
رمان لج و لجبازی به سبک من و تو
- به قلم رایکاراستین ویسناکی
- ⏱️۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
- 80.5K 👁
- 208 ❤️
- 306 💬
عشق ، غرور ، زندگی... بیا تا در کنار زندگی طعم عشق را با چاشنی غرور بچشیم... بیا زندگی کردن را یاد بگیریم، نه ادامه دادن را... بیا دنیایمان را به یک عادت معمولی تبدیل نکنیم... عادتی که بعضی با غرور و بعضی با عشق آن را سپری میکنند... بیا تا لج و لجبازی ما، فقط به سبک من وتو باشد... خلاصه:داستان من قصه دختریه که زندگی کردن رو می خواد... این دختر بی قصد میخنده ، بی قصد حرف میزنه و از همه مهمتر بی قصد زندگی میکنه... رائیکا یاد گرفته که به جای غرور چاشنی شیطنت رو پیشه کارش کنه و با اذیت کردن هاش موجب خنده بشه... درسته که خیلی دلش نازکه وزود میشکنه، اما با خندیدن از خودش یک آدم بی تفاوت رو ساخته...
-هان؟احیانا نمیگن ربطش تو بی ربطیش بود؟
+از من متفاوته!!!
اومدم جوابش رو بدم که گوشیم زنگید و
- چیه رها؟
رها:کلک رفتی پیش دوست پسرت ،آره؟؟؟
-برو گمشو
+وای چه باحال،بگو منم بیام!!
-من میگم خره،تو میگی بدوش؟؟
رها از اون ور زد زیر خنده و سایی هم با چشمای متعجب زل زده بود به من
-چته چرا میخندی؟!؟!
رها تیکه تیکهگفت:خ ... ررر. ه...نه ن ... ر. ..ه
-درست حرف بزن بفهمم چی میگی
+دارم میگم این ضرب المثله این نیست!!!
-خوب پس چیه؟؟؟
این بار ساینا جواب داد:من میگم نره تو میگی بِدوش!!!اوه اوه تازه فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم
-حالا اونو ولش ، چی کار داری زنگ زدی؟؟
+مثلا بحث عوض دیگه؟
-یا بگو یا قطع کنم
+باش بابا عصبانی نشو ،فقط میخواستم بگم ناسلامتی ما اونجاییم ها دلت خواست بیا
-عمو اینا رفتن؟
+آره بابا پشت سرت پا شدن رفتن
-تا یک نیم دیگه اونجام ...به چشمای سبز ساینا که زل زده بود بهم نگاه کردم
-ها چیه؟!؟!
+یاد قبلا افتادم،یادته چقدر مسخره بازی در میوردیم؟
یک لبخند به یاد اون روزا رفتم
+آخــــــــی یادش بخیر اون روزا سینا هم بود(سینا داداش سایناست و قل رو به روشه،که الان ازدواج کرده)
+آره.....یکم دیگه باهاش یاد گذشته ها کردیم و بالاخره بار و بندیل رو جمیدم و زدم به راه خانه...ً............
چراغ های طبقه پایین خاموش بود و معلوم بود مامانو بابا خوابیدن...آخه دو تا اتاق پایین بود که یکیش رو مامان اینا برداشته بودن،طبقه دوم هم سه تا اتاق داشت که یکیش مال من و یکی مال آترین بود و بقیش هم مثل یک واحد مجزا بود که هم آشپز خونه داشت، هم همچی دیگه!!!
آروم رفتم بالا و اومدم برم تو اتاقم که صدای پچ پچ عتیقه ها از بالکن میومد،اول یکم وایسادم ببینم چی میگن؟!؟!
رها:وای بچه ها نمیدونید چه خوشتیپ بود
رومینا:اسمش چی بود؟!؟!
رها:تا اون جایی که من فهمیدم رادمان،پسر عموی کوچیکیش هم بود
ورتا:اون یکی چی؟تو که یک جوری پریدی رفتی ما نفهمیدیم چی شد
رها:اون یکی هم بدک نبود مثل رادمان بود،چشماش قهوه ای بود و قدش بلند بود و....
رها همینجوری داشت از رادی میحرفید،اِ اِ اِ این از رها ،اون از ورتا اونم از ترل...
ترلان:بچه ها اونا رو ولش کنید ،آترین چرا نمیاد؟؟؟
بیا اسمش رو نگفتم رفت سراغ داداشم!!!عجب زمونه ای شده ها به دوستات هم نباید اعتماد کنی!!!حالا رهی و وِری رو بِول اون ترلان رو بگو.... نشونتون میدم!!!آروم رفتم تو اتاق سومی که خالی بود و یک پارچه سفید برداشتم و گذاشتم رو رو خودم....لامپ اتاق خاموش بود و لامپ بالکن رو روشن کرده بود و کلیدش دقیقا کنار در بود ، آروم یواش رفتم کنار در و شروع کردم به روشن _خاموش کردن لامپ
ملودی:وای بچه ها این (اشاره کرد به لامپ) چرا اینجوری میشه؟!
یانا:لابد داره میسوزه دیگه!!!
-هــــــــــ....وووو هـــــــوووو
یانا با ترس:بروبچ نکنه اینجا جن داره؟؟؟
رها:خفه شو
خوب حالا وقتشه،رفتم جلوی در،چون لامپ خاموش بود من فقط یک حاله ی سفید بودم؛ترلان با لکنت گفت:بـَ ..ب بچچــــ ... ههااا اووون... چچ..ییههه؟؟؟؟؟
تا بچه ها منو دیدن شروع کردن به جیغ زدن...هاها ها حالا به پسر عمو ها وداداش من چشم دارین؟؟؟هینطور داشتم اَدا در میوردم که یهو یه چی خورد تو سرم....
یه بنده خدا:رائیکا....رائی؟؟؟
چشمام رو یکم باز کردم،همچی تار بود،آخ سرم
رومینا:بچه ها به هوش اومد
رها:خوبی دختر؟؟
ترلان:این چند تاست؟؟
با اینکهحالم خوب بود،دوباره اون حس مردم آزاریم گل کرد-شما دیگه کی هستین؟!؟!من کیم؟!؟!اینجا کجاست؟!؟!
رها:خوب بروبچ این یعنی خوبه!!!!
ملودی:بشکنه این دستم....نه اصلا چرا دست من بشکنه؟؟دست خودت بشکنه رائی مردیم از ترس
داشتممثلا یا تعجب نگاشون میکردم،رومینا که این حالتم رو دید شروع کرد به زر زر کردن:میگم نکنه بچه ها واقعا حافظش رو از دست داده؟؟؟
ترلان:بشین بینیم باو،تو این عتیقه رو نمیشناسی؟
-تو ور خدا،شما کی هستین؟؟با من چی کار دارین؟؟رائی و کوفت،یعنی چیزه رائی کیه؟!؟!
ای خدا من امروز از دنده سوتی بلند شدم ها،میدونستم که برا بچه ها لو رفتم...
یانا:نه واقعا رها راست گفت!!!
از موقعیتم عقب نکشیدم و حالا هی از من اسرار هی از اونا انکار ،وسط اون همه کش مکش یهو یاد ساعت افتادم-راستی ساعت چنده؟؟؟
سوگند
10رمان قشنگی بود فقط نباید این جوری تموم میشد باید جلد دوم هم داشته باشه خیلی دوست دارم جلد دومش هم بخونم پس لطفا هر چه سریع تر جلد دومش هم بذارین
۲ هفته پیشاتنا
00بهتره تا فراموش نشده ادامش بزارین چون جای حساس رمان باز موند تهش ممنون از قلم نویسنده
۲ هفته پیشسارا محمدی
00تورو خدا ادامش می دادید خیلی قشنگ بود منتظر بودم ببینم بقیش چی میشه
۱ ماه پیشپاییز
10اولش خوب بود اما اخرش خیلی بد تمام شد انتظار پایان بهتری داشتم یکم عاشقانه هم نداشت کجاش عاشقانه بود 😐
۲ ماه پیشZzz
20خوب بودا ولی یهویی تموم شد باید جلد دوم هم داشته باشه چون هامان هم رفت پاریس و رائیکا هم همینطور
۲ ماه پیشاِورین
60انتظار بیشتری از پایانش داشتم
۴ ماه پیشزهرا
42جالب نبود
۴ ماه پیشمهسی
20عالی بود اما انتظارم از پایانش بیشتر بود
۴ ماه پیششیوا
40کسی اسم جلد دوم اینو میدونه
۵ ماه پیشزری
10خوبه اما ...........
۵ ماه پیشمائده
00خیلی بچگانه بود
۶ ماه پیشفرزانه
30خب الان یعنی چه؟ چطور شد تکلیف بقیه چی شد ؟ همین خیلی کو تاه و بی معنی بود. امید وارم فصل دو هم داشته باشه. ولی در کل رمان قشنگی بود. مخصوصا از همکاری دخترانه وشیطنت هایی که حرس پسرا رو در میارن
۷ ماه پیشPariparvaneh
42اگ برای این رمان جلد دوم هم نوشته بشه این همه دیس نمیگیره چون رمان تا اینجا خوب پیش رفت ولی اینکه بد قبولیشون زد پایان یکم بد بود در کل جلد دوم اینهمه دیسو خنثی میکنه حداقل رها و رادمان اعتراف میکر
۷ ماه پیشنگین
40چرا پایان نداشت رمان خوبی بود چلی پایانشو اصلا خوب تموم نکردن انتظار چیز دیگه ای رو داشتم که اتفاق بیافته فصل دوم داره؟
۷ ماه پیش
-
رمان عاشقتم دیوونه ژانر : #عاشقانه #طنز
-
احساسم به تو اشتباه بود ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز
-
بادیگارد ریزه میزه ارباب(عشقی ممنوعه) ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی #انجمن رمان ترکان
-
سفر در زمان عاشقی (عروس خدایان) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز #فانتزی #تاریخی
-
لج و لجبازی به سبک من و تو ژانر : #عاشقانه #طنز #خارجی
کیانا
00سلام رمان قشنگی بود ولی پایانش خوب نبود نه خارجی بود نه عاشقانه به نظرم باید جلد دوم هم داشته باشه جلد دومش حتی ممکنه قشنگ تر هم باشه پس سریع تر بزارینش