برخلاف تمام انتظارها

به قلم سیلورمون

عاشقانه جنایی

آیریس آلن، طراح معروفی هستش که دو سال بعد از فوت نامزدش، به یک آدم جدید به اسم تونی دل می‌بنده ولی اون شخص یک فرد عادی نیست. آیریس قبل از اینکه متوجه بشه اون دقیقا کیه، دزدیده میشه و حالا تونی برای نجاتش باید سر زندگی خودش قمار کنه.


11
1,200 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

" 2 سال قبل"
در سالن نمایشگاه همهمه ای به پا بود. عده ای از نقاشی هایی که مشخص بود نقاش با ظرافت خاصی آن ها را کشیده، تعریف می کردند. پسر بچه ای چهارساله دست مادرش را رها کرده بود و در سالن می دوید و به مردم برخورد می کرد. این کار او باعث شده بود عده ای خشمگین شوند و اخمی به او بکنند. پسر بچه با دختری که محو نقاشی‌ای شده بود برخورد کرد و باعث شد بستنی که در دست داشت روی زمین بیفتد. آن دختر برخلاف دیگران لبخندی به روی او زد و روی دو زانوهایش نشست تاهم قد پسرک شود.
- حالت خوبه؟
او که ترسیده بود دعوایش کنند فقط سرش را پایین و بالا کرد. مادرش که دنبال او به راه افتاده بود و مدام از مردم عذرخواهی می کرد، نزدیکش شد. دستش را گرفت و سرزنشش کرد. سپس به سمت آن دختر برگشت و گفت:
- من خیلی معذرت می خوام که باعث آزارتون شده.
- نه اینطور نیست.
مادر آن بچه، دست فرزندش را گرفت و به دنبال خود به طرف دیگری کشاند. نگاهش را از آنها گرفت و به خدمتکاری که از کنارش رد میشد گفت تا جایی که بستنی افتاده بود را تمیز کنند. در همین حین، شخصی در چند قدمی اش ایستاد و به تابلویی که دقایقی پیش آن دختر محو تماشایش بود، نگاهش انداخت.
دختر نگاهی به مرد کرد. آن مرد قد بلند، لاغر اندام، موهای بلند مشکی که پشت سرش با یک کش بسته شده بود، صورتی کشیده و استخوانی بود. او بدون آنکه بخواهد برای لحظه ای خیره اش شده بود. آن مرد به طوری زیبا بود که نمی توانست نگاهش را از او جدا کند. آن مرد که متوجه نگاه خیره ای او شده بود، به سمتش چرخید و با یکدیگر چشم در چشم شدند. چشمانش آنقدر گیرا بود که آن دختر مجذوبش شده بود.
- شما می خواین این تابلو رو بخرین؟
و صدایش... از هر موسیقی در دنیا آرامش بخش تر بود. او به خودش آمد. پس از دو سال قلبش برای کسی لرزیده بود. در ذهنش با خود تکرار می کرد
که " اون فقط جذابه و تو از اون خوشت نیومده."
بالاخره نگاهش را از او گرفت و به تابلو داد. نقاشی ای به سبک رومانتیسم بود.
- نه قصد خریدش رو ندارم، فقط نگاه می کردم همین.
- به نظر می اومد که می خواین بخرین چون خیلی وقته محوش شده بودین.
- حس خوبی بهم میده.
کمی نزدیکش شد. بوی سیگار و ادکلنش فضا را پر کرده بود. برگشت و پرسید:
- مشکلی هست؟
متوجه شد که مدت زیادی خیره اش شده. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- نه.
آن مرد طوری به نظر می رسید که انگار شخص با اصالتی باشد اما لحجه‌ی خاصی داشت بالاخره سر صحبت را با او باز کرد.
- من شما رو تا به حال توی پروجا ندیدم، به نظر میاد اهل اینجا نیستین!
- آه... من تونی هستم، تازه به این شهر اومدم.
دستش به طرف او دراز شد. او هم دستش را جلو برد و انگشتان بلند و باریک مرد را در دست گرفت.
- منم آیریس هستم.
دستش را عقب کشید و گفت:
- از آشنایی باهاتون خوشبختم.
آیریس لبخندی زد. دختری به آنها نزدیک شد. او هم همانند آیریس محو تماشای تونی بود و نمی توانست چشم از او بردارد.
- داشتم دنبالت می گشتم.
او لوچیا دوست آیریس بود. دستش را روی شانه آیریس گذاشت و سوالی به او نگاه کرد. آیریس لبخندی زد و گفت:
- فکر کنم این آقا از طراحیت خوشش اومده.
لوچیا ذوق زده به او نگاه کرد.
- واقعا؟ خیلی خوشحال شدم... من لوچیا هستم، صاحب این نمایشگاه.
دستش را به طرف تونی گرفت. تونی به رسم ادب دست او را گرفت و به نرمی فشرد. خودش را معرفی و اظهار خوشبختی کرد. گرمای دستش، لوچیا را به وجد آورد. قلبش برای مردی که در نگاه اول دیده بود لرزیده بود.
- فکر کنم آیریس خودش رو درست معرفی نکرده... ایشون دوست من و همچنین موسس برند " شکوفه" هستن.
تونی به او نگاه کرد. آیریس خجالت زده سرش را پایین انداخت. او دختر زیبایی بود. موهای بلند خرمایی رنگ، چشمان درشت به رنگ فندق، ابروهایی کمانی شکل، بینی متوسط و لب‌های غنچه‌ای که رژ گلبهی رنگ رویش زده بود، داشت. کت و شلوار رسمی پوشیده بود که اندام بی نقض او را بیشتر نمایان می‌کرد.
بالاخره نگاهش را از آیریس گرفت و به دوستش داد. او هم به شدت زیبا بود. با این تفاوت که موهایش طلایی و چشمانش زیتونی رنگ بود. صورت کوچکی داشت و روی گونه‌اش کک و مک وجود داشت که او را بامزه می‌کرد.
- حالا که خودتون اینجا هستین، این تابلو رو می‌خرم.
- مبارکتون باشه.
لوچیا به شخصی اشاره کرد که نزدیکشان شود. سپس اتیکت فروخته شد را روی تابلو نصب کرد. لوچیا برخلاف میلش به طرف دیگر مهمانان رفت. آیریس هم به دنبال او از تونی جدا شد. 
ساعت دوازده شب به هتل بازگشت. آیریس برای تعطیلات و باز شدن نمایشگاه دوستش به پروجا آمده بود. لوچیا صمیمی‌ترین دوست او در ایتالیاست. از شش سال پیش که پایش به ایتالیا باز شده بود، تنها دوست او بود. اولین باری که خانه و خانواده‌اش را ترک کرد و به یک کشور غریب آمد، زندگی سختی را شروع کرد اما هیچ وقت کم نیاورد.
وارد اتاقش شد و لباس هایش را با یک دست لباس راحتی عوض کرد و به خواب رفت.
صبح روز بعد با تشنگی زیاد از خواب بیدار شد. به پهلوی راستش چرخید. خسته تر از آنی بود که بلند شود. با این که در تعطیلات به سر می‌برد ولی کلی کار نیمه تمام داشت. در ذهنش تا پنج شمرد و برخاست. روتین روزانه‌اش که شامل مسواک زدن، صبحانه خوردن، نرمش کردن و دوش گرفتن بود را انجام داد. سپس مشغول تمام کردن طراحی های جدیدش شد. آنقدر محو کار بود که متوجه گذر زمان نشد. زمانی به خودش آمد که تلفنش زنگ خورد. سرش را از روی طرح هایش بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت. عقربه ها ساعت دوازده و ده دقیقه را به او نشان می‌دادند. دستی به گردنش کشید و قبل از اینکه زنگ گوشی اش به پایان برسد، تماس را جواب داد.
- چرا اینقدر دیر جواب دادی؟
- مشغول کار بودم.
- وای محض رضای خدا حداقل توی تعطیلات بیخیال کارت شو.
- به خاطر تو باشه، کاری داشتی؟
- بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.
- باشه پس بیا دنبالم.
- نیم ساعت دیگه جلوی هتل منتظرتم.
تماس را قطع کرد و از پشت میز بلند شد. از بین لباس‌هایی که آورده بود، یک شومیز کرمی با شلوار جین مشکی انتخاب کرد و پوشید. موهایش را دم اسبی بست و آرایش ملایمی روی صورتش انجام داد.
قبل از رفتن نگاه کلی به طرح هایش کرد و لبخند رضایت‌بخشی زد. از زمانی که دبیرستان بود، شروع به کشیدن لباس‌های مختلف کرد. آن موقع توانست علاقه‌اش را پیدا کند. عاشق طراحی بود و تصمیم گرفت یک طراح معروف شود. آرزویش بود لباس‌هایی که طراحی می‌کند به واقعیت تبدیل شود و مردم خواستار پوشیدن لباس‌های او شوند. ولی از همان اول با مخالفت خانواده‌اش رو به رو شد.
با تک زنگ گوشی‌اش از خاطراتش بیرون آمد. از هتل خارج شد. ماشین لوچیا را چند قدم جلوتر دید. به سمتش رفت و سوار ماشین شد. در طول راه لوچیا از دیشب صحبت می‌کرد. از اینکه کارهایش با استقبال خوبی رو به رو شده بود، خوشحال بود. آیریس ته دلش به او حسادت می‌کرد. لوچیا همراهی و حمایت پدر و مادرش را داشت ولی او تک و تنها شروع کرد. مایل‌ها از خانواده‌اش دور شده بود تا بتواند رویایش را به حقیقت تبدیل کند. در این سال‌ها حرفی از خانواده‌اش نزده بود. هیچکس خانواده او را نمی‌شناسد فقط می‌دانند که او تک فرزند یک خانواده در ترکیه‌ست.
به یک رستوران رسیدند. داخل رستوران نرفتند بلکه بیرون، پشت میزی نشستند. یک روز گرم تابستانی بود ولی گه گاهی نسیم خنکی می‌وزید. سفارششان را به پسر جوان پیشخدمت دادند. آیریس عینک دودی‌اش را از روی صورت برداشت و روی میز گذاشت. متوجه شد که لوچیا به یک نقطه در دور دست خیره شده است.
- داری به چی نگاه می‌کنی؟
- اون خودشه نه؟ همونی که دیشب تو نمایشگاه دیدیمش.
آیریس رد نگاه او را دنبال کرد و به تونی رسید.
او در آنطرف خیابان ایستاده بود.همانند دیشب تیپ رسمی داشت و مشغول صحبت با یک مرد دیگری بود. دوباره محو تماشای او شده بود.
- واقعا خیلی جذابه.
نمی‌توانست منکر حقیقت شود. نگاهش را از او گرفت و جوابی به لوچیا نداد.
- فکر نمی‌کردم هیچ وقت با یک مرد جذابی آشنا بشم... دقیقا مثل شاهزاده‌های توی داستان‌هاست.
- داری زیادی بزرگش می‌کنی.
لوچیا چشم غره‌ای به آیریس رفت و دوباره به تونی نگاه کرد.
- اینقدر نگاهش نکن.
- نمی‌تونم نگاهم رو ازش بگیرم.
- اون فقط یک مسافره لازم نیست بهش دل ببندی.
با کنجکاوی به دوستش نگاه کرد.
- دیشب چیزهای بیشتری به هم دیگه گفتین؟
- نه فقط گفت تازه به پروجا اومده.
سری تکان داد و چیز دیگری نپرسید. همان لحظه سفارششان رسید و در سکوت مشغول خوردن شدند. دقایقی بعد سکوت بینشان توسط لوچیا شکسته شد.
- برنامه‌ای برای پاییز داری؟
- آره، تصمیم دارم شو پاییز و زمستونی رو با هم برگزار کنم.
- عالی میشه. کجا برگزار می‌کنی؟ رم؟
- نه... می‌خوام توی ونیز برگزار کنم.
- واو دختر فکر کجاهاش رو کردی... می دونم قراره مثل همیشه بترکونی.
آیریس چهره مغروری به خود گرفت که لوچیا به او خندید.
- راستی از داداش کوین چه خبر؟
- به زودی پسر دومش به دنیا میاد.
- وای خیلی خوشحالم براش. دلم خیلی براش تنگ شده، به زودی میام تا ببینمش.
- چند روز پیش حرف تو بود گفت بهت بگم یک سر بهشون بزنی دلتنگتن.
داداش کوین اولین شخصی بود که شش سال پیش به آیریس کمک کرد. بهش سرپناه داد و حمایتش کرد. او یک مرد خوش قلب و مهربانی بود که آیریس تمام موفقیت‌هایش را فقط مدیون او می‌داند. شاید اگر او نبود آیریس هیچ وقت نمی‌توانست زندگی جدیدش را شروع کند و به آرزوهایش برسد.
کمی دیگر هم صحبت کردند سپس با پرداخت کردن صورت حساب از آنجا رفتند. تا تاریکی هوا بیرون ماندند و خرید کردند. در حالی که قهوه سردشان را می‌نوشیدند و در خیابان‌های زیبای سنگ فرش شده پروجا قدم می‌زدند، لوچیا متوجه جای خالیه حلقه در دست آیریس شد.
- می‌بینم که دیگه از انگشتت در آوردیش.
آیریس به انگشت خالی از حلقه‌اش نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد تا بغضی که سعی داشت در گلویش جا خوش کند را فرو نشاند.
- فکر کردم بهتره دیگه به زندگی برگردم.
او شاید حلقه را از دستش درآورده بود ولی کنار نگذاشته بود. بلکه همراه با زنجیری در گردنش انداخته بود.
- بهترین تصمیم رو گرفتی آیریس، مطمئن باش دیوید هم خیلی خوشحاله.
آیا واقعا خوشحاله؟ این سوالی بود که در ذهن آیریس رژه می‌رفت. خاطره اولین روز ملاقاتش با دیوید را به یاد آورد. وقتی او را در ساختمانی که کوین سالن رقص داشت دید. هنگامی که دیوید با عجله از پله‌ها پایین می‌آمد و باعث شد با کوین برخورد کند. درست همان زمان که قلب آیریس به لرزش افتاد.
- آیریس می‌شنوی دارم چی میگم؟
- چی؟
به زمان حال برگشت. نگاه لوچیا پر از نگرانی بود.
- من باید برم مامان زنگ زد بهم مثل اینکه دوباره حال مادربزرگم بد شده و بردنش بیمارستان... بیا سریع برسونمت خونه.
- نه نیازی نیست من خودم میرم تو سریع برو بیمارستان.
با لبخندش تشکری از او کرد و راهش به سمت ماشین را پیدا کرد. آیریس به تنهایی در خیابان‌ها قدم میزد و در خاطراتش غرق بود. عقربه‌ها به سرعت می‌چرخیدند و آیریس متوجه گذر زمان نبود. کم کم خیابان‌ها خلوت شد و در سکوت رفتند. آیریس راهش را به طرف هتل کج کرد. در راه صدای عجیبی به گوشش رسید. انگار صدای کتک‌کاری و زد و خورد بود. به سمت صدا قدم برداشت. وارد خیابان فرعی شد. هر چه نزدیک‌تر میشد، صدا هم به مراتب بلندتر به گوشش می‌رسید. به کوچه دوم رسید. کمی سرش را جلو برد تا داخل کوچه را ببیند. چند مرد را دید که به یک نفر حمله می‌کردند. لامپی که وسط کوچه بود، آن طرف را روشن کرده بود. وارد کوچه شد و چند قدم جلوتر رفت. متوجه شد مردی که مورد حمله قرار گرفته است کسی نیست جز تونی. کسی که به ظاهر با اصالت بود این وقت شب درگیر کتک‌کاری بود. دو مرد دیگر به سمتش یورش بردند. مرد سوم کتی که روی زمین افتاده بود را برداشت و به سمت آیریس دوید. او در تاریکی کوچه پنهان بود. فکری در ذهن آیریس موج میزد. " حتما چیز مهمی در اون کته"
خیلی ناگهانی کیفش رو محکم گرفت و زمانی که مرد نزدیکش شد، ضربه‌ای به سرش زد. چون در تاریکی بود و مرد متوجه او نبود، از ضربه ناگهانی آیریس شوکه شده بود و فریادی کشید. او خودش هم ترسیده بود و باعث شد چند قدم عقب برود. به تونی نگاه کرد. درحالی که دست یکی از آن دو را از آرنج پیچانده بود و پشت سرش نگه داشته بود، به او نگاه می‌کرد.
مردی که از ضربه کیف آیریس نقش بر زمین شده بود، در جیب‌های کت به دنبال چیزی می‌گشت. در آخر یواس‌بی را پیدا کرد. کت را به طرفی پرتاب کرد و بلند شد. درحالی که با دست دیگرش سرش را گرفته بود پا تند کرد تا از مهلکه خارج شود. آیریس دوباره شهامتش را جمع کرد و ضربه‌ای دیگر به او زد. یواس‌بی از دست مرد به روی زمین افتاد. آیریس زودتر آن را برداشت. مرد که به شدت عصبی بود، بلند شد و به سمتش قدم برداشت. او قد کوتاه و نسبتا چاق بود. زیرلب چیزی می‌گفت که آیریس قادر به فهمیدنش نبود. مرد دستش را بلند کرد ولی قبل از اینکه روی صورت آیریس فرود بیاید، نیمه راه توسط کسی گرفته شد.
تونی با یک حرکت دست مرد را پیچاند و او را محکم نگه داشت. با صدای بلند چیزی به آن مرد گفت و سپس به سمت دیگر کوچه هلش داد. مرد بلند شد و درحالی که دست چپش را گرفته بود چیزی را فریاد زد و سپس همراه با آن دو نفر دیگه که حسابی کتک خورده بودند، از آنجا فرار کردند.
ضربان قلب آیریس به شدت بالا رفته بود. دستانش می‌لرزیدند ولی با این حال یواس‌بی را در مشتش گرفته بود. تونی به او نگاه کرد. چندتار مویش در اثر درگیری از بند کش رها شده بودند و روی پیشانی بلندش افتاده بودند. باریکه خونی از گوشه لبش تا چانه‌اش وجود داشت. کتش را از روی زمین برداشت و داخل جیب‌هایش را نگاه می‌کرد. آیریس متوجه شد که به دنبال چه می‌گردد.
- فکر کنم دنبال این می‌‌گردی!
تونی به دستش نگاه کرد. آن را گرفت و گفت:
- خیلی ممنون.
- نمی‌خواین با پلیس تماس بگیرین؟
- نیازی به پلیس نیست.
کتش را روی ساعت دستش انداخت و ادامه داد:
- شما این وقت شب اینجا چیکار می‌کنین؟
- داشتم می‌رفتم خونه که صدای دعوا شنیدم.
- عقل حکم می‌کنه با شنیدن صدای خطر فرار کنین.
- فکر کردم شاید کسی در خطر باشه.
تونی به راه افتاد و آیریس هم به دنبال او می‌رفت.
- اونا کی بودن؟ چرا داشتین دعوا می‌کردین؟
- من فقط سعی داشتم از چیزی که برای من بود محافظت کنم.
یواس‌بی را نشانش داد و گفت:
- ممنون که نذاشتین این رو ببرن.
آیریس که همانند جوجه اردک به دنبال او می‌رفت، گفت:
- خودمم نمی‌دونم چرا جلوی اون رو گرفتم، همش اتفاقی بود.
به خیابان اصلی رسیدند. در آن ساعت از شب، تک و توک ماشین از خیابان گذر می‌کرد.
- مطمئنین که نیازی نیست به پلیس خبر بدین؟ ممکنه دوباره بیان سراغتون.
تونی ایستاد و بازدمش را با صدا بیرون فرستاد. به سمت آیریس چرخید و نگاهش کرد و با لحن آرامی جواب داد:
- گفتم که نیازی نیست من...
با توقف کردن ماشینی جلوی پایشان، حرفش را تمام نکرد. کسی از طرف راننده پیاده شد و به سرعت نزدیک تونی شد.
- حالت خوبه؟
آن مرد همانند تونی قد بلند و لاغر اندام بود. موهای کوتاه، پیشانی بلند، چشمانی بادامی شکل، بینی کشیده و کمی ته ریش داشت. نگرانی در چهره‌اش مشهود بود. تونی سری به نشانه مثبت تکان داد. آن مرد در ون را باز کرد و منتظر تونی ماند.
- شما هم سوار بشین تا برسونیمتون.
و خودش جلوتر سوار شد. آیریس مردد مانده بود. او که تونی را نمی‌شناخت چرا باید به او اعتماد می‌کرد و سوار ماشین میشد؟
- دیروقته ممکنه دوباره اتفاق بدی بیفته لطفا نترسید و سوار بشین.
او خودش را با کمک به تونی به دردسر انداخته بود. شاید آن آدم‌ها در آن اطراف کمین کرده بودند تا او را تنها گیر و بلایی سرش بیاوردند. با این فکر سریع سوار شد و رو به روی تونی نشست. در توسط آن مرد بسته شد. ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.
- میشه آدرستون رو بگین؟
آیریس آدرس هتل را به آن مردی که از آینه جلو به او نگاه می‌کرد داد. سپس زیرچشمی به تونی نگاه کرد. لبه‌های یقه لباسش خونی شده بود. دو دکمه بالای پیراهنش کنده شده بود و سینه‌اش نمایان بود. قفسه سینه‌اش غیرعادی بالا و پایین می‌رفت. آیریس متوجه شد که او آسیب دیده است و درد دارد اما آثاری از درد در چهره تونی پیدا نبود. نگاه آیریس بالاتر آمد و به چشمان او خیره شد. تونی در حالی که سرش را به عقب تکیه داده بود، چشمانش را بسته بود. ناگهان چشمانش را باز کرد و آیریس را غافلگیر کرد. آیریس به سرعت سرش را چرخاند و به بیرون نگاه کرد.
- خوشحال میشم یک شب شما رو به شام دعوت کم بابت لطفی که کردین.
- خیلی ممنون، ولی من اهل اینجا نیستم فقط اومده بودم به دیدن دوستم لوچیا که شما هم باهاش آشنا شدین.
مکثی کرد و ادامه داد:
- فرداشب قراره برگردم شهر خودم.
- پس امیدوارم یک روزی دوباره ببینمتون تا بتونم براتون جبران کنم.
آیریس لبخندی زد. ادامه راه در سکوت سپری شد. دقایقی بعد ماشین از حرکت ایستاد. راننده پیاده شد و در را باز کرد. آیریس پیاده شد. دستش را لبه سقف ماشین گذاشت و خودش را کمی خم کرد تا تونی را ببیند.
- خیلی ممنون.
تونی به تکان دادن سرش اکتفا کرد. آیریس از راننده هم تشکر کرد و به طرف هتل رفت. جورج دوباره پشت فرمان نشست. از آینه جلو به رئیسش نگاهی انداخت.
- خیلی درد داری؟
- چیزی نیست فقط سریع برو.
آیریس وارد اتاقش شد. اتفاقات یکم پیش ذهنش را درگیر کرده بود. کلی سوال راجع به آن مرد برایش ایجاد شده بود. پشت میزش نشست و مثل همیشه خاطراتش را نوشت. سپس به تختش رفت و دراز کشید. به سقف بالای سرش خیره شد. لحظه‌ای که تونی دست آن مرد را گرفت تا به او آسیب نرسد مدام در ذهنش تکرار میشد. احساسات عجیبی درون قلبش پدیدار شده بود. آنها احساس گناه و پشیمانی بودند یا احساس شادی و لذت؟
چشمانش را بست و آهی کشید. بالاخره آن شب تمام شد. روز ها گذشت و آیریس برای مراسم فشن‌شو جدیدش آماده میشد. لحظه‌ای بیکار نمی‌ماند، آنقدر خودش را سرگرم کار می‌کرد تا از افکار آزار دهنده‌اش فرار کند.
بالاخره شب موعود فرا رسید. آیریس بعد از آماده شدن در اتاق انتظار نشسته شده بود. سوفیا، شریک دو ساله او بعد از هماهنگ کردن کارها از اتاق خارج شد. آیریس هم به پشت صحنه رفت. دخترها و پسرها آماده بودند. آیریس با نگاه به آنها دوران خودش را به یاد می‌آورد. با اینکه آن دوران چندان خوشایند نبود ولی لبخندی به روی لب‌هایش نشاند. سوفیا وارد سن شده بود تا حرف‌های آغازین مراسم را بزند. سپس مدلینگ ها با فاصله از هم به روی سن می رفتند. صدای دست و تشویق ها و چیک چیک عکس گرفتن ها، موسیقی مورد علاقه‌ی او بود. بخش اول که تکی بود به پایان رسید و بخش ست زوج ها شروع شد. و در آخر ستاره امشب، لباسی که برتر از همه بود به اسم "شگوفه گیلاس" پا به روی سن گذاشته بود. صدای چیک چیک عکس گرفتن ها اوج گرفت. می‌توانست از پشت پرده حیرت و تحسین رو در صورت تک تک مهمان ها ببیند.
دخترا و پسرا برای بار آخر پشت سرهم جلو رفتن و موقع برگشت کنار یکدیگر قرار گرفتن. صدای سوفیا در سالن پیچید.
- و حالا از آیریس آلن میزبان امشب دعوت می کنم.
نفس عمیقی کشید و از پشت پرده خارج شد. صدای دست و تشویق‌ها بلندتر شد. سال‌ها قبل از قرار گرفتن جلوی دوربین و آن همه جکعیت واهمه داشت ولی حال با افتخار جلو می‌رفت و ژست می‌گرفت. همانطور که به مهمان‌ها نگاه می‌کرد، چهره آشنایی را در بین جمعیت دید و آن کسی نبود جز تونی! او کمی دورتر پشت میزی ایستاده بود با چشمان جذابش به آیریس خیره بود. لبخند ملیحی روی لب‌هایش جا خوش کرده بود. آیریس آنقدر متعجب و شگفت زده بود که دیگر از مراسم چیزی نفهمید. در مصاحبه‌ها جواب‌های فی‌البداهه می‌داد. زمانی که سرش خلوت شد لوچیا نزدیکش شد.
- بگو کی رو اینجا دیدم!
- دیدمش.
- باورم نمیشه آیریس، نکنه همش کار سرنوشته؟
آیریس سوالی نگاهش کرد. لوچیا که حالت نگاه او را دید ادامه داد:
- ممکنه من و اون تو سرنوشت هم باشیم، اولش تو نمایشگاهم بود، روز بعد تو خیابون دیدمش و حالا خیلی غیرمنتظره اینجا...
آیریس پوزخندی زد.
- خنده داره؟
- نمی‌دونم، یکم عجیبه.
- آه ولش کن بیا بریم پیشش.
قبل از اینکه آیریس بخواهد چیزی بگوید، دستش توسط او کشیده شد. جلوی تونی قرار گرفتند.
- سلام من رو یادتون میاد؟
تونی به لوچیا خیره شد. لب باز کرد و در جواب گفت:
- بله مگه ممکنه خانم زیبایی مثل شما رو یادم نمونه، لوچیا هستین.
دست دراز شده لوچیا را گرفت و فشرد. لبخند بزرگی روی لب‌های لوچیا قرار گرفت. تونی دستش را بیرون کشید و به سمت آیریس گرفت.
- و آیریس.
به نرمی دستش را گرفت و سری تکان داد.
- بله، درسته.
لوچیا سریع گفت:
- چه اتفاق جالبی، دیدنتون غیرمنتظره بود.
- درسته فکر نمی‌کردم شما رو اینجا ببینم. من به دعوت یکی از دوستان به اینجا آمدم.
به عنوان میزبان ادب حکم می‌کرد از اینجا بودنش تشکر کند، پس لب باز کرد و گفت:
- خوشحالم که شما رو اینجا می‌بینم.
لبخند کوچکی روی لبان تونی بود. لبه‌های کتش را عقب فرستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد.
- کارهاتون معرکه‌ست. فکر کنم باید درباره انتخاب لباس‌هام تجدید نظر کنم.
- لطف دارین.
سوفیا به سمتشان آمد.
- آقای استیو اینجان تا با شما عکس بگیرن.
با تکان دادن سری به معنای اجازه، از آن دو فاصله گرفت. عکس گرفتن و مصاحبه کردن زمان زیادی را گرفت. آیریس از زمانی که توانست روی پای خودش بایستد و درآمد داشته باشد، ماهانه به کودک‌های بی‌سرپرست کمک می‌کرد. همیشه به صورت پنهانی کارش را انجام می‌داد ولی این دفعه برای سال نو برنامه داشت و آن برنامه نیاز به پول زیادی داشت برای همین تصمیم گرفت درکنار رونمایی از کالکشن جدیدش، کمک‌های مالی هم جمع آوری بکند. خیلی‌ها از این کار او راضی وخوشحال بودند و او را تشویق می‌کردند. آیریس در حین مصاحبه حواسش به سمت لوچیا و تونی بود. متوجه شد که تونی از دوربین فرار می‌کنه و این فکر در ذهن آیریس بود که شاید فوبیای دوربین داره. این چیز ها رو توی صنعت کارش زیاد دیده بود.
بالاخره مراسم تمام شد. لوچیا شاد و شنگول در اتاق آیریس راه می‌رفت.
- انگار حسابی بهت خوش گذشته!
آیریس درحالی که وسایلش را جمع و جور می‌کرد این حرف را زد. لوچیا روی تخت نشست و با ذوق گفت:
- از اینکه دیدمش خیلی خوشحالم و راستی...
به سمت آیریس برگشت و کف دستانش را بهم کوبید.
- فرداشب قراره برای شام بریم رستوران.
- خوش بگذره.
- و تو هم قراره بیای.
لباسی که تا کرده بود را داخل چمدان گذاشت و به او نگاه کرد.
- منظورت چیه؟ چرا من رو دخالت میدی؟
- فکر کردی برای اولین بار باهاش تنها میرم بیرون؟
- اون دعوتت کرد؟
- واقعیتش نه، خودم پا پیش گذاشتم.
آیریس نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
- می‌دونم زیاده روی کردم ولی خب نمیشه کاریش کرد.
بلند شد و به سمت دوستش رفت. از پشت بغلش کرد و گفت:
- فرداشب باهام میای دیگه مگه نه؟
- باید ببینم...
- از این حرفا نداریم، باید بیای.
- پس چرا بهم حق انتخاب میدی؟
بلند خندید و گونه آیریس را بوسید. آیریس لبخندی به رویش زد. متوجه شده بود که دوستش از تونی خوشش آمده ولی او چیزی را آن شب دیده بود که نمی‌توانست از ذهنش بیرون کند و نمی‌دانست گفتنش به لوچیا کار درستی است یا نه؟!
فرداشب به سرعت به سر رسید. آیریس بالاخره وارد رستوران شد. پیشخدمتی نزدیکش شد.
- خانم آلن؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
- از این طرف.
به دنبال پیشخدمت به طبقه بالا رفت. تونی و لوچیا را دید که در دنج‌ترین مکان نشسته بودند. لوچیا پشت به آیریس بود و دستانش را مدام در هوا تکان می‌داد. بنظر می‌آمد که در حال تعریف کردنه موضوع جالبی است. تونی هم به او گوش می‌کرد و گاهی سرش را تکان می‌داد. به سمتشان رفت. نگاه تونی بالا آمد و او را دید. بلافاصله از جاش بلند شد. آیریس همانطور که پالتویش رو از روی شانه هایش برمی‌داشت، سری تکان داد. پیشخدمت پالتویش رو گرفت و رفت.
- سلام آیریس خانم.
دست تونی رو فشرد و جوابش را داد. مردی که مدام همراه تونی بود صندلی‌ای را عقب کشید و اشاره کرد بنشیند. تشکری زیرلب کرد و نشست.
- دیگه داشتم از اومدنت پشیمون میشدم. دستش را روی دست لوچیا گذاشت و گفت: - خیلی معذرت می‌خوام فکر نمی‌کردم اینقدر طول بکشه.
برعکس روزهای دیگر سریع دلخوری‌اش از بین رفت. به جایش لبخندی زد و گفت:
- الان داشتم ازآشناییمون می‌گفتم.
با به یاد آوردن آن دوران ناله‌ای کرد که باعث تشدید خنده‌ی لوچیا شد. تونی کمی به جلو خم شد و گفت:
- خاطرات قشنگی بودن و از شنیدنشون لذت بردم.
- خب داشتم می‌گفتم، اون موقع اولین بار بود که آیریس رو می‌دیدم. از رفتار اون پسره به شدت عصبی شده بود و از اون فاصله می‌تونستم بفهمم می خواد سر به تن پسره نباشه.
- مگه اون شخص چی گفته بود؟
- حرف بدی به آیریس زده بود. شما نمی دونین اما اون موقع آیریس تازه شروع به رقصیدن کرده بود و درحالی که خیلی در رقص ماهر نبود رفت جلو برای رقابت و توی اولین راند هم برنده شده بود، اون پسر هم از اینکه از یک تازه کار شکست خورده بود عصبی بود و بهش تهمت بدی زد. یک تای ابروی تونی بالا رفت و سر تا پا گوش شده بود.
- اونجا آیریس برداشت گفت نکنه بابات دهن لقی کرده گفته. آیریس گشاد شدن چشم های تونی رو می‌دید. هم از اون حرفی که زده بود خجالت می‌کشید و هم می‌گفت حقش بود و نباید با من اونطوری رفتار می‌کرد.
- خیلی‌ها از اون پسر خوششون نمی‌اومد و حالا که یک دختر رو به روش ایستاده بود، هیجان زده شده بودن و طرف آیریس رو گرفتن.
- توی این دو بار آشناییمون فکر نمی‌کردم ایشون اینقدر حاضر جواب باشن.
لوچیا بلند خندید و گفت:
- این تازه اولشه، بعد از اون اتفاق من هم که دل خوشی از اون پسر داشتم به آیریس نزدیک شدم و اینطوری دوست شدیم. پیشخدمت نزدیکشان شد و منو را به دستشان داد. هر کس غذای خودش را سفارش داد. تونی به پشتی صندلی تکیه داد و رو به آیریس گفت:
- پس شما می رقصین؟
- می رقصیدم، اون موقع من تازه به ایتالیا اومده بودم و با شخصی به اسم کوین آشنا شدم.
- بله لوچیا خانم دربارش به من گفتن.
- داداش کوین کلاس آموزش رقص برای کودکان داشت منم در مواقع بیکاری می‌رفتم اونجا و تصمیم گرفتم شروع به بریک رقصیدن کنم و البته فقط همون سال رو آموزش دیدم و ادامه ندادم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مری

    ۰۰ ساله 00

    عاللیی

    ۴ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.