رمان شرط نابودی
- به قلم فرشته خوبی
- ⏱️۶ ساعت و ۴۲ دقیقه
- 18.3K 👁
- 82 ❤️
- 54 💬
میخواهم از کسانی بگویم که گناهکار یا بیگناه فرقی نمیکند همگی به درد کشیدن و سرانجام به مرگ محکوم هستند! زخم میزنند و زخمی میشوند قربانی میکنند و خود قربانی میشوند! شاید عشق بتواند درمانی برای جسم نه بلکه روح بیمارشان شود اما نباید عاشق شوند! عشق برای آنان یک اشتباه است، شاید آخرین اشتباه! اینجا برای عشق باید تقاص داد حتی به قیمت جان... . اینجا هر که برای رسیدن به هدفهای خود، باید شلیک روح دیگری شود! کلماتی چون وحشت، مصیبت و جنایت طنین انداز گوشت میشود و برق از سر هر کسی میرباید انسانهایی که برای زنده ماندن دست و پا میزنند میان آتشی که زبانههایش نه تنها جسم بلکه روح و دنیایشان را هم خواهد سوزاند... . با این حال، در حال تقلا برای پیروزی هستند. چیزی که در انتظارشان هست، مقصدی تاریک و راهی پر از ریسک و نابودی...
بی توجه به مامان با عصبانیت دستم رو از تو چنگ دایی بیرون آوردم و با عجله محل رو ترک کردم با این کاری که کردم صدای دایی در اومد:
- عسل من رو عصبی نکن!
توجهی به حرفش نکردم داشتم به طرف اتاقم میرفتم که دایی با عصبانیت دنبالم اومد. قدمهام رو تندتر کردم به محض اینکه به اتاقم رسیدم در رو از تو قفل کردم! صدای قدمهاش هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه چند تقه به در خورد... .
صدای عصبیش رو شنیدم که با خشم داد زد:
- میکشمت دخترهی نفهم.
چند لگد به در زد و ادامه داد:
- این درو باز میکنی یا بشکنمش؟
نه مثل اینکه فایدهای نداره. برای بار آخر با ترس و التماس گفتم:
- دایی تو رو خدا، من نمیخوام با تو جایی بیام، دیگه بسه خسته شدم از این همه سگ دو زدن و بدبخت کردن مردم بی گنـ*ـاه!
با لگد محکمی که به در زد، با ترس یک قدم از در فاصله گرفتم، دایی با عصبانیت ادامه داد:
- میایی خوب هم میایی! بهت نشون میدم آدم از مادر زائیده نشده بخواد از دستور من سرپیچی کنه.
یک نفس عمیق کشید و با تاکید گفت:
- صبحونه که به لطف جنابعالی کوفتم شد! میرم لباسهام رو عوض میکنم و توی ماشین منتظرت میمونم، وای به حالت اگه نیومدی!
یک آن به در زد:
_ شنیدی چی گفتم؟
از تن صدای بلندش وحشت زده دستم رو گذاشتم روی قلبم! صدای قدم هاش رو شنیدم که هر لحظه از اتاق دور و دورتر میشد.
همون طور که بغضم رو قورت میدادم با ترس و ناراحتی فقط گفتم:
- خبر مرگم مگه چاره دیگهای برام باقی گذاشتی؟
بازم نااُمید شدم دیگه مطمئنم هیچوقت نمیتونم از پس دایی بر بیام اون همیشه برندهست بیخودی دلم رو صابون میزدم.
تفکراتم رو پس زدم. رفتم جلوی کمد، تیشرت سفیدی برداشتم تنم کردم و روش یک مانتوی جلو باز جین با شلوار ستش پوشیدم. موهام رو باعجله با کش دم اسبی بستم یک شال مشکی سرم کردم و از اتاق خارج شدم. از پذیرایی گذشتم و به طرف درب خروجی رفتم، یه دسته مو که از زیر کش در رفته بود و الان پخش صورتم بود رو با دستم بردم پشت گوشم و با سرعت سوار ماشین هیوندای مشکی دایی شدم که درست جلوی درب ویلا پارک شده بود. علی راننده شخصی دایی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت مقصدی که دایی گفت. به دایی نگاه کردم که باگوشی، درحال حرف زدن با یکی بود:
- برام مهم نیست امیر! همین که ردی ازش باقی نمونده برام کافیه! الانم قطع میکنم دارم میام اونجا، اگه حرفی مونده برای گفتن همونجا با هم حرف میزنیم.
تماس رو قطع کرد داشتم بهش نگاه میکردم پیرهن خاکستری ست چشمهاش، ابروهای کشیده که وسط ابروی سمت راستش یک خط خراش دیدگی کوچک دیده میشد که ابرو رو از وسط از هم جدا کرده بود و چشمهای خاکستریش که باعث میشه بیشتر از دایی بترسم، دماغ متناسب و ل*بهای خوش فرم قهوهای. و الانم با کت شلوار سیاهی که به تن داشت حسابی خوشتیپ و جذاب دیده میشد مخصوصا وقتایی که عینک آفتابی به چشم داشت! ماتش مونده بودم که با صداش دست از دید زدنش برداشتم و گوش سپردم به حرفهاش، دایی یه تای ابروش رو بالا داد و با اخم گفت:
- چیه؟ مگه تاحالا من رو ندیدی؟
گیج نگاهش کردم که پوزخندی زد سرش رو جلوتر آورد و گفت:
- چی شد؟ تو که قصد اومدن نداشتی، هان؟
پوزخندی زدم، سعی داشتم دست و پام رو گم نکنم و به قدری موفق بودم:
- اشتباه میکردم! مگه میشه رو حرف شما حرف زد؟ دایی.
با اخم از پنجره به بیرون نگاه کرد:
- خوبه که زود میگیری چی میگم!
نفسم رو با صدا بیرون دادم، به شیشه کناریم تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود هنوزم تو فکر بودم که با صدای دایی از خیالات دست کشیدم، از ماشین پیاده شدم و هم قدم دایی شدم. رفتیم توی حیاطی که میشه بهش گفت یکی از انبارهای مواد سازی مونه.
داخل حیاط چیزی جز یه انبار بزرگ وجود نداره، از سبزههایی که لای ترکهای سنگ فرش کف حیاط دیده میشن، معلومه این حیاط تازه بنا نشده و حداقل ده سال از ساختش میگذره. صدای دایی توجهم رو جلب کرد که داشت بچهها رو یکی یکی صدا میزد و مثل همیشه بچهها برای شنیدن دستور رئیسشون روبه روش صف بستن، با صدای نسبتاً بلندی رو به بچهها گفت:
- ببینم، اون پونصدکیلو موادی رو که بهتون گفته بودم آماده کردین؟
امیر یکی از زیر دست های وفادار دایی سر دسته بچّهها جوابش رو داد و گفت:
_ هفصدکیلو آماده کردیم رئیس.
دایی با یک لبخند رضایت بخشی رفت و روبروش ایستاد، دستش رو گذاشت رو شونهی امیر و با تحسین گفت:
- آفرین. همیشه خوشحالم میکنی چون میدونی چهجوری باید باشی!
امیر اخم رو پیشونیش داشت! فقط سرش رو تکون داد و یواش زیر لـ*ـب گفت:
- وظیفهست!
دایی معلوم بود از رفتار سرد امیر حرصش گرفت ولی به روی خودش نیاورد. صورتش رو چرخوند سمت بچهها و با تاکید گفت:
- موادها رو پشت سرم به این آدرسی که به شما میگم، بدون لحظهای تاخیر بفرستید.
بچهها با لحنی جدی همگی گفتند:
- بله رئیس!
دایی دوباره راه افتاد سمت ماشین با هم سوار شدیم، علی ماشین رو روشن کرد بعد از مدّتی ماشین جلوی یک خونه ویلایی متوقف شد دایی پیاده شد و منم پشت سرش از ماشین پیاده شدم.
با هم وارد حیاط ویلا شدیم. ویلا دو طبقه بود با حیاط بزرگی که بیشتر به باغ شبیه بود، پر از گلهای رز، صورتی قرمز و سفید، که با شکلهای خاصی گوشههای حیاط رو پر کرده بودن درختهای بزرگ چنار، جای جای حیاط کاشته شده بودن و در کل حیاط زیبا و سرسبزی بود.
کف حیاط با چمن پوشیده شده بود و یک مسیر کوتاه با سنگ فرشهای خاکستری از وسط باغ رد میشد و به درب ورودی ویلا ختم میشد.
جلوی درب ورودی، چند بادیگارد ایستاده بودند با دیدن ما جلو آمدند... .
دایی با خونسردی رو به محافظها گفت:
- ما مهمانهای آرش هستیم.
محافظها ما رو به داخل راهنمایی کردن، بعد از ورود چشمهام از زیبایی سالن برق زد!
یک هال پذیرایی بزرگ و شیک، با مبلهای سلطنتی به رنگ آبی تیره، که با رنگ طلایی دیوار بهتر به چشم میومدن.
هر دو باهم روی یک مبل دونفره نشستیم یکی از محافظها رفت طبقه بالا دایی پاش رو گذاشت رو اون یکی پاش، سرش رو کنار گوشم آورد و یواش گفت:
- موهات رو بپوشون.
همیشه روم غیرتی بود، اونم بیش ازحد!
شالم رو پایین تر آوردم و چند دسته مو که روی صورتم پخش بود، داخل شال بردم و چیزی نگفتم! واقعاً نمیدونم چرا این قدر روی من حساسه، وقتی بچه بودم کوچک ترین توجهی بهم نمیکرد ولی از وقتی ده سالم شد رفتارش تغییر کرد به شدت روی من غیرتی میشد! نمیذاشت هیچ دوستی داشته باشم حتی نمیذاشت یک روز بیرون از خونه بمونم از اون موقع به بعدم که شدم کمک دستش توی کارها البته خودش مجبورم کرد که این کار رو انتخاب کنم.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن، همون محافظ با یک مرد دیگه از پلهها پایین اومدن و روی مبل روبروی ما نشستن، مردِ با کمی مکث، روبه دایی با تمسخر گفت:
- بَه آقای خان! چی شده شما به خانهی منِ حقیر تشریف آوردین؟
دایی ل*ب باز کرد تا چیزی بگه ولی با اومدن زن خدمتکار، با سینی چای و قهوه ساکت موند و چیزی نگفت.
الف الف
1چرت مزخرف خیلی ساده و بچگانه پراز غلط سامان اون همه جنایت انجام داد به راحتی امیرعلی رو کشت یه بچه رو فلج کردوقاجاق و قتل و ... بعد خوش و خرم در جزایر بالی داشت زندگی میکرد
۲ ماه پیشآنیتا
0چرا اینقد غلط املایی رو مخ داره محموله نه معموله صدبار این غلط تکرار شده مسبب نه مصوب سربه نیست نه سرونیست اینا چندین بار تکرار شدن
۲ ماه پیش....
0خیلی چرت بود وسطاش ولش کردم
۴ ماه پیشکیمیا
0مشکل همین جاست اگر ول نمیکردی تهش رو میخوندی متوجه میشدی🙂
۳ ماه پیشکیمیا
1معرکه بود اصلا هر لحظه ادم رو تو شوکه میزاشت و از هیچ چیز دریغ نکرده بود و عالییییی بود حتما پیشنهاد میکنم بخونید🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
۳ ماه پیشنازی
3این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فرشته
0رمان قشنگی بود ارزش یه بار خوندن رو داره ولی ایراد زیاد داشت غلط املایی فراوون اینکه از زبون هزار نفر بیان میشد پایان به شدت بد
۴ ماه پیشسااااااااااااااااارا
3رمان قشنگیه و ارزش اینو داره که وقت بزارید و بخونیدش، یه حسس کشش داره که ادم دلش میخواد بفهمه قراره چی بشه
۵ ماه پیشویدا
1عالی نبود ولی بدم نبود. من با عاشقانه هاش حال نکردم و قسمت هیجانیش کم بود.اونقدر هم که دوستان میگفتن نامفهمومه نبود.ارزش فقط یه بار خوندن رو داشت.
۶ ماه پیشزهرا
4آخرش نفهمیدم پناهکی بود که هویتش مخفی بودو سارا چیشد؟
۱ سال پیشالماس
4پناه خواهر پرهام بود ولی سارا معلوم نشد چی شد
۶ ماه پیشیاسی
3بد نبود خیلی هم خوب نبود مخصوصا اخراش رو که اصلا متوجه نشدم چی شد
۱ سال پیشالماس
3سارا چی شد پس ؟
۶ ماه پیشفاطمه
4رمانش خیلی قشنگ و غمگین بود. خوبه واقعیت نیس. امیر علی باید زنده میموند
۱۰ ماه پیشفاطمه
4اخرش خواهر پرهام کی بود. مهرسا بود؟ کاش امیرعلیم کشته نمییشد🖤
۱۰ ماه پیشبهار
0اوالاش مزخرف ..... اخدا بد نبود ایراد زیاد داشت
۱۱ ماه پیشTaraneh
5این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
الی
6خیلی بیشوری که داستان و لو میدی میخواستم بخونم که بخاطر اسپویلت حسم رفت
۱۲ ماه پیش
عسل
0رمان قشنگی بود به آدم یادآوری میکرد هر آدمی هر آدمی خوبه فقط خودشو گم کرده ممنون از نویسنده