریکی، خانه کرده ام، به من فکر کن... به آغوش تاریک من!
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
آغاز شدن یکقصه، یکداستان...
برای اولینبار، به دستان من!
توانایی نادری را در انگشتانم احساس می کنم،
برای گریختن از تفالههای متعفن مغز، این بار قلم را به دست گرفتهام...
باید بنویسم، مچاله شوم و باز به نوشتن ادامه بدهم.
با پدید آوردن یک شخص، یک خیال، خود را از مهلکه نجات بدهم.
اما... این قصهی من است، من پایان را انتخاب میکنم...
من...
پایان را رقم میزنم.
***
( سوم شخص)
به آرامی دستش را درون موهای سیاه و مواجش فرو کرد. چشمهای خسته و سرخش را به مردمکهای لرزان دخترک روبه رویش دوخت.نگاه منتظرش همچنان ثابت، بر روی صورت زیبا و دلفریب خواهرش میچرخید.
چهرهی روبهرویش، به پدرش کشیده بود. مژگانی بلند و فر خورده، با چشمان آبی و لبهایی کوچک و سرخ، که در صورت دایرهایش، جا خوش کرده بود.
اشکهای تک خواهرش،قلبش را به هم میفشرد. گویا هر قطرهای که از پلکهای نا به هنگامش فرو میریخت، تیغی را در جسم نحیفش فرو میکرد.
پلک هایش را محکم برهم فشرد، تا از سوزش دردناکی که کاسه ی چشمش را احاطه کرده بود، جلوگیری کند.
با احتیاط دستش را جلو برد و بر روی شانههای لرزانش قرار داد.
فشار کمی را به دستش وارد کرد. با بیمیلی، لحن بیتفاوتی را بر زبانش گذاشت:
- گریه نکن.
دستش را برداشت و بر روی گونهی او کشید و با نوک انگشتش،آهسته اشکهایش را پاک کرد.
نه تلاشی برای گرفتن دستهای مشت شدهی خواهرش کرد، نه از او بابت گریههایش سوالی پرسید. آیه برایش بیاهمیت نبود،اما به اجبار باید تن به این شخصیت خشکی که برایش ساخته بودند، می داد.
این برای هر دوی آنها بهتر بود.
در افکارهای پوچ خود رها شده بود، که با صدای آیه به خود آمد. سرش را آهسته بالا گرفت، و به چشمانش خیره شد.
- تو ازمن متنفری یاس.
چیزی نگفت. حرفی که شنیده بود، بیشتر جنبهی خبری داشت تا سوالی.نگاه منتظرش را به چهرهی خواهرش دوخت، تا خودش ادامه دهد.اما...آیه بر خلاف تصورش،سکوت کرد و چیزی نگفت.
گویا او هم منتظر بود تا برای سوالی که در غالب خبر مطرح کرده بود، جوابی پیدا کند.
پس از دقایقی سکوت، از روی نیمکت پارک بلند شد.
دو ساعتی میشد که همراه با آیه، در پارک نزدیک خانهاش نشسته بودند تا بتواند از سلامت خواهرش، مطمئن شود.
حالا که او را صحیح و سالم میدید، بهتر بود که از آنجا برود.
کولهاش را بر روی شانهاش جابهجا کرد. دستهای لرزانش را جلو برد و بر روی موهای رنگ شدهی خواهرش کشید. موهای کوتاه و آبی شدهاش، با چشمان آسمانیاش، بسیار او را زیبا کرده بودند. با حسرت آهی کشید و همچنان که به او خیره بود، گفت:
- من..باید برم، مراقب خودت باش، خدافظ.
خیلی سریع، بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشد، از او فاصله گرفت و از پارک خارج شد.
***
(یاس)
بیهدف از بین مردم در حال عبور رد میشدم.سرم را پایین انداخته بودم، و به سنگ کوچکی که از ابتدای راه با خود همراه کرده بودم، ضربه میزدم.
هنذفریام را از کوله ی مشکیام بیرون کشیدم، و بعد از متصل کردن آن به گوشیام، آهنگ بیکلام مورد علاقهام را پلی کردم.
این آهنگ حس فوق العاده زیبایی را در درونم به جریان میانداخت.لبخندی زدم که بیشتر شبیه به پوزخند بود.باید برای آیه فکری میکردم.هر چند که خواهرهای دو قلو بودیم، اما هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتیم.
نه از نظر پوشش، نه رفتار، و نه ظاهر..
بر خلاف من که همیشه استایل های متفاوتی را امتحان میکردم، آیه بیشتر به لباسهای مجلسی و مجلل، علاقه داشت. هرچند که من اهل آرایش و.. نبودم، او به خوبی به ظاهرش میرسید .
اما.. این همیشه من بودم که از بچگی، هوایش را داشتم و نمیگذاشتم کسی، حرف نامربوط و رفتار نامناسبی با او داشته باشد، حتی حالا هم، هرچند از دور ولی همیشه مراقبش هستم، و این را به خوبی میدانم که از این موضوع، مطلع است.
با این اوصاف، هر کدام زندگی خودمان راداریم، و بیشتر اوقاتهم از دیدن یکدیگر طفره میرویم.سرم را به معنای تاسف وبیچارگی تکان دادم.
پذیرش این زندگی چیزی نبود که انتظارش را داشتم.آیه با تمام کارهایی که انجام داده بود، باز هم برایم مهم بود، و نمیتوانستم نسبت به او بیتفاوت باشم.
نمیدانم چه مدت را در خیابان پرسه زدم، تا اینکه از تاریکی هوا فهمیدم که شب شده است.
با نگاه کوتاهی به اطراف، و با دیدن کوچهی آشنا و تاریکی که لامپ یکی از برقهایش، سوسو میزد، لبخندی زدم. در هیچ حالتی مسیر خانه از ذهنم پاک نمیشد.
کلید را از جیب کولهام بیرون کشیدم و چند باری در هوا چرخاندم، تا به در خانه برسم. صدای بههم خوردن کلیدها، سکوت کوچه را شکسته بود.
از این سکوت خوشم میآمد، آرامش را به جانم تزریق میکرد. پشت در که رسیدم، مشغول باز کردن درسفید و نسبتاً بزرگ خانه شدم، نگاه زیرچشمیام به اطراف بود که، حضور یک نفر را پشت سرم حس کردم، به سرعت چرخیدم تا بفهمم چه کسی است که، با دیدن پیرمرد همسایه که با نیش باز به صورتم زل زده بود، نفس حبس شدهام را آزاد کردم.
با صورتی جمع شده به قیافهاش نگاه کردم. ابروهای سفید، با موهای سفید و چشمهای بیحال سبزش، که هیچ مفهومی با لبهای خندانش نداشت، بعضی وقتها مرا میترساند.
سرم را تکان دادم و با لبخند نمایشی گفتم:
- چیزی شده آقای پناهی؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟
چیزی نگفت و تنها با اشارهای کوتاه به روی زمین، نگاهم کرد. با مکث کوتاهی خم شدم و جعبهی سفید و کوچکی که روی زمین بود را برداشتم:
-مال منه؟
سرش را تکان داد، در فکر این بودم که چرا چیزی نمیگوید، که یادم آمد پسرش گفته بود نمیتواند صحبت کند:
- میدونید کی آوردش؟ اصلاً شما از کی اینجایید؟
منتظر بودم تا با اشاره ام که شده چیزی بگوید، که صدای شخصی از کنارم بلند شد:
- سلام خانوم آریا، عصری با پدرم رفته بودیم بیرون، وقتی برگشتیم یکی این جعبه رو برای شما آورده بود، وقتی نبودید داد به ما که بهتون بدیم.
با اخمهایی درهم به قامت بلندش که به طرف پدرش رفت و دستش را گرفت و با لبخند پیشانیاش را بوسید، نگاه کردم.
-سلام.. نگفت کی هست؟
به طرفم برگشت و با لبخند نگاهم کرد. گویا لبخند در خانوادهشان ارثی باشد.
- خیر، اما یه خانوم ۲۳.۴ ساله بودن، گفتن که از دوستهای قدیمتون هستن.
به تهریش مرتبش که روی صورتش نشسته بود خیره شدم، چشمهای سبزی که به پدرش رفته بود، و ابروهای پرپشت و مشکی که جذبهاش را بیشتر کرده بود، و به آن هیکل ورزشکاری که با استایل اسپرت مشکیاش پوشیده شده بود، میتوانست هر دختری را مجذوب خود کند.
- باشه پس، مچکرم.
خواهش میکنم آرامی زیر لب زمزمه کرد، دستش را دور پدرش حلقه کرد و او را با خود همراه کرد. هر دفعه که با او برخورد میکنم، به رفتار متشخص و تربیت درستش پی میبرم.
لبخندی زدم، کلید را در، درب چرخاندم و با قیافهی سوالی که به جعبه خیره شده بود، وارد خانه شدم و در را بستم.
از حیاط بیروح و خالی که هیچچیز خیره کنندهای نداشت، و فقط یک حوض بدون آب، در وسط آن قرار داشت رد شدم و وارد خانه شدم.
کلید را روی جاکفشی گذاشتم و از راهروی کوچکی که به سالن منتهی میشد، گذشتم. نگاه گذارایی به اطراف کردم. خانه کوچک و نقلی که با دو اتاق و یک آشپزخانه، و حمام و دستشویی که در کنارهم قرار داشتند، تمام میشد.
کولهام را روی کاناپهی خاکستری گوشهی سالن انداختم، و تلوزیون را روشن کردم. روی کاناپه نشستم و جعبه را روی عسلی مقابلم گذاشتم و دست به سینه و با اخمهایی در هم نگاهش کردم.
یعنی چه کسی آن را برایم فرستاده بود؟ من که دوستی نداشتم.. آنهم دوستی که چند سال ازمن بزرگتر باشد.
شانهای بالا انداختم و جعبه را روی پایم گذاشتم و مشغول باز کردنش شدم. با بهت به پاکت سفیدی که در آن بود خیره شدم، با مکث کوتاهی، دستم را جلو بردم و پاکت را برداستم.
هیچاسمی رویش نوشته نشده بود. در پاکت را باز کردم و به برگهی کوچکی که در آن بود، چشم دوختم. برگه را روی پاکت گذاشتم و سعی کردم، چیزی که رویش نوشته شده بود را بخوانم:
- Wait for me, little lady
(منتظرم باش، خانوم کوچولو)
با دیدن حروفهای انگلیسی، سریع گوشیام را از کیفم بیرون آوردم و گوگل ترنسلیت را باز کردم. بعد از دیدن ترجمه متن، شوکه شده، پاکت را روی میز انداختم و به صفحهی تلوزیون خیره شدم. باید.. منتظر چه کسی میماندم؟
***
ساعت از ۱۲ نیمهشب گذشته بود، که همچنان مشغول درس خواندن بودم. خسته نگاهم را از جزوهام جدا کردم و کتابهای درسیام را با عصبانیت عقب زدم. خودم را کنار دیوار کشیدم، و با ناراحتی زانوهایم را بغل کردم.تا کنکور مدت زیادی نمانده بود. به جزوههای به هم ریخته ی روی زمین خیره شدم. هنوز مباحث زیادی را باید مرور و مطالعه میکردم.
آه عمیقی کشیدم. ماگ را از روی زمین برداشتم، و همزمان برای بیرون رفتن از اتاق بلند شدم.
به سمت آشپزخانهی کوچک و دوست داشتنیام رفتم. ماگ را روی کانتر گذاشتم و قهوه ساز را به برق زدم. عقب رفتم، به یخچالی که پشت سرم قرار داشت، تکیه دادم.
برخلاف من که برای رسیدن به پزشکی تلاش میکردم، آیه، اصلا علاقه ای به درس خواندن نداشت.
فکر میکنم حتی برای گرفتن دیپلمش هم به خودش زحمت نداده بود. در عوض در آرایشگاه یکی از دوستانش، که در اصل به مادرش تعلق داشت، کار میکرد.
با صدای زنگ قهوه ساز، به طرفش رفتم، و از برق کشیدمش.
ماگ دیگری از کابیت بیرون آوردم و مشغول ریختن قهوه در آن شدم.ماگ را برداشتم و به طرف اتاقم روانه شدم.
هنوز فکرم درگیر آن نامه بود. حتی نمیدانستم که از کجا آمده است، نگران نبودم اما حس بدی از آن نوشته میگرفتم.
خانه در سکوت خفهای فرو رفته بود. برای خلاصی از آن سکوت عذاب آور، گوشی را برداشتم و آهنگ بیکلامی را پخش کردم.
لبخند زدم وبا رضایت سرم را تکان دادم. این بار سعی کردم با آرامش درسم را بخوانم.
صبح با صدای زنگ گوشی، تن خشک شدهام را از روی زمین بلند کردم. چشمهایم به خاطر کم خوابی، دچار سوزش وحشتناکی شده بودند. چند بار پشت سر هم پلک زدم تا تاری چشمم برطرف شود.
کمی که حالت عادی پیدا کردم، نیم خیز شدم و گوشی را از روی تخت خواب گوشهی اتاق برداشتم.
احتمال میدادم نهال باشد. جز او کسی نبود که این وقت صبح مزاحم خوابم بشود.
گوشی را کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم تا صدایش را بشنوم و بعد فحشهایم را برایش ردیف کنم.
اما برخلاف انتظارم، صدای ظریف و زنانهای که حالم را بههم میزد بلند شد. اخم هایم ناخداگاه و به سرعت در هم رفتند و خواب از سرم پرید.
- صبح بخیر عزیزم. حالت خوبه؟
شنیدن صدایش کافی بود، تا دندانهایم به طرز باور نکردنی بر هم فشرده شوند:
- چیکار داری؟
صدای گرفتهام، نشان از عصبانیت زیادم میداد.حالم از صدایش به هم خورد.عشوهای که در صدایش مشخص بود، به بدتر شدن وضعم کمک میکرد:
- میخواستم حال دخترم و بپرسم، چه اشکالی داره؟
فکم محکم روی هم فشرده میشد. تنها توانستم خفهشو کوتاهی را زمزمه کنم.دیگر منتظر جوابی نشدم،گوشی را از گوشم فاصله دادم وقطع کردم. بعد هم به سرعت خاموشش کردم و محکم روی تخت کوباندمش.
حتما باز هم زنگ زده است تا روزم را خراب کند. نه.. نباید این اجازه را به او بدهم.
کلافه چند بار موهایم را چنگ زدم.
بلند شدم و به سمت دستشویی حرکت کردم. کنار روشویی ایستادم. چند بار آب را بدون هدف به صورتم پاشیدم.
از آینه به چهرهی رنگ پریدهام خیره شدم. چشمهای مشکی و براقم، دیگر درخششی نداشتند و مانند دو حفرهی عمیق در صورتم خودنمایی میکردند.
لبهای ترک خوردهام را، روی هم فشار دادم و سعی کردم مغزم را آرام کنم.
نفس عمیقی کشیدم. نباید اجازه بدهم آن زن، روزم را خراب کند.نباید اجازه بدهم.
دستم را به پیشانیام کشیدم، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، ۷ صبح را نشان میداد. دو ساعت دیگر امتحان داشتم و باید سریعتر خودم را میرساندم.
حوصلهی خانه ماندن را نداشتم، به طرف اتاقم رفتم و آماده شدم. کولهام را روی دوشم انداختم و با برداشتن گوشی از روی تخت، بیرون آمدم.
امروز باید سیمکارت جدیدی میگرفتم هرچند که بازهم پیدایم میکرد، اما چارهی دیگری نداشتم.
به سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم،که چشمم به پاکت روی میز افتاد.هنوز هم نفهمیده بودم که کار چه کسی است؟ پوف کلافهای کشیدم و از روی میز برش داشتم، و با مکث کوتاهی آن را درون کولهام قرار دادم.
بیخیال صبحانه شدم و با برداشتن کلید از روی جاکفشی،از خانه بیرون رفتم.
***
از سالن امتحان بیرون آمدم. چشمانم را به دنبال نهال، در حیاط مدرسه چرخاندم.
امروز آخرین امتحان را داده بودم و خیالم از بابت آنها راحت شده بود. نهال را کنار یکی از بچهها دیدم. قدمهایم را تند کردم و به سمتش رفتم.کنارش که رسیدم، متوجهام شد.
صورت حرصیاش را لبخندی در بر گرفت. با همان لبخند از دختری که حالا فهمیده بودم همکلاسیاش است، خداحافظی کرد، و همزمان دستم را کشید تا دنبالش بروم.
- خدا خیرت بده یاس، دیگه داشتم از دستش دیوونه میشدم. دو ساعت دارم براش فک میزنم، انقد حرف زدم دهنم کف بست. با لبخند به لحن بامزهاش، گوش می دادم.برای لحظهای ذهنم به دو سال پیش سفر کرد.
نهال را برای شیطنتهایش به دفتر برده بودند، من را برای افت درسهایم..
وقتی هر دو با هم بیرون آمدیم، به طرز ناگهانی بازویم را کشید و روبهرویم قرار گرفت. چند لحظهای خیره به صورتم ماند، وبعد دستش را جلو آورد و خودش را با نام نهال بهرامی، معرفی کرد.
دست یخ زدهام را در دستش گذاشتم، و به آرامی گفتم:
- یاس.. یاس آریا.
او سال اول انسانی بود و من... تجربی.
با صدای نهال از فکر بیرون آمدم. حالا او تنها کسی بود که برایم مانده بود.نگاهم را به صورتش دوختم. صورت سفید و لبهایی که در حالت طبیعی هم سرخ بودند، ابروهای کمونی و بینی عملیاش، نشان از جذابیتش میداد.
اما از همهی اینها گذشته، چشمهایش بود. چشمهای بادامی و قهوهایش، زیر نور خورشید از همیشه، درخشانتر شده بودند.
سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت:
- راستی یاس، یادم رفت بهت بگم. علی...اومد خواستگاریم.
با تمام شدن حرفش، جیغ بلندی کشیدم، که باعث شد دستش بر روی دهانم قرار بگیرد، و با چشمان گشاد شده نگاهم کند.
- هیشش... چه خبرته؟
سرم را به معنای تاکید،تکان دادم. به آرامی دستش را برداشت و پشت سرش حلقه کرد:
- این که خبر خوبیه دیوونه..
ادامهی حرفم را ناتمام گذاشتم.چشمانم را ریز کردم، و به حرکاتش خیره شدم. ناراحت به نظر میآمد. علی پسر عمویش بود و نهال از مدتها پیش، دلش را به او باخته بود.
شانهای بالا انداختم و کنارش ایستادم. با دقت به چشمانش که حالا نم اشک در آنها به خوبی نمایان بود،
نگاه کردم.
- نهال؟
سرش را پایین انداخت. و مشغول بازی کردن با انگشتانش شد.
دوباره صدایش زدم، این بار با صدایی لبریز از بغض جوابم را داد:
- دیشب... خانوادهی عموم برای خواستگاری اومدن، خیلی خوشحال بودم، بالاخره میتونستم علی رو برای خودم داشته باشم، دستام از شدت استرس و هیجان میلرزیدن.
- برای صحبت که رفتیم توی اتاق، تازه متوجهی نگاه سرد و پوزخند روی لبش شدم. با بیرحمی تموم گفت که هیچ... علاقهای بهم نداره، و فقط به اصرار عموم برای خواستگاری اومده. برای اینکه... اینکه از ارث محروم نباشه.
آه عمیقم در سینه خفه شد.
چطور ممکن بود، علی رویایی اش، آن پسر با شخصیتی که همیشه درباره اش حرف میزد و از رفتار های آقا منشانه اش می گفت، دست به انجام چنین کاری بزند؟
همهچیز زمانی تغییر میکند، که یک انسان، تصمیم میگیرد از یک انسان دیگر بت بسازد و او را پرستش کند.
آن وقت است که تمام زورش را به کار میگیرد تا آن بت خیالی را جلوی چشمانت به خاک بنشاند.
با لحن ناباوری زمزمه کردم:
- تو... تو که قبول نکردی، درسته؟!
سرش را تکان داد. لبخندی میان آن همه اشک بر لبانش نقش بست.
- قبول کردم. همین که باشه، برای من کافیه.
با وحشت جیغ بلندی زد:
- دیوونه شدی؟؟ یعنی چی که قبول کردم؟
نهاال؟
چیزی نگفت و تنها، سرش را به طرفی دیگر چرخاند. با حرص فکش را گرفتم و صورتش را برگرداندم:
- به من نگاه کن. واقعاً میخوای اینکار و کنی؟
با بغض نگاهم کرد و سرش را به معنای تایید تکان داد.سری به معنای تاسف تکان دادم. دستم را آرام روی شانهاش گذاشتم:
- بیشتر فکر کن. علاقه ی یک طرفه، زندگی رو برات جهنم میکنه.
Asal
00نویسنده ما رو ایسگا کرده من میدونم!:/
۳ هفته پیشخسته
10خیلی رمان قشنگیه لطفا ادامشو بزارید✨
۳ هفته پیشمبینا
10اصلا انگار این برنامه هیچ توجهی به این بخش و نویسنده هایی که اول کارن و ممکنه با این رفتار سرخورده بشن نداره ماه هاست که رمان های اولیه هیچ تغییری نکرده و خیلیا رمانشون حتی رد یا تایید نشده تاسف داره!
۴ هفته پیشخورشید
00خیلی قشنگ بود آدم دلش میخواد بفهمه بعدش چی میشه داستان جذابی داره لطفا ادامش رو بزارید❤
۴ هفته پیشsara
10من ادامه این رمانو میخوام خیلی خوبههه
۴ هفته پیشسالیوان
10دیگه این رمان رو آفلاین نمیزارید؟ بیشتر از 30 نفر شده من منتظرم...💔
۴ هفته پیشرضل
۳۲ ساله 02متاسفانه با دیدن رمانهای منتشر شده در اینجا متوجه شدم چقدر سطح فرهنگی ما پایین اومده همه موضوعات پرت و پلا و تمام صفحات درباره صدای باز شدن در و نسیم و باد چون حرفی برای گفتن نیست لاجرم باید اب بست.
۱ ماه پیش.بهار
10سلام قشنگ♡. ممنونم که وقت با ارزشت رو گذاشتی و این رمان رو خوندی و با کامنتات حاشیه ش رو زیبا کردی🐬. امیدوارم به عنوان یک رمان &....;آنلاین&....; تایید بشه ومن بتونم ادامش رو با همراهی شما بنویسم؛ یا
۲ ماه پیشAsal
10میشه یکی بگه که چجوری میتونم چیزی رو گزارش بدم؟؟؟ مثلا همین که این رمان رو افلاین یا انلاین نمیکنن؟؟؟؟؟؟؟ بار سومه که دارم نظر میدم و فقد هیچی به هیچی!!
۲ ماه پیش
10سلام، می خوام رمانم رو به صورت آنلاین درون برنامه بزارم. چیکار باید کنم؟
۳ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
با سلام💚برای این کار نیازه که شما یک کتاب چاپی و یا چند اثر مجازی از خودتون به ثبت رسونده باشید. با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز
۲ ماه پیشمحدثه
۱۷ ساله 10واقعا قلم خوبی داری من خودمم نو قلم هستم امیدوارم پیشرفت کنی
۲ ماه پیشماه لیلی
۲۶ ساله 20قلم خوبی داره
۴ ماه پیشAsal
30میشه لطفا رسیدگی کنین؟به ۵۰ نفر هم رسیده دیگه چی میخوایین؟؟
۵ ماه پیش.
30زود تر بزاریدش
۶ ماه پیش
نقطه سر خط
00من ادامه رمانو میخواممممم