دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی
چنگار
بیماری کُرونا دکتر مُعتضد را عزادار همسر میکند اما درست چهل روز بعد از مراسم همسرش، نامهای به دستش میرسد که ریشه بر تیشۀ باورهایش میاندازد. نامۀ خودکشی همکارش به واسطۀ عشقی که به همسر معتضد داشته. پیگیریهای مُعتضد پای او را در منجلابی میکشاند که بیرون آمدن از آن ممکن نیست... منجلابی که همچون سرطان بر غدد تاریک زندگیاش هجوم میبرد.
مثل تو مثل هیچکس
لیدا دختر مظلوم و درونگراییست که اسیر دست علی تاجیک با بیماری روانی خاص میشود. قهرمان داستان (حامد) از آنسوی مرزها میرسد تا همچون شوالیه مسیر گریز را برای لیدا هموار سازد ولی...
به سردی یخ
حاصل یک اشتباه بودم... اشتباهی خوفناک... شبی وحشتناک و... منی که حاصل آن اشتباهم... با مردی که همانند عروسکی خیمه شب بازی مرا به ساز آرزوهایش میرقصاند... به جای لباس پرنسس ها... رخت شوالیه ها را بر تنم میکند. به جای عروسک... شمشیری برنده به دستم میدهد. به جای صورتی... رخت و لباسی سفید بر تنم میکند و میگوید... این رخت عزای من است... در جامعهای که هنگام غم و غصه، همه سیاه بر تن می کنند، سفید پوششان باید من باشم و اگر در جشن هایشان سفید پوشیدند... آن روح که کفن بر تن دارد باید من باشم.
خیانتکار عاشق 3
وقتی خونواده ام از هم پاشید پدرم رو توی تیمارستان رها کردم و وارد سازمان مخفی ای شدم که به عنوان یه جاسوس خطرناک تعلیمم داد؛ چند سال بعد عاشق مردی شدم که مأمور ویران کردنش بودم و در نهایت با انجام مأموریتم تبدیل به خیانتکار عاشق شدم؛ چند سال بعد طی اتفاقاتی که بخاطر تاثیر داروها یادم نمیاد دوباره به هم رسیدیم اما هنوز خوشبختی زودگذرم رو زندگی نکرده بودم که طوفانی از گذشته به سراغم اومد و هزاران قدم پرتم کرد عقب... برگشتم به تیمارستانی که تموم عمرم ازش فرار می کردم!... اونا میگن همهٔ اینا رویاست، توهمی که ساختهٔ ذهن خیال پردازمه... داستانی که یه قاتل ساخته تا باهاش از واقعیت فرار کنه و باورش بشه بیرون از این زندان، خونه و خونواده ای داره که منتظرشن... به تکه های آینه ای که شکستم نگاه می کنم و دختری رو می بینم که غرق توی خون داره بهم می خنده. لحظه ای بعد پدرم رو می بینم که بهم لبخند میزنه در حالی که می دونم لب هاش با این حرکت غریبه ان؛ متقابلاً لبخند می زنم، بابا بلاخره داره بهم افتخار می کنه، به منی که مثل خودش یه دیوونهٔ تنها شدم... شایدم اونا راست می گن و من فقط نویسندهٔ محکوم به مرگ خیانتکار عاشقم نه خودش...
شدو
تو برای رهایی خود کبریتی نیمسوز در جنگل انداختی؛ فارغ از اینکه حریقی ویرانگر به جان درختزارِ سبز افتاد! تو با خودخواهی قلب عاشقی را شکستی؛ فارغ از اینکه دیوی ددمنش در جامعه رها شد! تو به نیت نجات به سوی آغوش دیگری دویدی؛ فارغ از اینکه سرتاسر راهت چاه مرگ بود و تو محکوم به سقوط! سالها پیش زنی از جنس تو، عشق پاکی را نادیده گرفت و حمید نیازی را محکوم به جنونی ابدی کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، برای اسکانسهای سبز معشوقهی دیگری شد و مرد سودازدهای را تبدیل به مجنون کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، مردی را کُشت و مرد هم تن به تن، زنان را به نیت بازستاندن حقش به خون کشید! آری زنی از جنس تو؛ زنی از جنس تو مردی را به جانِ همجنس تو انداخت؛ و شاید؛ جانِ بعدی خودِ تو باشی...!
شرط نابودی
میخواهم از کسانی بگویم که گناهکار یا بیگناه فرقی نمیکند همگی به درد کشیدن و سرانجام به مرگ محکوم هستند! زخم میزنند و زخمی میشوند قربانی میکنند و خود قربانی میشوند! شاید عشق بتواند درمانی برای جسم نه بلکه روح بیمارشان شود اما نباید عاشق شوند! عشق برای آنان یک اشتباه است، شاید آخرین اشتباه! اینجا برای عشق باید تقاص داد حتی به قیمت جان... . اینجا هر که برای رسیدن به هدفهای خود، باید شلیک روح دیگری شود! کلماتی چون وحشت، مصیبت و جنایت طنین انداز گوشت میشود و برق از سر هر کسی میرباید انسانهایی که برای زنده ماندن دست و پا میزنند میان آتشی که زبانههایش نه تنها جسم بلکه روح و دنیایشان را هم خواهد سوزاند... . با این حال، در حال تقلا برای پیروزی هستند. چیزی که در انتظارشان هست، مقصدی تاریک و راهی پر از ریسک و نابودی...
متهم ردیف چهارم
شادی و آرزو دو دوست صمیمیاند که از دوران دبستان با هم بودهاند و بعدها امیر، برادر آرزو، عاشق شادی شده و با هم نامزد میشوند. موضوع از جایی شروع میشود که آرزو به طرز مشکوکی کشته میشود و این وسط همه چیز بر علیه شادیست. ولی این ظاهر ماجراست و در پس پرده رازهای شومی وجود دارد که با برملا شدنشان زندگی را بیشتر از قبل برای شادی جهنم میکنند. رازهایی که ریشه در کینهای کودکانه دارد و نفر سومی که جایش در ذهن شادی خیلی وقت است که کمرنگ شده و به فراموشی سپرده شده است.
یوتوپیا(ژاکاو)
در میان هیاهوی پر پیچ و خم سرنوشت، نوری روشن او را وارد زندگی پر رمز و رازی کرد. زندگیای که شاید ظاهرش مانند خواستههایش بود. آشنایی با خانواده ی ارجمند برای او روی خوش زندگی ای بود که همیشه آرزویش را داشت. بی خبر از دسیسه هایی که سرنوشت برایش چیده بود پا به عمارت پر رمز و راز ارجمندها گذاشت و قربانی خواستههای شوم آن ها شد.
برخلاف تمام انتظارها
آیریس آلن، طراح معروفی هستش که دو سال بعد از فوت نامزدش، به یک آدم جدید به اسم تونی دل میبنده ولی اون شخص یک فرد عادی نیست. آیریس قبل از اینکه متوجه بشه اون دقیقا کیه، دزدیده میشه و حالا تونی برای نجاتش باید سر زندگی خودش قمار کنه.
مرگ برای تو عشق برای من
ملکه بودن حرمت داره یه ملکه هیچ وقت به چیزای کم قانع نمیشه. فقط و فقط بهترین و بالاترین چیزا… مثل بالاترین مبلغ برای کشتن یه نفر. مثل بهترین نفر برای کشتن. من یه قاتلم. یه حرفه ای که از هیچی نمیترسه، حتی از مرگ. من دومانم
محمد پسریه که تو زندگیش نقش سیاهی لشکر رو داره و فقط پی شیطنتهای جوونیه! از بابای کارگردانش، یزدان رحمتی، میخواد وارد دنیای بازیگری بشه اما یزدان نمیذاره چون میدونه تو این مورد جدی نیست و معتقده که خودش باید گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون! به خاطر همین هم محمد دست به کارای دیگهای میزنه تا روی پای خودش وایسه. بعد از قبول نشدن توی کنکور به بهانههای مختلف سربازیش و عقب میندازه اما دست آخر مجبور میشه که به سربازی بره! به واسطه دانیال صدیقی که توی فیلمای پدرش بدلکاری میکنه، با برادرزادهش آشنا میشه... برادرزاده دانیال صدیقی نقطه مقابل محمده! حالا وجود یه اکیپ دیوونه کنار محمد، میتونه اون و برای انجام کارایی که براشون برنامه ریخته انجام بده، تشویق کنه! اما امان از روزی که چند نفری که فکر میکنن عقل کل هستن، بیفتن کنار هم! ‼️سیاهی لشکر با دو رمان عشق آمازونی و ویانا نیوز در ارتباطه اما اگر نخونده باشین هم مشکلی پیش نمیاد.
راه های دانلود اپلیکیشن