یوتوپیا(ژاکاو)

به قلم ملینا نامور

معمایی جنایی مافیایی

در میان هیاهوی پر پیچ و خم سرنوشت، نوری روشن او را وارد زندگی پر رمز و رازی کرد. زندگی‌ای که شاید ظاهرش مانند خواسته‌هایش بود. آشنایی با خانواده ی ارجمند برای او روی خوش زندگی ای بود که همیشه آرزویش را داشت. بی خبر از دسیسه هایی که سرنوشت برایش چیده بود پا به عمارت پر رمز و راز ارجمندها گذاشت و قربانی خواسته‌های شوم آن ها شد.


60
1,324 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون آبی رنگ بالای سرم دوختم. این آسمون تمام منظره ی دلنشین من توی این چند سال بود. همیشه از دیدن آسمون صاف با ابرهای سفید، آرامش عمیقی به دلم سرازیر میشد. آسمونی با رنگ آبی دلنشین و ابرهای پفکی سفید با پرنده های کوچولو کوچولو که از اون بالا شبیه دسته ای از پرنده های مهاجر بودن. لبخندی زدم و نگاهم رو از آسمون گرفتم. حیاط پرورشگاه پر بود از دخترای کم سن و سالی که بی خیال از غم دنیا پچ پچ کنان میخندید و قدم میزدند. هنوز هیچکدوم طعم تلخی دنیا رو نچشیده بودند و تقریبا همه ی ما اون بیرون رو گل و بلبل میدیدیم. خانوم سعادتی همیشه از خطرهای اون بیرون صحبت میکنه اما هیچکدوم از حرفاش باعث نمیشه برای رفتن به جامعه ذوق زده نباشیم. منم دیدم غم و درد جامعه رو اما حاضرم تمام اون غم ها رو به جون بخرم ولی خانواده داشته باشم. مامان ثریا یکی از کسایی که قبلا اینجا کار میکرد بهم معنی کامل خانواده رو گفت و من ازش ممنونم که بهم یاد داد درسته جامعه ترسناکه اما وقتی پشتت یه خانواده محکم باشه تو از هیچ چیز نخواهی ترسید. فقط یکسال دیگه مونده که از اینجا برم. با شروع سن هجده سالگی زندگیم به کل تغییر میکنه. کی میدونه شاید بتونم منم خانواده محکمی داشته باشم که همیشه پشتم باشن. با شنیدن قدم هایی که نزدیکم میشد به شخص نگاه کردم که مریم رو دیدم. درحالی که به خاطر دویدن نفس نفس میزد گفت:
- ژاکاو، خانوم سعادتی باهات کار داره.
سری تکون دادم و از جا بلند شدم. پله های فلزی رو که روش نشسته بودم دوتا دوتا طی کردم و به سمت اتاق خانوم سعادتی حرکت کردم... . در زدم و وارد شدم خانم مو بلوند جذابی با اقای سن بالایی بغلش، پیش خانم سعادتی نشسته بودن. با وارد شدنم سکوت سنگینی اتاق رو گرفت تا اینکه گفتم:
- سلام.
خانم سعادتی لبخند ملیحی زد و گفت:
- سلام عزیزم. خانواده ارجمند عزیز ایشون ژاکاو هستن دختر کورد و چشم و ابرو مشکی قشنگمون که... البته بهتون توضیح میدم در این باره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- لطف دارید شما خانم سعادتی.
باز خندید. خانم ارجمند که البته همون خانم مو بلوند، لبخند گرمی زد و گفت:
- سلام ژاکاو عزیزم من ریحانه هستم خیلی خوشحالم از اشناییت گل من.
سرم رو بالا اوردم و گفتم:
- منم خوشبختم از اشناییتون خانم ارجمند عزیز.
ابرو‌هاش رو تو هم گره داد و گفت:
- ریحانه، ریحانه صدام کن.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم ریحانه جون.
چیزی نگفت و با چشم به شوهرش اشاره کرد. همسرش دستش رو زیر چونش گذاشته بود و با اخم و متانت جوری که انگار تمام قدرت‌های دنیا برای اونه شروع کرد به صحبت.
- من هم فرید هستم همسر ریحانه خوشبختم از اشناییت ژاکاو گل.
خندیدم و گفتم:
- من هم، همچنین.
باز خندیدم و سرم رو پایین انداختم.
- ژاکاو خانواده ارجمند می‌خوان تو رو به فرزند خوندگی بگیرن و بشی دخترشون.
با حرفی که خانم سعادتی زد اب دهنم گیر کرد تو گلوم.
- یعنی... چی؟ من... من... خانواده دار میشم؟
خانم سعادتی با ذوق نگاهم کرد و گفت:
- بله ژاکاو، بله خیلی برات خوشحالم دختر مهربون.
با ذوق خندیدم، ازشون اجازه گرفتم و رفتم توی اتاقم. همین که در و بستم بالا پایین پریدم و جیغ خفه‌ای کشیدم.
رفتم سمت لباسام و با ذوق چند تا خوشگلشون رو برداشتم یه تیشرت مشکی که با نگین روش قلب درست شده بود و یه مانتو سفید عروسکی با شال مشکی توری که مثل تیشرتم روش نگین بود و از دور هم برق میزد. سمت اینه رفتم و به چشمای درشت مشکیم مقداری ریمل زدم و به لبای قرمزم بالم زدم، انقدر لبام قرمز بود که احتیاجی به رژ نداشتم. لحظه‌ی رفتن به اتاق خیره شدم، اتاق عزیزم چقدر گریه کردم و با بغض به بچه ‌هایی که می‌رفتن نگاه می‌کردم. یادته زمانی که خانم سعادتی میومد و خبر میداد خانواده جدیدی اومده چقدر رویه این تخت بپر بپر می‌کردم! دلم برای اتاقم برای خانم سعادتی و بچه‌هایی که هنوزم اینجا هستن تنگ میشه. باز رفتم پایین و توی حیاط پرورشگاه منتظر موندم. به در و دیوار خیره شدم، پرورشگاه مثل این خونه های قدیمی اول پله داشت و بعد مثل دبیرستانم بزرگتر میشد و به اتاق های کوچک تقسیم میشد. اول اتاق‌ خانم سعادتی بود بعد اتاق تیم بچه‌های بنفش و بقیه پشت بودن.
البته قضیه این بچه های بنفش و اسمشون برمی‌گرده به شرط بندیمون.
بعد از چند دقیقه اومدن و سوار ماشین مدل بالاشون شدن. با تعجب به خانم سعادتی که داشت باهام خداحافظی می‌کرد نگاه کرد و گفتم:
- چی؟ الان میرم.
خندید و گفت:
- اره گلم تو قبل از اینکه بدونی من با خانم ارجمند صحبت کرده بودم. اون‌ها فقط تو رو میخوان. برو و زندگیت رو با یه خانواده خوب بساز، امیدوارم خوشبخت بشی ژاکاو.
بعد هم در ماشین رو باز کرد و من رو داخل ماشین راهنمایی کرد.
با تعجب نشستم دوستی نداشتم باهاش خداحافظی کنم یه دختر تنها هفده ساله که توی پرورشگاه یه عمر مونده بود تا همین الان. به خانواده ارجمند نگاه کردم ساعت های گرون، جواهرات، ماشینشون حتی لباس هاشون نشونه‌ای از ثروتمند بودن این خانواده است. قیافه‌های جذابی هم داشتن خانم ارجمند چشمای کشیده داشت ولی شوهرش چشمای بزرگ و اینکه گوشه پیشونیش چند تا زخم داشت. خانم ارجمند موهاش بلوند بود و یه طرف صورتش ریخته بود و همسرش موهای کمی داشت! هم زمان باهم دستشون رو سمت ضبط ماشین بردن و اون رو زیاد کردن بعد هم خندیدن، خانم ارجمند عینکش رو روی صورتش زد و به جلو خیره شد اقای ارجمند هم با اخم به جلو خیره بود و گاهی یه سیگار می‌کشید.
چند دقیقه گذشت که اقای ارجمند از توی اینه بهم لبخند زد و گفت:
- ژاکاو، اسمت به چه معنیه؟
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
-ژاکاو به معنی پژمرده هستش اما
تو گویش کُردی معنیِ پریشونی میده.
خانم ارجمند هم لبخند زد و وارد بحث ما شد.
- چه اسم زیبایی داری عزیزم.
باز لبخند زدم و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه کردم.
ماشین های زیاد، دود و دود، دست فروش‌ها، بچه‌های کار، مردم
چقدر عجیبه بیرون اگه اینجا بیرون بود
چرا انقدر بد بود ولی من فکر می‌کردم بیرون جای خوبیه. خانم ارجمند جوری که انگار ذهنم رو خونده باشه گفت:
- ژاکاو، این بیرون رو نگاه نکن خونمون خیلی قشنگه با فرید یه کاری می‌کنیم تمام این غم‌هات رو فراموش کنی، عزیز دلم تو خیلی برای ما مهمی تو میشی تک دختر ما، سوگلی خونمون.
انقدر با ذوق تک تک کلماتش رو گفت که منم باورم شد واقعا اینجوریه دنیا پر از قشنگیه. با ذوق خندیدم.
***
با پیاده شدن و دیدن خونشون دهنم مثل غار باز موند. اینجا شبیه قصر بود یه حیاط بزرگ که یه قسمتش درخت و گل بود و یه سگ وحشی هم کنار در بعد از اون یه مقدار بالاتر یه آلاچیق بود و بعد پله‌ها که به خود خونه راه داشتن.
- خوش اومدی به خونه ژاکاو گل.
باورم نمیشد، امکان نداشت انقدر سریع، از شدت خوشحالی داشتم دیوونه میشدم با جیغ بالا پایین پریدم که فهمیدم جلوی نگاهشونم. با خجالت سرم رو پایین انداختم و روی پله‌ها منتظرشون وایستادم. خانم ارجمند با لبخند در رو باز کرد. با دیدن داخل خونه واقعا خون توی رگ‌هام یخ بست. خدایا یه خونه‌ی زیبا با
مبلمان سلطنتی و فرش های خوشگل نرم جلوی مبل یه عسلی خوشگل قهوه‌ای با گل و شکلات روش. یه ترکیب زیبا بود یه مقدار اونور تر یه مبل دیگه هم چیده شده بود که اون مبل‌های راحتی ابی کمرنگ بود و بعد پله‌هایی که به بالا میرفتن و نشونه دوبلکس بودن خونه بود.
- بشین روی مبل عزیزم.
بعد هم با صدای بلند خانمی به اسم ثریا رو صدا کرد و ازش درخواست چای کرد.
اقای ارجمند برخلاف همسرش صورتی یخ و بی‌حس داشت انگار که توی چشماش یخ ریخته باشن!
با خستگی رو به من و همسرش کرد و گفت:
- ژاکاو عزیزم به خونه خوش اومدی. عزیزم با اجازه من میرم بالا حموم.
همسرش سرش رو تکون داد و گفت:
- برو عزیزم من و ژاکاو هم یه مقدار باهم صحبت می‌کنیم.
اقای ارجمند از پله ها بالا رفت و دیگه نتونستم ببینمش.
- ژاکاو گلم تو از حالا دختر ما هستی و اینکه خوب دختر ما باید در اندازه ما باشه و خب می‌دونی یه قانون‌هایی تو زندگی ما هست که باید رعایت بشه.
اول اینکه لطفا به هیچ وجه به سمت انباری داخل حیاط نرو
دوم اینکه بدون در زدن وارد اتاق من و فرید نشو
سوم اینکه خواهش می‌کنم با بادیگارد و راننده‌ها و خدمتکارامون صحبت نکن.
و اینکه هر شب باید ساعت ده به بعد داخل اتاقت باشی و ازش بیرون نیای، فهمیدی عزیزم؟ اهان راستی هر صدایی که از حیاط و انباری یا هرجای دیگه شنیدی برات مهم نباشه چون فرید عادت داره شب‌ها فیلم ببینه.
- حتما چشم ریحانه.
خانم ارجمند چشماش رو چپ کرد و با حالت زاری گفت:
- عزیزم از الان من مادرتم و فرید هم پدرت، پس باید به من بگی مامان و به فرید بگی بابا. باشه؟
- چشم.
سرم رو بوسید و از پله‌ها بالا رفت و بین راه گفت:
- می‌رم اتاقم لباسم رو عوض کنم تو هم یه کم از خودت پذیرایی کن تا اتاقت رو نشونت بدم.
سرم رو تکون دادم که اونم از پله‌ها بالا رفت بین راه دیگه نتونستم ببینمش و سرم رو با چایی داغم و شکلات‌های روی میز پرت کردم. پیش خودم با ذوق گفتم ولی چقدر پول دارن، من میشم سوگلی خونشون. بعد هم خندیدم و چای رو داغ داغ خوردم. بعد از چند دقیقه اقای ارجمند اومد پایین، موهاش نم دار بود و معلوم بود از حموم دراومده. پشتش ریحانه اومد لباسش رو با لباس راحتی قرمز رنگ و شلوار چسبون مشکی عوض کرده بود و دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
- فرید زود باش بلند شو باید اتاق ژاکاو رو بهش نشون بدیم.
فرید سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به سمتم اومد و با متانت دستم رو گرفت و به بالای پله‌ها بردتم وقتی از پله‌ها رفتیم بالا تونستم دو تا در رو ببینم که مطمئنا یکیش اتاق ریحانه و فرید بود و یکیش هم برای من. اما برعکس انتظارم من رو اونور تر از پله‌ها بردن و به اتاقی که خیلی از اتاق خودشون فاصله داشت اشاره کردن. ریحانه با خوشحالی از پشت چشمام رو گرفت و گفت:
- سوپرایزه چشمات رو می‌بندم ژاکاو خانم.
با صدای تق در فهمیدم فرید در اتاق رو باز کرده ریحانه با شمارش اعداد دستش رو از روی چشمام برداشت و گفت:
- سوپرایز، اتاقت، ببینم خوشت اومد؟
فرید خیلی خنده دار به روی ریحانه گفت:
- عزیزم بزار اصلا داخل اتاق رو ببینه بعد سوال بکن.
ریحانه ریز خندید و به من نگاه کرد.
احساس می‌کردم تو بهشتم خدایا یه اتاق با تم سفید و ابی کمرنگ و زرد، دیوارها سفید بودن، کنار تختم یه پنجره بزرگ بود که روش با پرده‌های سفید که روشون گل زرد بود زینت داده شده بود. تختم یه تخت سفید بود با روتختی به رنگ گلاکوس* کمد بزرگی گوشه اتاق بود که مطمئنا باید توش لباس میزاشتم و روبه‌روی تختم یه میز آرایش سفید دیگه با لوازم ارایشی روش، این بین روی طاقچه‌های چوبی روی دیوار یه دسته کتاب بود و پایین اون میز تحریر با چراغ روش، روی زمین فرش کوچیک زردی انداخته شده بود روی میز کنار تختم یه پارچ اب با یه لیوان و یه گلدون پر از گل‌های رز زرد و ابی بود. با جیغ خوشحالی و صورت قرمزم برگشتم و از خوشحالی گریه کردم.
- خیلی... خیلی ممنونم... این خیلی عالیه... و حتی فرا تر از چیزی که می‌خواستم.
_________
*این کلمه برای اشاره به یک رنگ خاص استفاده می‌شود. گلاکوس سایه‌ای از رنگ ابی و همینطور اسم پوشش ابی-خاکستری یا ابی-سبزی است که روی دونه‌های انگور و الو می‌بینیم.
ریحانه با خوشحالی نگاهم کرد و بغض کرده گفت:
- خیلی خوشحالم برات، ژاکاو خیلی خوشحالم که اینجایی.
بغلم کرد و اونم بغضش ترکید و تو یه ثانیه فرید با حالتی عصبی به سمتش کرد و گفت:
- ریحانه بسته... گریه نکن الان یه دختر داری دیگه گریه نکن.
ریحانه تو حالتی که داشت اشک‌هاش رو پاک می‌کرد به سمت فرید کرد و گفت:
- فرید میشه تنهامون بزاری؟ لطفا.
فرید سرش رو تکون داد و ازمون دور شد ریحانه اومد داخل و در اتاق رو بست با دستش بهم تخت رو نشون داد و همزمان با من روی تخت نشست.
- شاید بگی که من چرا انقدر باید احساساتی باشم... ژاکاو من از حالا مادرتم و تو حق داری چیزی از من بدونی. من ریحانه ارجمند دختر عموی فریدم و اینکه من یه بار حامله شدم و متاسفانه بچه مرد، بعد اون دیگه نتونستم بچه‌دار بشم و این مسئله شد بغض توی گلوی هر شبم، ولی بعد از کلی افسردگی، سختی ما تو رو داریم ژاکاو ما هرکاری می‌کنیم که تو خوشحال باشی و تو امیدواریم ما و اینجا رو دوست داشته باشی.
با بغض بغلش کردم و گفتم:
- ممنونم مامان من شما رو خیلی دوست دارم، همتون رو هم تو هم بابا.
اشک، های جمع شده توی چشماش بیشتر شد و بیشتر بغلم کرد؛ بعد چند دقیقه از روی تخت بلند شد و یواشکی اشک‌هاش رو پاک کرد.
- عزیزم بهتره بری حموم یه دوش بگیری و برای شام اماده بشی.
سرم رو تکون دادم و ازش پرسیدم.
- حموم کجا هستش؟
ریحانه لبخند زد و گفت:
- توی هرکدوم از اتاق‌ها یه سرویس بهداشتی و یه حموم موجوده عزیزم.
سرم رو تکون دادم که از اتاق خارج شد و درم پشت سرش بست.
یکی از درهای داخل اتاقم رو که اول ندیده بودمشون رو باز کردم و با حموم مواجه شدم، وارد شدم و با دیدن وان حموم لبخند پررنگی زدم.
***
سر میز مستطیلی شکل بزرگی توی پذیرایی نشسته بودیم. فرید کنار ریحانه نشسته بود و من هم طرف دیگه ریحانه رو برای نشستن انتخاب کرده بودم.
ریحانه توی طول شام حواسش بهم بود و هر دفعه توی بشقابم چیزی می‌کشید تا جایی دیگه سیر شدم و چیزی نتونستم بخورم.
- دستتون درد نکنه، من می‌تونم برم اتاقم؟
ریحانه سرش رو تکون داد و گفت:
- اهان ژاکاو عزیزم من برات یه مسواک جدید خریدم که داخل دستشویی اتاقت گذاشتمش و همینطور لوازم ارایشی هم برات خریدم و روی میز ارایشت قرارشون دادم، چون قبلا دیده بودمت یه لباس خوابم برات خریدم امیدوارم اندازه، ات باشه اون توی کمده.
بعد هم خیلی ناگهانی سمت فرید کرد و گفت:
- فرید جان عزیزم فردا که کاری نداری بریم برای ژاکاو خرید؟
فرید سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه عزیزم حتما.
بعد هم به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
- شب بخیر ژاکاو عزیزم می‌تونی بری داخل اتاقت.
سرم رو تکون دادم و از پله‌ها بالا رفتم از اون دوتا در که یکیشون اتاق فرید و ریحانه بود گذشتم و به در اتاق خودم رسیدم وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم از ذوق بپر بپر کردم و روی تخت پرت شدم. یه مقدار که خندیدم و ذوقم رو اشکار کردم بلند شدم و به دستشویی رفتم مسواک زدم و لباس خواب مشکی که روش پر از ستاره زرد بود رو پوشیدم.
کاملا اندازه‌ام بود. نشستم و چراغ خواب رو روشن کردم زیر پتو خزیدم که در اتاقم زده شد.
- بفرمایید.
ریحانه وارد شد و در اتاق رو بست، روی تخت نشست و سرم رو بوسید.
- اومدم بهت شب بخیر بگم عزیزم، امیدوارم خواب‌های خوب ببینی.
باز سرم رو بوسید و قبل از اینکه چیزی بگم از اتاق خارج شد. برای اولین بار احساس راحتی و خوشحالی می‌کردم؛ چشمام سنگین شد و خوابیدم.
***
با حس صدای بلندی از خواب پریدم به اطراف نگاه کردم و با ندیدن چیزی خیالم راحت شد. از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم، با باز کردن در و بیرون رفتنم از اتاق صدای داد بیشتر شد. ترسیده به سمت پله‌ها رفتم که صدای داد از اتاق اومد بیشتر ترسیدم و بیشتر سمت در رفتم که انگار ریحانه از درد داشت جیغ می‌زد خواستم در رو باز کنم که از پشت کشیده شدم. ترسیده به عقب برگشتم که فرید رو دیدم.
- اینجا چیکار می‌کنی ژاکاو؟
با لکنت جواب دادم.
- صدای... صدای... داد اومد... ترسیدم.
- نترس چیزی نیست صدای تلویزیونه، بعدم مگه ریحانه نگفت وارد اتاق ما نشو.
- اخه... چشم.
سرم رو انداختم پایین و وارد اتاقم شدم و در رو بستم. با لرز رفتم زیر پتو و باز خوابیدم.
***
چشمام رو باز کردم و از تخت پایین اومدم ساعت رو نگاه کردم و هول شده لباس خوابم رو با لباس ابی کمرنگ و شلوار زردی عوض کردم موهام رو بافتم در رو باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم.
ریحانه و فرید سر میز صبحانه نشسته بودن. با خجالت از دیر بیدار شدنم به سمتشون رفتم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.
ریحانه با لبخند گفت:
- سلام عزیزم. دلم نیومد بیدارت کنم چون میدونستم خسته‌ای... ولی امروز قراره یه روز خوب باشه پس صبحانه‌ات رو کامل بخور.
فرید خندید و گفت:
- سلام ژاکاو. عزیزم ژاکاو هفده سالشه نیاز نیست بهش بگی چیکار کنه.
ریحانه خندید و چشم غره‌ای به فرید رفت. نشستم روی صندلی میز صبحانه و بهشون خیره شدم، لبخند ملیحی زدم و شروع کردم مقداری کره و مربا خوردم.
ریحانه خامه و سرشیر رو جلوم گذاشت و گفت:
- بیا عزیزم این‌ها رو هم بخور بعد عسلم هست و دیگه چی‌ها داریم؟
فرید خندید و گفت:
- وای ریحانه! ژاکاو خودش داره میبینه روی سفره چی‌ها هست بخواد می‌خوره.
ریحانه اخم کرد و فرید رو نادیده گرفت و رو به من گفت:
- شیرت رو تا اخر بخوری‌ها!
لبخند زدم و سرم رو تکون دادم.
بعد از خوردن صبحانه داخل اتاقم رفتم و لباس‌هام رو با مانتوی جلو باز عروسکی سفید و شال ساده براق مشکی و همین‌طور شلوار لی‌ام عوض کردم.
- من اماده‌ام.
ریحانه لبخند زد و گفت:
- فرید هم اماده‌ است فقط من باید شالم رو سرم کنم.
بهش لبخند ملیحی زدم و اون هم به اتاق رفت؛ لباس زرشکی به همراه مانتو سفید، شلوار مشکی و کفش پاشنه بلندش رو پوشیده بود.
- بریم.
کیف مجلسی کوچیکش رو برداشت و به سمت در ورودی راه افتاد.
به سمتش رفتم و کفش‌های بدون پاشنه و ساده ابی‌ام رو پوشیدم.
سوار ماشین مدل بالاشون شدیم؛ فرید عینک آفتابیش رو زده بود و اروم به جاده خیره شده بود.
- خب اول میریم لباس فروشی برای ژاکاو خرید میکنیم بعد میریم رستوران غذا می‌خوریم خوبه؟ وسایل خونه رو هم به ثریا گفتم بگیره.
فرید سرش رو تکون میده و با دستش روی فرمون ضرب میگیره.
سکوت توی ماشین خیلی زیاد بود و من خداروشکر میکردم که خیلی زود به فروشگاه رسیدیم؛ تو این بین ریحانه به لباس صورتی کمرنگی اشاره کرد و گفت:
- این قشنگه؟ نظرت چیه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله خیلی قشنگه ممنونم.
دوباره به سمت زن فروشنده رفت و گفت:
- یه لباس مجلسی زیبا برای دخترم میخوام.
زن سرش رو تکون میده و به سمت دیگه‌ای از مغازه میره.
- این لباس‌ها خیلی قشنگ هستن و به دختر خانومتون هم فکر میکنم بیاد.
ریحانه سرش رو تکون میده و یکی از اون لباس‌ها رو توی دستش میگیره؛ پیراهن مشکی که تا زانو‌هام میاد و روش با تور خیلی زیبا تزئین شده بود.
- نظرت چیه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی قشنگه.
تو این بین یه شلوار دمپا گشاد و شومیز‌های رنگی، کراپ و چندتا مانتو، کیف و کفش و همین‌طور لباس‌های خونگی؛ حتی برام لباس خوابم خرید.
- احساس میکنم کل مغازه رو خرید کردیم زیاد نشد؟
ریحانه اخم کرد و گفت:
- هی! تو باید عادت کنی به پولدار بودن.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که گفت:
- بخوایم حساب کنیم پول این لباس‌ها برای ما هیچی نیست.
با خجالت سوار ماشین شدیم و فرید خرید‌ها رو پشت گذاشت.
- خیلی ممنونم تو عمرم انقدر خرید نکرده بودم احساس می‌کنم فروشگاه رو خریدیم.
فرید لبخند ملیحی میزنه و سوار ماشین میشه و بهم نگاه میکنه.
- عزیزم بریم رستوران یه چیزی بخوریم نظرتون چیه؟
و بعد منتظر به من و ریحانه نگاه می‌کنه. ریحانه با ذوق گونه‌ام رو می‌بوسه و میگه.
- من موافقم فکر می‌کنم ژاکاو هم گرسنه باشه نه؟
سرم رو تکون دادم و عقب رفتم.
- پس میریم یه چیزی بخوریم من که روده کوچیکم داره بزرگم رو میخوره.
خنده ریزی کردم که فرید بهم نگاه کرد و گفت:
- اخه خنده‌اش هم قشنگه.
با خجالت سرم رو زیر میندازم و فرید شروع میکنه به رانندگی بعد از دقایقی به یه رستوران شیک میریم. روی صندلی‌ها میشینم و به اطراف نگاه می‌کنم.
گارسونی با لباس سفید و دماغی کشیده وارد میشه. دستش رو روی سرش میکشه و میگه.
- خوش آمدید چی میل دارید؟
ریحانه و فرید هر کدوم چیزی میگن و به من خیره میشن.
- هر چی شما می‌خورید.
ریحانه سرش رو تکون میده و میگه.
- باشه گلم.
و بعد سفارش غذای من رو هم میده گارسون با چشمایی که روی من خیر‌ه، ان میره و از دیدم ناپدید میشه.
- راستش من خیلی سختی کشیدم ولی حالا باورم نمیشه با خانواده‌ام نشستم توی رستوران و دارم غذا می‌خورم.
ریحانه بغض میکنه و میگه.
- منم عزیزم، اما الان ما خوشحالیم و مهمتر باهم هستیم.
فرید میخواد چیزی بگه که گارسون با غذا‌ها وارد میشه اون‌ها رو روی میز میذاره و میره. ریحانه شروع میکنه به خوردن غذاش و منم بی‌اشتهاع به بیف استروگانف رو به روم خیره میشم غذایی که ریحانه خودش برام سفارش داد و طعم خوبی داشت البته من واقعا گشنم نبود یه کم که خوردم رو بهشون کردم و گفتم:
- دستتون درد نکنه اما من دیگه نمیتونم.
فرید لبخند میزنه و میگه.
- خواهش میکنم عزیزم پس ریحانه جانم شما هم اگه غذات رو خوردی با ژاکاو گل تو ماشین برید تا من حساب کنم.
ریحانه سرش رو تکون میده و دستم رو میگیره و به سمت ماشین میبره.
- امروز خسته شدی؟
سرم رو تکون میدم و میگم.
- خیلی، خوابم میاد.
ریحانه لبخند ریزی میزنه و یهو با اخم میگه.
- فرید گفت نصف شب داشتی میومدی تو اتاقمون؟
قرمز شدم و با خجالت گفتم:
- ببخشید من صدا شنیدم و ترسیدم.
ریحانه با ناراحتی گفت:
- اشکالی نداره بهت گفتم که فرید عادت داره شب‌ها فیلم ببینه.
یهو گفتم:
- شب گیج شده بودم و صدا رو تشخیص نمیدادم اما صبح فهمیدم صدای تلویزیون نبود صدای شما بود.
صورت ریحانه سفید میشه و با اخم میگه.
- منظورت چیه؟ یعنی داری میگی که فرید داشته من رو کتک میزده؟
با تلخی گفتم:
- نه منظورم این نبود.
با شکاکی بتم نگاه کرد و سوار ماشین شد پشتش نشستم و به شیشه‌ی ماشین نگاه انداختم.
- در هر صورت من معذرت میخوام.
ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:
- اشکالی نداره عزیزم مهم اینه یاد گرفتی شب‌ها دیگه از اتاقت بیرون نیای.
با اخطار بهم نگاه کرد که سرم رو تکون دادم. دلسوزی‌های مادرانه‌اش برام شیرین بود اما واقعا این همه حساسیت مادرانه بود؟ فرید از رستوران بیرون اومد و سوار ماشین شد رو به ریحانه گفت:
- ریحانه جان بریم خونه دیگه؟ امشب قراره یه چند‌تا محصول بیاد باید زود بریم.
بعد هم با چشم‌هاش به من اشاره کرد.
با خجالت سرم رو پایین انداختم که ریحانه گفت:
- باشه عزیزم.
با کنجکاوی گفتم:
- محصول چی می‌خواد بیاد؟
فرید صورتش سفید شد و با مِن مِن گفت:
- درباره شغلمه ژاکاو جان چیز مهمی نیست.
با تلخی از اینکه به سوالم درست جواب نداد و یه جورایی پیچوندتم به پنجره ماشین خیره شدم.
با رسیدنمون خیلی زود پیاده شدن و به سمت خونه رفتن.
منم پیاده شدم و اروم از پله‌ها بالا رفتم یکی از خدمتکار‌ها هم خرید‌هامون رو به اتاقم برد.
- من می‌تونم برم اتاقم و بخوابم؟
فرید خیلی خوشحال گفت:
- اره می‌تونی بری شب بخیر عزیزم.
ریحانه هم با لبخند گفت:
- شب بخیر ژاکاو.
باز از پله‌های داخل خونه بالا رفتم و از اتاقشون گذشتم و وارد اتاق خودم شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و خرید‌های که کردیم رو اول جلوی آینه دوباره پوشیدم و کلی ذوق کردم بعد هم گذاشتمشون توی کمدم لباس خواب جدیدی که تازه امروز خریدیم رو برداشتم و پوشیدم.
لباس خواب مشکی و راحتم، وارد سرویس بهداشتی شدم و مسواک زدم.
روی تخت رفتم و چراغ‌ها رو خاموش کردم امروز خیلی خسته شده بودم.
چراغ خواب رو روشن کردم و به خاطر خستگیم خیلی زود خوابم برد.
***
با صدای چند تا ماشین از خواب بیدار شدم و با ترس به سمت پنجره رفتم با دیدن چند تا لیموزین مشکی تعجب کردم و بهشون خیره موندم.
به سمت در اتاقم رفتم ولی با یاداوری اینکه نباید از اتاقم بیرون برم گوشم رو روی در گذاشتم تا شاید چیزی بشنوم.
بازم صدای جیغ و داد بود اما این بار مطمئن بودم صدای ریحانه نیست.
انگار صدای چند نفر بود صدای گریه هم بهشون اضافه شد و من خشکم زده بود.
با صدای داد بلندی جیغ زدم و ترسیده دست گیره در رو به پایین کشیدم و از اتاق بیرون اومدم؛ فرید روی پله‌ها ایستاده بود و انگار منتظر چیزی بود که با دیدن من خشکش زد و گفت:
- ژاکاو چی شده؟
- این‌جا جن داره.
فرید خندید و گفت:
- دیوونه جن کجا بود بیا برو بخواب، زود باش اخه جن؟
دوباره خندید و گفت:
- این صدا ها عادیه جن کجا بود. ژاکاو برو بخواب.
با ناامیدی به سمت اتاقم رفتم و دوباره با ترس خوابیدم.
***
با صدای ریحانه از خواب بیدار شدم و بهش نگاه کردم موهای بلوندش رو بافته بود و لباس زردش رو پوشیده بود با لبخند نگاهم می‌کرد.
- صبح بخیر.
لبخندش بیشتر شد و گفت:
- صبح تو هم بخیر.
با لبخند از تخت بلند شدم و مرتبش کردم.
با خنده گفت:
- ژاکاو! می‌خوای با اون لباس پایین بیای؟
به لباس خوابم نگاه کردم و گفت:
- اوه نه یادم رفت.
بهش خیره شدم که رفت بیرون و در رو هم بست.
با عجله لباسم رو با یه پیراهن دامنی بلند عوض کردم آستین‌هاش کوتاه بود و یقه گرد داشت عجیب بهم می‌اومد، رژ صورتی رو روی لب‌هام زدم و موهام رو بافتم. در رو باز کردم و پایین رفتم؛ فرید سر میز صبحانه بود و ریحانه کنارش نشسته بود از پله‌ها پایین رفتم و صدای تق تق کفش‌هام توجه‌اشون رو بهم جلب کرد.
فرید با لبخند گفت:
- سلام صبح بخیر.
سرم رو تکون دادم و لبخند زدم، روی صندلی نشستم و کمی چایی خوردم.
فرید باز گفت:
- ژاکاو دیشب فکر کرده بود اینجا جن داره.
بعد هم با صدا خندید با خجالت سرم رو پایین انداختم
که ریحانه با حالت دفاعی گفت:
- ژاکاو انقدر تنها بوده دیوونه شده.
با ناراحتی بهش خیره شدم اما اون به خوردن صبحانه‌اش ادامه داد.
با اخم از میز صبحانه بلند شدم و گفتم:
- من سیر شدم ممنونم.
از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. شاید اون‌ها راست میگفتن نکنه دیوونه شدم. با اخم روی تخت نشستم اما باز با صدای ماشین به سمت پنجره کشیده شدم؛ بازم لیموزین‌های مشکوک بودن.
با کنجکاوی دامن پیراهن آبی رو گرفتم و از پله‌ها پایین رفتم.
با وارد شدنم به حیاط و دیدن فرید با اخلاق خشک و اربابی خشکم زد.
با دستور به مرد‌های کت و شلوار مشکی هیکلی می‌گفت:
- نزارید فرار کنن، لعنتی‌ها بفهمید این کار حساسه این اخرین بار بود بفهمم باز این اتفاق افتاده میدم سگ‌هام بخورنتون.
صورتم سفید شد و پشت ستون ویلا پنهان شدم.
انگار بادیگارد‌ها رفتن که فرید با داد به ریحانه گفت:
- ژاکاو تو اتاقشه دیگه؟ می‌ترسم این دختر دردسر ساز بشه.
از پشت ستون می‌تونستم اخم‌هاش رو تصور کنم و با فکر اینکه اون صداهایی که از توی اتاقشون و انباری داخل حیاط می‌اومد یه ربطی به کاراشون داره دست‌هام یخ زدن، نه من همیشه دست‌هام یخه اما این بار می‌تونم حس ترس رو خیلی خوب تو خودم پیدا کنم.
- اره توی اتاقشه.
دیگه صدایی نیومد، سرم رو اروم از بین ستون بیرون اوردم اما با ندیدن هیچ‌کدومشون با ترس به سمت در اتاقم رفتم و وارد شدم.
- خدایا چیکار کنم این صداها چیه؟ این لیموزین‌های مشکوک چی؟ رفتار فرید؟
این‌ها رو کجای دلم بزارم؟
همینجوری که روی تخت نشسته بودم و از خدا گله می‌کردم در اتاقم زده شد.
- بله بفرمایید.
یکی از خدمتکار‌ها با موهای زرشکی و صورت کوچولوش وارد شد.
- خانم من سمیه هستم می‌خواستم لباس‌های کثیفتون رو ببرم.
سرم رو تکون دادم هم زمان که به سمت سبد لباس کثیف‌ها می‌رفت گفتم:
- سمیه جون شما نمی‌دونید این لیموزین‌ها برای چی اینجا میان؟ چون هر روز اینجا هستن.
سمیه با ترس به سمت در نگاه کرد و زود به سمتش رفت و در رو...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • پروانه

    00

    عالیه حتما ادامشو بزارید. موفق باشی

    ۲ ماه پیش
  • لیلا

    30

    خوبه رمانش ازاین رمانهای تکراری نیست واسم جالبه

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.